داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sina1415

عضو جدید
از مدير موفقي پرسيدند: "راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.
- آن چيست؟
- «تصميم‌هاي درست»
- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟
- پاسخ «يك كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟
- پاسخ «دو كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تصميم هاي اشتباه»
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بی حیا نیستم


روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و
نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب
به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را
بدینگونه سیر نمایند.
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام
نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا
جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه
کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و
او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت ...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش
ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را
نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد
به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و
گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی
آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من
سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ،
شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند،
پشت در خانه اش تا صبح نشستم ... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب
غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی
نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک
آتش پرست آمدی و طلب نان کردی ...

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين داستان را چند سال پيش، يكي از دوستان عزيزم به نام علي قصّاب، معلّم رياضي و داراي مدال نقره جهاني در مسابقات رياضي برايم تعريف كرد:يك دانشجو براي ادامه تحصيل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استراليا شد. در آنجا پسر كوچکشان را در يک مدرسه استراليايي ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصيلش را در سيستم آموزش اين کشور تجربه کند. روز اوّل كه پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسيد: پسرم تعريف كن ببينم امروز در مدرسه چي ياد گرفتي؟ پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سيگار كشيدن به ما گفتند، خانم معلّم برايمان يك كتاب قصّه خواند و يك كاردستي هم درست كرديم. پدر پرسيد: رياضي و علوم نخوانديد؟ پسر گفت: نه روز دوّم دوباره وقتي پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تكرار كرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش كرديم، ياد گرفتيم كه چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهيم، و زنگ آخر هم به كتابخانه رفتيم و به ما ياد دادند كه از كتاب هاي آنجا چطور استفاده كنيم. بعد از چندين روز كه پسر مي رفت و مي آمد و تعريف مي كرد، پدر كم كم نگران شد چرا كه مي ديد در مدرسه پسرش وقت كمي در هفته صرف رياضي، فيزيك، علوم، و چيزهايي كه از نظر او درس درست و حسابي بودند مي شود. از آنجايي كه پدر نگران بود كه پسرش در اين دروس ضعيف رشد كند به پسرش گفت: پسرم از اين به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو رياضي و فيزيك كار كنم. بنابراين پسر دوشنبه ها مدرسه نمي رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند كه چرا پسرتان نيامده. گفتند مريض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز يك بهانه اي آوردند. بعد از مدّتي مدير مدرسه مشكوك شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت كند. وقتي پدر به مدرسه رفت باز سعي كرد بهانه بياورد امّا مدير زير بار نمي رفت. بالاخره به ناچار حقيقت ماجرا را تعريف كرد. گفت كه نگران پيشرفت تحصيلي پسرش بوده و از اين تعجّب مي كند كه چرا در مدارس استراليا اينقدر كم درس درست و حسابي مي خوانند.
مدير پس از شنيدن حرف هاي پدر كمي سكوت كرد و سپس جواب داد:


ما هم ۵۰ سال پيش مثل شما فكر مي كرديم.
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست هميشگي من
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من!!!
 
انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي

انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي

در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. من فورا يک شمع به شمع هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از يک سري صحبت هاي عمومي انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و از آن پاسداري کرده اند. براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد."
آقاي دکتر مي خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي گفت بعدها انيشتين به من گفت: " وقتي برمي گشتيم به خواهرم گفتم حالا مي فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي رويم درخت قطع مي کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي گرديم همه درختها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است."
بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را تحليل و تفسير مي کنند. به گفته ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شيريني هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي کنند و يک آهنگ ايراني مي نوازند. همه از اين آوا متعجب مي شوند و از آقاي دکتر توضيح مي خواهند. ايشان مي گويند موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشمهايش را بسته بود چشم هايش را باز کرد و گفت" دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سين را ببيند.
آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود. بعد توضيح مي دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع مي شود به نشانه ي رويش. ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با "ش" به نشانه ي فروغ زندگي و ... همه متعجب مي شوند و انيشتين مي گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد مي دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرفها را نمي زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي کردند. بعد يک کاسه آب روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي دهند که اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ي فضاست و نارنج نشانه ي کره ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي پرد عقب عقب مي رود و روي صندلي مي افتد و حالش بد مي شود. از او مي پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ مي گويد : "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
خيلي جالب است که آدم به بهانه ي نوروز، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان معرفي کند.

