داستان حسين كرد شبستري
داستان حسين كرد شبستري
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش ، اوّل به نام آن خدائي كه هيجده هزار عالم در فرمان اوست ، دوم بنام حبيب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب .عهد ، عهد شاه عباس جنت مكان است و دوره ، دوره ي لوطي گري . شاه عباس سيصد وبيست پهلوان دارد ويكي هم " مسيح تبريزي " است . قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار .تا تييغ مي اندازد و مي گويد يا علي مدد ، سر تا جگر گاه به يك ضربت مي شكافد و اژدها صولتيست كه قرينه ندارد .اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشهدي " ، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه . دو پهلوان دارند به نامهاي " ببراز خان " و " اختر خان " و هركدام را چهل حرامي ِ ازبك در يمين ويسار . آنها را مي فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسيح تبريزي كه چنانكه كاري ازپيش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بيايند .آنها راه مي افتند و در بياباني دو راه مي بينند . يكي به اصفهان مي رفت و ديگري به تبريز . اخترخان ويارانش مي روند اصفهان و ببراز خان و حرامي هايش به تبريز . ببراز خان مي رسد تبريز و مي بيند كه شهريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبيست محله . تا اسبها را عرقگيري كرده و جايي براي خود دست وپاكنند مي فهمند كه مسيح تبريزي ، در اصفهان است . ببراز خان و يتيمانش لباس مبدل پوشيده و ومي روند چهار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار مي شود كه هيا هوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس مي زنند . شب مي شود و هفت نفر از حراميان با پوست گرگ ، كمر ببراز خان را مي بندند و او با خنجري مخفي و شمشيري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش ، مي رود ضرابخانه و كشيكچيان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمير مايه اي نرم از هم مي درد و با كوله باري از زر و زيور ، مانند برق در ميرود . همان شب چهل حرامي ها هم به خانه ي اعيان دستبرد زده و ريش وسبيل مردان مي تراشند تا بلوايي عظيم در شهر به پا شود . صبح كه مأموران مي روند ضرابخانه مي بينند عجب قربانگاهيست و تا خبر به " مير ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ها را نيز سر تراشيده مي بينند . درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسيح در تبريز مي شوند . قا صد، گر د آلوده ميرسد به اصفهان و مدح وثناي شاه عباس مي گويد و شاه ، مسيح را مي فرستد كه علاج ببراز خان كند .اختر خان كه با لباس عوضي قاطي نوچه هاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسيح به تبريز باخبر مي شود ، او و حرامي ها نيز از آن شب به بعد ، همه روزه كارشان مي شود دستبرد و سر تراشي اشراف .پهلوان مسيح ميرسد به تبريز و به دستور او ، شبانه در چهار سوق طبل بر مي زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است . ببراز خان خوشحال مي شود و به حرامي ها مي گويد اگر امشب را توانستم مسيح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تر كه بر زمين ريزم يكي ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشيد را تيره و تار كنند .ببراز خان خورجين اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد ، مي رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسيح را درخون بغلطاند .مي رسد چهار سوق و با آجري كه از ديوار مي كَنَد مي زند به كاسه ي مشعل كه مشعل هزار مشعل شده و بالاي همد يگرفرو مي ريزند. پهلوان مسيح نعره مي زند كه :" كيستي و اگر حمام مي روي زود است و اگر راه گم كرده اي بيا تا راه برتو بنمايم . " ببراز خان گفت : " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تاسرت را گوي ميدان كند ." گرم تيغ بازي شده و تا قبه بر قبه ي سپر يكديگر آشنا مي كنند مي بينند كه هر دو قَدَرَند و اما نهايت ، در دَمدَمه هاي سپيده فرقِ مسيح مي شكافد و با ناله اي در مي غلطد . چند اجل برگشته هم با ناله ي مسيح سر مي رسند كه مثل خيار تر دو نيم گشته و بر زمين مي ريزند . ببرازخان مثل برق لامع ، به نهانگاهش سرازير مي شود و مسيح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه ، صداي شيون از صغير و كبير مي شنود كه مي گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند . به مسيح تبريزي مي گويند كه او سراغ تورا مي گيرد و اسمش حسين است و اهل شبستر و از طايفه ي كُرد . به دستور مسيح اورا به بارگاه مي آورند كه مي بيند چوپان خودش " حسين كرد سبستري " است و رنداني مي خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است .