داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

sa eed

عضو جدید
حکایت سلطان محمود و طلخک
سلطان محمود غزنوي به طلخك گفت كه تو با اين جامه يك لا در سرما چه مي كني؟ كه من با اين همه جامه مي لرزم؟ گفت : اي پادشاه تو نيز مانند من كن تا نلرزي. گفت : مگر تو چه كرده اي؟ گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!
 

sa eed

عضو جدید
حكايت تربیت نا اهل یکی از وزرا پسری کودن داشت، پیش دانشمندی فرستاد که او را تربیت کند تا عاقل شود. مدتی تعلیمش کرد، موثر نبود. پیش پدرش کس فرستاد که این پسر عاقل نمی شود، مرا نیز دیوانه کرد. قطعه:
چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نخواهد کرد
آهنی را که بد گهر باشد
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو تر شد، پلیدتر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند
چو بیاید هنوز خر باشد!
 

sa eed

عضو جدید
حكايت سنگ سر راه در زمان های گذشته ، حاکمی تخته سنگی را وسط جاده ای قرار داد ، و برای اینکه واکنش مردم را ببیند ، خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند حاکم بی اعتنا از کنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد ، حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با این حال ، هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب ، یکی از روستاییان ، که پشتش بار میوه و سبزی بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داشت . کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یادداشتی پیدا کرد . حاکم در آن یادداشت نوشته بود : هر سد و مانعی ممکن است فرصتی برای تغییر زندگی انسان باشد
 

sa eed

عضو جدید
حکایت دانشمند و نامه
فاضلي به يكي از دوستان صاحب راز خود نامه مي نوشت. شخصي پهلوي او نشسته بود و به گوشه ي چشم نوشته ي او را مي خواند. بر وي دشوار آمد. بنوشت: اگر در پهلوي من دزدي ننشسته بودي و نوشته مرا نمي خواندي همه اسرار خود را بنوشتمي. آن شخص گفت والله مولانا من نامه تو را نمي خواندم. گفت: اي نادان پس از كجا دانستي كه ياد تو در نامه است!
 

sa eed

عضو جدید
تاثير همنشين - حكايتي از مناقب العارفين لاشک، با هر چه نشینی و با هر چه باشی، خویِ او گیری. در کُه نگری، در تو پَخسیدگی در آید. در سبزه و گُل نگری، تازگی درآید. زیرا همنشین تو را درعالَمِ خویشتن کشد. و از این روست که تلاوت قرآن دل را صاف می کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوالِ ایشان، صورتِ انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود
 

sa eed

عضو جدید
حكايت درویش و خواجه درویشی خواجه ای را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه می کنی؟ گفت: ترا کفن کنم و به گور بسپارم. درویش گفت: امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپار. خواجه خندید و او را پیراهنی بخشید
 

sa eed

عضو جدید
حکایت درویش و ده
درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم . ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟ گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!
 

sa eed

عضو جدید
حكايت خواجه نصیر و رصد خانه وقتی خواجه نصیرالدین طوسی به شهر مراغه رسید، تصمیم ‌گرفت رصدخانه‌ای بسازد. به هلاكوخان گفت: می‌خواهم رصدخانه‌ای را بسازم و از تو كمك می‌خواهم. هلاكو از خواجه پرسید: این كار چه فایده‌ای دارد؟ خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است كه آدمی می‌داند در آینده كیهان چه واقع می‌شود؟ هلاكو گفت: آگاهی از حوادث آسمان چه فایده‌ای دارد؟ خواجه گفت: آنچه من می‌گویم انجام دهید تا معلوم شود چه می‌گویم. فرمان دهید كسی بر بالای این خانه برود (البته كسی جز من و تو كه نداند چه می‌خواهد بشود). آنگاه طشت مسی بزرگی از بالای بام به میان سرا پرتاب كند. هلاكو قبول كرد. به فرمان او یكی از خدمتگزاران به بالای بام رفت و طشت مسی بزرگی را به پائین پرتاب كرد. همه مردمی كه در آن اطراف بودند بسیار وحشت كردند و حتی عده‌ای به حالت غش افتادند ولی خواجه و هلاكو چون از افتادن طشت با خبر بودند نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد. در این هنگام خواجه گفت: منفعت رصدخانه این است كه كسانی بدین وسیله از وقوع حوادث پیش از وقوع آگاه می‌شوند و بقیه مردم را آگاه می‌سازند. در نتیجه هیچ كسی دچار هول و هراس نمی‌شود. هلاكوخان نظر خواجه نصیرالدین طوسی را قبول كرد و فورا دستور داد وسائل بنای رصد خانه را فراهم كنند و در كنار مراغه در دامنه كوهی كه امروزه به رصدداغی معروف است رصدخانه را بسازند. نتیجه اگر می‌خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه كنیم بهتر است با زبان، رویكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنیم. همیشه نمی‌توانیم با اصول و چارچوب فكری خود دیگران را مدیریت كنیم. باید افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.
 