خاطرات مهندس ايرج حسابي
 

sina1415

عضو جدید
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد : من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد : امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
 

sina1415

عضو جدید
اینو حتما بخونین .. خیای با حاله .. شاید تکراری باشه
===================

استاد: پسر! چند بار گفتم سرِکلاس من دیر نیا؟ تمرکز حواس من و بقیه را به‌هم می‌ریزد این دیر آمدن‌های شما.
دانشجو: استاد شرمنده. رفته بودیم سر قبر شهدا برای آنها فاتحه خواندیم یه خورده دیر شد.
استاد: چی؟...فاتحه خواندن که باعث تاخیر نمیشود. مگر رفته بودی بهشت زهرا؟
دانشجو: نه استاد. توی همین محوطه جلوی دانشکده. آخه چند تا شهید را آورده‌اند اینجا دفن کرده‌اند تا ما همیشه به یاد آنها باشیم و آرمان‌های آنها را از یاد نبریم.
استاد (با تعجب): عجب!... چرا آنها را آوردند توی محوطه دانشگاه؟ چرا نبردند توی بازار تهران؟ آنها که واجب ترند.
دانشجو: میگن این نظر مقام معظم رهبری بوده که شهدا را بیاورند توی دانشگاه.
استاد: (زیر لب یک چیزی را میگوید که خوب شنیده نمیشود ولی اولش این بود: آخ به کله مقام معظم...)
دانشجو: استاد! این که چیزی نیست میگن قراره توی هر کلاسی چند تا شهید بیاورند تا معنویت کلاس برود بالا.
استاد: مگه اینجا کلاس آناتومی‌ یا کالبد شکافیه؟... حیف! که نمیشه حرف زد... آخه مگه اینجا شابدوالعظیمه که مرده‌ها را میاورند اینجا خاک میکنند؟ اینجا دانشگاه است محل درس و مشق. محل یادگیری علم و دانش. نه صحن امامزاده داوود و امامزاده هاشم.
...اصلا کی گفته که دفن شهدا در اینجا باعث رشد آرمان‌گرایی میشود؟
بروید توی کل دنیا بگردید ببینید یک دانشگاه را پیدا میکنید که آنجا را کرده باشند قبرستان؟
اصلا ولش کنید...بگذار به درس خودمان برسیم. تو هم برو بنشین.

ینچ دقیقه بعد:
یک دانشجوی دیگر با تاخیر وارد میشود.
استاد: تو هم رفته بودی سر مزار شهدا؟
دانشجو: نه استاد. ما را جلوی دانشگاه گرفته بودند بخاطر وضع سر و روی‌مان.
استاد: ولی تو که پیراهنت آستین بلنده؟
دانشجو: نه استاد. مشگل پیراهن نبود. همینطوری گیر داده بودند می‌خواستند اذیت کنند. میگفتند مدل موی شما مثل هنرپیشه‌های توی ماهواره‌هاست.
استاد (آهی می‌کشد): خب... برو بنشین....خدا آخر و عاقبت این مملکت را ختم به خیر کند.

ده دقیقه بعد:
یک دانشجوی دیگر وارد میشود.
استاد: بابا این چه وضعیه؟... خانم‌ها آقایون. لطفا دیر نیاین.
دانشجو: شرمنده استاد. توی ترافیک گیر کرده بودیم. این بسیجی‌ها وسط خیابون نماز جماعت می‌خواندند. راه بسته شده بود. صبر کردیم نمازشان تمام بشه.
استاد: بفرمایید بنشینید.

پنج دقیقه بعد:
یک دانشجوی دختر وارد میشود.
استاد: با این وضع نمیشه درس گفت. یک موضوع را چند بار باید تکرار کنم؟...
شما چرا دیر کردید سرکار خانم؟
دانشجو: استاد مسجد بودیم. اینقدر خوب بود که حیف بود وسط کار ول کنیم بیاییم بیرون. جای شما خالی خیلی حال داد.
استاد: دوستان بجای ما. بفرمایید ببینم سرگرم نماز و عبادت بودید؟
دانشجو: نه استاد. نمایشگاه عکس و نقاشی بود.
استاد (با تعجب): نمایشگاه عکس و نقاشی را آورده‌اند توی مسجد؟
دانشجو: بله استاد. هر ساله این کار را میکنند. تا آخر این هفته هم هست حتما بروید ببینید.
استاد:والا من که نمی‌فهمم توی این مملکت چی میگذره. مسجد شده آتلیه هنر. وسط خیابان شده مسجد. دانشگاه شده قبرستان.
هیچ چیزی سرجای خودش نیست. یک جای سالم توی این مملکت را نگذاشته‌اند باقی بماند. همه جا را گند زدند... بگذریم برگردیم سر درس خودمون.

یک دقیقه بعد:
یک بسیجی در حالی که لباس رزم پوشیده با مقداری کاغذ و مدارک وارد میشود:
بسیجی: استاد ببخشید به برادرها و خواهرها اعلام کنید که فرم ثبت نام عملیات استشهادی اینجا هست. دانشجویان عزیز بیایند و این فرم‌ها را پرکنند. اجرتان با آقا امام زمان!

استاد سرش را تکان میدهد. گچ را به گوشه‌ای پرت میکند و میرود بیرون سیگار بکشد.


