داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزی هنگام سحرگاهان، ربّ النّوع سپیده دم از نزدیکی گل سرخ شکفته ای می گذشت. سه قطره آب بر روی برگ گل مشاهده نمود که او را صدا کردند.
-چه می گویید ای قطرات درخشان؟
-می خواهیم در میان ما حَکَم شوی.
-مطلب چیست؟
-ما سه قطره ایم که هر یک از جایی آمده ایم؛ می خواهیم بدانیم کدام بهتریم.
-اوّل تو خود را معرّفی کن.

یکی از قطرات جنبشی کرد و گفت:
-من از ابر فرود آمده ام. من دختر دریا و نماینده ی اقیانوس موّاجم.
دومی گفت:
-من ژاله و پیشرو بامدادم. مرا مشّاطه ی صبح و زینت بخش ریاحین و اَزهار می نامند.
-دخترک من! تو کیستی؟
-من چیزی نیستم. من از چشم دختری افتاده ام. نخستین بار تبسّمی بودم؛ مدّتی دوستی نام داشتم؛ اکنون اشک نامیده می شوم.
دو قطره ی اوّلی از شنیدن این سخنان خندیدند امّا ربّ النّوع، قطره ی سوّمی را به دست گرفت و گفت:
-هان! به خود بازآیید و خودستایی ننمایید. این از شما پاکیزه تر و گران بها تر است.
اوّلی گفت:
-من دختر دریا هستم.
دومی گفت:
-من دختر آسمانم.
ربّ النّوع گفت:
-چنین است، امّا این بخار لطیفی است که از قلب برخاسته و از مجرای دیده فرود آمده است؛

این بگفت و قطره ی اشک را مکید و از نظر غایب گشت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

وصیت نامه مارکز گارسیا گابریل


«....اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت احتمالاْ همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم.بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.اعتبار همه چیز در نظر من ؛نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست.»

« اگر تکه ای از زندگی می ماند کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم چون می دانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم می گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستند من راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم واز خوردن یک بستنی لذت می بردم.اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد لباسی ساده بر تن می کردم نخست به خورشید چشم می دوختم وسپس روحم را عریان می کردم.اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ؛نفرتم را بر یخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظار می کشیدم.»

«روی ستارگان با رویاهای ونگوگ شعر را نقاشی می کردم وبا صدای دلنشین ترانه ای عاشقانه به ماه هدیه می کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان وبوسه گلبرگهایشان درجانم بنشیند.اگر تکه ای زندگی داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم. چنان که همه مردان وزنان باورم کنند.اگر تکه ای زندگی داشتم در کمند عشق زندگی می کردم.به انسانها نشان می دادم که دراشتباهند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند.
آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم ورهایشان می کردم تا خود پرواز را بیاموزند.به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.»

آه انسان ها، من اين همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام كه هر انساني مي خواهد بر قلَه كوه زندگي كند بي آنكه بداند كه شادي واقعي ، دركِ عظمت كوه است. من آموخته ام زماني كه كودكي نوزاد براي اولين بار انگشت پدرش را در مشت ظريفش مي گيرد، براي هميشه او را به دام مي اندازد. من ياد گرفته ام كه انسان فقط زماني حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه كند كه بايد به او كمك كند تا بر روي پاهايش بايستد. از شما من جيزهاي بسيار آموخته ام كه شايد ديگر استفاده ي زيادي نداشته باشند چرا كه زماني كه آنها را در اين چمدان جاي مي دهم، با تلخ كامي بايد بميرم.
 

.Hooman

عضو جدید
الو خدا هستش؟

الو خدا هستش؟



[FONT=&quot]الو [/FONT][FONT=&quot]... [/FONT][FONT=&quot]الو[/FONT][FONT=&quot]... [/FONT][FONT=&quot]سلام[/FONT]
[FONT=&quot]کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟[/FONT]
[FONT=&quot]پس چرا کسي جواب نميده؟[/FONT]
[FONT=&quot]يهو يه صداي مهربون[/FONT][FONT=&quot]! ..[/FONT][FONT=&quot]مثل اينکه صداي يه فرشتس [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]بله با کي کار داري کوچولو؟[/FONT]
[FONT=&quot]خدا هست؟ باهاش قرار داشتم[/FONT][FONT=&quot].. [/FONT][FONT=&quot]قول داده امشب جوابمو بده[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]بگو من ميشنوم [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]کودک متعجب پرسيد[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم [/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم [/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]فرشته ساکت بود [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]بعد از مکثي نه چندان طولاني[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]نه خدا خيلي دوستت داره[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟[/FONT]
[FONT=&quot]بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت [/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]اصلا اگه نگي خدا[/FONT]
[FONT=&quot]باهام حرف بزنه گريه ميکنما[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛[/FONT]
[FONT=&quot]بگو زيبا بگو [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو[/FONT][FONT=&quot]..[/FONT][FONT=&quot]ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]چرا ؟اين مخالف تقديره [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]چرا دوست نداري بزرگ بشي؟
آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم [/FONT]
[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه؟ خدا، چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]آدم ،محبوب ترين مخلوق من[/FONT][FONT=&quot].. [/FONT][FONT=&quot]چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT][FONT=&quot]کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]دنيا براي تو کوچک است [/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت[/FONT][FONT=&quot].....[/FONT]

