مفهوم زیبای آزادی
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یکی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
تعلقات سید مرتضی
کتابچه دل سید پر بود،
آن را که میگشودی، صدف عشق را میدیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا میدرخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیلهاش نمیگنجید.
سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سکهها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بیتاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض کردم، سید سالهاست که مینویسی و میخوانی اما هنوز ...
کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی:آقای همایونفر
ندامت
صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره میساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.
که من دل سید را شکستم.
از شدت ناراحتی به حیاط آمدم
نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من،
همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.
ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم.
گویی اتفاقی نیفتاده است.
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی:محمدی نجات
زندگی و نماز
به نماز سید که نگاه میکردم،
ملائک را میدیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت.
اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1- از سخنان سید مرتضی آوینی
منبع: کتاب همسفر خورشید
راوی: اکبر بخشی
دفتر سپید, قلمی سرخ
به چشمانش که نگاه کردم،
تبلور ایمان را یافتم
سر بر خاک که مینهاد،
هقهق اشک بود و نالههای بیقرار
درست از همانجا حضور خدا را حس میکردی
لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را
خاکی و متواضع با لباس ساده بسیج
دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت،
زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر کف، بر دفاتر سپید با قلمهای
سرخ مینوشت.
منبع: کتاب همسفر خورشید
راوی: دالایی
سفر حج
سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد، با آنکه پایش مشتاق باشد فاصلهای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی که از این سفر بازگشت، به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، میگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
صحرای عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بیقرار آوینی، اگر تمام اشکهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را میدید. آنجا که حجهبنالحسن(عج) اشک را از روی گونههای مردان خدا پاک میکند، دستانش را میگیرد، تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان میدود.
منبع: همسفر خورشید
راوی: شهید سید مرتضی آوینی
پارتی بازی
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.
صورتم سرخ شده بود.
کاغذ را برداشتم.
لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشتهای تیره بر روی آن
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار
به خانه رفتم
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم
در عالم رؤیا
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار ازخواب پریدم
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا میبلعید و زمان مرا به هزاران سال پیشتر پرت میکرد.
مدتی بعد نامهای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتیبازی شده است، اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازیات راداشتم.
منبع: همسفر خورشید
راوی: برادر یوسفعلی میرشکاک
نخل تنومند
شب جمعه
و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران)
«یا غیاث المستغیثین»
بغضی بود که در گلو میشکست
صدای هق هق گریههای مرد و شانههای لرزانش
مرا متوجه او ساخت
پس از اتمام دعا کنارش نشستم
معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش
ناگهان تمام وجودم لرزید
با دیدن کتاب حافظ
گفت: «برایم فال بگیر.»
و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت
«خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.»
و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد میزد.
چند ساعت بعد عازم رفتن شد
پرسیدم: «نامت چیست؟»
گفت: «مهرهای گم شده در صفحه شطرنج الهی»
دو سال گذشت
اما طنین صدایش در ذهنم بود.
بار دیگر
او را در محفل عاشقان مولا یافتم.
نامش را پرسیدم.
گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.»
در تکرار مکرر آن محفل
شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سرودهای را خواندم
او برعکس سجادهنشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم.
او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم.
سرانجام از این منزل ویران رخت بربست.
و من تازه فهمیدم که چه پربار بود, این نخل تنومند و سر به زیر
منبع: همسفر خورشید عشق
خضر زمان
نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشقتر باشند.
عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوههای دیرینه سید مرتضی سرباز کرد.
«صدای من به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گستردهتر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظهای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.
منبع : کتاب همسفر خورشید
مرد بارانی
تالار اندیشه مملو از هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و ... بود.
به سختی وارد سالن شدم.
فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم.
ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد.
سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت.
در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم:«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم»
در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست.
نگاهها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟»
سید مرتضی بود که می خواست بر سر جهان فریاد بزند، او تنها ایستاده بود.
از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است.
منبع : همسفر خورشید
راوی : رضا رهگذر
داروی درد وصال
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، اینبار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود....