مسيح كه اين شجاعت را از اوشاهد مي شود خوشنود شده و با خود مي گويد : " تامن جاني بگيرم امشب او را به اَ حداثي در چهار سوق مي فرستم كه شايد از عهده ي ببراز خان برآيد . "شبانه در چهارسوق طبل مي زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش مي خورَد در عجب مي شود . حراميان خبر از زخمي شدن مسيح آورده بودند . ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تيغي در كاسه ي مشعل مي زند و نعره ي حريف به گوشش مي خورد تازه مي فهمد كه اين مسيح نيست و چهار قد مسيح هيكل دارد . حسين كرد شبستري مي گويد : " شب به خير پهلوان ! بفرما قليان حاضره! " ببراز خان مي گويد : " شب وروزت به خير، اما نيامده ام كه قليان بكشم . آمده ام مادرت را به عزايت بنشانم . " حسين كرد شبستري تا اين ناسزا را شنيد دست برد به قبضه ي شمشير آبدار و سر وسينه به دم تيغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تيغ از فرق و حلق و صندوق سينه ي ببراز خان گذشت و رسيد بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازهم بدريد . چهل حرامي ها كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسين كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد " ، سي ونه نفر را كشت و يكنفر را سر تراشيده و گوش بريد و گفت : " برو كه به هركس مي خواهي خبر ببر !" مردم تبريز تا ديدند و شنيدند كه حسين كر د شبستري چنين دلاوري هايي كرده او را ديو سفيد آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپهلوان مسيح ، به پاداش اين پهلواني او را ، زر و زيور دادند و پنجه ي عياري و زره هيجده مني و تيغي كه صد و يكمن وزنش بود . اسبي نيز از ايلخي حاكم كه به" قره قيطاس " معروف بود .حالا چند كلمه از اصفهان بشنو كه ازبكان ، هرشب چند خانه را دستبرد مي زنند و اختر خان شبي نيست كه در چهار سوق پهلواني را بر زمين نغلتا ند . شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تد بيرجدي مي افتاد كه قا صدي رسيد و از فيروزي مسيح گفت و تهمتن زمان و يكه تاز عرصه ي ميدان حسين كرد شبستري . شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت : " برگرد وبه مسيح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان كه اختر خان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است . "پهلوان مسيح در عزيمت اش به اصفهان ديد كه بايد حسين كرد شبستري را نيز همراه خود ببرد كه حتما اختر خان ، از ببراز خان نيز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد . آفتاب صبح ، عالم را به نور جمال خود زيور مي داد كه آنها مثل شير غرنده ، پا در ركاب اسبان خويش نهاده و با گرد وخاك راه در آميختند . رسيدند به اصفهان و پهلوان مسيح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبها كه صداي طبل برخاست ، با غرق در يكصد و چهار ده پار چه اسلحه ، خود را به چهار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپيش خواهد بود . روز بعد ش حسين كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بيرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه ميكده و مهمانخانه اي است و مجلس طرب به پا . صا حبش زيبا رخي بود نامش " كا فر قيزي ". در رقص، پياله از شراب كرده و دل وايمان به يك غمزه مي ربود . " كافر قيزي رقاص " ديد كه عجب پهلوانيست . پهناي سينه و گره بازويش مانند ندارد و شير نريست كه ميان نوچه هاي شاه نيز ، همتايي براي او نيست . حسين كرد شبستري ، زر و سيم به قدم " كافر قيزي ر قاص " ريخت و دو سه شبي را رفع ملالي كرد و شب چهارم بود كه نهيب طبل به گوشش خورد و بي درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشير آبديده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند . خود را نزديك چهار سوق به كنجي نهان كرد وديد كه پهلوان مسيح ، زير چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل . نگو كه در گوشه اي تاريك ، شاه عباس و شيخ بهايي نيز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند .القصه اختر خان رسيده و با ضرب شمشير ، مشعل ها را درهم مي شكند و پهلوان مسيح مي گويد : " خوش آمدي لو طي ! " اختر خان مي گويد : " تو هم خوش آمدي پهلوان . اما كاش نمي آمدي كه تو را در آسمان مي جستم و در زمين گير م آمدي ." اختر خان و پهلوان مسيح ، گرم تيغ بازي شده و قو چ وار در هم آميخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمين شد و حسين كرد شبستر ي ديد كه پهلوان مسيح است وشير وار پيش تاخت . شاه عباس و شيخ بهايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پيش مي تازد و مي گويد : " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر ِ تو از بدن جدا مي كنم . " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نيمه تاريك چهارسوق مي ريخت كه با ضربتي، سپر اختر خان شكافت و از خود ونيم خود و عرقچين گذشت و بر فرقش جا گرفت . اختر خان فريادي كشيده و تا بر زمين افتد ازبكان از هر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شيري بود گرسنه كه در گله ي روباه افتاده و از كشته پشته مي ساخت و هركس را مي ديد چهار حصه اش مي كرد .داروغه ها جان مسيح را ازميدان بيرون مي كشيدند كه ديد او نفسي دارد و گفت : " اگر نداني بدان كه اختر خان و حرامي ها را به مالك دوزخ سپرده و خود مي روم به پابوس امام رضا كه مي گويند قلندرا ن و درويشان را در مشهد ، گوش و دماغ مي بُرّند ."شاه عباس و شيخ بهايي جلو آمده و خواستند ببينند كه اين تهمتن كيست و ديدند غريبه است و اما اژدها مانندي بي قرينه . گفتند : " تو كيستي و چرا بعد از اين جانفشاني ، به بارگاه شاه عباس نمي روي كه خلعت بگيري و جهان پهلوان دربار شوي ؟ " گفت : " اصلم از شبستر است و نامم حسين و از طايفه ي كرد . اما جهان پهلواني و قتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبيل " قره چه خان مشهدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پيشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خيانت نكنند. از آنجا هم مي روم به هندو ستان كه خراج هفت ساله ي ايران را بگيرم و بياورم كه مسيح مي گفت " شاه جهان " قلدري كرده و از دادن ماليات سر پيچيده است . " آنها تا بجنبند ديد ند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند : " اگر در عالم كسي مرد است " حسين كردشبستري " است . " القصه حسين كرد كه تصميم داشت آوازه ي مردي اش در دنيا بپيچد سوار " قره قيطاس " راه بيابان مي گيرد و مي رسد به مشهد و مي بيند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پيداست و رو مي كند به گنبد و مي گويد : " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ هاي بريده ي قلندران و درويشان را بگيرم كه محبان مولا علي در رنجند . "چند روزي در لباس تاجري ، به پا بوسي صحن مطهر شتافت و و قتي كه بلد يّتي به هم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشهدي " كه هم قسم و يتيم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عياري و شمشير دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت .كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چهار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد ، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت . شبي بود مانند قطران سياه كه در آن نه سياره پيدا بود و نه پروين و نه ماه . از بالاي برج گرفته تا داخل قصر هركه را مي ديد مي زد بر رگ خوابش كه بيهوش افتد و نگويند كه مظلو م كشي كرده است . " مي رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه ي عياري از هوش مي اندازد و مي برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و كنيز كان ، ريش و سبيلش را تراشيده و باضرب تركه ده ناخنش را مي گيرد و نامه اي بالا سرش مي گذارد كه نوشته بود : " من حسين كرد شبستري ام و نوچه ي تهمتن مسيح پهلوان نامي شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پهلوان شما اختر خان وببراز خان را به درك واصل كرده ام . از فردا حرمت درويشان و قلندران محفو ظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از كشته پشته نساخته ام همچنان يتيمي شاه عباس را بكند و فكر خيانت و شيعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغير و كبير رحم نخواهم كرد . "قره چه خان به هوش آمد و ديد كه ميان سر و همسر سر تراشيده افتاده و تا حكايت حال شنيد و نامه را خواند فهميد كه دستش رو شده و چه خطا ها كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نيامده كه اين حكمداري را از او مي گرفت و اما حالا به شكلي مي شود آب رفته را به جوي باز گرداند . " بوداغ خان " نيز كه در مشهد بود و قضيه