م.حسنی
 

sina1415

عضو جدید
در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. من فورا يک شمع به شمع هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از يک سري صحبت هاي عمومي انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و از آن پاسداري کرده اند. براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد."
آقاي دکتر مي خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي گفت بعدها انيشتين به من گفت: " وقتي برمي گشتيم به خواهرم گفتم حالا مي فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي رويم درخت قطع مي کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي گرديم همه درختها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است."
بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را تحليل و تفسير مي کنند. به گفته ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شيريني هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي کنند و يک آهنگ ايراني مي نوازند. همه از اين آوا متعجب مي شوند و از آقاي دکتر توضيح مي خواهند. ايشان مي گويند موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشمهايش را بسته بود چشم هايش را باز کرد و گفت" دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سين را ببيند.
آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود. بعد توضيح مي دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع مي شود به نشانه ي رويش. ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با "ش" به نشانه ي فروغ زندگي و ... همه متعجب مي شوند و انيشتين مي گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد مي دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرفها را نمي زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي کردند. بعد يک کاسه آب روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي دهند که اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ي فضاست و نارنج نشانه ي کره ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي پرد عقب عقب مي رود و روي صندلي مي افتد و حالش بد مي شود. از او مي پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ مي گويد : "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
خيلي جالب است که آدم به بهانه ي نوروز، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان معرفي کند.

خاطرات مهندس ايرج حسابي

جالب و تکان دهنده بود مرسی
 
بازاریابی ...

بازاریابی ...

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.


گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم



بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند


کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود


اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم



دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!



بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم


بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت


بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه


بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس
نمی فهمد


بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره



بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
آواز جغد پیغام خداست
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟
دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.
تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.
دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند
و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
پير عاقل
پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد، همينطور که عصا زنان به طرف آسانسور مي‌رفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجره‌هايش کاغذ چسبانده شده است
پيرمرد درست مثل بچه‌اي که اسباب‌بازي تازه‌اي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم
به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديده‌ايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي رسيم
او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. «شادي» چيزي است که من از پيش انتخاب کرده‌ام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم مي گيرم
من دو کار مي توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌هاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمت‌هايي که هنوز درست کار مي کنند شکرگزار باشم. هر روز، هديه اي است که به من داده مي شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشته‌ام تمرکز خواهم کرد
سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد مي‌توانيد بعداً برداشت کنيد. بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه مي‌تواني شادي‌هاي زندگي را در حساب بانکي حافظه‌ات ذخيره کني
از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌هاي شاد و شيرين تشکر مي‌کنم. هيچ مي داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعدش چی؟
يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود. در همان موقع يك قايق كوچك ماهيگيري رد شد كه داخلش چند تا ماهي بود.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي؟
ماهيگير: مدت خيلي كمي.
تاجر: پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است.
تاجر: اما بقيه وقتت را چي كار مي كني؟
ماهيگير: تا ديروقت مي خوابم، يك كم ماهيگيري مي كنم، با بچه ها بازي مي كنم بعد مي رم توي دهكده و با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي.
تاجر: من تو هاروارد تجارت خوندم، پس مي تونم كمكت كنم. تو بايد بيشتر ماهيگيري كني. آن وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و بعد چند تا قايق ديگر اضافه كني، آنوقت يك عالمه قايق براي ماهيگيري داري.
ماهيگير: خوب، بعدش چي؟
تاجر: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيماً به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و باردرست وحسابي دست و پا مي كني... بعدش كارخونه راه ميندازي و به توليداتش نظارت مي كني...
اين دهكده كوچيك رو هم ترك مي كني و مي ري مكزيكوسيتي! بعد از اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري مي زني...
ماهيگير: اين كار چقدر طول مي كشه؟
تاجر: پانزده تا بيست سال!
ماهيگير: اما بعدش چي آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه.
در يك موقعيت مناسب كه گيرت اومد مي ري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي . با اين كار ميليون ها دلار گيرت مي ياد.
ماهيگير: ميليون ها دلار! خوب، بعدش چي؟
تاجر: اونوقت بازنشسته مي شي! مي ري توي يك دهكده ساحلي كوچيك! جايي كه مي توني تا ديروقت بخوابي! يه كم ماهيگيري كني! با بچه هات بازي كني! بري دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني!
 

