"پیشکش به سروناز که در آتش سیگارش سوختم."
عاشق کیفباخته ( مهندس عزیز لعنتی )
می خوام تمام حرف های نگفته ام رو به سه تارم بگم.
بعضی وقت ها آدم ها حرف هایی دارن که نمی تونن بگن. یعنی حرف هایی هست که هیچ مخاطبی نداره. نه اینکه نشه به کسی گفت بلکه به این خاطر که هیچکه چیزی ازش نمی فهمه. به همین خاطر این حرف ها رو به خودشون می زنن یعنی شروع می کنن به نوشتن درونیات خودشون. البته فقط نوشتن نیست. یکی نقاشی می کشه. یکی یه آهنگ زیبا می سازه. یکی یه شعر غمگین می گه. یکی یه شعر غمگین رو با یه خط زیبا می نویسه. یکی یه شعر غمگین رو که با خط زیبا نوشته شده با یه صدای غمگین می خونه. یکی این آهنگ غمگین رو گوش میده در حالیکه داره از یه جایی عبور می کنه که خاطرات زیبایی اونجا داشته. یکی خاطرات زیباش رو جایی تداعی می کنه که بدجوری تو خودش رفته. و من هم همه تلاش خودم رو کردم که این قسمت های غمگین رو از زندگیم پاک کنم اما دیدم نشد چون این قسمت های غمگین جزیی از زندگی من بودن. اما با خودم قرار گذاشتم هر وقت کسی رو می بینم بهش لبخند بزنم و دیگه چیزی از گذشته بهش نگم. هر کسی یه جوری از این لبخند مصنوعی برداشت می کرد و من هم برام مهم نبود. فقط یاد گرفتم هر کسی رو می بینم کلاهم رو از سرم بردارم و با لبخند بگم سلام و رد بشم.
***
انگار همین دیروز بود. اما روزای زیادی از اون ماجرا گذشته بود. آتشبُد در حال پرسه زدن توی یه خیابون با درختهای بلند و قدیمی بود. دو تا جوب آب از کنار خیابون رد می شد. آتشبُد داشت به خانه ها و مغازه ها نگاه می کرد و تابلوهای جدیدی می دید. کافی نت شده بود سمبوسه فروشی. املاکی شده بود کافی نت. دکه سمبوسه و فلافلی دیگه اونجا نبود. نمی دونست واقعاً این دنیا عوض شده یا فقط همین چند مغازه عوض شدن. خنده ای کرد و شروع کرد به سوت زدن. آرام آرام در حال گذر از خیابون بود و همین طور داشت به مقصدش نزدیک می شد. کوچه 4 کوچه 6 کوچه 8 و .... . یادش افتاد به بهار پارسال که تنهایی می اومد بیرون و کنار درخت های نارنج سیگار می کشید. همش به خودش می گفت سال دیگه قطعاً بوی بهار نارنج منو مست می کنه. قطعاً یه روز میشه که مثل یه اسب پر از انرژی میشم. روزی که زمین رو به ستوه می یارم. با حسرت از کنار شکوفه های نارنج گذشت. بدنش کرخت و بی حس شده بود. حالا چه فرقی می کرد. چه توی این دنیا بود یا چه توی یه دنیای دیگه. همین طور که داشت قدم می زد یه قاصدکی اومد سر راهش.
- سلام آتشبُد
- سلام قاصدک
- چه خبر یک سالی بود خبری از شما نشد. کجا بودین؟
- اسم منو از کجا می دونی؟
- خودت پارسال بهم گفتی
- من که اسم کوچیکم رو به کسی نمی گم
- چرا خودت گفتی
- خوب قاصدک کجا داری میری
- اومدم یه خبر بهتون بدم
- چه خبری
- می خوام باهاتون صحبت کنم
- چه صحبتی قاصدک ما که با هم صحبتی نداریم
- ولی من دوست دارم باهاتون صحبت کنم
- نه نمیشه. یه آدم بزرگ هیچ وقت با قاصدک حرف نمی زنه.
- خوب شاید من یه خبر از کس دیگه داشته باشم
- نه من نمیخام از کسی خبری بشنوم. اگه کسی خبری داشته باشه خودش میاد میگه.
قاصدک زد زیر گریه و با یه نسیم ملایم از اونجا دور شد. اینقدر رفت و رفت که انگار اصلاً اونجا نیومده بود مثل دود یه سیگار که کم کم در فضا محو میشه. آتشبُد داشت به مسیرش ادامه می داد تا رسید به کوچه 28. رفت داخل اما اون زمین ول رو ندید. دقت کرد دید یه خونه چهار طبقه دارن میسازن. بالاخره خونه رو پیدا کرد کلید رو انداخت داخل و وارد خونه شد. خونه تاریک بود و بوی خاصی توی اون پیچیده بود. تارهای عنکبوت همه جا درست شده بود. سر آتشبُد به یه تار عنکبوت خورد و تار پاره شد.
- هی عمو حواست کجاست؟ زدی خونه منو داغون کردی
- اِ خونه شماست. اومدی تو خونه من لونه درست کردی حالا میگی خونه من؟
- من از وقتی دنیا اومدم هیچ کسی اینجا نبوده. حالا سر رسیدی داری خونه من رو از بین می بری.