sa eed

عضو جدید
حكايت دو بازرگان روزي دو بازرگان به حساب معامله هايشان مي رسيدند. در پايان، يكي از آن دو به ديگري گفت: طبق حسابي كه كرديم من يك دينار به تو بدهكار هستم. بازرگان ديگر گفت: اشتباه مي كني! تو يك و نيم دينار به من بدهكار هستي. آن دو بر سر نيم دينار با هم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر براي حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جايش ماند. سر انجام بازرگان اولي خسته شد و گفت : بسيار خوب! تو درست مي گويي! يك روز وقت ما به خاطر نيم دينار به هدر رفت. سپس يك و نيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولي پشت سر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت: آقا، انعام من چي شد؟ بازرگان ده دينار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتي شاگرد برگشت بازرگان اولي به او گفت : مگر تو ديوانه اي پسر؟! كسي كه به خاطر نيم دينار ، يك روز وقت خودش و مرا به هدر داد، چگونه به تو انعام مي دهد؟! شاگرد ده دينار انعام بازرگان دومي را به اربابش نشان داد. آن مرد خيلي تعجب كرد و در پي همكارش دويد و وقتي به او رسيد با حيرت از او پرسيد: آخر تو كه به خاطر نيم دينار اين همه بحث و سر و صدا كردي، چگونه به شاگرد من انعام دادي؟! بازرگان دومي پاسخ داد: تعجب نكن دوست من، اگر كسي در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع به اندازه نيمي از عمرش زيان كرده است. چون شرط تجارت و بازرگاني حكم مي كند كه هيچ مبلغي را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد، اما اگر كسي در موقع بخشش و كمك به ديگران گرفتار بي انصافي و مال پرستي شود و از كمك كردن خود داري كند، نشان داده كه پست فطرت و خسيس است. پس من نه مي خواهم به اندازه نيمي از عمرم زيان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسيس باشم!
جوامع الحکایات عوفی
 

sa eed

عضو جدید
حكايت سلطان سنجر گویند روزی رشیدالدّین وطواط به دربار سلطان سنجر حضور یافت سلطان بدون توجّه او را زیردست بعضی از اشخاص دیگری جای داد. شاعر ناراحت گردید و این قطعه لطیف را بگفت :
دانی شاها که دور فلک در هزار ســال چـون من یگانه ای ننماید به صد هنر
گر زیردست هر کس و ناکس نشــانیم آنجا لطیفه ای است بدانم من آن قدر
بحر است مجلس تو و در بحر بی خلاف لؤلؤ به زیــر باشد و خـاشاک بر زبر
 

sa eed

عضو جدید
حكايت سلطان سنجر و واگذاري پست از سلطان سنجر سلجوقی، هنگامی که به دست غزان گرفتار شده بود، پرسیدند: علت چه بود که عرصه بر تو تنگ شد و مملکتی به آن وسعت و آراستگی را از دست دادی؟ سلطان گفت: علتش ندانم کار خودم بود زيرا که کارهای بزرگ را به مردم کوچک واگذار کردم و انجام کارهای کوچک را به عهده مردان بزرگ گذاشتم! در نتیجه، آدم های کوچک از انجام کارهای بزرگ عاجز ماندند و افراد بزرگ از انجام کارهای کوچک عار داشتند و دنبال انجام آن ها نرفتند و از این رو هر دو کار تباه شد، نقصان به ملک رسید و کار لشکر و کشور، رو به فساد گذاشت.
 

vajiheh.kh

عضو جدید
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من.

ماجرايي که بايد بسازيش.

شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.

آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند

و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.

مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.

خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.

شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.

خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.

خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.

شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.

خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.

شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست.

و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي.

ليلي هاي نزديک لحظه اي.

خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.

ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.

مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.

ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است.

خاکستر ليلي هم دارد مي سوزد، امانتي ات را پس مي گيري؟

خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس مي گيرم.

ليلي گفت: کاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي کرد.

خدا گفت: مادري بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه مي سوزي.

ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده، بي تاب، بي تب.

خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري...

ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون،

پايان قصه ام را عوض مي کني؟

خدا گفت: پايان قصه ات اشک است. اشک درياست؛

دريا تشنگي است و من آبم، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟

ليلي گريه کرد. ليلي تشنه تر شد.

خدا خنديد.



خدا گفت: زمين سردش است. چه کسي مي تواند زمين را گرم کند؟

ليلي گفت: من.

خدا شعله اي به او داد. ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.

سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلي هم.

خدا گفت: شعله را خرج کن. زمينم را به آتش بکش.

ليلي خودش را به آتش کشيد. خدا سوختنش را تماشا مي کرد.

ليلي گر مي گرفت. خدا حافظی مي کرد.

ليلي مي ترسيد. مي ترسيد آتش اش تمام شود.

مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلي شد.

آتش زبانه کشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر ليلي نبود، زمين من هميشه سردش بود.
عرفان نظر آهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرشته ها آمده اند پايين. همه جا پُر از فرشته است.از كنارت كه رد ميشوند، ميفهمي؟ اسمت را كه صدا ميزنند، ميشنوي؟ دستشان را كه روي شانه ات ميگذارند، حس می کنی؟
ميكني؟راستي، حياط خلوت دلت را آب و جارو كرده اي؟دعاهايت را آماده گذاشته اي؟ آرزوهايت را مرور كرده اي؟ميداني كه امشب به تو هم سر ميزنند؟ميآيند و برايت سوغاتي ميآورند، پيرهن تازهات را.خدا كند يك هوا بزرگ شده باشي. ميآيند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب ميپاشند.
ميآيند و توي دستشان دعاي مستجاب شده و عشق است.
مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ دلت را بسته باشي.
مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا...
كوچه دلت را چراغاني كن. دمِ در بنشين و منتظر باش.
فرشته ها ميآيند. فرشته ها حتماً ميآيند.
خدا آن سوتر منتظر است. مبادا كه فرشته هايت دست خالي برگردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یلدا نام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند.


یلدا هرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب های زمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد.
***
یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد.

فرشته ها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهد ماند".
فرشته ها گفتند: " فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مرد".
***
یلدا همیشه همین کار را می کند، می میرد و به دنیا می آورد. یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.


عرفان نظرآهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نسیم نفس خداست | عرفان نظرآهاری

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .



خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .

عرفان نظرآهاری
 

manochehri_s

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق مجازی

عشق مجازی

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.

مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟

- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم

- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- باشه برات می خرم
صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم.
گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار،موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رواونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتربزرگی بشم.پدرم سالهاست که زندانه...مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم راهمراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم...

ما هرروز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها ، عاجزیم...
 