RIG

متخصص C#.net
من دکمه تشکر ندارم همین جوری تشکر میکنم از مهناز خانوم . تشکووووووووووووووووووووووووووووور
 

sina1415

عضو جدید
نیاز
لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست.
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.» !!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.
خواربارفروش باورش نمیشد.
مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »
 

sina1415

عضو جدید
منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر کاري, کارهات رو روبه راه کن.
شوهره زنگ ميزنه به دوست دخترش, ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت کارهات رو روبه راه کن.
معشوقه هم که تدريس خصوصي ميکرده به شاگرد کوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام.
پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته کامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض کنيم.
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدير شرکت هست به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم گرمه.
منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه: ماموريت کنسل شد من دارم ميام خونه.
شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا که متاسفانه نميتونم ببينمت.
معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه: کارم عقب افتاد و اين هفته بيکارم پس دارم ميام که بريم سر درس و مشق.
پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد.
مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو که بريم مسافرت...
 

sina1415

عضو جدید
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوونم. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»
چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم.»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 9۹۸ دلار سود کردم.»
مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي خاصيت!!!
راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين که او شروع به غذا
خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ
ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را
در استکان چاي راننده خاموش کرد. راننده به او چيزي نگفت. دومي شيشه
نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي
راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا
زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران
گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چگونه یک خبر بد را برسانیم؟
...........................................................
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید
اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگبیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
- پرخوری قربان.
- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعثمرگش شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردندقربان.
- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادیمردند.
- برای چه این قدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب؟ آب برای چه؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.
- کدام آتشرا؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت؟ علتآتش سوزی چه بود؟
- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت ودیگر بلند نشد قربان.
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هممرد؟
- بله قربان... مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت وحالا
بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم
خبرها راهر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان

 
نحوه اعمال زور به مردم ...

نحوه اعمال زور به مردم ...

میگن که روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگهای پی در پی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند. در کنار میز یکی از سگهای چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.

بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.

در این میانه چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره، روزولت گفت چطوری؟ چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی که به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!
چرچیل گفت دیدید "چطوری میتوان زور را بدون زور زدن به مردم اعمال کرد"
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:


1-ثروت، بدون زحمت


2-لذت، بدون وجدان


3-دانش، بدون شخصیت


4-تجارت، بدون اخلاق


5-علم، بدون انسانیت


6-عبادت، بدون ایثار


7-سیاست، بدون شرافت


این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه‌اش داد.
 
ماجرای باغ انار ...

ماجرای باغ انار ...

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم! .....

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول
بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!

بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود …
 

sina1415

عضو جدید
موهبت الهی

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.
دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.

مرد اضافه کرد: .... من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.

فرشته لبخندی زد و گفت : بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه يك كودك به...


سلام

من خوبم.امروز امتحان دینی‌ام را خوب دادم.مادرم می‌گوید دینی در
دبیرستان 4 واحد دارد.من نمی‌دانم چیست، ولی احتمالا مثل اتوبوس واحدی است
که هر روز سوار می‌شویم.البته مادر من به شغل انبیا مشغول است.او معلم است
و بابایم در اداره کار می‌کند.هر وقت به بابایم می‌گویم اداره کجاست
می‌گوید:قبرستون! به دوستم که می‌گویم، می‌گوید لابد بابایت مرده‌شور
است.من می‌ترسم!

آقای رئیس جمهور، مامان من دیروز با بابایم دعوا می‌کرد.من ناراحت
شدم.البته با ناراحتی و خجالت کشیدگی به گوش نمودن حرف های مامان و بابا
پرداختم.اتفاقا حرف از شما بود.جدیدا” هر کجا که می‌رویم حرف از
شماست.دیروز که با مامانم سوار اتوبوس شده بودیم،در تاکسی،در باجه ی تلفن
حرف از شما بود.البته همه از بس شمارا دوست می‌دارند از آن حرف هایی
می‌زنند که گاهی مادربزرگم به پدربزرگم می‌گوید و بابایم گوش مرا
می‌گیرد،مادربزرگم همیشه می‌گوید از روی عشق و علاقه این حرف ها را به
پدربزرگم می‌زند.من خوشحالم که آن ها زندگی خوبی دارند! من واقعا حسودی
می‌کنم که شما چقدر معروف می‌باشین.دیروز به بابایم گفتم که معلم ما گفته
همه ی ما باید الگویی داشته باشیم و من هم به معلمم گفتم الگوی من رئیس
جمهور محبوبمان است،معلمم شاد شد از این که چه شاگرد خوب و سر به زیری
تربیت کرده و به من 20 داد!البته بابایم زیاد خوشحال نشد و گفت:تو هنوز
عقلت نمی‌رسه جوجه!

