در این حجم سکوت
خاموشی مان را
فراموشی مان میپندارند
غافل از اینکه
همین سکوت
بلندترین فریادهاست
*********************
پشیمان میشوی از اینکه
فقط یک جمله ی ناقابل گفته ای "دلم گرفته"
مگر نه اینکه دل به همین دردها میخورد..
دلتنگی ..دلخوشی..دلشادی...پس من هم ..
دل من هم حق دارد تنگ بشود..حتی بگیرد..
و کسی هم نپرسد چرا؟
سختتر از تحمل دلتنگی همین گشتن و پیدا کردن جوابی است
که چرا دلت گرفته؟ چرا دلتنگ شدی...؟
آرام آرام تهي مي شوی، از نيست به هست و از هست به بود مي روی...
می روی سراغ همان دلنوشته های قديمت ورق می زنی فکر می کنی پيش از آن که به يک شعله
بسوزانيشان باز به صدای غم و شادی شان گوش بسپری...
هر ورق را که می زنی کمی درنگ می کنی چشم هايت را می بندی و تصور می کنی آن خاطره را و
زير لب زمزمه می کنی شعر را...
بعضی آن قدر از اکنون تو دورند که نمی توانی تجسمشان کنی... و بعضی...
يکيشان عجيب به دلت می نشيند ، حسی ـ هم غريب و هم قريب - در تو ايجاد می کند...چشم هايت را می بندی و تصور می کنی خاطره را...
زير لب زمزمه می کنی:
خدا در همین نزدیکی هاست.
خاموشی مان را
فراموشی مان میپندارند
غافل از اینکه
همین سکوت
بلندترین فریادهاست
*********************
پشیمان میشوی از اینکه
فقط یک جمله ی ناقابل گفته ای "دلم گرفته"
مگر نه اینکه دل به همین دردها میخورد..
دلتنگی ..دلخوشی..دلشادی...پس من هم ..
دل من هم حق دارد تنگ بشود..حتی بگیرد..
و کسی هم نپرسد چرا؟
سختتر از تحمل دلتنگی همین گشتن و پیدا کردن جوابی است
که چرا دلت گرفته؟ چرا دلتنگ شدی...؟
آرام آرام تهي مي شوی، از نيست به هست و از هست به بود مي روی...
می روی سراغ همان دلنوشته های قديمت ورق می زنی فکر می کنی پيش از آن که به يک شعله
بسوزانيشان باز به صدای غم و شادی شان گوش بسپری...
هر ورق را که می زنی کمی درنگ می کنی چشم هايت را می بندی و تصور می کنی آن خاطره را و
زير لب زمزمه می کنی شعر را...
بعضی آن قدر از اکنون تو دورند که نمی توانی تجسمشان کنی... و بعضی...
يکيشان عجيب به دلت می نشيند ، حسی ـ هم غريب و هم قريب - در تو ايجاد می کند...چشم هايت را می بندی و تصور می کنی خاطره را...
زير لب زمزمه می کنی:
خدا در همین نزدیکی هاست.
آخرین ویرایش: