داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

saman205

عضو جدید
کاربر ممتاز
خبر به دورترین نقطة جهان برسد

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطة جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد......
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خبر به دورترین نقطة جهان برسد

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطة جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد......

.....................:gol:........................................:gol:.................................:gol:.................................:w27:
 

kag.kingboy

عضو جدید
دلم دریا به دریا از تماشای تو می گیرد دلم دریاست اما از تماشای تو می گیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی دل آیینه اما از تماشای تو می گیرد
 

kag.kingboy

عضو جدید
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم/امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند/از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود/حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است /انگار که دیدیم ، ندیدیم ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن/گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل/هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم
((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها/آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه من پسرم که که میزنم . حالا نکنه من غرور ندارم. خودم خبر ندارم

دقیقا همینطوره.تو یه آدم بی غروری.هه هه هه
من باید برم.غرور از دست رفتتو به دست بیار.اگه کلا غرور نداری ...نداری
دیگه.
 

naser.66

عضو جدید
بازم بچه مشهد
بچه مشد پوفش مکشت
bache mashad pooofesh mokoshat
بغضم ترکید ولی اشکی نیوومد
چون:
مرد گریه نمیکنه
خیلی زیبا بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصي با تير و کمان و نيزه و يک سگ و يک قبضه تفنگ و يک جوال کاه در حرکت بود .
رفيقش پرسيد : کجا مي روي ؟
گفت : به شکار
پرسيد : اين همه وسايل چيست ؟
گفت : اول تير و کمان را به کار مي برم ، اگر موفق نشدم تفنگ را به کار مياندازم . اگر نشد سگ را رها مي کنم ، در صورتي که روباه از دست سگ رها شدهو در لانه اي وارد شد با نيزه حمله مي کنم و اگر لانه اش طولاني بود کاهرا در مقابل لانه اش آتش مي زنم ، تا مجبور به خروج شود .
رفيقش گفت : از اين قرار عاقبت کار روباه با خداست !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدري با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پياده رو بود . پسر بزرگتر پرسيد : پدر جان ما چرا اتومبيل نداريم ؟
پدر گفت : من يک پدر زن ثرومتند پير دارم ، اگر او فوت کند ، ثروتش بهمادر زن من خواهد رسيد ، پس از انکه مادر زنم هم مرد ، ثروت او به مارسيده و من خواهم توانست که يک ماشين براي خودمان بخرم .
پسر کوچک ، پس از شنيدن حرف پدر گفت : پدر جان ، من پهلوي شما خواهم نشست .
پسر بزرگتر با ناراحتي جواب داد : تو بايد عقب بنشيني ، جاي من در جلو مي باشد .
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همديگر کردند .
پدر که خيلي عصباني شده بود ، گفت : بياييد پايين ،بچه هاي بي تربيت ! تقصير من است که شما را سوار ماشين کرده ام .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يک روز يک نفر سر بگو مگو به ملا نصر الدين سيلي ميزنه ، ملا هم اونو به دادگاه مي کشه و ديّه ي سيلي رو مي خواهد .
قاضي از مرد مي خواهد که يک سکه به ملا بده . مرد به بهانه ي آوردن سکه ازدادگاه فرار ميکنه . ملا که متوجه فرار اون ميشه ، يه سيلي در گوش قاضي ميخوابونه و به قاضي ميگه : وقتي اومد ، سکّه رو خودت بردار !!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هوس هاي مورچه اي


يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسلرسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هرچه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز
مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگريک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش
مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار،من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود وممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوشزيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کند و گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چهعسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختندکه جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميانحوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند ازجايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيريافتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يکجوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش ميدهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد وگفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اينبار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش ازگرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نميتواند دوست خيرخواه او باشد.»​
 

BIPA

عضو جدید
من شعر نمیدونم جمله ومطلب اونقدر به ذهنم نمی رسه اما الهه فقط اومدم یه چیز بنویسم که دیگه اومده باشم نگی بی معرفتیم
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
چشمانم را در برابر چشمانت، می بندم
گوشهایم را در برابر صدایت، می گیرم
راهم را از راهت ،جدا میسازم
اما
با قلبم چه کنم... ...
.
.

.
.

تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم


شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛
اما...
برای لحظه ای می توانی گرمای عشق واقعی را
در دستانت حس کنی
.
.
.
.

تــو میگذری .. زمان ، میــگـذرد !.. چه كنم با دلـی .. كه از تو .. "توان" گذشتن اش .. نیست !!
.

.
.
.

در غروب تنهایی تو را به انتظار نشسته ام

به افق دور دست چشمانت پرواز می کنم

و نام تو را زیر لب زمزمه می کنم

و سر مست از لحظه های با تو بودن

ترانه زندگی را می سرایم

چشمانم را می بندم و با قلبم صدایت می کنم

و قلبم از عطر نگاهت لبریز می شود

می خواهم حضورت را بربوم دلم جاودانه کنم

به رقص موزون موهایت نگاه می کنم

به سویت می آیم تا خستگی هایم را

در زلال قلبت مرهم گذارم

بناگاه چون گلبرگهای گل سرخ در تند باد ابدیت

محو می شود و

من دلتنگ حضورت با گریه آسمان همنوا می شوم
.
.
.
.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیهخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
عالی بود..منو برد تو هوای عشق
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هوس هاي مورچه اي


يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسلرسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هرچه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز
مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگريک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش
مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار،من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود وممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوشزيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کند و گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چهعسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختندکه جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميانحوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند ازجايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيريافتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يکجوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش ميدهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد وگفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اينبار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش ازگرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و
نميتواند دوست خيرخواه او باشد.»​



خیلی قشنگ و پند آموز بود................
مرسی:gol:
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا این روزا عاشقی مثله کشکه!!!!!!!!!!!!
کشک!!!!
ففط یکم رقیق تره!!!!!!!!!
mr30
کل بد نبود!!!!!

اههههههههههههههههههه.............................تو راس ميگي.........
خاصيت ما ادما اينه هميشه دنبال چيزايي هستيم كه دستمون بهش نمي رسه
عشق تو اين زمونه يه چيز دست نيافتنيه....گاهي اوقات فك مي كنه به جاي عشق دنبال غول چراغ جادوئم..........يني اينقد افسانه اي شده
 

Similar threads

بالا