بابایم و مامانم از بوق سگ (من از این کلمه سر در نمیارم،دوستم گفت
یعنی بوق تریلی که روی سگ بسته باشند.)به سر کار می‌روند.دیروز با چیز
عجیب و غریبی در مدرسه برخوردم ، یک چیزی شبیه خیار بود،دوستم گفت موز است
و به من یه طوری نگاه کرد (همان طوری که بابایم به فقیرها نگاه می‌کند) به
من هم برخورد و خواستم برم دک و پوزش را له کنم که یاد شما افتادم.به او
گفتم همین دیشب یک جعبه موز شما برایم فرستادید و به پدرم یک باغ موز کادو
دادید! اوکف کرد، بعد نیشخندی به من زد!بابایم گفت حتما او حسودی کرده
است! به بابایم می‌گوبم ما چرا موز نمی‌خوریم؟! می‌گوید چون پول
نداریم!می‌گویم چرا نداریم؟!بابایم می‌گوید چون دیگران به اندازه کافی
دارند.حرف های او بو می‌دهد.معلمم گفته حرف های بودار نزنید. مخصوصا حرف
هایی که بوی جوراب می‌دهند.

مامان و بابایم خیلی به فکر من هستند.ماهانه 200 تومان به من پول
توجیبی می‌دهند!اما من به دوستم می‌گوبم 20000 تومان!او حرص می‌خورد و من
کیف می‌کنم.تازه ، هر ماه برایم 500 تومان هم در بانک می‌گذارد.مامانم
می‌گوید تو جهازمی‌خواهی !به او می‌گویم من شوهر نمی‌خواهم.چون همین چند
وقت پیش دختر خاله نوشین را دیدم که شوهر کرد.اما خانه نداشتند!خاله
می‌گفت آن ها عشق دارند! بابایم می‌گفت تا پارک و خیابان و هوای پاک هست
چرا خانه؟!

ولی من پارک را دوست ندارم.معلمم گفته دختر کوچولوی تنها به پارک
نمی‌رود.پسرها یک وقت به او نگاه می‌کنند و مرتکب گناه می‌شوند. تازه من
امسال به سن تکلیف رسیدم.معلم دینی ام گفته نباید دیگر با پسرها بازی
کنی.من غم باد گرفتم!آخر من همیشه با خواهرم و برادرش که اسمش سیاوش است
به شاپی کاف می‌رویم.خواهرم گفته اگر به کسی نگویم که چه داداش خوبی دارد
برایم آخر سال یک داداش خوب برایم پیدا می‌کند.

من هر روز به خاطر شما 45 دقیقه به شیطان بزرگ و اسرائیل فحش می‌دهم و
یک سکه 10 تومانی برای بچه های غزه کنار می‌گذارم.راستی،پای دردالوی
مادربزرگم خیلی به سرما حساس است،بابا می‌گوید گاز ما برای جاهای دیگر
می‌رود.پدربزرگم می‌گوید این کار کمک به دیگران است.راستی همین الان اخبار
گفت 20 نفر به خاطر سرما مردند.من ناراحت می‌شوم.اما بچه های غزه مهم تر
هستند،پدربزرگم هم تایید می‌کند.

رئیس جمهور عزیزم.من همیشه به فکرت هستم و همیشه هم فکر می‌کنم که چرا
دیگران به اندازه کافی پول دارند،چرا من باید مواظب پسرها همسایه
باشم.راستی موزهای من را برایم می‌فرستی؟!

من منتظر جواب هایت هستم دکتر جان.تو جواب نامه ی یکی از دوستانم را
داده بودی.او نامه ات را بوس می‌کرد و به چشمانش می‌مالید و معلم ها هم به
نامه ات دست می‌کشیدند.من هم نامه می‌خواهم،شاید پای دردالوی مامان بزرگم
را شفا بدهد.

دوست دار شما

یک کودک
 
نامه يك كودك به...


سلام

من خوبم.امروز امتحان دینی‌ام را خوب دادم.مادرم می‌گوید دینی در
دبیرستان 4 واحد دارد.من نمی‌دانم چیست، ولی احتمالا مثل اتوبوس واحدی است
که هر روز سوار می‌شویم.البته مادر من به شغل انبیا مشغول است.او معلم است
و بابایم در اداره کار می‌کند.هر وقت به بابایم می‌گویم اداره کجاست
می‌گوید:قبرستون! به دوستم که می‌گویم، می‌گوید لابد بابایت مرده‌شور
است.من می‌ترسم!

آقای رئیس جمهور، مامان من دیروز با بابایم دعوا می‌کرد.من ناراحت
شدم.البته با ناراحتی و خجالت کشیدگی به گوش نمودن حرف های مامان و بابا
پرداختم.اتفاقا حرف از شما بود.جدیدا” هر کجا که می‌رویم حرف از
شماست.دیروز که با مامانم سوار اتوبوس شده بودیم،در تاکسی،در باجه ی تلفن
حرف از شما بود.البته همه از بس شمارا دوست می‌دارند از آن حرف هایی
می‌زنند که گاهی مادربزرگم به پدربزرگم می‌گوید و بابایم گوش مرا
می‌گیرد،مادربزرگم همیشه می‌گوید از روی عشق و علاقه این حرف ها را به
پدربزرگم می‌زند.من خوشحالم که آن ها زندگی خوبی دارند! من واقعا حسودی
می‌کنم که شما چقدر معروف می‌باشین.دیروز به بابایم گفتم که معلم ما گفته
همه ی ما باید الگویی داشته باشیم و من هم به معلمم گفتم الگوی من رئیس
جمهور محبوبمان است،معلمم شاد شد از این که چه شاگرد خوب و سر به زیری
تربیت کرده و به من 20 داد!البته بابایم زیاد خوشحال نشد و گفت:تو هنوز
عقلت نمی‌رسه جوجه!

