صدای قد م های پد ر باز هم در خانه پیچیدودست پنهان در دستکش های گرمش چهره د ختر رالمس کرد.لبخندی بر لبان دختر نقش بست.چشمان همیشه بسته اش را بست و به خواب فرو رفت.
امید تنها چیزی بود که این دختر نابینا را زنده نگه داشته بود.امید به حضور پدری که همیشه در کنارش بودو رویای مادری که سالها پیش از دست داده بود.
صبح روز بعد خانم همسایه وارد اتاق شدو دستی به صورت دختر کشید.حرارت بد نش خیلی بیشتر از روز قبل بودو دکتر ها کم کم از او قطع امید می کردند.دخترک که حضور زن را احساس کرده بود گفت:خانم!پدرم رفت؟
هنوز گلو دردش خوب نشده است؟چرا دکتر هانمی گویند که دوباره کی میتواند حرف بزند؟این روزها کارش خیلی سخت شده مگه نه؟شب ها آنقدر دیر می آید که وقتی صدای قدم های او را می شنوم و گرمای دستش را حس می کنم به خواب می روم.چرا یکشنبه ها هم سر کار میرود؟من خیلی خسته ام خیلی.....پلک های دختر روی هم افتادو با صدایی نالان ادامه داد:من خیلی حالم بد است.فکر نمی کنم زمان زیادی زنده باشم.کاش می شد یک بار دیگر پدرم را می دیدم.کاش می شد کاش......
خانم همسایه در حالیکه به آرامی اشک می ریخت از اتاق خارج شد.دختر دو زانو روی زمین نشست.دستانش را مثل شبهای پیش داخل کفش های پدر کرد.شنیدن صدای کفش های پدری که یک ماه پیش در اثر تصادف فوت کرده بود لبخند کمرنگی بر لبان دختر نشاندو با حس کردن گرمای دستکش های پدر که دستان زن مهربان همسایه را در بر گرفته بود به خواب ابدی فرو رفت
امید تنها چیزی بود که این دختر نابینا را زنده نگه داشته بود.امید به حضور پدری که همیشه در کنارش بودو رویای مادری که سالها پیش از دست داده بود.
صبح روز بعد خانم همسایه وارد اتاق شدو دستی به صورت دختر کشید.حرارت بد نش خیلی بیشتر از روز قبل بودو دکتر ها کم کم از او قطع امید می کردند.دخترک که حضور زن را احساس کرده بود گفت:خانم!پدرم رفت؟
هنوز گلو دردش خوب نشده است؟چرا دکتر هانمی گویند که دوباره کی میتواند حرف بزند؟این روزها کارش خیلی سخت شده مگه نه؟شب ها آنقدر دیر می آید که وقتی صدای قدم های او را می شنوم و گرمای دستش را حس می کنم به خواب می روم.چرا یکشنبه ها هم سر کار میرود؟من خیلی خسته ام خیلی.....پلک های دختر روی هم افتادو با صدایی نالان ادامه داد:من خیلی حالم بد است.فکر نمی کنم زمان زیادی زنده باشم.کاش می شد یک بار دیگر پدرم را می دیدم.کاش می شد کاش......
خانم همسایه در حالیکه به آرامی اشک می ریخت از اتاق خارج شد.دختر دو زانو روی زمین نشست.دستانش را مثل شبهای پیش داخل کفش های پدر کرد.شنیدن صدای کفش های پدری که یک ماه پیش در اثر تصادف فوت کرده بود لبخند کمرنگی بر لبان دختر نشاندو با حس کردن گرمای دستکش های پدر که دستان زن مهربان همسایه را در بر گرفته بود به خواب ابدی فرو رفت