 
آخرین ویرایش:

.Hooman

عضو جدید
طناب خدا ( وقتی انسان به خدا اعتماد نمیکند)

طناب خدا ( وقتی انسان به خدا اعتماد نمیکند)

[FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]کوهنوردي می[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>][/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]خواست از بلندترین کوه بالا برود[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]...[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>].

[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]. [/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]...

[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]...

[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]... [/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>].[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]...[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]. [/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون ،برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]:
"
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]خدایا کمکم کن[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]"
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]:
"
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]از من چه می خواهی؟[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>] "
-
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]ای خدا نجاتم بده[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]!
-
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]
-
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]البته که باور دارم[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>].
-
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]!!!
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]یک لحظه سکوت[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]... [/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>].....[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]چند روز بعد در خبرها آمد[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]: [/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]. [/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>].
[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]او فقط یک متر با زمین فاصله داشت[/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]![/FONT][FONT=<mj><mj>Arial</mj> <mj>Black</mj></mj>]
[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ادعای پیامبری

ادعای پیامبری

روزی یکی از شاگردان ابوعلی سینا به وی گفت که تو با این همه علم و معرفت چرا ادعای پیامبری نمیکنی تا مریدان زیادی به دست آوری؟ ابوعلی سینا گفت که روزی پاسخ تو را خواهم داد.
این شاگرد در یکی از سفرها با ابوعلی سینا همسفر شد و شب را در یک محل خوابیدند. هوا بسیار سرد بود و برف سنگینی باریده بود. صبح هنگامی که موذن بر سر گل دسته مشغول اذان گفتن بود ابو علی سینا شاگرد خود را صدا زد و گفت برو برای من مقداری آب بیاور تا وضو بگیرم. شاگرد بهانه خواب را گرفت و همچنین گفت که استاد هوا بسیار سرد است و بهتر نیست که نماز را تا بالا آمدن آفتاب و گرم شدن هوا به تاخیر بیاندازیم؟ ابوعلی گفت یادت می آید که به من گفتی با این همه علم و معرفت چرا ادعای نبوت نمی کنی؟ پیغمبر اسلام که ادعای پیامبری کرد فرستاده خدا بود که اکنون بعد از چند صد سال مسلمانان به شوق نماز خواندن از خواب شیرین می زنند و سرما را به جان می خرند. اما من به تو که شاگردم هستی می گویم کمی آب برای من بیاور سر باز می زنی. حال من چگونه ادعای پیامبری کنم؟
 

.Hooman

عضو جدید
کمک خدا

کمک خدا

[FONT=&quot]کمک خدا[/FONT]
[FONT=&quot]خوابی دیدم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]بر پهنه اسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا[/FONT][FONT=&quot]….[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]متوجه شدم که این دوران در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]این واقعا برایم ناراحت کننده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]درباره اش از خدا سوال کردم[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]نمی فهمم چرا هنگامی که در بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]مرا تنها گذاشتی[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]خدا پاسخ داد [/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]اگر در آزمون ها و رنج ها،فقط یک جفت جای پا دیدی،زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
 

.Hooman

عضو جدید
اعتماد به نفس (خانوما بخونند!)

اعتماد به نفس (خانوما بخونند!)

[FONT=<mj><mj>Fixedsys</mj></mj>][FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست :
ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.

او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."
پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.
[/FONT] [FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين"[/FONT]

امیدوارم که تکراری نباشه
[/FONT]​
 
آخرین ویرایش:

solh

عضو جدید
د و س د ا ش ت ن:*

د و س د ا ش ت ن:*

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک

ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که از آنجا رد میشدند

او را به سرعت به اولین درمانگاه رساندند .پرستاران ابتدا

زخم های او را پانسمان کردند و به او گفتند :باید ازت عکس برداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه



پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران دلیل عجله اش را از او پرسیدند .

او گفت:.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجامی‌روم وصبحانه را بااو می‌خورم.نمی‌خواهم دیر شود !پرستاری به

اوگفت :خودمان به او خبر می‌دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر
دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد !


پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چهکسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته و آرام گفت : اما من که می دانم او چه کسی است:heart:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زيباترين واژه بر لبان آدمي واژه "مادر" است. زيباترين خطاب "مادر جان" است. "مادر" واژه ايست سرشار از اميد و عشق. واژه اي شيرين و مهربان که از ژرفاي جان بر مي آيد.
تقديم به مادر که سرودن از عشق بدون او هدر دادن واژه است و بس.
براي آنكه هيچ وقت ذره اي از خوبي هايش را سپاس نتوانم گفت:
اين روزها، روز توست. اما اي كاش مي دانستيم كه هر روز،روز توست.
از تو نوشتن، قلمي توانا و هنري بيتا را طلب مي كند كه مرا توان آن نيست. تو بزرگتر از آني كه قلم شكسته چون مني ياراي صعود به بارگاه آسماني ات را داشته باشد و فخر خاكساري درگاهت و رفيع تر از آني كه بتوانم از لذت اغوايش دل بكنم مادر.
چه كنم كه بيان حق شناسي سزاوارانه ات را ندارم.انديشه قاصرم و قلم الكنم ناتوانتر از آني است كه بتواند فرشته اي چون تو را بستايد يا به اداي تكليف چشمه اي از درياي والا مقامت را بشايد مادر.
چه كنم كه توشه اي بيش از اين در چنته ندارم پس سخاوتمندانه همين دلواژه هاي نارسم را بپذير و هماي سعادت ستايشت را بر شانه هاي لرزانم بنشان مادر.
گفتن از كسي كه مدار روح اتگيزترين گل واژه ها در زيبا ترين نوشته ها ،شعرها،قصه ها، سرودها و سخن وري و همه هنرهاي عالم بر محور خورشيد است چه سخت مي بايد.
به راستي چگونه مي توان از عالم آدم سخن گفت اما از سمبل همه ي زيباي هايش يعني تو روي برتافت مادر.
چگونه بدون الهه هستي بخش وجود تو بايد دل باخت و دلدار بود، ائين مهروزي آموخت و رسم پاكبازي فرا گرفت؟ گونه رفيق توفيق شد و صبوري پيشه كرد و ارج شرف را ميزان زد؟ زنگار روح و جسم را شست و راز روح پرنياني آدمي را بر شاخسار گلستان خلقت دريافت؟
تنها نه به خاطر بهشتي كه به زير پاي توست. نه به خاطر نسلي كه زاده ي توست. نه به خاطر لالايي هاي دلنوازت. نه به خاطر سرشت مهرآگيني و عشق ورزيت. نه به خاطر قلب پاكبازت و زيبايي نازكي خيالت و يا تردي روح دلنوازت. نه به خاطر خونواره ي چشمان اشكبارت. نه به خاطر ... تو را مي ستايم، بلكه مغرورانه منتت را مي كشم. دوسستت دارم و بر تو مي بالم مادر.
مي خواهم بداني كه بهار آرزوهايم به كرم ميزباني كريم تو گل افشاني مي شود و رزق و روزي ام از بركت دعاي خلوت تو رونق مي گيرد و خزان روياهايم تنها به جفاي غفلت از تو فرا مي رسد مادر.
كاش مي توانستم به خون خود قطره قطره بگريم تا سرسپردگي هم را به خود باور كني و سبزي همه عمرم را فداي يك تار موي سپيدت كنم مادر.
كاش نقاب سينه ام را مي شكافتي و به قلبم كه از خون دل توست، مي رسيدي و در واقعيت كوچك من ، حقيقت بزرگ خود را مي يافتي مادر.
كاش عمود كمرم مي شكست تا عصاي كج شمشاد قامت خميده ات باشم مادر.
و اي كاش........................

اميدوارم همه مادرهاي دنيا سالم و شاد باشند و همه ي
مادرهاي رفته جنت مكان و خلد آشيان.
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر مهربان
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .
 