بابایم و مامانم از بوق سگ (من از این کلمه سر در نمیارم،دوستم گفت
یعنی بوق تریلی که روی سگ بسته باشند.)به سر کار می‌روند.دیروز با چیز
عجیب و غریبی در مدرسه برخوردم ، یک چیزی شبیه خیار بود،دوستم گفت موز است
و به من یه طوری نگاه کرد (همان طوری که بابایم به فقیرها نگاه می‌کند) به
من هم برخورد و خواستم برم دک و پوزش را له کنم که یاد شما افتادم.به او
گفتم همین دیشب یک جعبه موز شما برایم فرستادید و به پدرم یک باغ موز کادو
دادید! اوکف کرد، بعد نیشخندی به من زد!بابایم گفت حتما او حسودی کرده
است! به بابایم می‌گوبم ما چرا موز نمی‌خوریم؟! می‌گوید چون پول
نداریم!می‌گویم چرا نداریم؟!بابایم می‌گوید چون دیگران به اندازه کافی
دارند.حرف های او بو می‌دهد.معلمم گفته حرف های بودار نزنید. مخصوصا حرف
هایی که بوی جوراب می‌دهند.

مامان و بابایم خیلی به فکر من هستند.ماهانه 200 تومان به من پول
توجیبی می‌دهند!اما من به دوستم می‌گوبم 20000 تومان!او حرص می‌خورد و من
کیف می‌کنم.تازه ، هر ماه برایم 500 تومان هم در بانک می‌گذارد.مامانم
می‌گوید تو جهازمی‌خواهی !به او می‌گویم من شوهر نمی‌خواهم.چون همین چند
وقت پیش دختر خاله نوشین را دیدم که شوهر کرد.اما خانه نداشتند!خاله
می‌گفت آن ها عشق دارند! بابایم می‌گفت تا پارک و خیابان و هوای پاک هست
چرا خانه؟!

ولی من پارک را دوست ندارم.معلمم گفته دختر کوچولوی تنها به پارک
نمی‌رود.پسرها یک وقت به او نگاه می‌کنند و مرتکب گناه می‌شوند. تازه من
امسال به سن تکلیف رسیدم.معلم دینی ام گفته نباید دیگر با پسرها بازی
کنی.من غم باد گرفتم!آخر من همیشه با خواهرم و برادرش که اسمش سیاوش است
به شاپی کاف می‌رویم.خواهرم گفته اگر به کسی نگویم که چه داداش خوبی دارد
برایم آخر سال یک داداش خوب برایم پیدا می‌کند.

من هر روز به خاطر شما 45 دقیقه به شیطان بزرگ و اسرائیل فحش می‌دهم و
یک سکه 10 تومانی برای بچه های غزه کنار می‌گذارم.راستی،پای دردالوی
مادربزرگم خیلی به سرما حساس است،بابا می‌گوید گاز ما برای جاهای دیگر
می‌رود.پدربزرگم می‌گوید این کار کمک به دیگران است.راستی همین الان اخبار
گفت 20 نفر به خاطر سرما مردند.من ناراحت می‌شوم.اما بچه های غزه مهم تر
هستند،پدربزرگم هم تایید می‌کند.

رئیس جمهور عزیزم.من همیشه به فکرت هستم و همیشه هم فکر می‌کنم که چرا
دیگران به اندازه کافی پول دارند،چرا من باید مواظب پسرها همسایه
باشم.راستی موزهای من را برایم می‌فرستی؟!

من منتظر جواب هایت هستم دکتر جان.تو جواب نامه ی یکی از دوستانم را
داده بودی.او نامه ات را بوس می‌کرد و به چشمانش می‌مالید و معلم ها هم به
نامه ات دست می‌کشیدند.من هم نامه می‌خواهم،شاید پای دردالوی مامان بزرگم
را شفا بدهد.

دوست دار شما

یک کودک

یعنی آخرش بود مریم جان
خیلی خیلی ممنون ...
 
رئيس جمهور و حسن ...

رئيس جمهور و حسن ...

رئيس جمهور
از برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد
و هنگام ديدار از محله ما فرمود:
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه هراس گذشته است!»

دوست من ـ حسن ـ گفت:

«عالي جناب!
گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
عالي جناب!
از اين همه
هرگز، هيچ نديدم!»

