دست‌نوشته‌ها

سمیه نوروزی

عضو جدید
هراز گاهی یاد روزهایی که سوخته اند دربرابرم قد علم می کنند.
و این مرا می ترساند.
می ترسم گام بردارم و فرداهایم هم بسوزد.
 

چناقبلاغی

اخراجی موقت
[FONT=&quot]از زند[/FONT][FONT=&quot]گي چ[/FONT][FONT=&quot]ه مي خواهم؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]به نوشته هايم ن[/FONT][FONT=&quot]گاهي مي كنم و به تك تك[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]آ[/FONT][FONT=&quot]نها سلام[/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] به زند[/FONT][FONT=&quot]گ[/FONT][FONT=&quot]ي سلام مي كنم و به [/FONT][FONT=&quot]آ[/FONT][FONT=&quot]ن[/FONT][FONT=&quot]چ[/FONT][FONT=&quot]ه دارم شكر[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]دي[/FONT][FONT=&quot]گر قلم ام تراوش عاشقانه خود را ندارد فقط عاقلانه مي نويسد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]عقل كجاست؟ به گ[/FONT][FONT=&quot]مان دوستان عاقل كسي است كه بهره ي بيشتري از زند[/FONT][FONT=&quot]گ[/FONT][FONT=&quot]ي مادي برده است لذت زود [/FONT][FONT=&quot]گذر بسيار با ارزش تر جلوه مي كند و تاسف من بيشتر از هر چ[/FONT][FONT=&quot]يز براي زند[/FONT][FONT=&quot]گي انسان هايي است كه به صورت نوار باريكي طي مي كنند و به آ[/FONT][FONT=&quot]خر مي رسانند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]ملاك [/FONT][FONT=&quot]پذيرش انسانيت نمي دانم [/FONT][FONT=&quot]چ[/FONT][FONT=&quot]يست[/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]چ[/FONT][FONT=&quot]ون تنها عنصري از وجود اين [/FONT][FONT=&quot]پيكر خاكي است كه فقط جنبه كليشه اي پ[/FONT][FONT=&quot]يدا كرده است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]كليشه اي كه ظاهر[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]سازان [/FONT][FONT=&quot]آن را طراحي كرده اند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]نمي دانم چند سال است كه انسانيت در قبرستان دلهامان خاك مي خورد ولي خوب مي دانم كه سال هاي[/FONT][FONT=&quot] زيادي است كه براي [/FONT][FONT=&quot]آن ياد بود و سالگردي نگ[/FONT][FONT=&quot]رفته ايم[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]حتي [/FONT][FONT=&quot]گاهي يك شمع هم بر سرمزارش روشن نكرده ايم[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]در خيابان غضب آلود به يكديگر[/FONT][FONT=&quot] خيره مي شويم به اين خاطر كه فقط ظاهرمان يكسان نيست و به هم بد مي [/FONT][FONT=&quot]گوئيم،[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]چ[/FONT][FONT=&quot]را؟ كلاف سر در [/FONT][FONT=&quot]گ[/FONT][FONT=&quot]م انسانيت روز به روز [/FONT][FONT=&quot]آ[/FONT][FONT=&quot]شفته تر مي شود و ملاك بخشش بشر را بسيار [/FONT][FONT=&quot]گشتم تا پ[/FONT][FONT=&quot]يدا كنم ولي نيافتم[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot] عالماني كه به [/FONT][FONT=&quot]آساني توسط جاهل ترين جاهلان نفي مي شوند و جاهلاني كه ظاهرشان عالمانه است براي صفوف اول خدا شمشير مي كشند، شايد پ[/FONT][FONT=&quot]رت و [/FONT][FONT=&quot]پ[/FONT][FONT=&quot]لا مي [/FONT][FONT=&quot]گ[/FONT][FONT=&quot]ويم ولي ا[/FONT][FONT=&quot]گ[/FONT][FONT=&quot]ر از جنبه ي مضحك زند[/FONT][FONT=&quot]گي به اطرافيان بنگ[/FONT][FONT=&quot]ري خواهي ديد كه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]جدي ترين شان همان مضحك ترين است و مضحك ترين انسان ها همان هايي هستند كه در لفاف الهي [/FONT][FONT=&quot]پ[/FONT][FONT=&quot]ي[/FONT][FONT=&quot]چ[/FONT][FONT=&quot]يده شده اند. سر كاغذ را هم درد [/FONT][FONT=&quot]آ[/FONT][FONT=&quot]وردم و دل سفيد اش را [/FONT][FONT=&quot]چ[/FONT][FONT=&quot]ركين كردم[/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] خدا من را ببخشد.[/FONT]
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست نوشته ی من امروز خیس است...به قطره های اشکی که به روی کاغذهایم ریخته خیره میشوم
چه غریبند... چه غریبانه خود را در آغوش سطر های نوشته ام پنهان کرده اند...
انگار از حضورشان شرم دارند...
اینگونه به من نگاه نکنید...من نیز از حضورتان شرمگینم...
!
 