behtashk

کار خراب کن!
مدیر تالار
سخنران

نويسنده: آنتوان چخوف

مترجم: سروژ استپانيان




در يك صبح قشنگ بنا بود كيريل ايوانويچ و اويلونف، كارمند رتبه پنج دولت را كه به علت ابتلا به دو بيماري بسيار رايج سرزمين مان يعني الكليسم و داشتن همسري اهريمني به درود حيات گفته بود به خاك بسپارند. همين كه صف مشايعين جنازه از كليسا به سمت گورستان به حركت درآمد پوپلاوسكي، يكي از همكاران اداري آن مرحوم درشكه اي گرفت و به تاخت به سراغ دوستش گريگوري پترويچ زاپويكين، كه با وجود سن كمش به قدر كافي سرشناس بود رفت. همان طوري كه اكثر خوانندگان اين داستان استحضار دارند زاپويكين در مراسم عروسي و سالگرد و خاكسپاري، در زمينه ايراد هرگونه نطق في البداهه، نبوغ كم نظيري از خود نشان مي دهد. او در همه حال چه خواب آلود، چه ناشتا، چه سياه مست، چه گرفتار تب و لرز مي تواند سخنراني ايراد كند. كلامش غني است و به قدري روان و هموار جاري مي شود كه انگار آبي است كه از شير جريان دارد. در قاموس سخنوري اش آنقدر سخنان رقت انگيز يافت مي شود كه در كمتر مجلس ختمي مي توان پيدا كرد. هميشه چنان روده درازي مي كند و به قدري فصيح سخن مي گويد كه گاهي اوقات به خصوص در جشن عروسي تجار براي آنكه به نطفش پايان دهند ناچار مي شوند از پليس استمداد بجويند.
پوپلاوسكي او را در خانه يافت و گفت:- كاري هست كه بايد انجامش دهي، برادر! بلندشو، لباس بپوش و با من راه بيفت. يكي از همكارانمان مرده، داريم به آن دنيا روانه اش مي كنيم... در مراسم دفنش بايد يك مشت حرف مفت سرهم كرد... همه اميدمان به توست. اگر يك همكار دون پايه مرده بود مزاحم تو نمي شديم ولي اين يارو رئيس دفتر اداره مان بود... ناسلامتي جز و كله گنده هاي اداره بود. خوب نيست يك دُم كلفت را بدون نطق و خطابه به آن دنيا روانه كنيم.
زاپويكين خميازه اي كشيدو گفت:- رئيس دفتر! ببينم، منظورت همان مردك الكلي است؟
- بله خودش است. البته بعد از مراسم تدفين هم، پذيرايي مفصلي در كار است: بليني(1) و انواع مزه... تازه پولي هم بابت كرايه درشكه مي گيري... راه بيفت جانم! همانجا، سر قبر طرف يك مشت مهمل به سبكي دلنشين تر از سبك سيسرون سرهم كن و سپاس فراوان تحويل بگير!
زاپويكين پيشنهاد دوستش را با كمال ميل پذيرفت؛ موي سر را پريشان كرد، قيافه افسرده به خود گرفت و همراه پوپلاوسكي به كوچه رفت. هنگامي كه سوار درشكه مي شد گفت:
- رئيس دفترتان را مي شناسم. خدا بيامرز از آن ارقه ها و پاچه ور ماليده هاي بي همتا بود.
- گوش كن برادر، به مرده نه فحش مي دهند، نه پشت سرش حرف مي زنند.
- درست است كه(2)aut mortuis nihil bene ، با اين همه، يارو ارقه عجيبي بود. دو دوست به صف مشايعين رسيدند و به آن محلق شدند. جنازه آن مرحوم را قدم آهسته حمل مي كردند از اين رو پيش از آنكه مشايعين به گورستان برسند پوپلاوسكي و زاپويكين فرصت يافتند به چندين آب ميوه فروشي سر بزنند و براي شادي روح آن مرحوم، چند ليوان آب هويج خنك بنوشند.
در گورستان، مراسم مذهبي برگزار شد. مادر زن و خواهر زن و همسر آن مرحوم به تاسي از سنت هاي رايج، گريه و مويه و شيون فراوان كردند. حتي در لحظه اي كه تابوت را به گور مي سپردند همسر آن مرحوم جيغ مي زد كه: »مرا هم در كنارش بگذاريد!« با وجود اين ظاهراً به ياد حقوق بازنشستگي شوهرش افتاد و همراه او به گور نرفت. همين كه منسوبان نزديك آن مرحوم كمي آرام گرفتند زاپويكين قدمي پيش گذاشت، نگاهش را روي حضار لغزاند و خطابه را چنين آغاز كرد:- آيا آنچه را كه امروز در اين محل مي بينيم و مي شنويم مي شود باور كرد؟ اين تابوت و اين چهره هاي اشك آلود و اين آه ها و اين شيون ها آيا حقيقت دارد يا فقط يك روياست؟ دريغا كه نه روياست، نه خطا و فريب باصره! انساني كه تا چندي پيش، آن همه سرزنده و آن همه شاداب و بي آلايش بود. مردي كه تا چندي پيش، عسل خود را چون زنبور در برابر چشم هاي مان به كندوي عمومي روز بهي دولت ايثار مي كرد، موجودي كه... آري، همين انسان اكنون به يك جسد، به يك سراب مبدل شده است. مرگ بي رحم زماني به سراغ او آمد كه وجودش با وجود سن نه چندان اندكش، در اوج شكوفايي و نيرو و مالامال از اميدهاي درخشان بود. آري، ضايعه اي است جبران ناپذير! كيست كه بتواند جاي خالي او را در قلوب ما پر كند؟ شمار كارمندان خوب در كشورمان اندك نيست اما پروكوفي اسيپيچ انساني بود بديل! او با تمام وجودش در راه انجام وظيفه شرافتمندانه اي كه به عهده داشت، وفا و صميمت به خرج مي داد، از بذل همه نيرويش مضايقه نمي كرد، شب ها چشم بر هم نمي نهاد، نه غرض ورز بود، نه رشوه خور... از كساني كه سعي داشتند تطميعش كنند تا مگر قدمي برخلاف منافع عمومي بردارد منزجر بود و نسبت به اشخاصي كه