kavoosrahmani

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا درک خدا قدرت میخواد

واقعا درک خدا قدرت میخواد

تنها بازمانده یك كشتی شكسته توسط جریان آب به یك جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از كمك بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسایل اندكش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین كنی؟»​
صبح روز بعد او با صدای یك كشتی كه به جزیره نزدیك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.​
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید كه من اینجا هستم؟»​
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»​
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.​
دفعه آینده كه كلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید كه آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.​
برای تمام چیزهای منفی كه ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،​
تو گفتی «آن غیر ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممكن است»،​
تو گفتی «هیچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،​
تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،​
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،​
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم كرد»،​
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،​
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد كرد»،​
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،​
تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،​
تو گفتی «من به اندازه كافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یك اندازه ایمان داده ام»،​
تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،​
تو گفتی «من احساس تنهایی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
“همسایه ات را دوست داشته باش”:خانواده ای ژاپنی در اواخر قرن ۱۹ از ژاپن به سانفرانسیسکو مهاجرت کردند.آن ها گل رز پرورش داده و در سه روز از هفته در بازار می فروختند.
خانواده ای در همسایگی آن ها بودند که از سوییس مهاجرت کرده بودند و آن ها هم به پرورش گل و فروش آن مشغول بودند.
آن ها مدت ها با هم همسایه بودند و در بازار سانفرانسیسکو همه آن ها را به خاطر گل هایی که دیر پژمرده می شدند، می شناختند.
در دسامبر ۱۹۴۱ ارتش ژاپن به ارتش امریکا در پرل هابر(اقیانوس آرام)حمله کرد و جریانات سیاسی در آمریکا منجر به بازداشت و اسارت ژاپنی ها ی مقیم امریکا شد.
خانواده ی ژاپنی بعد از جمع وسایل ضروری خود با همسایه ی سوییسی خود روبرو شد که داوطلب شده بودند تا در نبود آن ها از قلمستان رز هایشان مراقبت کنند.
پدر سوییسی به اعضای خانواده ی ژاپنی لبخندی زد و گفت:در کلیسا آموخته که “همسایه ات را دوست داشته باش” و یاد آور شد که اگر یک چنین اتفاقی برای ما پیش آمده بود شما هم حتما همین کار را می کردید.
آمریکایی ها خانواده ی ژاپنی را همراه سایر ژاپنی ها در زمین بایری در گرانادای کلورادو بردند و در اقامتگاهی با سقفهای قیر اندود و محصور با سیم خاردار اقامت دادند.
مدتها گذشت و روزها به کندی سپری شدند.
نزدیک به یک سال از اسارت می گذشت و روزهای کسالت بار افسردگی را برای تمامی افراد اردوگاه به همراه داشت.
خانواده ی ژاپنی ناامید از بازگشت با حسرت روزهای خوب قلمستان و خانه ی زیبا ی خود را یاداور می شدند.
پس از سه سال و اتمام جنگ تمام اسرا آزاد شدند.
خانواده ی ژاپنی با شور و شعف بسیار و ترس از آینده ای مبهم سوار بر قطار شده و به خانه ی سابق شان برگشتند.
با وجود قول همسایه ی سوییسی مبنی بر نگهداری از قلمستان آن ها، نگرانی لحظه ای آن ها را راحت نمیگذاشت.
مسافت بین راه آهن تا خانه را به سرعت پیمودند.
فکر میکنید چه دیدند؟
همسایه ها به استقبال آن ها در جلو قلمستان زیبا و پربار جمع شدند.
خانه شان هم درست مانند قلمستان پاکیزه بود.
در تمام این مدت همسایه ی سوییسی ۱۶-۱۷ ساعت از روز را به کار در قلمستان خود و همسایه شان سپری میکرد و بچه ها نیز پس از مدرسه و در روزهای تعطیل به پدر خود کمک می کردند.
یک دفترچه حساب بانکی به پدر ژاپنی دادند که سود پولهای حاصل از فروش گل رزها در آن ریخته شده بود.
.در تمام این سه سال روی میز ناهار خوری گلدانی از گل رز وجود داشت که هر روز گلهای آن تعویض می شد و آماده برای استقبال از خانواده ی ژاپنی بود.
 

ar.noorian

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالي بود واقعا از خواندن اين مطلب لذت بردم. به اميد رسيدن ظهور حضرت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد






در آن لحظه فقط رویایی دور از دست بود!
اولین روز دانشگاه بود. روی برد دانشگاه اسم شاگرد اول تا سوم هر سال ورودی برای رشته ها رو زده بودن. ۱۸.۶۰ ۱۷.۸۰ ۱۷.۴۵
معدل پیش دانشگاهی ام ۱۲ شده بود.وبا حسرت به معدل ها نگاه کردم و در ذهنم این رویا بود که میشه روزی معدل منم ۱۷ بشه؟
روزها گذشت و ترم اول تموم شد. اوایل ترم دوم بود. روی برد دانشگاه معدل دانشجوهای ممتاز رو زده بودن و من هم رفتم تا ببینم.
رشته عمران: اسمِ خودم بود: معدل ۱۹.۱۰ شاگرد اول!
جزء شادترین لحظه های زندگیم بود که خواستم و رسیدم!
الان میدونین به چی فکر می کنم؟
یه روز مجری محبوبی باشم و مردمم رو شاد کنم!
فکر می کنید به رویام میرسم؟ قدم اول رو برداشتم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در باغی چشمه ی بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ ،تشنه ای دردمند بالای دیوار با حسرت به چشمه آب نگاه میکرد.ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند.صدای آب مثل صدای یار شیرین وزیبا به گوشش آمد. آب درنظرش شراب بود.مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد که تند تند خشت ها را می کند و به آب می افکند.آب فریاد زد؛ های ،چرا خشت می زنی؟از این خشت زدن بر من چه فایده ای میبری؟...تشنه گفت‏;ای آب شیرین ! در این کار دوفایده ،است.اول اینکه شندیدن صدای آب برای تشنه مثل شندین صدای موسیقی رباب است.نوای آن حیات بخش است ، مرده را زنده می کند.مثل صدای رعد و برق برای باغ،سبزه وسنبل می آورد. صدای آب مانند هدیه ی برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است،بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهن یوسف به پدرش یعقوب میرسد.فایده دوم اینکه:من هر خشتی که برکنم ،به آب شیرین نزدیکتر می شوم ،دیوار کوتاه تر میشود.خم شدن و سجده در برابر خدا ،مثل کندن خشت است هربار که خشتی از غرور خود بکنی،دیوار غرور تو کوتاه تر می شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی.هرکه تشنه تر باشد تندتر خشت ها را میکند.هرکه آواز آب عاشق تر باشد.خشت های بزرگتری بر می دارد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbcبرای مصاحبه می‌رفت.
هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت: آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .
چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و (لگنش) از جایش درمی‌رود.
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، اما دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند و هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکند محرم بیمارش است، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به لگنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز که میگذرد، گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش رابه نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به همگره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهدبرای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد کهبرای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن لگن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم ابوعلی سینا بوده است
 