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه کرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میکرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.درست میدیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من میخورد و من سالم از کنار آنها بلند میشوم»
منبع: همسفر خورشید
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یکی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
تعلقات سید مرتضی
کتابچه دل سید پر بود،
آن را که میگشودی، صدف عشق را میدیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا میدرخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیلهاش نمیگنجید.
سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت.
برق سکهها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بیتاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض کردم، سید سالهاست که مینویسی و میخوانی اما هنوز ...
کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی:آقای همایونفر
ندامت
صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره میساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.
که من دل سید را شکستم.
از شدت ناراحتی به حیاط آمدم
نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من،
همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود.
ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم.
گویی اتفاقی نیفتاده است.
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی:محمدی نجات
زندگی و نماز
به نماز سید که نگاه میکردم،
ملائک را میدیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت.
اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1- از سخنان سید مرتضی آوینی
منبع: کتاب همسفر خورشید
راوی: اکبر بخشی
دفتر سپید, قلمی سرخ
به چشمانش که نگاه کردم،
تبلور ایمان را یافتم
سر بر خاک که مینهاد،
هقهق اشک بود و نالههای بیقرار
درست از همانجا حضور خدا را حس میکردی
لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را
خاکی و متواضع با لباس ساده بسیج
دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت،
زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر کف، بر دفاتر سپید با قلمهای
سرخ مینوشت.
منبع: کتاب همسفر خورشید
راوی: دالایی
سفر حج
سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد، با آنکه پایش مشتاق باشد فاصلهای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی که از این سفر بازگشت، به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، میگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
صحرای عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بیقرار آوینی، اگر تمام اشکهایش در جبهه بیشاهد بود، آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را میدید. آنجا که حجهبنالحسن(عج) اشک را از روی گونههای مردان خدا پاک میکند، دستانش را میگیرد، تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان میدود.
منبع: همسفر خورشید
راوی: شهید سید مرتضی آوینی
پارتی بازی
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.
صورتم سرخ شده بود.
کاغذ را برداشتم.
لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشتهای تیره بر روی آن
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار
به خانه رفتم
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم
در عالم رؤیا
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار ازخواب پریدم
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا میبلعید و زمان مرا به هزاران سال پیشتر پرت میکرد.
مدتی بعد نامهای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتیبازی شده است، اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازیات راداشتم.
منبع: همسفر خورشید
راوی: برادر یوسفعلی میرشکاک
نخل تنومند
شب جمعه
و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران)
«یا غیاث المستغیثین»
بغضی بود که در گلو میشکست
صدای هق هق گریههای مرد و شانههای لرزانش
مرا متوجه او ساخت
پس از اتمام دعا کنارش نشستم
معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش
ناگهان تمام وجودم لرزید
با دیدن کتاب حافظ
گفت: «برایم فال بگیر.»
و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت
«خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.»
و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد میزد.
چند ساعت بعد عازم رفتن شد
پرسیدم: «نامت چیست؟»
گفت: «مهرهای گم شده در صفحه شطرنج الهی»
دو سال گذشت
اما طنین صدایش در ذهنم بود.
بار دیگر
او را در محفل عاشقان مولا یافتم.
نامش را پرسیدم.
گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.»
در تکرار مکرر آن محفل
شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سرودهای را خواندم
او برعکس سجادهنشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم.
او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم.
سرانجام از این منزل ویران رخت بربست.
و من تازه فهمیدم که چه پربار بود, این نخل تنومند و سر به زیر
منبع: همسفر خورشید عشق
خضر زمان
نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشقتر باشند.
عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوههای دیرینه سید مرتضی سرباز کرد.
«صدای من به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گستردهتر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظهای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.
منبع : کتاب همسفر خورشید
مرد بارانی
تالار اندیشه مملو از هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و ... بود.
به سختی وارد سالن شدم.
فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم.
ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد.
سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت.
در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم:«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم»
در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست.
نگاهها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟»
سید مرتضی بود که می خواست بر سر جهان فریاد بزند، او تنها ایستاده بود.
از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است.
منبع : همسفر خورشید
راوی : رضا رهگذر
داروی درد وصال
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، اینبار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود....
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه کرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میکرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.درست میدیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من میخورد و من سالم از کنار آنها بلند میشوم»
منبع: همسفر خورشید