مي كوشيدند او را با نعمات اغوا كننده زندگي بفريبند و به راه خيانت به وظيفه بكشانندش، سخت نفرت مي ورزيد! آري پروكوفي اسيپيچ در برابر چشم هاي ما حقوق ناچيز خود را بين فقيرترين دوستانش تقسيم مي كرد و شما لحظه اي پيش شيون ها و ضجه هاي بيوه زنان و يتيماني را كه چرخ زندگي شان از صدقه سر احسان هاي او مي چرخيد با گوش هاي خودتان شنيديد. او كه تمام وجودش را وقف انجام وظيفه و امور خيريه كرده بود، شادي هاي زندگي را نمي شناخت به طوري كه حتي خود را از سعادت تشكيل خانواده محروم ساخت و همانطوري كه مي دانيد تا آخر عمر تجرد اختيار كرد! اكنون كيست كه بتواند جاي خالي او را به عنوان يك رفيق پر كند؟ هم اكنون چهره پرعاطفه و گونه هاي از ته تراشيده اش را مي بينم كه با لبخندي پر مهر و محبت نگاهمان مي كند و صداي آرام و مهربان و
دوستانه اش را مي شنوم. پروكوفي اسيپيچ! از خداوند مي خواهم روحت را قرين رحمت كند! آرام بخواب اي جوانمرد. اي زحمتكش شريف!
زاپويكين به سخنان خود در همين مايه ها ادامه داد اما حضار رفته رفته پچ پچ آغاز كردند. درست است كه سخنان او بر دل ها نشست و حتي چند قطره اشك هم از چند جفت چشم فروچكيد، با اين همه قسمت زيادي از سخنراني اش عجيب و غريب به نظر مي آمد. اولاً معلوم نبود به چه علت از آن مرحوم كه نام اصلي اش كيريل ايوانويچ بود به نام پروكوفي اسيپيچ ياد مي كرد، ثانياً بركسي پوشيده نبود كه آن مرحوم يك عمر بازنش جنگ و دعوا و مرافعه داشت بنابراين نمي توانسته است »مجرد« ناميده شود، ثالثاً او ريشي بور و انبوه داشت كه آن را هرگز نمي تراشيد، از اين رو روشن نبود كه سخنران به چه علت سيماي او را »از ته تراشيده« قلمداد كرده بود. حضار متحير مي شدند، به يكديگر نگاه مي كردند و شانه بالا مي انداختند. اما ناطق نگاه نافذش را به گور دوخت و گفتارش را از سر گرفت:- پروكوفي اسيپيچ! چهره تو نازيبا و حتي مي توان گفت كه زشت بود، تو مردي بودي بداخم و خشن اما همه ما مي دانستيم كه در زير آن پوسته ظاهري، قلبي شريف و مهربان مي تپد!
به زودي حاضران در حالات خود سخنران، متوجه دگرگوني عجيبي شدند. او به نقطه اي زل زده بود و با تشويش و اضطراب پا به پا مي كرد و شانه بالا مي انداخت. اما ناگهان سكوت اختيار كرد، دهانش را شگفت زده گشود، به سمت پوپلاوسكي چرخيد و در حالي كه وحشت زده نگاهشمي كرد گفت:- ببين، يارو زنده است!
- كي زنده است؟
- خود پروكوفي اسيپيچ! نگاهش كن، پاي آن مجسمه ايستاده است!
- اين كه اصلاً نمرده بود. كسي كه مرده كيريل ايوانيچ است!
- مگر خودت نگفتي كه رئيس دفتر اداره تان مرده؟
- چرا! كيريل ايوانيچ رئيس دفترمان بود. احمق جان تو پاك قاطي
كرده اي! درست است كه پروكوفي اسيپيچ رئيس دفتر اداره مان بود ولي دو سال پيش او را به اداره دوم منتقل كردند و مديريت سفره خانه را به او دادند.
- من چه مي دانستم!
- حالا چرا سكوت كرده اي! ادامه بده، بد است!
زاپويكين به سمت گور چرخيد و با همان رواني و فصاحتي كه آغاز سخن كرده بود به گفتارش ادامه داد. در واقع هم خود پروكوفي اسيپيچ - كارمندي جا افتاده، با گونه هاي از ته تراشيده - همانجا پاي مجسمه اي ايستاده، نگاهش را به سخنران دوخته و اخم كرده بود. كارمندها هنگام بازگشت از مراسم خاكسپاري مي خنديدند و از زاپويكين مي پرسيدند:
- چرا زده بود به سرت؟ آدم زنده را كه دفن نمي كنند!
پروكوفي اسيپيچ نيز غرولندكنان مي گفت:
- جوان، قباحت داشت! نطق شما ممكن بود به درد يك متوفي بخورد ولي در رابطه با يك آدم زنده، فقط ريشخند و استهزا بود! اصلاً خودتانمي دانيد چه ها مي گفتيد! »نه غرض ورز بود، نه رشوه خور!« وقتي در مورد يك آدم زنده بخواهند اينجور حرف بزنند معلوم مي شود قصد دارند
مسخره اش كنند. از طرف ديگر، حضرت آقا، كسي از جنابعالي نخواسته بود درباره قيافه بنده اظهار لحيه بفرماييد. قبول مي كنم كه به قول شما نازيبا و زشت هستم ولي آخر چرا بايد قيافه بنده را در معرض قضاوت عموم قرار بدهيد؟ اين حرف ها دلخوري ايجاد مي كند!



