حکایت بازبینی تاپیک های قدیمی

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این حجم سکوت

خاموشی مان را
فراموشی مان میپندارند
غافل از اینکه
همین سکوت
بلندترین فریادهاست

*********************

پشیمان میشوی از اینکه
فقط یک جمله ی ناقابل گفته ای "دلم گرفته"
مگر نه اینکه دل به همین دردها میخورد..
دلتنگی ..دلخوشی..دلشادی...پس من هم ..
دل من هم حق دارد تنگ بشود..حتی بگیرد..
و کسی هم نپرسد چرا؟
سختتر از تحمل دلتنگی همین گشتن و پیدا کردن جوابی است
که چرا دلت گرفته؟ چرا دلتنگ شدی...؟

آرام آرام تهي مي شوی، از نيست به هست و از هست به بود مي روی...
می روی سراغ همان دلنوشته های قديمت ورق می زنی فکر می کنی پيش از آن که به يک شعله
بسوزانيشان باز به صدای غم و شادی شان گوش بسپری...
هر ورق را که می زنی کمی درنگ می کنی چشم هايت را می بندی و تصور می کنی آن خاطره را و
زير لب زمزمه می کنی شعر را...
بعضی آن قدر از اکنون تو دورند که نمی توانی تجسمشان کنی... و بعضی...
يکيشان عجيب به دلت می نشيند ، حسی ـ هم غريب و هم قريب - در تو ايجاد می کند...چشم هايت را می بندی و تصور می کنی خاطره را...

زير لب زمزمه می کنی:

خدا در همین نزدیکی هاست.
 
آخرین ویرایش:

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي نويسم برايت ...
چه باشي..
چه نباشي..
چه بخواني..
چه نخواني..
من فقط مي نويسم .
تمام سفيدها را برايت سياه مي كنم..
تمام نقطه ها را به سر خط مي برم و برايت مي نويسم..
مي نويسم..
فقط براي تو مي نويسم..
براي نقطه پايان تنهايي
تو تنها اسمي هستی كه صدا میکنم...
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

و ناگهـــــــــــــــان روزي...
در همين نزديكي به پايان خواهم رسيد
آه اي روزهاي رفته!...
چه اندازه من پرم
از اندوه فرداهاي نامعلوم...
 

Similar threads

بالا