رئيس جمهور

اندوهگنانه گفت:
«خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
فرزندم!
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،
به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد».

سالي گذشت،

دوباره رئيس را ديديم،
فرمود :
«شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه ديگري است!»

هيچ كس شكايتي نكرد،

من برخاستم و فرياد زدم:
شير و گندم چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟

با عرض پوزش، عالي جناب!


دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟
 
من از کانادا متنفرم ؟؟!!!!!

من از کانادا متنفرم ؟؟!!!!!

کانادا کشور خیلی بدیه. من از این کشور متنفرم. دلایل من هم واضح و مبرهنه. برای اینکه مطمئنتون کنم که نظرم کاملا درسته بعضی از دلایلم رو اینجا می نویسم تا خودتون قضاوت کنین. فقط یادتون باشه که فکر مهاجرت به این کشور عوضی رو نکنین. به همون ایران خودمون بچسبین و از زندگی پر صلح و صفا در کنار خانواده تون لذت ببرین. این هم دلایل من:

1. اینجا یک نظام پزشکی احمقانه داره که آدمها رو همین طور بی دلیل مجانی معالجه می کنه. مثلا اگر برین بیمارستان هزینه ویزیت دکتر، معالجات، عمل جراحی، اتاق بیمار، غذا و داروی بیمار و خیلی چیزهای دیگه رو دولت می ده. آخه جون من کدوم کشور خراب شده ای یه همچه کار احمقانه ای می کنه. تازه تو اکثر اتاقهای بیمارستانها تلویزیون هست. برای بچه ها وسایل بازی هست. برای همراهان اتاق انتظار هست که گاهی وقتها هم توش قهوه و شکلات مجانی گذاشتن. از همه بدتر اینکه مریض چون قرار نیست پول بده می تونه آزادنه در محیط بیمارستان بچرخه. ساعت ملاقات هم به طرز احمقانه ای معمولا از صبح شروع میشه تا شب.

2. اکثر پیاده روها و خیابونهای شهرها پر از چمنه. آدم حالش بهم می خوره اینقدر سبزی می بینه. اَه. آخه اینم شد کار. بدتر اینکه هی شهرداری میاد سر این چمنها رو می زنه و مرتبشون می کنه. تازه اینجا این قدر پارک و بوستان هست که آدم نمی دونه کدومشون رو بره. این یکی که خیلی بده. آخه آدم گیج میشه و گیجی هم برای سلامتی مضره.
3. اینجا مدرسه ها مجانیه. تازه تو این مدرسه های مجانی تو هر کلاس معمولا بیشتر از ۲۰ تا شاگرد نیست. تا دلتون بخواد در اختیار این بچه ها وسایل بازی و امکانات آموزشی گذاشتن. آخه آدم نباید حالش از این وضعیت بهم بخوره. فکر نمی کنین چقدر بچه ها فاسد میشن وقتی فکرشون آزادنه کار می کنه و می تونن از خودشون ابتکار به خرج بدن. بدتر اینکه خیلی از بچه ها تو مدرسه دو تا زبون یاد می گیرن و وقتی دیپلمشون رو می گیرن دو تا زبون انگلیسی و فرانسه رو عین هم صحبت می کنن و می نویسن. واقعا این یکی که دیگه حالم رو بهم می زنه.

4. دولت لوس کانادا برای اینکه مردم رو خر کنه به اونهایی که بچه دارن هرماه یه پولی می ده. احمقانه اینه که اگر کسی در آمدش کمتر باشه پول بیشتری می گیره. بعضی ها برای هر بچه ای بیش از ۲۵۰ دلار در ماه می گیرن تازه علاوه بر اون اخیرا ۱۰۰ دلار هم بابت پول مهد کودک می گیرن. اَه اَه اَه

5. بیشتر راههای کانادا اتوبانه. آخه تو رو خدا یکی نیست بگه اتوبان باعث میشه آدم راحت تر باشه و این خیلی بده. بدتر اینکه اکثر این اتوبانها عوارضی ندارن و همین طور مجانی می ری توشون. تو رو خدا می بینی مالیاتی که از ما میگیرن رو صرف چه بریز و بپاشهایی می کنن.

6. تو این کشور عجیب و غریب خدمات آزمایشگاهی مجانی. آخه آدم این رو به کی بگه. وقتی میری آزمایشگاه نه تنها خون و ادرار و اونی که نمیشه اسمش رو بگم مجانی آزمایش می کنن بلکه احمقا نتیجه آزمایش رو مستقیم می فرستن برای دکترت که مریض به زحمت نیفته. این دیگه قابل تحمل نیست.