1- Blini ، نوعي نان نازك و گرد كه با خمير مخصوصي تهيه مي شود.- م
2- »از مرده ها به نيكي ياد نمي كنند« كه تحريفي است از ضرب المثل لاتيني زير:
»aut nihil aut bene De mortius« يعني: »درباره مرده ها يا هيچ (مگو) يا به نيكي (يادكن)«.- م
 

zahra aram

عضو جدید
زندگی در جزیره

زندگی در جزیره

کشتی در طوفان شکست و غرق شد .فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک و بی اب و علفی شنا کنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند هیچکاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
دست به دعا شدند.
برای اینکه ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند نخست از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر ان.
ان را خورد. سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نبود . هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست.
فردا کشتی دیگری غرق شد و زنی نجات یافت و به مرد رسید. انسو، مرد دوم کسی را نداشت . دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد فردا کشتی امد و در سمت او لنگر انداخت.
مرد خواست بدون مرد دوم به همراه همسرش از جزیره برود . پیش خود گفت مرد حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که به درخواست های او پاسخ داده نشده پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی ندایی از اسمان رسید :"چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟" مرد پاسخ داد : این نعمت هایی را که بدست اورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندای اسمانی مرد را سرزنش کرد:"اشتباه می کنی زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید."
مرد با حیرت پرسید:از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا امد:از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم ...:gol::gol::gol:
 

.Hooman

عضو جدید
مديران و مهندسان

مديران و مهندسان

[FONT=&quot]مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟[/FONT]"

[FONT=&quot]مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴[/FONT][FONT=&quot]ﹾ[/FONT][FONT=&quot] ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱[/FONT][FONT=&quot]ﹾ[/FONT][FONT=&quot] ۳۷ هستید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟[/FONT]"

[FONT=&quot]مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟[/FONT][FONT=&quot]"[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟[/FONT]"

[FONT=&quot]مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند[/FONT][FONT=&quot]!![/FONT]
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم عزيزم...

دوستت دارم عزيزم...

مدت زيادي از زمان ازدواجشان مي‌گذشت و طبق معمول، زندگي فراز و نشيب‌هاي خاص خود را داشت. يك روز، زن كه از ساعات زياد كاري شوهر عصباني بود و همه چيز را از هم پاشيده مي‌ديد زبان به شكايت گشود و باعث نااميدي شوهرش شد.
مرد پس از يك هفته سكوت همسرش، با كاغذ و قلمي در دست به طرف او رفت و پيشنهاد كرد هر آنچه را كه باعث آزارشان مي‌شود بنويسند و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر كنند.
زن كه گله‌هاي بسياري داشت بدون اين‌كه سرخود را بلند كند، شروع كرد به نوشتن. مرد نيز پس از نگاهي عميق و طولاني به همسر، نوشتن را آغاز كرد.
يك ربع بعد با نگاهي به يكديگر كاغذ‌ها را رد و بدل كردند.
مرد به زن عصباني و كاغذ لبريز از شكايت خيره ماند، اما زن با ديدن كاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت كاغذ خود را پاره كرد. شوهرش در هر دو صفحه اين جمله را تكرار كرده بود: " دوستت دارم عزيزم". :heart:
ا
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز

آزمون سازمان CIA
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزينش فرد مناسبي براي انجام كارهاي تروريستي كرد. اين كار بسيار محرمانه و در عين حال مشكل بود؛ به طوريكه تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنكه تصميم به شركت كردن در دوره ها بگيرند، چك شد.
پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شركت كنندگان مناسب اين كار تشخيص داده شدند. در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد. در روز مقرر، مامور CIA يكي از شركت كنندگان را به دري بزرگ نزديك كرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
"- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي كني، وارد اين اتاق شو و همسرت را كه بر روي صندلي نشسته است بكش!"
مرد نگاهي وحشت زده به او كرد و گفت :
" – حتما شوخي مي كنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك كنم."
مامور CIA نگاهي كرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبي براي اين كار نيستيد."
بنا براين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند:
"- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش "
مرد دوم كمي بهت زده به آنها نگاه كرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از 5 دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت:
" – من سعي كردم به او شليك كنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك كنم. حدس مي زنم كه من فرد مناسبي براي اين كار نباشم،"
كارمند CIA پاسخ داد:
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
حالا تنها خانم شركت كننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
" – ما بايد مطمئن باشيم كه تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بكش."
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك 12 گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناكي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، كوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساكت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را كه كنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي كرد گفت:
"- شما بايد مي گفتيد كه گلوله ها مشقی است است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد :w22:
 

.Hooman

عضو جدید
امان ازما ایرونیها

امان ازما ایرونیها



همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام روپرداخت کرد.
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت
" از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:
تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تقدیم به دانشجویان عزیز :

پايان نامه خرگوش
يك روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يك روباه او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيكار مي كني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد ايكه يك خرگوش چطور مي تونه يك روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر كسي مي دونه كه خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش كه مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت كنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم كه يك خرگوش چطور مي تونه يك گرگ رو بخوره، كار مي كنم.
گرگ: تو كه تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ كني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت كنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به كار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يك گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيكلي در حال تميز كردن دهان خود بود.ـ

----------------------
نتيجه :
هيچ مهم نيست كه موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست كه شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي كه مهم است اين است كه استاد راهنماي شما كيست؟!!!!



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد ، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد . با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید . آنها کودک را روی تاب گذاشتند . خدایا ! چه می دید ! پسرک عقب مانده ذهنی بود . با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت ، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت . چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد .

من وقتی این مطلب رو خوندم واقعا اشک تو چشام جمع شد و از ته دل خدا رو شکر کردم
میدونم که همتون مشکل دارید ، اما همین الان خدای خودت رو برای هر چی که داری و نداری شکر کن و دعا کن در سال جدید کمک کنه تا چیزهایی که میخوای رو بدست بیاری:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت. دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش سادهاى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمين بار میگم: خوراک مرغ!

مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر میکنيم در ديگران نباشد و شاید در خود ما باشد:gol::gol:


http://forum.karshenasi.com/viewtopic.php?f=16&t=2976&sid=b862b9a60662f5a0a9417b8a9dbac4c1&start=45#wrapheader
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر فقير
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند؛ ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود؛ ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند؛ ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند؛ ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
- متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق بدون قید و شرط
داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: « پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم. »
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: « ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. »
پسر ادامه داد: « ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند. »پدرش گفت: « پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند. »پسر گفت: « نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند. »
آنها در جواب گفتند: « نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی. »در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!
 

.Hooman

عضو جدید
هيزم شكن

هيزم شكن

[FONT=<mj><mj>Arial</mj></mj>]روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتي در حال گريه كردن بود، يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟ هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت.
"آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد. يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟ اوه فرشته، زنم افتاده توي آب. "
فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟ هيزم شكن فرياد زد: آره!
فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه "
هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. مي دوني، اگه به جنيفر لوپز "نه" مي گفتم تو مي رفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم، تو مي رفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم مي گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره.


نكته اخلاقي: هر وقت مردی دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و مفيده
[/FONT]
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ی ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال كه نمیدانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی ...، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش كرده بودم.
وقتی تصویرم را در آینه دیدم، یكهو داد زدم : من زشتم! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- ولی چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آنوقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری؟
و او در جوابم می گوید : بله.
و وقتی از او می پرسم كه چرا دوستم داری؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم ...



 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه ترین دعایى كه به آسمان رفت


یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه

هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم، نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یك از بچه ها تردید نداشت كه "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید كه مى ترسیدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هق او در كلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى كردند.

سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود كه مى شكست. من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و یكى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال كاغذى را بیاورد. احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ریخت.
سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم؟"

تنها فكرى كه به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده كه برایت مهم است ... با او گریه كن." انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زیادى نمى توانستم برایش بكنم. اشك هایم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا كنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.پس از چند دقیقه، تروى نگاهم كرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه كرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى كه براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره ی مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود
شب هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم از اینكه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته یك كودك را با دل خود حمایت كنم ...