- ببخشید بانو عنکبوت چندشی ( همراه با خنده)
- من دوشیزه ام بانو نیستم چندشی هم نیستم خیلی هم خشکلم
- ببخشید دوشیزه عنکبوت ناز نازی ( همراه با خنده)
آتشبُد هر کاری کرد چراغ خونه روشن نشد. بیشتر رفت داخل و از روزنه درز پنجره نوری ضعیف توی اتاق دید. ناگهان ذهنش به سمت چیزی منحرف شد. ولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. فقط می دونست همه می خواستن داستانش رو بدزدن. یعنی همه می خواستن بدونن چی تو کلش داره می گذره و اون باید مقاومت می کرد. باید فکرش رو مینداخت تو رودخونه تا ببردش تو دریا. بره ته دریا. آخه اونجا صدف های زیادی بودند که به قصه آدم های غمگین گوش می دادن. بعضی هاشون که دلشون نازک بود گریشون می گرفت و از اشکهاشون مروارید درست می شد. اما بعضی از آدم های بدجنس قلب این صدف ها رو می شکوندن و صدف رو در میاوردن و می فروختن به آدم های پولدار. آدم های پولدار هم صاحب مروارید می شدن. اما این مروارید ها برای اونا قصه تعریف نمی کردن. داشت کم کم یادش می اومد. فندکش رو از جیبش در آورد و روشن کرد. رفت به سمت پنجره و پرده رو کشید. روشنایی روز به سمت اتاق هجوم آورد. همه چیز خاک خورده بود. اتاق سرد و نمناک شده بود و بوی خاک می داد. احساس غریبی عجیبی می کرد. احساس می کرد با همه این دیوارها و رنگ ها و لوازم خانه غریبه. به همین خاطر ساکت شد. انگار یه چیزی رو جا گذاشته بود. همین نزدیکی ها. احساس خنده و گریه توامی داشت. برگشت به پشت سرش و دید یه قاصدک افتاده توی تار عنکبوت. دلش می خواست با قاصدک حرف بزنه. اما هر چی قاصدک رو صدا زد چیزی نشنید. انگار قاصدک به خواب عمیقی رفته بود. رفت یه گوشه نشست و یه نخ سیگار زد زیر لبش و شروع به کشیدن سیگار کرد. سیگار که تموم شد از اتاق بیرون اومد که چشمش به یه شاخه گل رز سرخ افتاد. گل رو برداشت و ناخودآگاه به سمت صورتش برد اما دیگه اون گل بویی نداشت، تازه خشک هم شده بود. ترسید که اگه بهش دست بزنه همه برگهاش بریزه. گل رو آروم گذاشت کنار آینه. آینه خاک گرفته بود. با انگشتش عکس یه قلب کشید و لبخندی زد. از خونه که بیرون اومد دید بارون بدی گرفته. زیر بارون راه افتاد و سیگاری به زیر لبش زد و شروع به کشیدن سیگار کرد.
***
سیگار رو روشن کردم و داشتم قدم می زدم که یه باره دیدم یه پسر بچه داره به سمت من میاد سیگار رو پشت سرم گرفتم و از پسر بچه رد شدم. هیچ وقت دوست نداشتم جلوی پسر بچه ها سیگار بکشم. همین جور که داشتم می رفتم بارون شدتش بیشتر می شد. به ناچار به سمت قهوه خانه رفتم و اونجا روی یه صندلی چوبی پشت یه میز کهنه نشستم. شاگرد به سمتم اومد و گفت:
- آقا قلیون یا چای؟
- یه چای برام بیار.
دود قلیون های برازجونی تمام فضا رو گرفته بود و تعدادی مرد مسن نشسته بودند. یکی از آنها شباهت بسیار زیادی به کسی داشت که نمی دانستم قبلا اون رو کجا دیدم. رفتم کنارش و سلام کردم.
- قیافتون برام خیلی آشناست.
- قیافه شما هم برای من آشناست.
- شما همسایه آقای کامکار نبودین؟
- کدوم آقای کامکار؟
- همون که سه تار می زد؟
- آره. شما اونجا چه کار می کردین؟
- من میومدم پیشش بهم سه تار یاد می داد.
- اون الان از اونجا رفته
- کجا؟
- نمی دونم فقط گفت که از شیراز می رم.
- هیچ شماره ای ازش نداری؟
- گفت چرا این شماره رو دارم؟
- دستتون درد نکنه. خداحافظ
- خداحافظ
سریع به شماره زنگ زدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. آدم عجیبی بود. یعنی هم تو دنیای خودش بود و مطابق الگوهای رفتاری خودش زندگی می کرد و هم مثل آدم های عادی زندگی می کرد. بیشتر سازها رو بلد بود و حتی کارهای چوبی هم می کرد. آخرین بار که دیدیمش داشت یه بزکوهی کوچولو با چوب درست می کرد. زنگ که زدم یه نفر گوشی رو برداشت و صداش دقیقاً شبیه صدای خودش بود.
