بارون
کاربر فعال
"شکار هارون الرشید"
روزي هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند.بهلول نيز با آن ها بود.آهويي در شكار گاه ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.بهلول فرياد زد:" احسنت".خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.بهلول گفت :" احسنت " من براي آهو بود،نه براي " خليفه".
"گول زدن داروغه"
داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت. به داروغه گفت:گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي
چنين مي گويي.بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم،و گر نه به تو ثابت مي كردم.داروغه لبخندي زد و گفت:برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ،و رفت.يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد و آنگاه داروغه در يافت كه:
چه آسان از يك:" ديوانه " گول خورده است
"ارزش هارون الرشید از نظر بهلول"
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟بهلول گفت: پنجاه دينار.هارون بر آشفته گفت: ديوانه ،لنگي كه به خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.
"طول عمر"
ابلهي از بهلول پرسيد :آدمي را طول عمر چقدر باشد؟بهلول گفت: آدمي را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد...!
"الاغ عمرش را به خلیفه داد"
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت.كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و
شكوه و آشكار شد.خليفه خواست ، با او شوخي كند.گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما".
"بهلول در نزد خليفه"
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.خليفه به مسخره به بهلول گفت:برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.بهلول رفت و بر گشت و گفت:اين حيوان مي گويد:مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو.ممكن است كه :" خريت " آنها در تو اثر كند.
"این شهر چند عاقل دارد؟"
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند:ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.گفت: " ديوانه هاي" شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد :" عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم كه:" اندكند ".
"مشترك"
بهلول را پرسيدند:انسانها در روي زمين ، در كدامين چيز مشتركند ؟ گفت: در روي زمين ،چنين چيزي نتوان يافت ،اما در زير زمين :" خاك سرد و تيره " ،گورستان:" مشترك " همه افراد بشر است....!!!!
"عاقبت ثروتمندان و فقيران از نظر بهلول"
روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك مي كرد و سپس خالي مي نمود.شخصي از او پرسي:بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم همه يكسان هستند.
به گورستان گذر كردم صباحي
شنيدم ناله و افغان و آهي
شنيدم كله اي با خاك مي گفت
كه اين دنيا، نمي ارزد به كاهی
به قبرستان گذر كردم كم و بيش
بديدم قبر دولتمند و درويش
نه درويش بي كفن در خاك خفته
نه دولتمند ، برد از يك كفن بيش
روزي هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند.بهلول نيز با آن ها بود.آهويي در شكار گاه ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.بهلول فرياد زد:" احسنت".خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.بهلول گفت :" احسنت " من براي آهو بود،نه براي " خليفه".
"گول زدن داروغه"
داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت. به داروغه گفت:گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي
چنين مي گويي.بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم،و گر نه به تو ثابت مي كردم.داروغه لبخندي زد و گفت:برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ،و رفت.يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد و آنگاه داروغه در يافت كه:
چه آسان از يك:" ديوانه " گول خورده است
"ارزش هارون الرشید از نظر بهلول"
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟بهلول گفت: پنجاه دينار.هارون بر آشفته گفت: ديوانه ،لنگي كه به خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.
"طول عمر"
ابلهي از بهلول پرسيد :آدمي را طول عمر چقدر باشد؟بهلول گفت: آدمي را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد...!
"الاغ عمرش را به خلیفه داد"
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت.كاروان خليفه ( هارون الرشيد ) با جلال و
شكوه و آشكار شد.خليفه خواست ، با او شوخي كند.گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما".
"بهلول در نزد خليفه"
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.خليفه به مسخره به بهلول گفت:برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.بهلول رفت و بر گشت و گفت:اين حيوان مي گويد:مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو.ممكن است كه :" خريت " آنها در تو اثر كند.
"این شهر چند عاقل دارد؟"
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند:ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.گفت: " ديوانه هاي" شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد :" عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم كه:" اندكند ".
"مشترك"
بهلول را پرسيدند:انسانها در روي زمين ، در كدامين چيز مشتركند ؟ گفت: در روي زمين ،چنين چيزي نتوان يافت ،اما در زير زمين :" خاك سرد و تيره " ،گورستان:" مشترك " همه افراد بشر است....!!!!
"عاقبت ثروتمندان و فقيران از نظر بهلول"
روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك مي كرد و سپس خالي مي نمود.شخصي از او پرسي:بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم همه يكسان هستند.
به گورستان گذر كردم صباحي
شنيدم ناله و افغان و آهي
شنيدم كله اي با خاك مي گفت
كه اين دنيا، نمي ارزد به كاهی
به قبرستان گذر كردم كم و بيش
بديدم قبر دولتمند و درويش
نه درويش بي كفن در خاك خفته
نه دولتمند ، برد از يك كفن بيش