samineh.s

عضو جدید
وقتی یکی از اطرافیانم یه حقیقتی رو که جلو روشه برای چندین بار انکار میکنه و انتظار داره به خاطر علاقم بهش تاییدش کنم مثل یه مین منفجر میشم،و خب پیامد این انفجار چیزی نیست جز قهر و کدورت و...
به خاطر همینه که تازگی ها یه حصار غیر قابل نفوذ دورمه با یه نوشته:لطفا وارد نشوید،منطقه مین گذاری شده.
حقیقتش خستم،خسته از ناراحتیشون،از قلبای شکستشون و از همه بدتر،دیدن جای خالیشون.
 

nemikhambeduni

عضو جدید
آسمانـم امشب رنــگ ندارد
دل من رنـــــــــــــگ ندارد


آسمان دلم امشب رنگی از نور ندارد
بی سـتاره بی ماه
نقشـــه نقش دلم ناپیداست
نقش رنگ بوی باران
نقش رنگ آفتاب
نقش آن عشــق
نقش رویت نقش گل
رنگ خیـس اشک من
نقش آن گریه غم
نقش آن راه بلند
رنگ خفتن
رنــــگ رنــــگ
همه در اشک دلم سـوخت
روان شـــد


آسمانم امشب رنگ ندارد
دل من رنــــــــــــــــگ ندارد
 

raha

مدیر بازنشسته
یک بوم سفید میخواهم با مقادیر معتنابهی رنگ سیاه، و یک کاردک ...
تا نظاره گرِ رنسانسِ وجودم شوی از تقابل سیاهی ها با سپیدی کذب!
تا رجعتم را به نطفه ی محبوس در رحم تاریک مادر به تماشا بنشینی.
 

فرزانه رفیعی

عضو جدید
دلم گرفته
دلم پر درد وخاموش و سوزان می‌نگرد سالهای بی توبودن را در حسرت لحظه‌ حضورت
و تو نیز می‌نگری با چشمانی بسته رقص اشکان گرمم را در مردمان غریب چشمم
و چه ساده و مظلومانه به رقص آمده چونه لرزانم از نجوای ناخوانده دلی بی امید
کاش بودی کاش میدیدی
کاش می‌ماندی
این‌چنین که هستی نه
این‌چنین که ماندی نه
این چنین با چشمان بسته نه
چون من عاشق وشیفته می‌ماندی
وای در حرارت حضورت چه بی‌رحمانه می‌سوزانیم به انجماد بی تفاوتی
کاش چون من بودی
عاشق و بی توقع
کاش بودی
 

فرزانه رفیعی

عضو جدید
و خدا می‌دانست که تو در سینه خود قلب سنگی داری نه دلی نه عشقی نه هوای یاری
من نمیدانستم که به سنگ دل بستم
با تمام عشقم روز و شب بنشستم
و تو دیدی و باز روی برتافتی و دور شدی که چه بی‌نور شدی
من عاشق‌تر و تو چه مغرور شدی
تا که یک روز دگر تاب ندیدم در دل
و به خود گفتم اگر او ناز کند رو برنتاب تو بمان تو بخوان
باز با او ماندم باز من جا ماندم باز با این تن زخم در آغوش حریص عشقم تن اورا خواندم
باز اینجا هستم
باز تنها هستم
ولی اینبار دگر دل سنگین معشوق مرا چون یکی جام شکست
در آغوشم خزید و دل را چو حباب روی آب شکست
من دگر من نیستم من بی‌غم نیستم
من دگر سایه ایم که غبار آلوده
روزگاری چه زیبا بوده
می از عشق گوارا بوده
باز من جا ماندم
باز تنها ماندم
 

naghmeh raha

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی

زندگی

زندگی را آموختی؟


زندگی را چگونه آموختی؟


آیا زندگی یک پای مردیست که یک چشمش به عصاست و چشم دیگرش به دوپاهای دیگران


آیا زندگی بادیست که یا وزیدنش تمام گرد و غبار را رهسپار آسمان ها و چشم های ما می کند تا دیگر چیزی را نبینیم


زندگی را آموختی؟


بگو


همینک اینجا همه منتظر پاسخ تو هستند


کسی از تو نمیپرسد زندگی چیست


زندگی را آموختی؟


زندگی چیست سوالی است که از چشمان معصوم تو جاری است


زندگی شاید رقص پروانه ها هنگام روز تولد تو باشد


زندگی شاید همرنگ چشمانت باشد


زندگی شاید لبخند مادری نابینا هنگام شیر دادن به کودکش باشد


زندگی شاید سر خوردن اشک های بی دعوت به روی گونه های داغت باشد


زندگی شاید بارور شدن یک گربه به زیر سایه ی درختان کوچه های تاریک و سرد باشد


زندگی شاید بوسه های پی در پی و نفرت وار نوجوانی به ته سیگارهای تنهایی باشد


زندگی شاید همین لحظه است شاید فردا


زندگی شاید به چشم ما تمام دیروزهایی باشد که عذاب کشیده ایم و هم اکنون لحظه ها را همچون قرض هایی روزانه به حساب کاینات می سپاریم تا برای وام های خرد و کلان غم هایی که کشیده ایم کفاف دهد.


زندگس شاید صدای گریه خدا باشد لحظه ای که تو حس میکنی تنهایی


زندگی شاید همه چیز باشد


زندگی شاید همه ی آن چیزی باشد که تو آموختی


زندگی را نیاموختی؟


زندگی کردن را چطور؟


زندگی کردن را آموختی؟


زندگی کردن همین امروز است


سالهاست که فرشته های دیروز گریه می کنند و فرشته های امروز بیکارند در حالیکه فرشته های فردا سخت نگرانند.


زندگی شاید همین شمارش های معکوسی باشد که نمک گیر سرنوشت توست


زندگی شاید قهقه ی طفلی باشد به یاد آن روزهایی که خواهد اتفاق افتاد یا پوسخند عجوزه ای به یاد اتفاق های افتاده


زندگی شاید غرور است


شاید زندگی اینجاست


زندگی قلب است یا رویا نمیدانم اما


همینک درخواستی دارم


درخواستی از همه


همه با هم از خودهایمان بپرسیم


زندگی را آموختی؟


شاید جواب این سوال همین امروزمان باشد














امیدوارم از این دست نوشته یا بهتره بگم دل نوشته من لذت ببرید.
 

فرزانه رفیعی

عضو جدید
با تمام جان می‌نویسم تمام جانی که به لب آمده ازین رنگین کمانی که به جای انسان به جا مانده
با ته‌مانده روح الهی ام فریاد می‌کنم سکوت پشت نقاب را
دلم می‌سوزد از آینه ای کع مرا بهتر از من خویش می‌شناسد
غم میخورم ولی چه باک که غم به ز خون دل پاره پاره‌ی عاشق دل‌سوخته
میمیرم از بس زندگی کردم این پست زندگی را
 

A R M A N

عضو جدید
شب چه تاریک است و ناگهان در این تاریکیه شب روشنیه چشمان تو سوسو میزند...
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشبختت میپندارند
حتی گاهی به حالت غبطه می خورند
جدای از اینکه دیدشان ازارت می دهد
چه احساس تنهایی میکنی
وقتی میبینی چقدر با اینان بیگانه ای!
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دفتر خاطراتم را كه باز ميكنم بوي خاطرات تو مي آيد
ميخواهم پاره اش كنم
به تاوان دلي كه ذره ذره بردي و پس ش آوردي

جرات نميكنم...

بند دل من نازك است
رخت خاطره ات را بردار و برو
.
.
.
چه بوي چندش آوري
دفتر را ميبندم
هوا بهتر شد
خيال ميكنم راحت تر نفس ميكشم

تو باور نكن كه گوشه چشمم خيس است...باور نكن
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
پای نردبان ایستاده اند
ایستادن آن بالا را کمال می دانند
مدام تشویقت می کنند به بالا رفتن
اما گمانم اشتباه می کنند
آری
شاید کمال پرواز باشد
پریدن
جداشدن
دست بر پای نردبان
بالا می روی
هرچه بالاتر می روی ترست از پایین بیشتر می شود
نسیمی در دلت طوفان می کند
از آن بالا بودن لذت نمی بری
پر از ترسی...پراز وحشت افتادن..خرد شدن
ان بالا آرامشت را از دست می دهی
اما پرواز...
پرواز چیز دیگری ست!!!
 

دختر آفتاب

عضو جدید
دوستان لطفا نظرتون رو درباره ی این نوشته بگید ممنون.:gol:


پاتابه ی پرنده ی تگ احساسم را شکستم و از این احجام توخالی سفید به پروازش درآوردم.شهر با آه سرد رویش غمش را با سکوت می خورد.اینجا بوی باروت می دهد و سکوتش معجزه است.اینجا بوی تعفن گنداب فکرها را نمی شنوم فقط شهر را با انگشتانم محو میکنم.با خود می گویم:ای کاش زندگی حقیقت داشت و من برای نفس هایم اجازه نمی خواستم...
 

donya88

عضو جدید
دوستان لطفا نظرتون رو درباره ی این نوشته بگید ممنون.:gol:


پاتابه ی پرنده ی تگ احساسم را شکستم و از این احجام توخالی سفید به پروازش درآوردم.شهر با آه سرد رویش غمش را با سکوت می خورد.اینجا بوی باروت می دهد و سکوتش معجزه است.اینجا بوی تعفن گنداب فکرها را نمی شنوم فقط شهر را با انگشتانم محو میکنم.با خود می گویم:ای کاش زندگی حقیقت داشت و من برای نفس هایم اجازه نمی خواستم...

خیلی قشنگه عزیز دلم . یه خورده هم غمناک
 
بالا