- سلام
- سلام
- آقای کامکار
- این شماره واگذار شده
- خداحافظ
- خداحافظ
خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش نه به خاطر خودش بلکه به خاطر خودم. صدای سه تارش خیلی شاد و سرزنده بود. گرچه سازش کهنه بود اما صداش بوی کهنگی نداشت. وقتی سه تار می زد تو خودش کز نمی کرد بلکه لبخند می زد و مثل ماری که در حال رقص هست خودش رو بالا و پایین می کرد. حس عجیبی نداشت. با ساز بازی می کرد. از اینجور آدمها خوشم می اومد. از آدمهایی که با زندگی بازی می کردند. به نظر من آدمها گاهی اوقات به سطحی از بینش و تفکر می رسند که تمام دنیا رو مثل موم در دست می گیرند. مثل یه خمیر بازی و بهش شکل می دن. شاید از دید من یا دید تو یاد گرفتن ده تا ساز کمی غیر عادی به نظر بیاد ولی اون هر ده تا ساز رو یاد گرفته بود. انگار دنبال یه چیزی می گشت که نمی دونست چی بود. صدای سه تار کلاً صدای غمگینی هست ولی اون خیلی شاد می زد. رفتم آموزشگاه سپاه جاویدان. می دونستم اونجا درس می داد. گفتم می خوام با آقای کامکار کلاس خصوصی بگیرم. گفت از اینجا رفته. اومدم بیرون و خیلی ناراحت شدم و سیگاری زیر لبهام زدم و به راه خودم ادامه دادم. بارون شدتش کم شده بود و مثل بارونهای گیلان داشت نم نم می بارید. من هیچ وقت از چتر خوشم نمی اومد. دوست داشتم زیر بارون راه برم. نه به خاطر بارون بلکه از چتر بدم می اومد. هر چیزی که بار آدم رو سنگین می کرد چیز بدی بود. دوست نداشتم چتر دستگیره من بشه. به راه خودم ادامه دادم. همین جور داشتم می رفتم که یه بارگی بارون بند اومد. بارون که بند اومد یه بارگی سر و کله ماشین های نون خشکی به هوا بلند شد. آی نون خشک آی آهن کهنه آی پلاستیک می خریم. این صدا من رو خیلی آزار می داد. صداهای ناهنجار که نه صبح می شناخت نه شب. نون خشکی هایی که انگل وار زندگی کردند و مثل بادی که علفی خشک رو به هر سمتی می بره به این سمت کشونده شده بودند و با مردم آزاری داشتند ارتزاق می کردند. ولی به خودم گفتم بازهم بهتر از این سگ های بی اصل و نسب خیابونی هستند که چوپان جلوی اونها چند تا تیکه استخون می اندازه و اونها شروع به وق وق کردن و گرفتن پاچه مردم بی گناه می کنند. از دید این سگ های گرسنه و محروم و پابرهنه، چوپان در حکم یه آدم پیر و مقدس هست که از سمت کدخدا اومده تا اونها رو از گرسنگی نجات بده. این سگ ها رنگشون سبز تیره بود و خال های زرد زیادی رو بدنشون بود. بعضی هاشون خال های درشتی داشتند و بعضی هاشون خال های ریز تری داشتند. یه سری از روباه ها هم بودن که خودشون رو قاطی سگ ها کرده بودند. روباه ها خیلی ترسناک تر از سگ ها بودند. چون این روباه ها سال های زیادی رو در لانه هایی که کفتار پیر در باغ دراز براشون درست کرده بود صرف یاد گرفتن فن و فوت های حیله گری کرده بودند. یکی از این روباه ها قشنگ بود و من وقتی خیلی بچه تر بودم می شناختمش. با هم بازی می کردیم. اون موقع که کوچیک بود مثل بچه ها بود اما وقتی که به باغ دراز رفت و با روباه های دیگه آشنا شد همه تلاش خودش رو می کرد که مرغ و خروس روستایی ها رو ازشون بدزده. آخه شهری ها که مرغ و خروس ندارن. تازه اگه داشتند هم براش دوربین مدار بسته و دزدگیر می ذاشتن که روباه ها سمت اونها نیان. وقتی که با من بازی می کرد من هادی صداش می کردم اما وقتی از باغ دراز برگشت همه خلیفه صداش می کردند ولی من باز هم هادی صداش می کردم. همین جور که داشتم می رفتم، مردم زیادی دیدم که دارند به سوی خیابون ها کشیده می شن. به سمت پارک حرکت کردم و یه رهگذر رو دیدم که از کنار من رد شد. کلاهم رو برداشتم. لبخند زدم و سلام کردم و رد شدم