 

.Hooman

عضو جدید
هزینه عشق واقعی

هزینه عشق واقعی

هزینه عشق واقعی
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :
صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان ... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!


نتیجه گیری منطقی:
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان!!!
 

sima.niki

عضو جدید
شیطان

شیطان

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...
لباس پوشيد و راهي مسجد شد اما در راه زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي مسجد شد.
در راه با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري کرد !!!
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنيد !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.))
مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد. شيطان در ادامه توضيح داد:
من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم!وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد.
من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جديت بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد
 

sima.niki

عضو جدید
ابزار عشق

ابزار عشق

يک روز آموزگار از دانش آموزاني که در کلاس بودند پرسيد آيا مي توانيد راهي غير تکراري براي ابراز عشق ، بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند با بخشيدن عشقشان را معنا مي کنند. برخي «دادن گل و هديه» و «حرف هاي دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق مي دانند.
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک قلاده ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترين حرکتي نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم ، تو بهترين مونسم بودي.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.››

قطره هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي دانند ببر فقط به کسي حمله مي کند که حرکتي انجام مي دهد و يا فرار مي کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود
 

sima.niki

عضو جدید
کبوتر

کبوتر

ومد لب پنجره اتاقم بشینه یه خرده دلش وا شه و نفسی تازه کنه ، دلش تنگ تنگ شد و نفس کشیدن یادش رفت ...



کبوتر عادت نداشت روی سنگ مرمر خوابش ببره ... سنگ مرمر اذیتش می کرد !!! به مزاجش نمی ساخت صافی و سختیش ... !



کبوتر کاه گل می خواست ... کاه گل زبر و نرم و پر از شیب و نشیب ! می دونست دو تا پا ، بی غر و با عشق ، چند روز روش کوبیده تا شده این ...



کبوتر دلش شکست وقتی دید پنجره ها آهنی شدن ... کبوتر یاد قلب آدما افتاد ... !!! اون پنجره چوبی می خواست . هوای جنگل کرده بود ...



کبوتر دلش گرفت وقتی می خواست توی اتاقمو دید بزنه ... آخه رو شیشه عکس خودشو می دید ؛ نه یه خونه ای که وسطش حوض داره ... با کلی گلدونای پر از گل ...



کبوتر خسته شد وقتی دید جایی نشسته که گل شمعدونی نداره ... جایی نشسته که روشو خاک و تکه های سیمان کنده شده گرفته !!!



کبوتر چشمش گریون شد وقتی دید اینجا ، خبری از بهار نیست ... شکوفه نیست ... هیچ حیاطی گل نداره ... بنفشه نداره ... مادر بزرگ نداره ... مادر بزرگی که تو حیاط سبزه گذاشته !!!



کبوتر آتیش گرفت وقتی دید آدما ، آدم تر شدن ! آدم تر شدن ... سنگ تر شدن ... آهنی تر شدن ...



دلش گرفت کبوتر ... دلم گرفته ، کبوتر !!!



کبوتر ! برو . برو که اینجا ، پنجره ها بی احساس شدن ...



برو که آدما سنگ شدن ...



برو کبوتر ! برو ...



اینجا همه چیز آهنی شده ... دارن همه چیز اینجا رو ، با قلباشون ست می کنن !!! دارن دنیا رو آهنی می کنن ، کبوتر !



کبوتر ! برو ... اینجا شیشه ها آیینه شدن ... روزا برای تو ، شبا برای من !



اینجا پنجره ها ، باران و ماه رو ندیدن ... نمی شناسنشون ، کبوتر !!!



برو کبوتر ... برو لب پنجره کاه گلی مادر بزرگ بشین ... شمعدونیا رو بو کن ... تو حوض آبی پر از ماهی قرمز ، شنا کن ... هوای جنگل کن که پنجره هاش چوبیه ... گل ببین و کیف کن ... شکوفه ها رو ببین و یاد بهار کن ...
 

yasser_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ، روی نیمکت چوبی ، روبروی یک آب نمای سنگی

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی ؟

* نه

- مطمئنی ؟

* نه ؟

- چرا گریه میکنی ؟

* دوستام منو دوست ندارند

- چرا ؟

* جون قشنگ نیستم :cry:

- قبلاً اینو به تو گفتن ؟

* نه

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من دیدم :smile:

* راست می گی ؟

- از ته قلبم آره :heart:

دخترک پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید :smile:
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد و عصای سفیدش را از کیفش بیرون آورد و رفت!!!:warn:
 

Similar threads

بالا