خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انگشت و انگشتر




كرر مي كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دلها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين(ع).خاطرات مقتل و گودال قتلگه،پيكر بي سر و…بچه ها در ميدان مين فكه،منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند.مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهيد هيچ خبري نبود.خيلي گرفته و پكر بوديم.همين جور كه داشتم قدم مي زدم،به شهدا التماس مي كردم كه خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم.ناگهان ميان خاكها و علفهاي اطراف،چشمم افتاد به شيئ سرخ رنگ كه خيلي به چشم مي زد.خوب كه توجه كردم،ديدم يك انگشتر است.جلوتر رفتم كه آن را بردارم.در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد.صحنه عجيب و زيبايي بود.بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيگر شهيد را درآورم.بچه ها را صدا زدم و آمدند.علي آقا محمودوند و بقيه آمدند.آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهني و يك جيب خشاب پيدا كرديم.خيلي عجيب بود.در ايام محرم،نزديك عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود.هر كدام از بچه ها كه مي آمدند با ديدن اين صحنه،خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي تركيد و مي زدند زير گريه.بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن.همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين (ع).
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره اي از شهید غلامرضا ایوبی
وقتی جنگ شروع شد، پدرم برای رفتن به جبهه تلاش زیادی می کرد. اما چون سنش زیاد بود، با رفتنش موافقت نمی شد. بارها و بارها پیش آمد که با خوشحالی و امید به محل اعزام می رفت و با ناراحتی بر می گشت.
بالاخره بعد از مراجعات مکرر، پدر خودش را به جهاد معرفی کرد. در آن جا از پدر سوال کرده بودند که چه تخصصی دارد و چه کاری می تواند در جبهه انجام د هد؟ پدر در جواب گفته بود:
من هیچ تخصصی ندارم. ولی می توانم مثل یک کیسه خاک در سنگر بسیجی ها باشم.
همین حرف آن ها را تحت تاثیر قرار داده بود. چند روز بعد، پدر همراه گروه امداد به جبهه اعزام شد.

راوي : فرزند شهيد ساره ایوبی
منبع: مجموعه خاطرات شهداي خراسان
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیارت بعد از شهادت

زیارت بعد از شهادت

شهید محمد رضا عاشور پس از زخمی شدن در عملیات والفجر 8 به یک یمارستان در اصفهان منتقل می شود. در آنجا خانواده اش به بالینش می آیند و تا لحظات آخر عمرش در کنار او می نشینند. شهید عاشور قبل از شهادت ، خطاب به خانواده اش می گوید:
من آرزو داشتم پس از عملیات والفجر 8 به پابوس امام رضا علیه السلام بروم ، ولی افسوس که دیگر نمی توانم.... و لحظاتی بعد به شهادت می رسد.
برادرش او را در تابوت می گذارد و روی آن را پارچه ای می کشد و می نویسد: محمد رضا عاشور اعزامی از گرمسار.
سپس خود و خانواده اش برای مهیا کردن مقدمات تشییع جنازه به تهران و از آنجا به گرمسار می روند.جنازه ی این شهید با بقیه ی شهدا به تهران منتقل می شود.
در تهران به دلیل نا معلومی ، پارچه ی روی تابوت محمد رضا ، با شهیدی از مشهد عوض می شود و جنازه را به مشهد می برند ، غسل می دهند و کفن می کنند و در ححرم امام رضا علیه السلام طواف می دهند.
وقتی خانواده ی شهید برای دیدار آخر به سراغ جنازه می آیند ، می بینند این شهید آنها نیست.
سر انجام هر دو خانواده شهید خود را تحویل می گیرند و به خاک می سپارند.
در حالی که شهید عاشور به آرزویش که زیارت امام رضا علیه السلام بود رسید.!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تشنه دوست

تشنه دوست

یک روز که مجید در خانه بود و من و برادرم و خواهرانم هم در منزل بودیم ، شنیدم با تبسم خاصی که بر لب داشت به مادرم می گفت:
من مثل علی اکبر امام حسین علیه السلام شهید می شوم. هنوز یک هفته به عملیات فتح المبین که مجید در آن به شهادت رسید ، مانده بود.نکته ی عجیب این بود که وقتی این جمله را به مادر گفت دستش را روی دستش گذاشت و گفت :تیر عراقی ها به سرم و چشمم می خورد.بعد ادامه داد و گفت :مادر مرا ببخش که این حرف ها را می زنم ولی به خاطر وضعیتی که سر و صورت من پیدا می کند دوست ندارم در غسالخانه بالای سر من حاضر باشی و مرا در این وضعیت ببینی و ناراحت بشوی .
بعد از مادرم خواست او را حلال کند و ببخشد.مادرم هم به او گفت: تا زنده هستی تو را حلال می کنم. این را گفت و به گریه افتاد حبیب برادرم سعی کرد که مادرم را آرام کند که مجید در ادامه گفت : در مورد غسل بدنم هم از آیت الله قاضی (نماینده امام و امام جمعه ی وقت دزفول ) صحبت کرده ام و ایشان گفته است اگر کسی در میدان جنگ شهید شود ، احتیاجی به غسل ندارد و می توانند با همان لباس او را دفن کنند.
روز بعد که با او به «بهشت علی » رفتیم تا مجید بر سر مزار دوست شهیدش محمد افخم فاتحه ای بخواند به من وصیت کرد او را در کنار دوست شهیدش به خاک بسپاریم که اتفاقا کنار مزار شهید افخم قبری خالی بود که روی آن را با حلبی پوشانده بودند.مجید آن ورقه حلبی را برداشت و به دقت به داخل آن نگاه کرد ، بعد به من گفت : وقتی شهید شدم مرا در همین قبر به خاک بسپارید.
همین طور هم شد ، همه ی حرف هایی که مادرم زده بود درست از آب در آمد.
مجید که متولد سال 1342 بود در مورخ 2/1/61 در منطقه ی دشت عباس در عملیات فتح المبین در دشت چچشمه یک گلوله ی کالیبر 75 تیر بار به چشم راست او خورد و از پشت سر او خارج شد و سرش را متلاشی کرد و با همان وضعیت که در منطقه به شهادت رسیده بود و در قبری که گفته بود به وصال دوست شتافت.!
خوش به سعادتش!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند خاطره از زبان شهید همت :



خبر


در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ مي‌زنند و اخبار را مي‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام مي‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين ‌قدر دلش شور مي‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. مي‌خواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس مي‌گيرند.»



حمله شمشير


در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حالي‌که تمام منطقه مين ‌گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را مي‌بيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچه‌ها دست داده بود. همه مي‌گفتند ما مي‌خواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چه‌طور مي‌خواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفته‌اند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمه‌هاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي الله‌اکبر، آن‌چنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يک‌جا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حمله‌کننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره مي‌کنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريه‌اش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها الله‌اکبر مي‌گفتند. اگر ما مي‌دانستيم تعدادتان اين‌قدر کم است، مي‌توانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس مي‌کند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
سيراب وصل

سيراب وصل

بعد از شهادت فرزندم یوسف که در عملیات والفجر یک در فکه به شهادت رسید.با جمعی از خانواده های شهدا به زیارت امام در جماران

مشرف شدیم . در این ملاقات که چند دقیقه بود امام برای ما صحبتی نکردند علت را که پرسیدیم ، یکی از اعضای دفتر امام گفت :

حضرت امام فرموده اند دیگر برای خانواده های شهدا که به رسالت خود عمل کرده اند چه صحبتی بکنم . بعد از زیارت امام ، ما را به

بهشت زهرا و سپس به جمکران در قم بردند. به علت خستگی مفرط سفر در محوطه ی جمکران در نزدیکی یک آب سرد کن برای

لحظاتی نشستم تا استراحت کنم . به پدر شهید علی اکبر نیک نفس که پسرش با یوسف به شهادت رسیده بود گفتم: من دقایقی

را اینجا استراحت می کنم اگر خبری شد مرا بیدار کنید. همانجا در حالت خواب و بیداری که انگار چشمانم باز بود و همه چیز را می

دیدم تشنگی بر من غلبه کرد در حالی که توان حرکت نداشتم و می دانستم کنار آب سرد کن دراز کشیده ام ولی انگار رمقی

نداشتم که تقلا کنم و به آب برسم با خود گفتم کسی نیست جرعه ای آب به من برساند . در این اثنا یک لحظه یوسف فرزند شهیدم

را بالای سرم دیدم که لبلس بسیجی داشت و زانو هایش خاکی بود و سبویی با آب خنک در دست داشت و به من تعارف کرد.

تشنگی زیاد از یک طرف و دیدن یوسف از طرف دیگر زبانم را بند آورده بود با لکنت زبان گفتم : یوسف تو که شهید شده ای ، چطور

شده که برای من آب آوردی؟

گفت پدر ما همیشه زنده ایم و در کنار شما هستیم . با دست های لرزان از دست یوسف جام گلی آب را گرفتم .

آب خنک و گوارایی بود که سر کشیدم . تا به خود آمدم یوسف رفته بود ومن سیراب شده بودم.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم باطن

چشم باطن

مادر حسین می گفت : وقتی حسین شیمیایی شد و در بیمارستان شهید لبافی نژاد در تهران بستری شد به عیادتش رفتم. در سالن بیمارستان به دنبال اتاقی می گشتم که در آن بستری بود. وقتی از جلوی اتاقش رد شدم و در حالی که نمیدانستم در آن اتاق بستری است ، یک مرتبه صدای حسین را شنیدم که می گفت : مادر من اینجا هستم ، بیا اینجا!
برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم . دیدم حسین روی تخت خوابیده است ، در حالی که به دلیل سوختگی صورت چشمهایش را باند پیچی کرده بودند. وقتی دیدم چشمهایش را بسته اند تعجب کردم که با چشمان بسته چطور مرا که از کنار اتاقش رد می شدم دید و صدا کرد . فرد آشنایی هم که مرا بشناسد در کنار او دیده نمی شد ، من هم صدایی نکرده بودم که حسین توسط آن صدا مرا بشناسد.
از خود حسین پرسیدم چطور مرا دیدی؟چه کسی به تو گفت که من به بیمارستان آمده ام گفت : مادر فراموش کن و چیزی از من نپرس.
من اصرار کردم و گفتم :تو باید به من که مادرت هستم این را بگویی.گفت : مادر از همان ساعتی که تو از کرمان راه افتادی و به سمت بیمارستان آمدی ، آمدنت را حس می کردم . مادر حسین می گفت : حسین حتی نشانی رنگ و نوع ماشینی را که با آن از کرمان به طرف تهران حرکت کرده بودیم برای من بیان کرد.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمناى شهيد

تمناى شهيد

بعد از بمباران شهر اصفهان در سال 65 توسط هواپیماهای عراقی که ضمن آن عده ای از مردم بی گناه به شهادت رسیدند ، با توجه به تعداد کشتگان ، قطعه ی شهدای کربلای چهار را به شهدای بمباران اختصاص دادیم. واقعیت این است که میزان تلاش من در رابطه با تعیین و آماده سازی سنگ قبور شهدای جبهه با شهدای بمباران شهرها قابل مقایسه نبود. هر شهید که دفن می شد ما یک فرم مخصوص سنگ قبر تحویل خانواده ی او می دادیم تا آن را تکمیل و به ما بر گردانند. وقتی فرم تکمیل می شد ، مشخصات آن را برای سنگ تراش می فرستادیم و پایین آن برگه می نوشتم اقدام شد و آن را امضا و بایگانی می کردم . با توجه به مسئله ای که اشاره کردم در این میان به یکی از شهدای بمباران کم توجهی کرده بودم . ماجرا از این قرار بود که بدون اینکه مشخصات شهید مورد نظر را که یک زن بود برای سنگ تراشی بنویسم ، اصل فرم مشخصات آن شهید را در قسمت اقدام شده ها بایگانی کردم . این فرم مربوط به شهید سیده زهرا معتمدی بود .
همان جا این شهیده به خواب من آمد و گفت: فلانی شما فرم قبر مرا اقدام نشده امضا کردی و جزء موارد اقدام شده بایگانی کردی . لطفا برای اینکه مادرم که بر سر قبر من می آید از نبودن سنگ قبر من ناراحت نشود ، سنگ قبر مرا هم تهیه کن.
وقتی از خواب بیدار شدم ، از کار خودم در حق این شهید پشیمان شده بودم ، لذا صبح همان روز که به دفتر کارم مراجعه کردم دفترها را بررسی کردم تا از صحت این خواب مطمئن گردم ، دیدم عینا همان است که در خواب دیده ام و اشتباها آن را جزء اقدام شده ها گذاشته هام. فورا بر سر مزار آن شهیده حاضر شدم و فاتحه ای قرائت کردم و از وی عذر خواهی نمودم . قبر این شهیده در قطعه ی دوم والفجر 4 در شمال شرقی گلستان شهدای اصفهان واقع است.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
حضور پس از شهادت

حضور پس از شهادت

شهید حسین می گفت:من معتقدم دو نفر که خیلی با هم دوست هستند و همیشه با یکدیگر به سر می برند ، بعد از شهادت یا وفات یکی از آنها ، باز هم دوستی شان ادامه پیدا می کند . مثلا می توانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند حتی اگر آن یکی که زنده است دچار مشکلی شود دوستش می تواند به او کمک کند و راهنمایی اش نماید . همچنین می گفت: من هر وقت در طول جنگ به مشکلی بر می خورم به حضرت زهرا (س) متوسل می شوم و دوستان شهیدم را در خواب می بینم و آنها هم مرا راهنمایی می کنند و راه حل مشکلاتی را که داشته ام پیش رویم می گذارند .
از حسین قول گرفتم اگر خدا به او توفیق شهادت داد مرا فراموش نکند ودر گرفتاری ها کمکم کند . او هم قول داد و تا به حال به وعده اش وفا کرده است.
پس از شهادت هر گاه به مشکلی برخورد می کنم حسین به خوابم می آیدو مرا راهنمایی می کند.
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
بى خود از خویش

بى خود از خویش

مادرم که از شهادت فرزندش «سید مهدی» خیلی اظهار دلتنگی و بی تابی می نمود ، یک روز برای من تعریف کرد : یک شب که خیلی از فقدان و هجران پسرم ناراحت بودم با ناراحتی و غم زیادی که در دلم بود به خواب رفتم . در خواب سید مهدی را دیدم و با او از رفتنش گله و شکایت کرده و گفتم : تو از پیش من رفتی و دیگر از من یادی نمی کنی و سراغی از من نمی گیری . مهدی در جوابم گفت: مادر من می توانم به تو سر کشی کنم و سر بزنم ولی در انظار مردم نمی شود.بعد گفت: تو ناراحت نباش ، چند روز دیگر به سراغت می آیم . مادرم می گفت: وقتی بیدار شدم به فکر فرو رفتم که چه حادثه ای اتفاق خواهد افتاد .
یک روز بعد از ظهر که در منزل تنها و روی پله های جلوی اتاق نشسته بودم ناگهان چشمم به حیاط منزل افتاد. در کمال تعجب دیدم که سید مهدی در حالی که لباس روحانی به تن دارد و تسبیحی را هم در دستش می چرخاند و با خود چیزی را شبیه شعر زمزمه می کند به طرف من می آید. او جلو آمد و با من صحبت کرد. به او گفتم چرا دیر آمدی؟ گفت : حالا که آمده ام و پیش تو هستم . من از شوق به گریه افتادم و با او حرف زدم و درد دل کردم و از خود بی خود شدم دیدم مهدی نیست. انگار غیب شده بود.
مادرم می گفت مرتبه ی بعد که سید مهدی را دیدم در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم . ناگهان احساس کردم سید مهدی وارد اتاق شد و جلوی من به نماز ایستاد. نمازم را مدتی طول دادم که بیشتر او را ببینم ، او هم نمازش را طول داد . بعد فکر کردم نمازم را تند تر بخوانم تا پس از نماز او را بهتر ببینم و با او صحبت کنم تا به سجده رفتم ، چادرم جلوی صورت افتاد . بعد از سجده که سرم را از روی مهر بلند کردم دیدم هیچ کسی جلوی من نیست.
من خودم از مادرم شنیدم که می گفت:سه بار مهدی را مانند زمان حیاتش در منزل دیده و هر بار که او را دیده اصلا متوجه نبوده که او شهید شده است .تازه وقتی مهدی از پیش او غیب می گشت متوجه این جریان می شده .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معجزه ميدان مين
در منطقه عملیلتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر27 محمد رسول الله (ص) می گشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم . با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد :
" یک شهید دیگر! " برخاستم و به طرف جلو رفتم . پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود ، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و ان طرفتر هم شهیدی دیگر . از شادی به وجد امده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم ، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد : " فلانی ! ان دو نفر کیستند ؟!"
سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم . حدود سی متر ان طرفتر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود . ما انها را می نگریستیم ، و انها ما را . خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند . به برادر سربازی که همراهم بود گفتم :" اصلا عکس العملی نشان نده و اهسته به طرف عقب حرکت
کن . "
و در حالی که سعی می کردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره می کردم و حرف می زدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از انجا به بعد شروع کردیم به دویدن .
به خاطر پای مصنوعی ام ، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند ، با زحمت فراوان می دویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق می کردم .
پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم ، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال ، داخل کانال را می کاویدند و دنبال ما می گشتند . به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم .
عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد می کردند و ظاهرا نیروی کمکی می خواستند . وضعیت وخیمی
بود ، احتمال اسارت می دادیم . از کانال امدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم ، ان هم میدانی که
دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری . عراقی ها می امدند دنبالمان . ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم ، اما انها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند . رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم . همدیگر را می دیدیم اما انها جرات نداشتند جلوتر بیایند . لذا شروع کردیم به خندیدن و انها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد می زدند . ما هم ان قدر صبر کردیم تا انها خسته شدند و برگشتند . شانس اوردیم که نمی خواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم
می خواستند . وقتی انها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلا باورمان نمی شد که توانسته باشیم سالم از میان ان همه مین گذشته باشیم و از انجایی که دلمان پیش شهدا بود مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم . البته ان روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بی ریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها " کنار پاسگاه رشیدیه " بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم .


جانباز شهید حاج علی محمودوند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
علاقه حاج همت به شهید مهدی خندان

قبل از حركت از اردوگاه گفتند كه حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شركت در عمليات را نداريد وقتي خبر را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر ماشينش را ديديم كه داشت از اردوگاه خارچ مي‌شد و مي‌رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي‌كرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شركت من در عمليات موافقت كرد، اما با مهدي خندان نه. يكهو خندان زد زير گريه. اشك ها كار خودش را كرد. حاج همت رضايت داد ولي از او قول گرفت كه احتياط كند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، كار ديگري نكند.
حاجي پور فرمانده تيپ عمار شهيد شده بود فقط مانده مهدي. حاج همت از اين مي‌ترسيد كه مهدي هم از دست برود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از زبان شهید همت

رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)
(به ياد فرمانده نبرد والفجر يك، سردار شهيد رضاچراغى)


... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.
سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»
در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!
ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است.

( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

خاطراتی از حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد

یکی از شوخی های زمان جنگ چاق کردن صلوات بود.
میخواستند هی نگویند " بلند صلوات بفرست". می خواستند تنوع داشته باشد.یکی از انواع چاق کردن صلوات این بود که یکی با تمام وجودش داد میزد: حق! همه بهخودشان می آمدند. بعد می گفت: پدر صلوات بفرست را بیامرزد، بعد همه صلوات میفرستادند.
با دویست سیصدتا رزمنده رفتیم حمام عمومی در اندیمشک. یک سری پیرمردهم در حمام نشسته بودند. دیدیم اینجا صدا خوب میپیچد. به یکی از بچه ها گفتیم حقچاق کن که یک صلوات توپ بفرستیم. گفت باشه. یکهو نعره کشید: حق! ما همه گفتیم:مرگ! درد! دیوانه! داد میزنی چرا؟
خلاصه اینن پیرمردها همه شاکی شده بودند. گفتیم حاج آقا این روانیه!موجیه! اصلا این هرچند وقت یکبار یک دادی میزند!

 

7742

عضو جدید
نامه عاشقانه شهيد"عباس دوران

نامه عاشقانه شهيد"عباس دوران

خاتون من ، مهناز خانم گلم سلامبگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد.نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز دیشب یک سر رفتم آن جا . علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن. علی گفت : مهرزاد مریضه پروانه دست تنهاست. قول گرفت که سر بزنم گفت : نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت ، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند.
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/stories/1390/4/shahid-doran3.jpg​
پروانه طفلک از قبل هم لاغر تر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده. به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است. علی خندید و گفت : حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه ؟دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه باد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا ، تو رستوران متل ری*** نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود.اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم.خیلی فرصت کم می کنم به خونه سر بزنم ، علی هم همینطور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم. دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم. علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود.
بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام آب را هم رویمان بازکردند. اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتین هایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشت هایمان کپک زده است.مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی. نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه. از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرت ها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید. بگذریم.از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند. درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر مأموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تو را که می بیند انگار من را دیده.سعی می کنم برای شیراز مأموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد.مواظب خودت باش
همسرت عباس - مهر ماه 1359
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

خاطراتی از حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد

یکی از شوخی های زمان جنگ چاق کردن صلوات بود.
میخواستند هی نگویند " بلند صلوات بفرست". می خواستند تنوع داشته باشد.یکی از انواع چاق کردن صلوات این بود که یکی با تمام وجودش داد میزد: حق! همه بهخودشان می آمدند. بعد می گفت: پدر صلوات بفرست را بیامرزد، بعد همه صلوات میفرستادند.
با دویست سیصدتا رزمنده رفتیم حمام عمومی در اندیمشک. یک سری پیرمردهم در حمام نشسته بودند. دیدیم اینجا صدا خوب میپیچد. به یکی از بچه ها گفتیم حقچاق کن که یک صلوات توپ بفرستیم. گفت باشه. یکهو نعره کشید: حق! ما همه گفتیم:مرگ! درد! دیوانه! داد میزنی چرا؟
خلاصه اینن پیرمردها همه شاکی شده بودند. گفتیم حاج آقا این روانیه!موجیه! اصلا این هرچند وقت یکبار یک دادی میزند!

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

خاطراتی از حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد

در سجاد شهر مشهد یک مسجدی هست به اسم مسجد سجاد. ما بچه اون محلیم.اون محله پاتوق ضد انقلاب ها بود. منافقین هم اونجا تحرک داشتند. اعزام نیرو بود.حدودد هزار تا از جوانهای محل رو با یک لطایف الحیل آورده بودیم اونجا نشسته بودندکه یکی از فرمانده ها بیاد صحبت کنه. که شاید از این هزارتا مثلا دویست نفر داوطلببشوند بیایند جبهه. خیلی جدی نشسته بودند. یکی از بچه ها هم که جانبازه نشسته بود.گفتیم آقا صلوات چاق کن. اینم بگم که یک مدل دیگر صلوات چاق کردن این بود که میگفت: بشکند دست رزمندگان اسلام! همه می ماندند که این چرا این حرف را میزد؟ بعدادامه میداد: گردن صدام را صلوات ختم کن! خلاصه ما عقب نشسته بودیم و بزرگان ورزمندگان و اینها هم، همه جلو نشسته بودند. گفتیم این صلوات را که چاق کنیم جوانخا خوششان میاد و می فهمند ما اهل بگو بخند هستیم. حالا کجا؟ سجاد شهر.
این بنده خدا فریاد کشید: بشکند دست رزمندگان اسلام! ما هم نامردینکردیم و بلافاصله گفتیم: مرگ بر منافق! ملت ریختند سرش و حسابی کتکش زدند!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید شیرودی؛ شجاع ترین خلبان بالگرد جهان







شهید خلبان علی اکبر قربان شیرودی در دیماه 1334 در روستای بالا شیرود از توابع شهرستان تنکابن در خانواده ای کشاورز و متدین دیده به جهان گشود.
وی پس از گذراندن سال سوم متوسطه در زادگاه خویش، برای ادامه تحصیل راهی تهران شد و همراه با کار به تحصیل خود ادامه داد. شهید شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند. سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان گذراند و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد.

شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله به هلی کوپترش، باز سرسختانه می جنگید.
شیرودی با انجام چند هزار مأموریت هوایی بالاترین پروازهای جنگی در دنیا را در کارنامه داشت و در این ماموریتها ٣۶٠ بار با مرگ رودرو شد.

وی پس از سه سال خدمت در ارتش به کرمانشاه رفت و با شهید خلبان احمد کشوری آشنا شد. شهید شیرودی از ارتشیانی بود که با اوج گیری جریانات انقلاب اسلامی به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام(ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها، او نیزخارج شد. پس از خروج از پادگان درصدد تشکیل گروهی چریکی بر آمد و با تعدادی از دوستانش در کرمانشاه در این زمینه اقدام کرد تا اینکه امام خمینی(ره) به میهن بازگشتند و انقلاب به پیروزی رسید.
شهید شیرودی که در جریانات پیروزی انقلاب با پیشمرگان کرد مسلمان همکاری کرده بود، با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست. وی که با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور1359 به منطقه کرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یکی از مأموریت های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه، به همراه دو خلبان همفکر خود و با دو هلیکوپتری که در اختیار داشتند، در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک که وی به عنوان تنها موشک اندازپیشاپیش دو خلبان دیگربه قلب دشمن یورش برد، توانست مهمات دشمن رادرهم کوبیده وخسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد.
شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما وی درجه تشویقی را نپذیرفت وتنها خواسته اش را دیدار با حضرت امام و بیان کارشکنی های بنی صدر وبی تفاوتی برخی ازفرماندهان اعلام کرد.
درهمان ایام به دستورفرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت:" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم وتا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبرعزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام، برگردانید".





با اوج گیری جنگ کردستان شهید شیرودی و چند تن دیگر از خلبانان وارد جنگ شدند. وی در عملیاتهای پروازی خود تلفات سنگینی را به نیروها و تجهیزات دشمن در نقاط استراتژیکی غرب کشور وارد کرد. در 13 دی ماه 1359 وقتی خیانت های آشکار بنی صدر را دید به افشاگری پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند. در همین ایام شهید علی اکبر شیرودی را به خاطر باز پس گیری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبیهی کردند و در واکنش به این مساله روحانیون متعهد و اعضای سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتی خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورای عالی دفاع از جمله آیت الله خامنه ای و حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی منتفی شد.
شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله به هلی کوپترش، باز سرسختانه می جنگید. شهید شیرودی پس از چند هزار مأموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی در دنیا و نجات یافتن از 360 خطر مرگ سرانجام در آخرین عملیات پروازی خود (8 اردیبهشت 1360) در منطقه بازی دراز، هنگامی که عراق لشکری زرهی با 250 تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سر پل ذهاب گسیل داشته بود، به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.





خلبان یاراحمد آرش که به همراه شهید شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، درمورد چگونگی شهادت این خلبان دلاور چنین می گوید: " بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز مسلسل به دست می گرفت. درآخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانک های عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید."
پیکر مطهر شهید شیرودی پس از تشیع باشکوه در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده شد. پس از شهادت خلبان علی اکبر شیرودی، شخصیت های مملکتی نسبت به شخصیت والا و سلوک اخلاقی وی اظهارات مختلفی نموده اند از جمله حضرت آیت الله خامنه ای او را مکتبی، مومن و جنگنده در راه خدا توصیف می کنند. آیت ا...هاشمی رفسنجانی در مورد وی می گوید: " من در قیافه شیرودی مالک اشتر را دیدم."





صاحب نظران جنگ های هوایی او را "نامدارترین خلبان جهان" نامیده اند؛ چنان که شهید تیمسار فلاحی، رئیس ستاد مشترک ارتش وی را ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آریا، بازی دراز، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر توصیف کرده و می گوید:" او غیر ممکن ها را ممکن ساخت. کسی بود که وقتی خبر شهادتش را به امام دادم، امام در مورد وی فرمود:" او آمرزیده است".


منبع: آویا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رزمنده ***** حدوداً 16 ساله بود و تازه هم پایش به جبهه باز شده بود.
او را به عنوان دژبان در ورودی موقعیت عقبه لشکر تعیین کرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را برعهده داشت.

«حاج حسین خرازی» فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع)، به اتفاق دو نفر از مسؤولان لشکر، سوار بر تویوتا قصد داشتند از این پست دژبانی رد شوند، اما دژبان تازه وارد که از روی چهره، حاجی و همراهانش را نمی شناخت، گفت: «کارت شناسایی! »
حاجی گفت: «همراهمان نیست.»
دژبان گفت: «پس حق ورود ندارید.»

یکی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی کند، اما با اشاره حاجی حرفش را خورد. هرچه اصرار کردند، فایده نکرد. دژبان فقط کارت شناسایی می خواست. همراهان حاج حسین که حوصله شان سر رفته بود و معنی صبر حاج حسین را هم نمی فهمیدند، شروع کردند به درشتی کردن تا شاید جوانک را وادار کنند کوتاه بیاید. ***** نوجوان هم کم نیاورد و با لحنی آمرانه گفت: «بلبل زبونی می کنید! زود بیایید پایین دراز بکشید رو زمین، یه کم سینه خیز برید تا بفهمید این جا خونه خاله نیست.» حاج حسین به همراهان خود گفت: «هرکاری می گوید انجام دهید.»
Click this bar to view the full image.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
عروس و داماد هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته بود که آمده بودندجبهه. داماد سنگری شده بود و عروس در پشتیبانی و امداد فعالیت می کرد. محلاسکانشان هتل هلال بود. ساختمانی در جاده ی آبادان – خرمشهر که مدام در تیررسخمپاره و توپ قرار داشت. شنیدیم فقط یک پتو دارند که وسط اتاق پهن میکنند ومینشینند اما برای خواب چیزی ندارند. یک پتو برداشتیم و رفتیم در اتاقشان. آمدنددم در ولی پتو را قبول نکرند. گفتند: "ببرید برای رزمنده ها". اصرار کردیم،گفتند: "نه، ما به آنچه داریم قانع هستیم".
راوی: خانم زهرا محمودی
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز

خاطراتی از حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد

یک بار هم در اتوبوس بودیم، به یکی از بچه ها که پشت سر راننده نشسته بود، گفتیم آقا حق چاق کن! گفت باشه. دقیقا پشت سر راننده بود و راننده داشت رانندگی می کرد. گفتیم حق چاق کن که هم صلوات بفرستیم و هم راننده خواب از سرش بپرد.
یکدفعه با تمام وجود اد زد: حق! راننده ناگهان زد روی ترمز و کشید کنار. پرید پایین و گفت: الله اکبر. الله اکبر ! بنده خدا نه که داشت چرت می زد با این صدا فکر کرده بود موشکی چیزی خورده به اتوبوس!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده فاطمه جعفریان

اصلاً به مال دنیا وابستگی نداشت، به تأسی از حضرت زهرا (س) انگشتر ولباس عروسی اش را به فقرا هدیه کرده بود. وصیت کرده بود تمام وسایلش را به مردممحتاج بدهند. نگران وضعیت جامعه بود و برای آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
راوی: خانم مهین جلالیان

خانم کیهانی را همه می شناختند، از پزشکان بیمارستان سر پل ذهاب بود.هم خانه داری می کرد و هم دکتری و پرستاری. همین که بی کار می شد، آستین ها رابالا می زد و برای مجروحین سوپ درست می کرد. انگار نه انگار همان دکتری است که زیرآتش کاتیوشای دشمن، بالای سر مجروحان می ایستد و مداوایشان می کند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطراتی از حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد

هرکس وارد جبهه می شداولین شوخی ای که رویش انجام می شد جشن پتو بود. همان اول توی قطار حال طرف را جامی آوردیم. اینطوری در وقت صرفه جویی می شد! یعنی از در کوپه که می آمد تو، کارنداشتیم که آشنا بود یا نبود، از اون بالا، جای ساک ها، یک نفر با پتو می افتادروی سرش! خوب که می زدیم، بلند می شد با سر و صورت داغون، دست می داد و احوالپرسی می کردیم! ولی وقتی وارد خط یا مقرها می شدیم، دیگه جشن پتو سوسول بازی بود.
خرج توپ یک چیز لوله ای شکل است. این را سرش را که آتش میزنی آتش میاید وسطش و شروع می کند این ور و آنور پریدن. با صدای وحشتناک. مثل این بادکنک ها که بادش می کنی و بعد بدون اینکه سرش را گره بزنی ولش می کنی همینجور توی هوا می چرخد و این ور و اون ور می پرد.خرج توپ هم همینطوری می شد. ما از این خیلی لذت می بردیم. همیشه توی جیب های بغلمون پر ا ز خرج توپ بود. با یک فندک آماده، که هر جا شد .... آره!
بیشترین جایی که اینکار میچسبید توی دستشویی بود. یک گروه بودیم که کنار دستشویی ها می نشستیم وکجایید ای شهیدان خدایی و دعا می خواندیم. هر کس می خواست برود دستشویی تعجب میکرد که ما چرا بغل دستشویی داریم دعای سمات می خوانیم! تا می رفت داخل خرج را روشن می کردیم می انداختیم داخل! دیگه خودتون ببینید یارو با چه وضعیتی از دستشویی میزد بیرون!
البته اوایل من اینکار را نمی کردم. می گفتم آقا این کار حق الناسه، فعل حرامه. چون سابقه طلبگی داشتم. خیلی ها ما را مسخره می کردند و می گفتند: فعل حرام چیه بنداز حالشو ببریم!می گفتم نه. بالاخره یک روز یکی از دوستان، ما را متقاعد کرد که یک بار بنداز، اون بابا خودش هم خوشش می آید و می خندد! گفتیم باشه. ما را برد دم یک دستشویی گفت بنداز این تو. آقا ما انداختیم تو و خوشحال نشستیم که الان در وا می شود یکی میپرد بیرون و ما کلی می خندیم! در که باز شد دیدم یک غولی آمد بیرون! سرم را آوردم بالا دیدم -خدا رحمت کند- شهید جلیل محدثی فر فرمانده گردانمان است! دست انداخت پشت گردنم و بلندم کرد! گفت مگه مرض داری؟ گفتم آقا جلیل به خدا این جعفر گفت.چرخید من را انداخت تو دستشویی و در را بست. نامرد خودش هم خرج همراهش داشت.چهارتا خرج روشن کرد انداخت تو، در را هم محکم گرفته بود. این خرج ها از این ور ما از اون ور ما، هی بالا و پایین می پرید. خلاصه وقتی آمدیم بیرون از سر تا پایینمان معطر شده بود!
 
آخرین ویرایش:

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید صنیع خانی

وقتي كه پزشك مسيحي هم گريه مي كند

وقتي سيد محمد براي معالجة زخم هاي شيميايي در لندن به سر مي برد ، شب ها در گوشه اي از بيمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول مي شد .
يك بار پزشكش به طور تصادفي متوجه حالات او شد و سخت تحت تأثير نيايش هاي او قرار گرفت .
با اين كه هم مسلك و هم زبان با سيد محمد نبود ، ولي از سيد خواهش كرد كه به او اجازه بدهد بعضي از شب ها كه سيد در حال راز و نياز است او هم در كنارش باشد .
از آن به بعد ، بعضي شب ها اين پزشك مسيحي به كنار سيد مي آمد . سيد ، مناجات مي خواند و او هم گريه مي كرد .
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/stories/article_pictures/defamoghadas/farmandehan/23.jpg​


سيد را همه دوست داشتند
پزشكان و پرستاران سيد محمد ، بيش تر از آن كه براي معالجة سيد به اتاقش بروند، براي همنشيني با او به اتاقش مي آمدند .
گاهي اوقات هم يادشان مي رفت كه به چه بهانه اي پيش او آمده اند . آن ها ، مجذوب اخلاق و روحية مقاوم سيد محمد شده بودند .
آخر، زير فشار شيمي درماني ، آن همه روحيه و سرزندگي ، براي آنها عجيب بود .
وقتي پزشكان و پرستاران دور سيد حلقه مي زدند ، او هم كم نمي گذاشت ؛ از هر دري برايشان سخني مي گفت ؛ بدون آن كه شكوه و شكايتي كند .
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
جامانده

براي خانواده ي شهدا خيلي احترام قائل بود. هميشه سفارش مي کرد حتماً به اين خانواده ها سر بزنيد.يک بار که به مرخصي آمده بود، بچه را برداشتيم و رفتيم بهشت رضا.در حين عبور از قبور شهدا چشمم به محمد افتاد؛ آرام و بي صدا اشک مي ريخت. از کنار مزار شهيدي عبور کريم، از دوستانش بود. فرزندم را که هنوز کوچک بود بغل گرفت و به نزديکي عکس شهيد رفت. بعد با لحني بغض آلود اما مهربان گفت: «عزيزم بيا عکس عمو را ببوس.» ديگر طاقت نياورد، بلندبلند گريه مي کرد و بريده بريده مي گفت: «اينها رفتند و من هنوز مانده ام.»و چه زیبا رفت...
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]وقتی باکری فکر کرد همت یک ساواکی است[/h]
حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.خاطرات شیرین در روزگاران دفاع مقدس هم برای رزمندگان و هم برای ما که پس از سال‌ها آنها را مرور می‌کنیم، شیرینی دلپذیر و جان و روح می‌نشیند. این متن نیز یکی از همان رویدادهاست: مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه‏ات را انجام می‏دهی، اما خرج تحصیل مرا می‏دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏کنم. مهدی جان! حالا که شعله‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏آیم و با توشه‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری! مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!حمید که نفس‌نفس می‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی‏ها بیفتم.ـ چی، ساواکی‏ها؟ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله‏ها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟ـ سلاح و مهمات!ـ خیلی خوب شد. با اینها می‏توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟مهدی خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‏ریزی کنند. ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا می‏شوی.حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته‏اند و کوچک‌تری!مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.حمید بیشتر فرماندهان را می‏شناخت. در گوشه‏ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟ـ هر جا باشد الان سر و کلّه‏اش پیدا می‏شود.در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمی‏شناختی؟حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‏کنند و زیر بُلکی می‏خندند. تعجب کرد. نمی‏دانست آن دو به چه می‏خندند.جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏خندید؟حمید خنده‏کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب‏ام می‏کرد؟مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه‏ای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می‏کردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب می‏کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!مهدی خندید و گفت: بنده‏های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ها می‏خورد!خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]سيد محمد رضا مصطفوي:[/h]آقا مصطفي شهادتي را دوست داشت که با پيکري خونين به ديدار معبود بشتابد، هر وقت با دوستانش مي نشست، سخن از شهادت به ميان مي آورد او مي گفت: مثل حضرت اسماعيل که در مسلخ عشق، دست و پا زد، من هم مي خواهم در خون خود بغلطم.در عمليات بدر پس از انجام شناسايي، بچه هاي گردان را با وضعيت منطقه آشنا کرد و برخلاف گذشته که خنده بر لبانش مي نشست با حالت خاصي از بچه ها حلاليت طلبيد و خداحافظي کرد! بعدازظهر آن روز سوار قايق شد و در آبراهي حرکت کرد و در کنار گردان حضرت محمد رسول الله (ص) خط دشمن را شکست و به تعقيب دشمن پرداخت. صبح روز بعد که او را ديدم به خاطر از دست دادن بچه هاي خوب گردان، ناراحت به نظر مي رسيد. اما هيچ شکوه اي را بر زبان جاري نکرد و گفت: ما تنها اميد و توکلمان به خداست.همان وقت دشمن اجراي پاتکي سنگين را در سر مي پروراند. حرکت تانکهاي دشمن آغاز شد. او به دستور فرماندهي لشکر گروهاني را در مقابل تانکها مستقر کرد و تا حدي مانع پيشروي دشمن شد. بعدازظهر روز سوم دشمن پاتک خود را با آتش پر حجم تانکها شليک گلوله مستقيم آغاز کرد تانکها به مواضع بچه ها نزديک شده بودند و آقا مصطفي براي سرکشي به بچه ها و غسل شهادت به پشت خط رفته بود. بچه ها او را از چنين وضعيتي مطلع مي کنند او سوار موتور مي شود و بلافاصله خود را به خط مقدم مي رساند، قبضه آر پي جي را بدست مي گيرد و مشغول شليک مي شود. پس از شليک چند گلوله بچه ها او را به پايين خاکريز مي آورند و مي گويند: اجازه دهيد کس ديگري اين کار را انجام دهد. شما گردان را هدايت کنيد. اما او مي گويد: کار از کار گذشته و از بچه ها مي خواهد تمام امکاناتشان را به کار گيرند و به مقابله با دشمن بپردازند. دقايقي گذشت که آقا مصطفي با شليک چند گلوله هدف تير کاليبر از ناحي? سر مي شود و در خون مي غلطد و به آرزوي خود مي رسد....حوادثي که در اوايل پيروزي انقلاب در کردستان اتفاقي افتاد اولين صحنه هاي پيکار مردمي را در ميان جوانان کشور به نمايش گذاشت.بروبچه هايي که در تظاهرات خياباني يا اقتدار خود طاغوت را از اريکه قدرت به زير کشيدند، در کردستان اسلحه به دوش گرفتند تا براي حفظ اسلام، از توطئه اي که به نام تجرب? اين خطه از ميهن اسلامي صورت گرفته بود، جلوگيري کنند. در ميان کساني که اين بام خطر قدم نهادند، بي شک با اخلاص ترين و شجاع ترين رزمندگاني بودند که با فداکاري ها و از جان گذشتگي هاي خود پرتو اين اخلاص و شجاعت را به تمام پهنه اين سرزمين گسترانيدند.در اين ميان شهيد مصطفي کلهري با اين که تازه از زندان رژيم طاغوت آزاد شده بود از کساني بود که از آغاز فتنه در کردستان به آن خطه رفت و با شجاعت در مقابل از خدا بي خبران ايستادگي کرد، آقا مصطفي تا قبل از عمليات رمضان در کردستان ماند و سپس به جبهه هاي جنوب آمد و در عمليات بدر مزد جهادش را گرفت و سوار بر بال سپيد ملائک در خون طپيد و پاي بر عرش نهاد و چشمان حيرت زده ياران را در حسرت وداع خويش خيره کرد.شايد اولين کسي که نام فلق را بر روي بروبچه هاي مخلص، متعبد و اهل نماز شب جبهه گذاشت شهيد مصطفي کلهري بود. او به هرکس که اهل تهجد و شب زنده داري بود فلق مي گفت.در يکي از خطهاي پدافندي جنوب، يکي از همين بچه ها آمده بود تا چند روزي مرخصي بگيرد. آقا مصطفي وقتي نگاه به چهره اش انداخت، گفت: شما پيش برادر غلام پور که بعدها به شهادت رسيد برويد و بگوييد: من فلق هستم، فلاني مرا پيش شما فرستاده تا مرخصي بگيرم!اين بنده خدا غافل از همه جا، پيش شهيد اکبر غلام پور آمد و موضوع را مطرح کرد و تقاضاي مرخصي نمود!شهيد غلام پور که معاونت گردان را به عهده داشت و از موضوع خبر داشت با شنيدن اين مطلب خنديد و مرخصي او را نوشت.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=3]خاطرات دوستان شهید کلهری




به نقل از سيد محمد رضا مصطفوي:[/h]آقا مصطفي شهادتي را دوست داشت که با پيکري خونين به ديدار معبود بشتابد، هر وقت با دوستانش مي نشست، سخن از شهادت به ميان مي آورد او مي گفت: مثل حضرت اسماعيل که در مسلخ عشق، دست و پا زد، من هم مي خواهم در خون خود بغلطم.در عمليات بدر پس از انجام شناسايي، بچه هاي گردان را با وضعيت منطقه آشنا کرد و برخلاف گذشته که خنده بر لبانش مي نشست با حالت خاصي از بچه ها حلاليت طلبيد و خداحافظي کرد! بعدازظهر آن روز سوار قايق شد و در آبراهي حرکت کرد و در کنار گردان حضرت محمد رسول الله (ص) خط دشمن را شکست و به تعقيب دشمن پرداخت. صبح روز بعد که او را ديدم به خاطر از دست دادن بچه هاي خوب گردان، ناراحت به نظر مي رسيد. اما هيچ شکوه اي را بر زبان جاري نکرد و گفت: ما تنها اميد و توکلمان به خداست.همان وقت دشمن اجراي پاتکي سنگين را در سر مي پروراند. حرکت تانکهاي دشمن آغاز شد. او به دستور فرماندهي لشکر گروهاني را در مقابل تانکها مستقر کرد و تا حدي مانع پيشروي دشمن شد. بعدازظهر روز سوم دشمن پاتک خود را با آتش پر حجم تانکها شليک گلوله مستقيم آغاز کرد تانکها به مواضع بچه ها نزديک شده بودند و آقا مصطفي براي سرکشي به بچه ها و غسل شهادت به پشت خط رفته بود. بچه ها او را از چنين وضعيتي مطلع مي کنند او سوار موتور مي شود و بلافاصله خود را به خط مقدم مي رساند، قبضه آر پي جي را بدست مي گيرد و مشغول شليک مي شود. پس از شليک چند گلوله بچه ها او را به پايين خاکريز مي آورند و مي گويند: اجازه دهيد کس ديگري اين کار را انجام دهد. شما گردان را هدايت کنيد. اما او مي گويد: کار از کار گذشته و از بچه ها مي خواهد تمام امکاناتشان را به کار گيرند و به مقابله با دشمن بپردازند. دقايقي گذشت که آقا مصطفي با شليک چند گلوله هدف تير کاليبر از ناحي? سر مي شود و در خون مي غلطد و به آرزوي خود مي رسد....حوادثي که در اوايل پيروزي انقلاب در کردستان اتفاقي افتاد اولين صحنه هاي پيکار مردمي را در ميان جوانان کشور به نمايش گذاشت.بروبچه هايي که در تظاهرات خياباني يا اقتدار خود طاغوت را از اريکه قدرت به زير کشيدند، در کردستان اسلحه به دوش گرفتند تا براي حفظ اسلام، از توطئه اي که به نام تجرب? اين خطه از ميهن اسلامي صورت گرفته بود، جلوگيري کنند. در ميان کساني که اين بام خطر قدم نهادند، بي شک با اخلاص ترين و شجاع ترين رزمندگاني بودند که با فداکاري ها و از جان گذشتگي هاي خود پرتو اين اخلاص و شجاعت را به تمام پهنه اين سرزمين گسترانيدند.در اين ميان شهيد مصطفي کلهري با اين که تازه از زندان رژيم طاغوت آزاد شده بود از کساني بود که از آغاز فتنه در کردستان به آن خطه رفت و با شجاعت در مقابل از خدا بي خبران ايستادگي کرد، آقا مصطفي تا قبل از عمليات رمضان در کردستان ماند و سپس به جبهه هاي جنوب آمد و در عمليات بدر مزد جهادش را گرفت و سوار بر بال سپيد ملائک در خون طپيد و پاي بر عرش نهاد و چشمان حيرت زده ياران را در حسرت وداع خويش خيره کرد.شايد اولين کسي که نام فلق را بر روي بروبچه هاي مخلص، متعبد و اهل نماز شب جبهه گذاشت شهيد مصطفي کلهري بود. او به هرکس که اهل تهجد و شب زنده داري بود فلق مي گفت.در يکي از خطهاي پدافندي جنوب، يکي از همين بچه ها آمده بود تا چند روزي مرخصي بگيرد. آقا مصطفي وقتي نگاه به چهره اش انداخت، گفت: شما پيش برادر غلام پور که بعدها به شهادت رسيد برويد و بگوييد: من فلق هستم، فلاني مرا پيش شما فرستاده تا مرخصي بگيرم!اين بنده خدا غافل از همه جا، پيش شهيد اکبر غلام پور آمد و موضوع را مطرح کرد و تقاضاي مرخصي نمود!شهيد غلام پور که معاونت گردان را به عهده داشت و از موضوع خبر داشت با شنيدن اين مطلب خنديد و مرخصي او را نوشت.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات دوستان شهید کلهری



به نقل از مرتضي آهنگران:
آقا مصطفي از صفات و ويژگي هايي برخوردار بود که اين ويژگي ها کمتر در افراد ديگر ديده مي شد. او در تربيت نيروي انساني دقت نظر زيادي مي کرد. و در بعد معنوي وقت زيادي را صرف مي نمود و کمتر به استراحت مي پرداخت. او نهايت تلاش را در رسيدگي به امور معنوي، مسايل پشتيباني يا عملياتي بچه ها صرف مي کرد. به جبهه که مي آمد شايد در هر شبانه روز کمتر از سه، چهار ساعت به استراحت مي پرداخت و بقيه وقتش را وقف بچه ها مي کرد.
 

Similar threads

بالا