داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

fatem

عضو جدید
راه بهشت

راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد

كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان

پي ببرند.

پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي

ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان

كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»

- «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه

مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در

دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: روز به خير

مرد با سرش جواب داد.

- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند
.
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاض و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد!
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم نيستند
عمده آدمها. حضورشان مبتني به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسماني آنهاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.

آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هم نيستند
مردگاني متحرک در جهان. خود فروختگاني که هويتشان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته‌اند. بي شخصيت‌اند و بي اعتبار. هرگز به چشم نمي‌آيند. مرده و زنده‌اشان يکي است.

آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم هستند
آدمهاي معتبر و با شخصيت. کساني که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را مي گذارند. کساني که هماره به خاطر ما مي‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.

آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هستند
شگفت انگيز ترين آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتي که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم. باز مي‌شناسيم. مي فهميم که آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم . هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت مي‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست مي‌شويم و درست در زماني که مي‌روند يادمان مي آيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينها در زندگي هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
پادشاهي جايزهء بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي ، تصوير درياچهء آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد ، و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه ء چپ درياچه ، خانه ء کوچکي قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر مي خواست ، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است.
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سيل آسا بود.
اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم ، جوجهء پرنده اي را مي ديد . آنجا ، در ميان غرش وحشيانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکي ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جايزه ء بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضيح داد :
" آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت ، بماني و آرام باشي
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه آمريکايي و سه ايراني

سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.

بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط، لطفا!
 

phalagh

مدیر بازنشسته
پنج نصیحت ماندگار

پنج نصیحت ماندگار

یک روز مردی مداد بسیار زیبایی را ساخت تا به بازار برده و بفروشد .اما قبل از فروش مداد به او چند نصیحت کرد . او به مداد گفت : پنج چیز وجود دارد که تو باید از آنها کاملا مطلع باشی تا بتوانی یک مداد خوب و زیبا باقی بمانی .
اول آنکه شاید بتوانی خیلی از کلمات را بنویسی اما فقط باید چیزهایی را بنویسی که صاحبت از تو
می خواهد.
دوم ،قطعاًهرازگاهی تو را می تراشند و درد زیادی به جانت می افتد ،
اما باید صبور باشی و بدانی که تنها در این صورت می توانی به مداد بودنت ادامه بدهی .
سوم ، شاید بعضی از کلمات را اشتباه بنویسی ، اما باید بعداً آنها را تصحیح کنی .
چهارم ، مبادا از نو تیزت برای آزار دادن دیگران استفاده کنی ، چون در آن صورت قطعاً مورد نفرت همه واقع می شوی .پس بهتر است از نوکت در جهت خوب استفاده کنی.
پنجم ، به ظاهر زیبایت مغرور نباش و فقط به فکر نوشتن کلمات پر معنا و نیکو باش
چون فقط آنها از تو به یادگار می مانند و جسمت تا آخر تراشیده خواهد شد !!
مداد نصیحت های سازنده اش را قبول کرد و تک تک آن ها را به کار برد.
اما آیا ما انسانها ، به نصایح خالق خود یعنی پرورگار دانا و توانا ، گوش می کنیم؟
اول ، شاید ما قادر به انجام هر کاری باشیم ، اما فقط باید کارهایی را انجام دهیم که رضایت خداوند در آن است.
دوم ، در زندگی با مشکلات بسیاری رو برو می شویم که گاه اشکمان را جاری می سازد ، اما تجربه کردن این مشکلات ما را قوی می سازد و به ما انگیزه حل مشکلات و ادامه راه را خواهند داد.
سوم ، شاید در زندگی دچار اشتباه شویم اما باید آنها را جبران کنیم .
چهارم ، هرگز از توانایی های خود برای آزار دیگران و قدرت نمایی استفاده نکنیم چون در آن صورت عشق اطرافیانمان را از دست می دهیم .
و پنجم ، این دنیا و تمام متعلقاتمان فانی است و تنها چیزی که از ما به یادگار می ماند ، اعمال ماست .
پس بیاییم بیشتر مراقب اعمالمان باشیم!!!
 

tebyan

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
برای من خیلی معنی داشت .
شاید با وجودم حسش کردم.
شاید حرفای دل منم بود
آره
برام این حرفا آشنا بود.
برای دلم آشنا بود.
کاش عمل هم می کردم و برام در حد شعار نبود.
اما از این عمل نکردنم درس گرفتم .
عزمم و جزم کردم که جبران کنم.
نشینم از خدا بخوام همه چیز و برام جفت و جور کنه "یا یه فرصت دوباره بهم بده
بلکه عزم کردم که جبران کنم .
فقط باید هوام و داشته باشه و بهم قدرت تشخیص بده
تا بتونم درست جبران کنم و گمراه نشم.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
و خداوند زن را آفرید....