و دوباره کلاهم رو سرم گذاشتم. رهگذر بارونی سبز تیره ای پوشیده بود و شاپو سرش بود و کاملاً شبیه ناخدا بود. ناخدا کارش خیلی درست بود. ناخدا به همه ملواناش دستور داده بود که اگه چای سبز نخورند بعد از اینکه به ساحل رسیدند به همه اونها یه فلاکس چای سبز می ده. یه بارگی یک گله قاصدک از پشت سر من اومدن و به سرعت رد شدن. هر چی افتادم دنبالشون که یکی شون رو بگیرم و با سرعت اونها برم بهشون نرسیدم. به خودم گفتم خوش به حال این قاصدک ها. همیشه حرفه هایی برای گفتن دارن. همیشه خبرهای شاد دارن مثل ما آدم ها نیستند که خبرهای بد همدیگه رو برای دوست و رفیق و قوم و خویش تعریف کنند و بخندند. احتمالاً اونها خبرهای خوب رو که می شنوند شاد می شن و حسودی نمی کنن. به همین خاطر هست که همیشه شادن. دخترها و پیرزن های زیادی در پارک نشسته بودند. پیرزن ها جدا و دختر ها هم جدا. پیرمرد ها جدا و پسر بچه ها هم جدا. معتادها هم جدا و تک تک. همه پارک های شهر ما همین طوره. هیچ جا دخترها و پسرها و پیرزن ها و پیر مرد ها دور هم نمی شینن حرف بزنن. جوون ترها حرف پیر تر ها رو نمی فهمن، پیرتر ها هم حرف جوون تر ها. یه نخ سیگار دیگه تو پاکت مونده بود و جالب این بود که گاز فندک هم تموم شده بود. روی یکی از صندلی ها دختر جوانی نشسته بود و داشت بلند می شد. نزدیک او که شدم پا شد و راه افتاد. ناگاه نگاهم به گل سرخی افتاد که روی صندلی جا مونده بود. گل رو برداشتم و بو کردم. بوی خوب و مست کننده ای داشت. قطره های بارون روی برگ های گل بود. گل سرخ رنگی بود. انگار دخترک میون بارون اونجا اومده بود. وقتی داشت می رفت به اون خوب نگاه کردم. رنگهای لباسش شبیه رنگهای لباس من بود. سبز تیره بود. تازه چتر هم نداشت. خوب که دقت کردم دیدم کیفش رو هم اوریب انداخته. خیلی شبیه من بود با این تفاوت که سیگار دستش نبود. گل رو برداشتم و دنبالش راه افتادم که گل رو بهش بدم. دیدم صدای موبایلش در اومد و گوشی رو به سمت گوشش برد و شروع به حرف زدن کرد. نخواستم صحبتش رو قطع کنم و به همین دلیل بی اینکه بخوام وارد حریم شخصیش بشم داشتم چیزهای زیادی از اون می فهمیدم. دختره همین طور که می رفت یه بارگی به یه چیزی مثل شیش خونه رسید. با یه پا توی خونه ها می پرید. یه بارگی پاش اومدم روی یکی از خط هایی که با گچ کشیده شده بود و بهش گفتم سوختی سوختی برگشت و با تعجب نگاهی به من کرد و جواب نداد. تا به من نگاه کرد من سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم از اینکه یه بارگی بچه شده بودم. ولی خوب اون هم بچه شده بود مثل بچه ها توی شیش خونه می پرید. شاید عمداً پاش رو گذاشته بود روی خط تا من بهش بگم سوخته. و شاید هم همین طور الکی پاش اومده بود روی اون خط و شاید هم عمداً اینکار رو کرد تا من رو مثل بچه ها کنه. اون که رد شد منم رفتم توی شیش خونه و پریدم و دقیقاً پای من هم اومد روی اون خط و دوباره برگشتم و دوباره همین طور شد. چند بار همین کار رو کردم ولی نشد از روی خط بپری. انگار جادویی بود. می خواستم به هر طریقی شده از روی خط بپرم ولی اگه می موندم هیچ وقت نمی تونستم گل سرخ رو به دختره بدم. به همین خاطر مثل آدم بزرگها به راه خودم ادامه دادم. من می خواستم برم به سمت رنگین کمان ولی دختره منو به سمت رکن آباد کشوند و داشت اعصاب منو خورد می کرد. وقتی اعصابم خورد می شد دلم می خواست یه سیگار بکشم و اگه اون سیگار رو می کشیدم دیگه هیچ سیگاری برام باقی نمی موند. آخه رکن آبادی ها سیگاری نبودن. حالا من مونده بودم و یک نخ سیگار و یه گل سرخ خوشبو و یه دختر که داشت جلوم راه می رفت و با موبایلش حرف می زد.