7. بدترین چیز اینه که تقریبا همه اتوبوسهای مدارس اینجا به یک شکلن. همه به رنگ زردن که حال آدم ازش بهم می خوره. آخه احمقا فکر می کنن اگه رنگ اتوبوس زرد باشه بهتر دیده میشه و خطر تصادفش کمتره و بچه ها جونشون بیشتر در امانه. از اون احمقانه ترش اینه که وقتی سرویس مدرسه وا میسته که بچه ها رو سوار یا پیاده کنه کلی چراغهای عجیب غریب دور و ورش روشن میشه و همه ماشینها در هر طرف خیابون که باشن وامیستن تا بچه ها با امنیت کامل تو خیابون تردد کنن. آخه چه اهمیت داره که چندتا بچه در طول سال به خاطر تصادف بمیرن که اینا این همه مردم رو به زحمت میندازن.

8. اگه بخوای تو کانادا یه کار جدید راه بندازی اینقدر بهت اطلاعات مجانی میدن که دیگه بالا میاری. از وب سایتهای دولتی بگیر تا مشاورای حضوری که همین طور پول مالیات رو به عنوان حقوق بهشون میدن تا به یه عده که می خوان ایجاد کار بکنن کمک کنن. آخه اینم شد کار. چرا باید از آدمهایی که طرحهای خوب تو کلشونه حمایت کرد. چرا دولت تا ۲۵۰ هزار دلار به این جور آدمها وام میده. چرا شهرداریها از این آدمهای مبتکر حمایت می کنن. این دیگه چه وضعشه بابا.

9. از سیستم بد اداری اینجا هر چی بگم کم گفتم. بیشتر کارهای اداری اینجا یا از طریق اینترنت انجام میشه و یا از طریق تلفن. برای اینکه نکنه کارمندهای تنبلشون بخوان با ارباب رجوع سر و کله بزنن بیشتر کارها رو از راه دور و در اسرع وقت انجام می دن. این دیگه نوبرشه والا.

10. اینترنت تو کانادا سانسور نمیشه. اینم شد کار. هر کی هر چقدر دلش بخواد به دولت و دولت مردان اینجا فحش می ده. اینم شد روش اداره دولت. کسی رو اینجا به خاطر انتقاد کردن از دولت زندانی نمی کنن. بدتر اونکه سرش رو هم زیر آب نمی کنن. من که اصلا سر در نمیارم.

11. تو خیلی از شرکتهای بزرگ وقتی کارمندها میرن سر کار اصلا کارت نمی زنن. اصلا کسی ازت نمیپرسه کی اومدی کی رفتی. این دیگه چه وضعشه. اون وقت با این وجود اکثر کارمندها به موقع میان و به موقع میرن.

12. اینجا تقریبا هر کس هر جوری دلش بخواد لباس می پوشه و دین هم آزاده و هر کسی هر دینی که بخواد داره. کسی اصلا ازت سوال نمی کنه که دین و ایمونت چیه. یا اصلا دین و ایمون داری یا نه. این دیگه انتهای بی شعوریه

13. نظام بانکی اینجا حال آدم رو بهم می زنه. بیشتر کارها اتوماتیک انجام میشه. پرداخت قبضهات رو میتونی اتوماتیک کنی. دریافت حقوقت اتوماتیکه. خیلی از کارها رو از طریق اینترنت انجام می دی. دستگاههای خود پرداز همه جا ریخته که بتونی راحت پول بگیری یا کارهای بانکیت رو انجام بدی. کارتهای اعتباری و خطهای اعتباری و غیره و غیره تو رو از اینکه به دوستان و آشنایانت برای گرفتن پول مراجعه کنی بی نیاز می کنه. همینه که آدمها از هم فاصله می گیرن. چون هیچ کس از کسی طلبکار نیست کمتر به هم دیگه تلفن می زنن.

14. آدم از پلیس کانادا نمی ترسه. بابا پلیس باید ابهت داشته باشه نه اینکه به آدم احترام بذاره. همینه که رقم جرم و جنایت اینجا کمه دیگه. لابد مردم از پلیس خجالت می کشن. چون مطمئنم که از پلیس نمی ترسن. کشور کم جرم و جنایت که کشور نیست.

15. رقم تورم تو کانادا کمتر از سالی ۳ درصده. معمولا این رقم حدود ۲ درصد نگه داشته میشه. اعصاب آدم خرد میشه از بس که قیمتها زیاد نمیشن. احساس می کنی که هیچ تحرکی تو اقتصاد این کشور نیست.

اگه بخوام از بدیهای کانادا بگم این لیست سر به فلک می کشه ولی فکر کنم همین ۱۵ مورد برای اینکه متقاعدتون کنه کافی باشه. دیگه به اینکه فروشنده ها خوش برخوردن، پلیس از آدم رشوه نمی خواد، مردم به هم احترام می ذارن و خیلی چیزهای بد دیگه اشاره نمی کنم.
بیشتر مردم کانادا کشورشون رو دوست دارن. به علامت وسط پرچمشون احترام می گذارن و از زندگی توی این کشور راضی هستن. این حرفها براتون کمی عجیب نیست؟
 

Similar threads

بالا