و خداوند زن را آفرید....

وقتی خدا زن را آفرید، او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد.
یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد: چرا اینهمه زمان صرف این مخلوق می کنید؟
خداوند فرمود:
آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می خواهم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟
او باید قابل شستشو باشد، اما نه از جنس پلاستیک، با بیش از دویست قسمت متحرک با قابلیت جایگزینی. او آنها را باید برای تولید انواع غذاها بکار ببرد، او باید قادر باشد چند کودک را همزمان در بغل بگیرد، آغوشش را برای التیام بخشیدن به هر چیزی از یک زانوی زخمی گرفته تا یک قلب شکسته بگشاید. او باید تمام اینکارها را با دو دست خود انجام بدهد.
فرشته تحت تأثیر قرار گرفت.
”فقط با دو دستش... این غیر ممکن است!“
و آیا این یک مدل استاندارد است؟
”اینهمه کار برای یک روز ... تا فردا صبر کن و آنوقت او را کامل کن”
خدا فرمود: اینکار را نخواهم کرد و خیلی زود این موجود را که محبوب دلم است، کامل خواهم کرد.
وقتی که ناخوش است، از خودش مراقبت می کند. او می تواند 18 ساعت در روز کار کند.
فرشته نزدیکتر آمد و زن را لمس کرد.
”اما ای خدا، او را بسیار لطیف آفریدی.“
خداوند فرمود: بله او لطیف است، اما او را قوی نیز ساخته ام. نمی توانی تصور کنی که او چه سختیهایی را می تواند تحمل کند و بر آن فائق شود.
فرشته پرسید آیا او می تواند فکر کند؟
خداوند پاسخ داد: نه تنها می تواند فکر کند، بلکه می تواند استدلال و بحث کند.
فرشته گونه های زن را لمس کرد.
” خدایا، بنظر می رسد این موجود چکه می کند! شما مسئولیت بسیار زیادی بر دوش او گذاشته ای.“
”او چکه نمی کند.... این اشک است“ خداوند گفته فرشته را اصلاح کرد.
فرشته پرسید ”این اشک به چه کار می آید؟“
و خداوند فرمود:”اشکها وسیله او برای بیان غم هاو تردیدهایش، عشق اش و تنهایی اش، تحمل رنجها و غرور اش است.“
این گفته فرشته را بسیار تحت تأثیر قرار داد و گفت ”خدایا تو نابغه ای.
تو فکر همه چیز را کرده ای. زن واقعا موجود شگفت انگیزی است.“
آری او واقعاًشگفت انگیز است! زن تواناییهایی دارد که مرد را شگفت زده می کند. او مشکلات را پشت سر می گذارد و مسئولیتهای سنگین را بر دوش می کشد.
او شادی، عشق و اندیشه را با هم دارد. او می خندد هنگامی که احساسی شبیه جیغ کشیدن دارد.
او آواز می خواند وقتی احساسی شبیه گریه کردن دارد، وقتی که خوشحال است گریه می کند و وقتی که ترسیده است می خندد.
او برای آنچه اعتقاد دارد مبارزه می کند و علیه بی عدالتی می ایستد.
وقتی که راه حل بهتری بیابد، برای جواب دادن از کلمه ”نه“ استفاده نمی کند. او خودش را وقف پیشرفت خانواده اش می کند. او دوست پریشان حالش را نزد پزشک می برد.
عشق او مطلق و بدون قید و شرط است.
وقتی فرزندانش موفق می شوند گریه می کند. و از اینکه دوستانش روزگار خوشی دارند خوشحال می شود.او از شنیدن خبر تولد و عروسی شاد می شود.
وقتی دوستان و نزدیکان او فوت می کنند دلش می شکند.
ولی او برای فائق آمدن بر زندگی نیرو می گیرد.
او می داند که یک بوسه و یک آغوش می تواند یک دل شکسته را التیام بخشد.
او فقط یک اشکال دارد.
فراموش می کند که او چه ارزشی دارد...
 