***
همین طور که داشتم می رفتم دیدم یه بچه جقله دنبال من راه افتاده و داره به حرف های من گوش می ده. هر جا من داشتم می رفتم دنبال من می اومد. بوی سیگارش رو کاملاً حس می کردم. از این آدمهای سیگاری خیلی بدم می اومد. با سیگار شروع می کردن و آخرش هم به افیون و وافور ختم می شد. این آدمهای سیگاری همشون مشکل دارن و آدم دلش به حالشون می سوزه. خیلی دلم می خواست به این آدم های بی تربیت کمک کنم مثل شریعتی، فروغ، پناهی و .... . به یه آسانسور رسیدم و برای اینکه از دست این پسره سمج رها بشم رفتم توی آسانسور و خودم رو به طبقه چهار رسوندم و رفتم تو مطب دکتری که یکی از بستگانم بود. پسره همین جور داشت دنبالم می اومد و یه گل سرخی دستش بود. مشخص بود می خواد ضایع بازی در بیاره. اونجا هم اگه گل رو به من می داد آبروریزی می شد. پسره یک لاقبا با اون بوی مزخرف سیگارش آبروی منو می برد. به همین خاطر سریع رفتم بیرون. دیدم دنبال من نیومد. خیالم راحت شد و برگشتم داخل. پسره همون جوری ایستاده بود و به زمین خیره شده بود رفتم کنارش دیدم بوی سیگار نمی ده. انگار اون پسره شاخه گل رو به یه پسر دیگه داده بود و گفته بود که دنبال من بیاد. ولی خیلی شبیه هم بودن. شاید همزادش بود. می دونستم که همزاد وجود نداره و مال قصه هاست. نمی توسنتم تشخیص بدم که آیا همون پسری هست که تو پارک دنبال من راه افتاده بود یا کس دیگه ای هست. خوب که دقت کردم دیدم لباس هاش فرق کرده. اون پسره لباساش تیره بود ولی این پسره لباساش روشن بود. شش هفت سالی می خورد از اون پسره سنش بیشتر باشه. ریش و سبیل داره. چاق تر شده. کیفش اوریب نیست و کولیه. کفش تابستونی پاش نیست. ولی نگاهش و چشماش دقیقاً شبیه اون پسره بود. خیلی برام آشنا بود. شبیه شاگرد آقای کامکار بود که میومد سه تار یاد می گرفت. من هم دخترم رو می فرستادم پیش آقای کامکار بهش سه تار یاد بده ولی دختر من اصلاً سه تار دوست نداشت. دقیقاً همون پسر بود ولی چندین سال پیر تر شده بود. انگار یه حادثه بد براش پیش اومده بود. یه لحظه حس کردم دارم به چشم پسر خودم نگاه می کنم. همین که بهش نگاه کردم دیدم نگاهامون قفل کرد. پسره سریع سرش رو انداخت پایین. سوار آسانسور شدم پسره هم پشت سر من اومد داخل. فقط دو نفر بودیم. به من نگاهی کرد و لبخندی زد. اما مثل آدم های شیرین عقل سرش رو تکون می داد و بالا و پایین می شد. انگار سرش داشت می خورد به یه چیزی. خیلی ازش می ترسیدم. دلم طاقت نیاورد و ازش پرسیدم :
- مواظب باش سرت به اینجا هم نخوره
- مگه اونجا شما چیزی می بینید؟
- من چیزی نمی بینم مگه اونجا که شمایید چیزی هست؟
- آره، تار عنکبوته. دقیقاً بالای سر منه. می ترسم از بین بره. آخه میدونی چیه من هیچ وقت دوست ندارم دنیای کسی رو خراب کنم. این عنکبوت همه زندگیش این تاره. درست این تارها برای ما یه چیز مزاحم و کثیف و به درد نخوره ولی همه دنیای عنکبوت همین تارها هست.
مثل کسی که بهت زده شده بود کمی خندیدم. اون هم تبسم معناداری کرد. از خودم خجالت کشیدم به خاطر اینکه همیشه رفتار دیگران رو زود قضاوت می کردم.
خیالم راحت شد اما هنوز می ترسیدم. پسر یه باره جلو اومد و گفت :
- می بخشید دوشیزه می دونم که از دست من ناراحت هستین.( یه بارگی آسانسور در طبقه دو ایستاد و چند نفر وارد آسانسور شدند.)
خیلی به هم نزدیک بودیم و پسرک بوی سیگار نمی داد بیشتر بوی نم بارون می داد. انگار مدت زیادی زیر بارون راه افتاده بود.
از کلینیک که اومدم بیرون پسره همین جور دنبال من راه افتاده بود و گل سرخی دستش بود. خیلی دلم می خواست بدونم چرا داره منو دنبال می کنه. بالاخره برگشتم و گفتم :
- آقای محترم شما الان دو ساعته که دنبال من راه افتادین. چی از جون من می خواین.
(پسره به ساعتش نگاه کرد و گفت)
- همش یه ساعت و پنجاه و دو دقیقه هست.
- پس اذعان می کنی که دنبال من راه افتادی.
- آره.
- مشکلت چیه؟
- حقیقتش می خواستم این گل سرخ را بهتون بدم. شما تو پارک رو صندلی جاش گذاشته بودین.
- کدوم گل؟
- این
یادم افتاد موقعی که توی پارک نشسته بودم یه نفر یه گل سرخ اونجا جا گذاشته بود. برای این که پسره دست از سرم بر داره گفتم خیلی ممنونم چرا زحمت کشیدید.
- خواهش می کنم.
- خوب چرا زودتر به من ندادین؟
- گفتم شاید آشنایی ای صحنه رو می دید و شما دوست نداشتین. با اجازه من باید برم. به امید دیدار.