را شنيد همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچيان جار بزنند و بگويند : " هر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواهي بيايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنها چيزي گفت سرو كارش با حكومت است . همه موظفند كه بيش از پيش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است . " مدت مديدي را حسين كرد شبستري در مشهد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است سوار قره قيطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسيد به جايي كه كشتي ها به هندوستان مي رفتند . همرا مَركب و خورجين اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در ميان راه نهنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسين كرد شبستري تير خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تير رها كرد ، تير بلند شده و غرش كنان بر چشم نهنگ جاگرفت . نهنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغير و كبير برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمي ، دست اوست . رسيد به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " كه از " جهان شاه " ، ماليات هفت ساله ي ايران را بگيرد .دشت و هامون به زير سُم هاي قره قيطاس در لرزه بود كه رسيد به دروازه ي شهر . " بهرام گليم گوش " كه نگهبان دروازه بود تا حسين كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه ، جلو دارش شد و تا خواست بند دست ا و را بگيرد حسين كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشيدن را پا ك فراموش كرد . اجل برگشته هايي نيز پيش آمدند كه هر كس را تيغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت . سپس نعره اي بر كشيد و گفت : " به جهان شاه خبر ببريد كه حسين كرد شبستري آمده و خراج هفت ساله ي ايران را مي خواهد . " جهان شاه كه از قبل آوازه ي حسين كرد شبستري را شنيده بود و حا لا هم چون مي ديد كه يلي مثل " بهرام گليم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فيل زور " را به حضور پذيرفت . گفت : " اوّل به نيرنگ وتدبير و ديديد كه نشد تيغ با تيغ هم آشنا كنيد كه حتما تو لقمه چپش كرده و قور تش مي دهي . " حسين كرد شبستري كه وارد شهر شده و با لباس عوضي در مهمانخانه اي خوش مي گذراند ، به دسيسه ي زيبا رخي " شيوا " نام كه خبر چين دربار بود ، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام مي رفت " سربازان " طالب فيل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب مي كنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و هنگام ريزش ستونها ، زير زميني پيدا مي شود با راه پله هايي كه به يك معبدي مي رسيد ." طالب فيل زور " كه مي بيند زير اين آوار اگر فيل هم بود مي مرد مژده به " جهان شاه " مي بَرد . اما حسين كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خير گذ شت رفت سراغ " شيوا " كه فهميده بود كار ، كار اوست و در حال ، دوشقه اش كرد و بعد به ميدان در آمده و حريف خواست . " جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان ، ميدان جنگي آراسته و در حير ت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فيل زور " را شماتت كرد . طالب فيل زور هم كه از اين همه جان سختي حسين كرد ، كفري شده بود بايك فيل ديوانه به ميد ان رفت .حسين كرد شبستري روزي تما م با آنها جنگيد و دمدمه هاي غروب بود كه نا گه نهيب بر آورد و چنان دست در حلقوم فيل برد كه طالب فيل زور سخت بر زمين خورد ه و جان به جان آفرين داد . فيل را نيز چنا ن چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد . " جهان شاه " طبل صلح زد و با پيشكش بسيار و با دادن ماليات هفت ساله ي ايران ، حسين كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُهر ي زد و متعهد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است هيچ كدورتي پيش نيايد .حسين كرد شبستري كه قبلا به اصفهان قا صد فرستاده بود و مردم و دربار ، شهر را آيين كرده بودند تا از او استقبال كنند ، درميان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه همه باج و خراج " جهان شاه " بودوارد اصفهان مي شود . شاه عباس او را نوازش بسيار كرده و خلعت لايق مي دهد و تا فلك كج مدار ، آن برهم زننده ي لذات ، با او هم مثل هركس ، از سر لج بر نمي آيد ، با عيش و فخر تمام زندگي مي كند (عليرضا ذ يحق حماسه و محبت در ادبيات شفاهي آذربايجان