آخرین ویرایش:

امیر Amir

عضو جدید
◊ زن مانند اقیانوسی است که در برابر کوچک‌ترین و سبک‌ترین فشارها مقاومت نمی‌کند و سنگین‌ترین بارها را برمی‌دارد.


راسموس نیلسن ◊
 

hoot

عضو جدید
تمدن جدید به زن هوشیاری بیشتری داده است امّا در سایه ی زیاده خواهی مرد گستره عذابش فزونی گرفته است .زن دیروز همسری شادمان بود ، لیکن امروز معشوقه ای نگون بخت است . پیش از این نابینایی بود که در نور راه میرفت و اینک چشم گشاده ای ست در ظلمت ... آن روز خواهد رسید آیا که زیبایی و دا نش ، پا کدامنی و خرد ، ضعف جسم و قوت جان در وی به یگانگی رسد؟...
این نسل غریب درنیمه راه بیداری و خواب زیست می کند ، در دست هایش خاک گذشته ست و بذ ر آینده . با این همه در دل هر شهری زنی یافت میشود که نماد فردای روزگار خو یش است

از كتاب بالهاي شكسته(خليل جبران)
 

enteha

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم های پدر

چشم های پدر

این داستانی است درباره پسر بچه لاغر اندامی که عاشق فوتبال بود . در تمام تمرینها ، او سنگ تمام می گذاشت ، اما چون جثه اش نصف بقیه بچه های تیم بود ، تلاشهایش به جایی نمی رسید . در تمام بازیها ، ورزشکار امیدوار ما ، روی نیمکت کنار زمین می نشست ، اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند .
این سر با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت . گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست ، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت .
این پسر ، در هنگام ورود به دبستان هم ، لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد ، ولی به او می گفت که اگر دوست ندارد ، مجبور نیست این کار را انجام بدهد .
اما پسر که عاشق فوتبال بود ، تصمیم داشت آن را ادامه دهد . او در تمام تمرینها ،‌ حداکثر تلاشش را می کرد ، به این امید که وقتی بزرگتر شد ، بتواند در مسابقات شرکت کند . در مدت چهارسال دبیرستان ، او در تمام تمرینها شرکت می کرد ، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند . پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد .
پس از ورود به دانشگاه ، پسر جوان با هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد ، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و علاوه بر آن ، به سایر بازیکنان هم روحیخه می داد . این پسر در مدت چهارسال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد ، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد .
در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال ،‌زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت ، مربی با یک تلگرام نزدیک او آمد . پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد . او در حالی که سعی می کرد آرام باشد ، زیر لب گفت : « پدرم امروز صبح فوت کرده است . اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم ؟»
مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت :‌« پسرم ! این هفته را استراحت کن . حتی لازم نیست برای آخرین بازی در روز شنبه هم بیایی . »
روز شنبه فرا رسید . پسر جوان به آرامی وارد رخت کن شد و وسایلش را کناری گذاشت . مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان ،‌حیرت زده شدند . پسر جوان به مربی گفت : «‌لطفا اجازه دهید من امرزو بازی کنم . فقط همین یک روز . » مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است . امکان نداشت لو بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند . اما پسر جوان شدیدا اصرار می کرد . مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت : «باشد . می توانی بازی کنی .»
مربی و بازیکنان و تماشاچیان ، نمی توانستند آنچه را که می دیدند ، باور کنند . این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بتزی نکرده بود ، تمام حرکاتش بجا و مناسب بود . تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد . او می دوید ، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد . در دقایق پایانی بازی ، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد .
بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند . آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند ، مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است .
مربی گفت :‌«پسرم ! من نمی توانم باور کنم . تو فوق العاده بودی . بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی ؟»
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود ، پاسخ داد :‌« می دانید که پدرم فوت کرده است . آیا می دانستید او نابینا بود ؟»
سپس لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و گفت :‌« پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد . اما امروز اولین روزی بود که می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم بازی کنم
 

صياد

عضو جدید
اهميت كمك به ديگران ....