- خداحافظ
نمی دونم چرا گفت به امید دیدار. آخه مگه قرار بود دیداری هم باشه. از حرکات و رفتارش خیلی تعجب کردم. با آدم های معمولی خیلی فرق می کرد. سیگار کشیدنش با این رفتارش که ملاحظه همه چیز رو می کرد همخوانی نداشت. ولی درس خوبی گرفتم. یاد گرفتم که هیچ وقت آدمها رو زود قضاوت نکنم. و هیچ وقت آدم ها رو از دریچه نگاه خودم نبینم و اینکه شاید آدم هایی باشند که ... به راه خودم ادامه دادم و به خونه رسیدم. مادرم منو با یه گل سرخ دید.
- سروناز این دیگه چیه؟
- یه پسره که شبیه شیرفرهاد بود بهم داد؟
- کی بود؟
- نمی دونم.
- چرا ازش گرفتی؟
- نمی شد نگیری.
- چطور؟
- خوب باید می گرفتم دیگه.
- پسره پولدار بود؟
- نمی دونم.
- سر و وضعش خوب بود؟
- تقریباً
- قد بلند و رعنا بود؟
- نه. قد کوتاه و تپل بود.
دیگه ماجرا رو برای مادرم توضیح دادم. اولش باورش نمی شد ولی قبول کرد.
***
آتشبُد وقتی از کلینیک برگشت ساعتش رو نگاه کرد و دید دو سال از اون موقع گذشته. ساعت آتشبُد با بقیه ساعت ها فرق می کرد. ساعت آتشبُد هر چند سال یکبار ساعت ها رو به اندازه یک سال نشون می داد و یه مدت هم به اندازه یک ثانیه. ولی همه ماها یک ساعتمون یک ساعت بود. از اینکه شاخه گل رو به دخترک داده بود خیلی خوشحال بود. اما دخترک خیلی ناراحت بود دائم با خودش کلنجار می رفت که اون گل رو کی توی بارون گذاشته بود. اون شب خوابید و هی گل رو بو می کرد و تمام ماجرا رو تو ذهنش بازسازی می کرد. خیلی دلش می خواست یکی یه گل سرخی رو بهش بده ولی تا اون روز هیچ کس بهش گل سرخ نداده بود. فردای اونروز ماجرا رو برای دوستش تهمینه تعریف کرد و گفت یه پسری یه شاخه گل بهم داده.
- تون صداش چه جور بود؟
- خیلی قشنگ بود به دل آدم می نشست. مثل صدای یه پیاله چینی مو برداشته قدیمی بود که عکس یه قاصدک روی اون کشیده باشن. مثل صدای یه آدمی بود که از گذشته به آینده در حال قدم زدن باشه یا از آینده به گذشته در حال دویدن باشه.
- به نظرت گاهی شده این پسره با قاصدک ها حرف زده باشه؟
- آره
- به نظرت پسره از تو خوشش اومده؟
- نمی دونم. اصلاً مشخص نیست.
- چطور؟ مگه با چشماش حرف نمی زد؟
- چرا حرف می زد ولی خیلی یواش. به سختی می شد بفهمی چی میگه.
- دوستش داری؟
- نمی دونم.
- چرا؟
- آخه سیگار می کشد.
- خوب شاید بتونه سیگار رو ترک کنه.
- ولی شاید دوباره شروع کنه.
- مگه هر کی سیگار بکشه مشکل داره؟
- نمی دونم مادرم میگه کسی که سیگار می کشه بدرد تو نمی خوره و آدم بی تربیتی هست.
- خودت چی میگی؟
- می تونم تغییرش بدم.
- خوب منتظر چی هستی؟
- شاید اون دوباره نیاد.
- شاید هم بیاد.
- می تونی کمکم کنی؟
- اگه بتونم چرا که نه. خوب یه قاصدک بگیر و بهش بگو که دوست داری ببینیش.
- رکن آباد مگه قاصدک پیدا میشه؟
- خوب برو سمت سمرقند و بخارا.
- اونجا پیدا میشه؟
- آره من توی آموزشگاه سپاه جاویدان از یکی از استادهای سه تار شنیدم اونجا قاصدک پیدا می شه.