sara_sara

عضو جدید
@@@@@ راز خوشبختی یه زوج در طول 25 سال زندگی @@@@@@

@@@@@ راز خوشبختی یه زوج در طول 25 سال زندگی @@@@@@

یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.
آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور بودند تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو)بفهمند.

سردبیر: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:
بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتیم اونجا برای اسب سواری. 2 تا اسب مختلف انتخاب کردیم.
اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سركش بود.

سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :
"این بار اولته"
بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب كرد و گفت :
"این بار دومته"‌
بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛
همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیك كرد و اون اسب رو كشت.
سر همسرم داد كشیدم و گفتم:
"چیكار كردی روانی؟ دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا كشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت " این بار اولته!!!"
:surprised:
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
خاطی مست یا قاری بلخ؟؟؟

خاطی مست یا قاری بلخ؟؟؟

خاطی مست یا قاری بلخ؟

آورده‌اند: در بلخ، محتسب مستی را به سرای امیر حاضر کردند تا بروی حدّ شرعی بزنند. امیر به آن شخص خطاب کرد: چرا شراب نوشیدی و کسوت معصیت پوشیدی و عقل شریف را به مستی و بیهوشی گرفتار ساختی؟ آن مرد گفت: «سبحانک هذا بهتان عظیم». (سوره نور، آیه 16)


امیر گفت: من با تو سخن می‌گویم و از تو سؤال می‌کنم، تو قرآن می‌خوانی؟
مست جواب داد:که سزاوار است امیر، بهتر از این تفحّص حال رعایا نماید تا من که در عقل و فضل ممتازم بیهوش و لایعقل نخواند.
امیر گفت: تو را برای مناظره نیاورده‌اند، چرا پُر می‌گویی؟

مست گفت:اگر خاموش شوم تازیانه خورم، از این جهت حجّت آوردم تا رفع تهمت از خود نمایم.
امیر گفت: این قیل و قال را بگذار. از سوره‌های کوتاه قرآن چیزی حفظ داری؟

مست گفت: آری.

امیر گفت: سوره کافرون را بخوان تا معلوم شود که مستی یا هوشیاری؛ زیرا بعضی علما گفته‌اند که مست نتواند این سوره را به گونه مرتب و صحیح بخواند، اگر غلط خوانی حد شرعی بر تو زنم.


مست گفت: امیر سوره فاتحه بخواند تا من سوره کافرون بخوانم.


امیر شروع کرد و خواند:الحمدللّه رب العالمین


مست گفت: توقف نمای، در اول سوره دو غلط کردی.


گفت: هنوز من دو لفظ بیشتر نخوانده‌ام آن دو غلط کدام است؟


مست گفت: یکی بسم اللّه و دیگری اعوذ باللّه

امیر روی به محتسب آورد و گفت: من گمان کردم تو مست آورده‌ای، ندانستم که قاری بلخ آورده‌ای!

 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن و قاطر

زن و قاطر

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!
بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف بشود شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!
از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلش میخواست!
به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد . دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند!
برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.
حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت . نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد که همیشه مواظبش باشد.
برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود . نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت.
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد و بقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه ای رسید آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت.
قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدای زوزه ی باد هراس آور بود
فضا غبار آلود و تار بود
ناله های گوش خراش شاخه های پوسیده شنیده می شد
درخت در میان تلی از شن های روان و گرم خشکیده بود
پیکره اش فرسوده و خمیده بود
گویی ایستاده مرده است
باد همچنان می وزید
شاخه های خشک شیون مرگ سرداده بودند
کسی آن حوالی نبود
هرچه می نگریستی درخت را نمی شناختی
سرو است صنوبر است بید است ....
درخت خشکیده ، سر در گریبان فرو برده بود
شاید به چیزی فکر میکرد
گویی در خود فرو رفته است
غرق در اندیشه بود
آهی کشید
نجوایی کرد
چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
قطره های اشک خاک زیر پایش را نمناک کرد
رطوبت خاک جان دوباره یی به ریشه اش بخشید
نوید طراوت از پای تا سرش را پر کرد
نسیم خوشی وزیدن گرفت
شاخه ها دست بر گردن یکدیگر تولد دوباره را تبریک می گفتند
پیکره اش رنج سالهای فرسودگی را به فراموشی می سپرد
برگهای سبز میهمان کلبه محقر وجودش شدند
به خود آمد و قامتش را افراشته کرد
چمن زار هم جاده ابریشمی سبزی را پیش پای میهمانانش گسترد
پرندگان دسته دسته به دیدارش می آمدند
دسته یی ننشسته دسته ی دیگر می آمد
صدای خوش پرندگان به همراه نسیم و سرود شاخه ها گوش نواز بود
بید مجنون لیلای چند پرگشای آسمانی شده بود
او سایه ی مهر می گستراند و نغمه سرایان ، میهمان شاخه هایش بودند
ده ها پرنده ی زیبا برای تبریک سری می زدند و دل می دادند و دلی می بردند
چند پرنده محو زیبایی او، مست و آوازه خوان بودند
او دلش می خواست پرنده ها برای همیشه ماندنی باشند
یکی از پرنده ها از شهر دیگری آمده بود از راهی دور او پرنده یی مهاجر بود
یکی دیگر آواز عجیبی سر داده بود سرودش جانبخش و زیبا بود
یکی دیگر از باغ دیگری به اینجا پر کشیده بود هنوز داغ آن باغ بر بالهایش بود
یکی دیگر ساده و صمیمی مشغول نغمه سرایی بود
و یکی هم سر از پای نمی شناخت و تک تک شاخه ها را بوسه می زد
پرندگان دیگری هم برای تبریک و زنده باد می آمدند و زود می رفتند
چند روزی گذشت و درخت در اندیشه یی عمیق فرو رفت
دلش می خواست پرنده ها برای همیشه در کنارش بمانند
او از تنهایی فصل سرما می ترسید
از اینکه پرنده یی لحظه یی آغوشش را رها کند دلهره داشت
اما پرندگان آسمانی بودند و او ریشه در خاک داشت
غصه در دلش رخنه کرد
غصه دیروز تلخ و فردای سخت و امروز شیرینی که زود به آخر می رسید
می خواست از شاخه هایش برای پرنده ها قفسی بسازد
می خواست میهمانان عزیزش را سخت در آغوش بگیرد
در همین اندیشه ها بود که دوباره سر در گریبان شد
از خودخواهی خود شرمگین گشت
به خود لرزید
پرنده ها از لرزیدنش ترسیدند و پرواز کردند
دوباره چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
هنوز پرنده یی برروی شاخه یی نشسته بود
اما بجای سرود نغمه ی غم انگیزی سر داده بود
اشکها و برگهای درخت یک به یک زمینی میشدند
پرنده هم نای پریدن نداشت
او نوحه کنان بود و درخت گریه می کرد
باد سردی وزیدن گرفت
صدای زوزه ی باد دلخراش و هراس آور بود
فضا غبار آلود شد
طراوتی برجای نمانده بود
صدای شکستن شاخه های درخت به گوش می رسید
آن پرنده هم دیگر جایی برای نشستن نداشت
داستان غم انگیز درخت خشکیده به آخر رسیده بود
و او در انتظار دستان نامهربان هیزم شکن بود
تا تکه تکه های وجودش ، گرمابخش کلبه ی محقر عاشقی تنها باشد
 

Similar threads

بالا