اهميت كمك به ديگران ....


یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
مطلب از وبلاگ زير ...بود
http://sare2008.persianblog.ir/
 

ساعدي713405

عضو جدید
افسوس س س س س س سس س

افسوس س س س س س سس س

:cool:در تكميل حكايتت :
عبادت جز خدمت خلق نيست به تسبيح و سجاده و دلق نيست
( اگه ما بتونيم اينا رو از حد شعار بيرون بياريم و به عمل تبديل كنيم خيلي چيزا تو ميهن عزيزمون درست ميشه )
:cry:افسوس كه تو چند دهه ي اخير خيلي از ارزشارو ( بعضي وقتا از قصد ) از بين بردن.
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
قفل

قفل

داشتم می رفتم به راهی که پایانی نداشت تنهایی بود و سکوت
و کویر تنهایی من چقدر غم انگیز
به سختی بدن خسته ام را به روی زمین می کشیدم
صدایی از پشت شنیدم
کسی صدایم می کرد که بود و از من چه می خواست و در این کویر چه می کرد
آرام به سویش برگشتم...پیرزنی بود با قامتی خمیده و کوله باری بر پشت
نگا هش کردم و گفتم مرا صدا زدی
گفت:آری .گفتم:چه می خواهی
گفت من از تو هیچ. ولی چیزی برای تو دارم
دست در خورجینش کردو چیزی در آورد و گفت:بگیر
خسته گفتم:چیست
دستش را باز کرد قفلی در دستش بود نگاه پرسشگر مرا دید و گفت:همیشه ازچیزهایی
که برایمان مهم هستند مواظبت می کنیم
جواب دادم:من چیزی ندارم
با دستش به قلبم اشاره کرد
گفتم می گویند قلبم از سنگ است پس نیازی به قفل ندارد
لبخند تلخی زد و گفت قلب تو از سنگ نیست.. قلب سنگی که نمی شکند
راست می گفت او از کجا می دانست
دستش را جلو آورد و در قلبم را بست و قفل را به دلم زد
و آرام گفت حالا می توانی راحت باشی . گفتم:کلیدش؟
گفت: من کلیدی ندارم
لبخند از لبانم محو شد پس من چه کنم؟
کلیدش را نه به تو بلکه به انکه می دهم که روزی در پی آنست
خسته گفتم:تو او را از کجا پیدا میکنی ؟؟؟؟؟؟
پیرزن گفت همان طور که تو را پیدا کردم...........کسی که تو را بخواهد من را می بیند
دستم را سمت قلبم بردم...جراحتش ترمیم شده بود
خوشحال شدم سرم را بلند کردم تا از پیرزن تشکر کنم
ولی نبود!!!!!
همان طور که آمده بود رفته بود......
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگزیده ترین ایمیل سال از نظر زنان

آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالیکه خانمش هر روز در خانه بود.
او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد.
بنابر این دعا کرد :
خدای عزیز :من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماندمن می خواهم او بداند برای من چه می گذرد؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم.
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورد کرد .
صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه هارو بیدا کرد و لباسهای مدرسه شونو اماده کرد براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد.
خانه رو جارو کرد
- برای گرفتن سپرده به بانک رفت
- به بقالی رفت
- جای خواب )کجاوهء)گربه هارو تمیز کرد
- سگ رو حمام دادو ساعت یک بعد از ظهر بود و او عجله داشت برای درست کردن رختخوابها
- به کار انداختن لباسشویی
- جارو و گرد گیری

- تی کشیدن آشپز خانه
- رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل
- آماده کردن شیر و خوردنیها و گرفتن برنامهءبچه ها برای کار خانه


- اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و............ ......... .....(از ذکر انجام بقیه کارها فاکتور گیری شد.(
در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت در حالیکه باید رضایت .........
صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت :

خدایا :من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم .
خداوند با معرفت لایتناهی خود جواب داد:
پسرم من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری نُه ماه صبر کنی زیرا تو دیشب حامله شدی
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد. پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد. بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود. بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند. پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست. پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد. نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد. پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود. مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟! مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد. پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟ مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.

ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .

مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند .

پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.

"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".

مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!

خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.

اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.

اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
 

Similar threads

بالا