- راستی پسره شش خونه هم بازی کرده؟
- آره
با تهمینه خداحافظی کرد و دنبال قاصدک می گشت ولی هیچ قاصدکی ندید. به خونه برگشت و خوابید. توی خواب دید که یه پسره که اسمش آتشبُد بود با سه تا پسر دیگه به نام های تیرداد و فرهاد و هیربُد سوار یه ماشین خارجی کهنه سبز رنگ شدن و با سرعت زیاد به بالای کوهی رسیدن که یه پرتگاه خطرناک داشت. مرد یه لیست درآورد و گفت جلوی اسمتون امضا کنید. اسم همه بود جز اسم آتشبُد. اون سه نفر از پرتگاه پریدن پایین. همین طور که میومدن پایین زمین به طرف بالا حرکت می کرد. هر سه نفر رسیدن پایین. آتشبُد خوشحال شد که تونستند بپرن پایین و می ترسید که این مرد که اون رو تنها گذاشته می خواد الان چیکار کنه. مرد گفت ما هم باید بریم پایین. آتشبُد به مرد چسبید و با هم پریدن. آتشبُد وسط راه از مرد جدا شد و دید می تونه تنهایی بپره. اونها با هم به پایین رسیدن. مرد آتشبُد رو تنها گذاشت و خودش رفت. اونجا هیچ کس نبود. آتشبُد با خودش گفت این مرد چقدر شبیه آقای کامکار بود. دور تا دور آتشبُد رو جنگلی از درختان انجیر و انار فراگرفته بود. آتشبُد به سمت جنگل رفت. جنگل تاریک بود. توی جنگل دید یه دختر جوون وارد جنگل شده و داره دنبال قاصدک ها می دووه . قاصدک ها رنگشون سبز تیره بود. دختره یه ساعت شنی دستش بود و مدام پرواز می کرد و میومد روی زمین می ایستاد. دختره یه بوی عجیبی داشت مثل بوی یک گل رز سرخ خاص. بویی که در تمام دنیا، فقط و فقط یه گل داشت. آتشبُد چیزی یادش اومد. یه چیزی شبیه قلب، دلبرک، رنگ سرخ، آینه، باران و .... اما نمی دونست اینها چی هستن. آتشبُد می دید که دختره دست دیگش یه شلاق بود. می ترسید اگه بره سمت دخترک بهش شلاق بزنه. دخترک ساعت شنی رو گذاشت کنار درخت ها و خودش دنبال قاصدک ها به راه افتاد. آتشبُد ساعت شنی رو برداشت و دنبال دختره به راه افتاد. اما جنگل داشت تاریک تر می شد. آتشبُد خیلی دلش می خواست به چشمای دخترک یه بار دیگه نگاه کنه اما جنگل تاریک بود و نمی تونست اون رو ببینه. آتشبُد احساس می کرد دختره داره به اون می خنده. یک صدای خنده توام با گریه. چشماش برق خاصی داشت و مثل چشم های گربه تو شب معلوم بود. آتشبُد فقط یه نگاه از دختره یادش مونده بود.خنده غمگین و ملیحی داشت و مثل مادری بود که به پسرش نگاه می کرد. همین جور مدت زیادی دنبال هم به راه افتادن. نزدیک دو سال طول کشید. دختره توی راه یه شعر غمگینی رو به یه زبونی که ایرانی نبود زمزمه می کرد و قاصدک ها هم با اون زمزمه می کردن. آتشبُد همین طور ادامه داد و چیزهای کمی از صدای دخترک رو متوجه می شد. Years ago .... when I was younger.... fairy tales i knew he was mine and we were sweethearts.... تا اینکه جنگل اینقدر تاریک شد که دیگه ندیدش. فقط یه بویی از دختره در مشامش مونده بود که همین جور توی تاریکی پیرامونش رو بو می کرد و به سمتش می رفت. آتشبُد همین جور رفت تا ناگاه به یه تار عنکبوت رسید. یه دختره هم تو تار عنکبوت گیر کرده بود. آتشبُد خیلی دلش می خواست بدونه که این دختره کیه که جرات کرده بیاد تو این جنگل تاریک. آخه تا اونجایی که از مردم سمرقند و بخارا شنیده بود می گفتند تا اون موقع کسی وارد این جنگل نشده .فندکش تمام شده بود و نیاز شدیدی به سیگار کشیدن داشت. دو سال سیگار نکشیده بود و یه سیگار قدیمی تو پاکتش مونده بود. سیگار رو برداشت و بو کرد. بوی مست کننده ای داشت که شبیه بوی نم بارون بود. اگه فندک رو روشن می کرد دیگه نمی تونست آخرین سیگارش رو بکشه. از طرفی نمی دونست آیا واقعاً این دختری که توی تار عنکبوت گیر کرده همون دختری هست که به دنبال قاصدک ها می رفته؟ یا نه کسی دیگه هست؟ ولی اون دختر دقیقاً همون بوی خاص گل رز سرخ رو می داد. یعنی میشه دو نفر یه بوی یکسانی بدن. یعنی میشه دو تا گل یه بویی بدن. آتشبُد مطمئن بود که اون دختری که توی تار عنکبوت گیر کرده همون دختری هست که دنبال قاصدک ها راه افتاده بود. کمی صبر کرد و روی زمین نشست. تصمیمش رو گرفت. اعصابش کاملاً به هم ریخته بود. عین همون پسری که تو مطب دکتر مغز و اعصاب سر و کله اش پیدا شده بود. سیگار رو زیر لبش گذاشت و فندکش رو درآورد و روشن کرد. شعله فندک رو به سمت دخترک برد و دید یه دختری که لباساش سبز تیره هست و کیفش رو اوریب گذاشته اونجا گیر کرده اما تا اومد به نی نی چشمان دخترک خیره بشه شعله فندک تموم شد. هر چی فندک زد دیگه روشن نشد. دختره به آتشبُد گفت اگه من رو نجات بدی این دو تا انار سرخ و دوازده تا انجیر و شلاق رو بهت می دم. آتشبُد قبول کرد. دختره انارها و انجیرها رو از کیفش درآورد و به آتشبُد داد. شلاق رو هم بهش داد. شلاق سبز رنگی بود.
- عنکبوت خانم ببین این دخترک چقد معصوم و ظریفه بذار از اینجا بره
- من گرسنم هست. نمی تونم این طعمه رو رها کنم.
