daneshjoo_1361
عضو جدید
ته باغ خونه مامان بزرگ
بچه که بودم، مامان بزرگم اومد در گوشم گفت؛ ” واسه چی به شیرینیها دست زدی؟ یه بار دیگه بری سراغ شیرینیها، میاندازمت ته باغ، سگها بخورنت.” شب شد و خوابیدیم. تا صبح خواب سگهای ته باغ رو میدیدم. دنبالم میکردن و منو میگرفتن. هِی منو میخوردن و هِی از اونورشون پس میدادن ( بلا نسبت منو میخوردن و زنده زنده منو میریدن ). فرداش دوباره رفتم سراغ شیرینیها. مامان بزرگ اومد در گوشم گفت؛ ” مگه نگفتم نباید به شیرینیها دست بزنی؟ بندازمت جلوی سگها؟”. قاه قاه خندیدم. مامان بزرگ اومد جلو و یه گاز کوچولو ازم گرفت.
بزرگتر که شدم، فهمیدم تو جامعه ممکنه گرگهایی پیدا بشن که مث سگهای ته باغ خونه مامان بزرگ نباشن. وقتی آدمو میخورن، بیمعرفتها دیگه از اونورشون هم آدمو پس نمیدن. وقتی بخورنت میمیری.
دوباره بزرگتر شدم. احساس کردم اگه بخوای تو این دنیا زنده بمونی باید گرگ باشی. باید بکشی تا کشته نشی. این شد که تصمیم گرفتم کمی هم گرگ بودنو تجربه کنم ببینم چجوریه.
بزرگ و بزرگتر شدم. دیدم چه خیال بیهوده ای. این گرگ بودن یه چیزایی میخواد که من ندارم. لامصب استعداد ذاتی میخواست که من نداشتم. تصمیم گرفتم نه گرگ باشم و نه بره که گرگها خیلی راحت بخورنم. این بود که یاد سگهای ته باغ خونه مامان بزرگم افتادم. حداقل انصاف داشتن. وقتی آدمو میخوردن دوباره آدمو پس میدادن. واسه خودم سیبیل کلفت تمام عیاری شده بودم که تصمیم گرفتم مثل سگهای ته باغ خونه مامان بزرگ باشم. اینطوری هم گرگها ازم میترسیدن و هم اگه تصمیم گرفتم شنگولی، منگولی، حبه انگوری رو بخورم حداقل زنده زنده از اونورم پسشون میدادم.
میترسم اگه بازم بزرگتر بشم دلم بخواد دوباره بچه بشم. آخه از شما چه پنهون، این سگ بودن هم چنگی به دل نمیزنه. از صبح که بیدار شدم چهره مامان بزرگم از جلوی چشمام دور نمیشه. خدا رحمتش کنه. رفت و منو تنها گذاشت. ندید که این روزگار چجوری چرخید و چرخید و منو پرت کرد یه گوشه دنیا. بعدازظهر رفتم شیرینی فروشی و شیرینی خریدم. گذاشتمش تو کابینت. هِی به خودم میگم، ” برو یکیشو بخور” اما نه، نمیرم. مقاومت میکنم. بعد یدفه انگار که تو گوش خر یاسین خونده باشی، میپرم سمت شیرییها و یکیشو دولپی میخورم. سریع لب و لوچهامو پاک میکنم و زود میرم سر جام میشینیم. منتظر روح مامان بزرگم که بیاد تو اتاق و بگه؛ ” واسه چی به شیرینیها دست زدی؟”.
کاش که بیاد، تو این غربت بدجوری یاد بچگیهام افتادم. ته باغ خونه مامان بزرگ. چه روزگاری داشتیم
بچه که بودم، مامان بزرگم اومد در گوشم گفت؛ ” واسه چی به شیرینیها دست زدی؟ یه بار دیگه بری سراغ شیرینیها، میاندازمت ته باغ، سگها بخورنت.” شب شد و خوابیدیم. تا صبح خواب سگهای ته باغ رو میدیدم. دنبالم میکردن و منو میگرفتن. هِی منو میخوردن و هِی از اونورشون پس میدادن ( بلا نسبت منو میخوردن و زنده زنده منو میریدن ). فرداش دوباره رفتم سراغ شیرینیها. مامان بزرگ اومد در گوشم گفت؛ ” مگه نگفتم نباید به شیرینیها دست بزنی؟ بندازمت جلوی سگها؟”. قاه قاه خندیدم. مامان بزرگ اومد جلو و یه گاز کوچولو ازم گرفت.
بزرگتر که شدم، فهمیدم تو جامعه ممکنه گرگهایی پیدا بشن که مث سگهای ته باغ خونه مامان بزرگ نباشن. وقتی آدمو میخورن، بیمعرفتها دیگه از اونورشون هم آدمو پس نمیدن. وقتی بخورنت میمیری.
دوباره بزرگتر شدم. احساس کردم اگه بخوای تو این دنیا زنده بمونی باید گرگ باشی. باید بکشی تا کشته نشی. این شد که تصمیم گرفتم کمی هم گرگ بودنو تجربه کنم ببینم چجوریه.
بزرگ و بزرگتر شدم. دیدم چه خیال بیهوده ای. این گرگ بودن یه چیزایی میخواد که من ندارم. لامصب استعداد ذاتی میخواست که من نداشتم. تصمیم گرفتم نه گرگ باشم و نه بره که گرگها خیلی راحت بخورنم. این بود که یاد سگهای ته باغ خونه مامان بزرگم افتادم. حداقل انصاف داشتن. وقتی آدمو میخوردن دوباره آدمو پس میدادن. واسه خودم سیبیل کلفت تمام عیاری شده بودم که تصمیم گرفتم مثل سگهای ته باغ خونه مامان بزرگ باشم. اینطوری هم گرگها ازم میترسیدن و هم اگه تصمیم گرفتم شنگولی، منگولی، حبه انگوری رو بخورم حداقل زنده زنده از اونورم پسشون میدادم.
میترسم اگه بازم بزرگتر بشم دلم بخواد دوباره بچه بشم. آخه از شما چه پنهون، این سگ بودن هم چنگی به دل نمیزنه. از صبح که بیدار شدم چهره مامان بزرگم از جلوی چشمام دور نمیشه. خدا رحمتش کنه. رفت و منو تنها گذاشت. ندید که این روزگار چجوری چرخید و چرخید و منو پرت کرد یه گوشه دنیا. بعدازظهر رفتم شیرینی فروشی و شیرینی خریدم. گذاشتمش تو کابینت. هِی به خودم میگم، ” برو یکیشو بخور” اما نه، نمیرم. مقاومت میکنم. بعد یدفه انگار که تو گوش خر یاسین خونده باشی، میپرم سمت شیرییها و یکیشو دولپی میخورم. سریع لب و لوچهامو پاک میکنم و زود میرم سر جام میشینیم. منتظر روح مامان بزرگم که بیاد تو اتاق و بگه؛ ” واسه چی به شیرینیها دست زدی؟”.
کاش که بیاد، تو این غربت بدجوری یاد بچگیهام افتادم. ته باغ خونه مامان بزرگ. چه روزگاری داشتیم