- بیا این دوازده تا انجیر و این دو تا انار رو بگیر. با اینها خودت رو سیر کن
- اینها که توی جنگل فراوونه. یه چیز دیگه بهم بده
- خوب این شلاق رو هم بهت میدم.
- شلاق دیگه چیه؟
- یه چیزی هست که با اون آدمهای بدکار رو مجازات می کنن
- ولی تا الان آدمی از اینجا رد نشده
- ولی احتمالش هست کسی از اینجا رد بشه و لونه شما رو خراب کنه. اون وقت می تونی با شلاق بهش بزنی که مجازات بشه.
عنکبوت قبول کرد و دخترک را آزاد کرد. با شلاق چند بار در هوا ضربه زد و صدای دهشتناکی تمام جنگل رو فرا گرفت. انگار داشت بر تن عریان زمان شلاق می زد. عنکبوت می خواست همیشه عدم باشه. از ازل تا ابد عدم باشه. آتشبُد ساعت شنی رو برداشت و با هم توی تاریکی به راه افتادن. آتشبُد شروع به فندک زدن کرد تا مسیر رو تشخیص بده اما هر چی فندک زد دیگه روشن نشد. آتشبُد آخرین سیگار و فندک رو به زمین پرت کرد و متوجه شد که ساعت شنی صداش داره ضعیف و ضعیف تر میشه. آتشبد همین طور که دخترک رو بغل کرده بود به سمت نور ماه که تازه از آسمون در اومده بود می رفت. بالاخره از جنگل تاریک بیرون اومدن. نور نافذ نقره فام ماه روی بازوهای سیمین دخترک می تابید. موهای خرمایی رنگ دخترک مثل یه خرمن تا پشت سرش ریخته بود. یه خالی شبیه خال های هندوها روی صورت دخترک بود. به دختره گفت اگه این ساعت شنی تموم بشه چه اتفاقی می افته. دختره گفت من برای همیشه از زمین جدا میشم و به آسمون می رم. آتشبُد نمی تونست صدای دختره و چشمای نافذش رو برای همیشه از دست بده. به همین خاطر ساعت شنی رو برعکس کرد و یه باره دید که توی یک گرداب سبز رنگی خودش و دختره دارن با سرعت زیادی در گذشته غرق می شن. طره های تاب داده دخترک که خرمایی رنگ شده بود بر باد رفته بود و همه روزهای اون دو سال در یه چشم به هم زدن سپری شد و هر دو احساس شیرینی داشتند. اما دخترک که هشیاریش رو به اضمحلال می رفت دائم می گفت آتا، آتا، آتا. دخترک به بدن آتشبُد چسبیده بود. اما نیمه های راه آتشبُد رو رها کرد. انگار همه اون سختی ها به یه شیرینی وصف ناپذیری تبدیل شده بود. اینقدر رفتند و رفتند تا به رکن آباد رسیدن. داشت بارون می اومد. بارون تند و کوبنده ای که انگار داشت از یه چیز گلایه می کرد. باران با سماجت به درختان بلند و قدیمی اطراف راه خاکی برخورد می کرد. انگار داشت بر تن عریان درختان شلاق می زد. انگار دقیقاً هشتم آبان ماه دو سال پیش بود. آتشبُد روی یه صندلی توی یه پارک سراسیمه نشست در حالیکه دو تا گل سرخ دستش بود. انگار منتظر کسی بود. اما کسی نیومد. ساعت ها منتظر موند. به اندازه 30 سال منتظر موند اما هیچ کسی نیومد. انگار یه دخترکی بهش گفته بود اونجا بشینه. اما آتشبُد فقط یه پیرزن قشقایی در سمت مقابلش دید. پشیمان شد و گل رو گذاشت روی صندلی و برگشت خونه. گل دیگه رو گذاشت کنار آیینه و به مقصد نامعلومی از خونه خارج شد. به یه راه خاکی رسید که دو طرف اون درخت های بلند و قدیمی بود. دو تا جوب از دو سمت راه رد می شد. یکی شراب خلر شیراز داشت و اون جوب دیگه شیر و عسل. آتشبُد می خواست به سرچشمه این جوب ها برسه. دوست نداشت از اون شراب و شیر و عسل بخوره. می خواست برسه به جایی که کسی دستش به شیر و عسل و شراب نرسیده باشه. اطراف راه خاکی پر از گل های نرگس شیراز بود که فضا رو معطر کرده بودند. خورشید به هوا برخواسته بود و سایه بزرگ و سبز رنگی پشت سر آتشبُد داشت کوتاه و کوتاه تر می شد. آتشبُد اینقدر رفت و رفت تا اینکه آخرین دانه ساعت شنی به سمت دیگه رفت. ناگاه ساعت شنی از دست آتشبُد به زمین افتاد و شکست. آتشبُد در دورترین جای راه که مثل دو خط موازی به هم می رسیدند در همان نقطه در همان زمان و در همان مکان در فضا محو شد. انگار هیچ وقت روی زمین نبود. از ازل تا ابد. مثل دود یه سیگاری که هرگز کسی اون رو نکشیده بود.
***