بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام. شبت خوش
من که خوبم. امتحانامم تموم شد خداروشکر
خوبی تو؟
مرسی خواهر
خوش به حالت مال منکه از 1شنبه تازه شروع می شه :cry: برام دعا کن :(
منم خوبم احتمالا :D
بقیه در رفتن انگار :surprised:
 

mor_mas

عضو جدید
سلام حالتون؟ يك تنها دل خسته ام به اميد تپشي كه مرا در اين جهان لايتناهي با تنها يك تپش كوچك مرا از اين نا اميدي برهاند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه وقت زنان خدا را شکر می کنند؟

چه وقت زنان خدا را شکر می کنند؟

چه وقت زنان خدا را شکر می کنند؟ زن رو به خدا کرد و گفت: چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟ خداوند مهربانانه فرمود: عزیز من ! اگر با کشتن، تو را از شوهرت بستانند، به او هشت میلیون می رسد، ولی اگر او را بکشند تو صاحب شانزده میلیون می شوی !!! زن خندید و گفت: خدایا حکمتت را شکر...
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا الان بیل گیتس مرخصی داده بهش:lol:

اینقدر این بیچاره رو اذیتش نکن دختر.

سلام به تمام دانشمندان خانه نشين آينده!!!!!!!!!!!!!!

سلام، خوش اومدی. (یعنی من دانشمند میشم؟ :دی )

مرسی خواهر
خوش به حالت مال منکه از 1شنبه تازه شروع می شه :cry: برام دعا کن :(
منم خوبم احتمالا :D
بقیه در رفتن انگار :surprised:

موفق باشی عزیزم.
خدارو شکر که خوبی
منم دارم در میرم با اجازه ات :D

شبتون خوش :gol:
 
  • Like
واکنش ها: sh85

Erfan_K

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام حالتون؟ يك تنها دل خسته ام به اميد تپشي كه مرا در اين جهان لايتناهي با تنها يك تپش كوچك مرا از اين نا اميدي برهاند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشتبا اومدی داداش... :w01:
ما هممون دل خسته ایم
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام حالتون؟ يك تنها دل خسته ام به اميد تپشي كه مرا در اين جهان لايتناهي با تنها يك تپش كوچك مرا از اين نا اميدي برهاند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام خواهر / برادر
تپش که سهله شما اصلا بیس ، بندری هر چی بخوای برات می زنم ;)
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟
" فريدون مشيري"

 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مرد با عجله سوار اتومبیلش شد و راه افتاد. سرعتش تقریبا زیاد بود. باید سریع به فرودگاه می رسید.
در یکی از خیابان ها هنگام دور زدن، به خاطر سرعت زیادش نزدیک بود که با یک اتومبیل دیگر تصادف کند.
راننده ی آن اتومبیل فورا توقف کرد و با توقفش باعث شد که راه برای مرد بسته شود و ناگزیر، وی هم متوقف شد. راننده ی آن اتومبیل سرش را از پنجره آورد بیرون و مرد را با صدای بلند به باد ناسزا گرفت.
مرد از او پوزش خواست اما آن راننده همینطور به ناسزاگویی و عصبانیت ادامه می داد، سپس از اتومبیلش پیاده شد و به سمت اتومبیل مرد آمد و سرش را از پنجره داخل کرد و باز هم ناسزا گفت.
مرد بار دیگر عذر خواهی کرد، اما راننده گفت که قصد دارد درسی به مرد بدهد!
مرد سعی کرد که از درب سمت شاگرد پیاده شود و از او فاصله بگیرد. تصمیم داشت که با آن راننده کاری نداشته باشد مگر اینکه او وارد "دایره" وی بشود!
راننده با کمی فاصله از مرد ایستاد و او را برانداز کرد.
مرد گفت: "من به شما گفتم که متاسفم."
راننده گفت: "می خواهی زبانت را از دهانت بیرون بیاورم و در حلقومت فرو کنم؟!"
مرد به آرامی پرسید: "حال با این کار چه چیزی گیرت می آید؟! من تقریبا دو برابر سن تو را دارم و مجادله بین ما صحیح نیست."
راننده به آرامی شروع به نزدیک شدن کرد.
مرد به بدنش یک تغییر مکان جزیی داد، به طوری که پای راستش را به آرامی پیش گذاشت و وزن بدنش را متمرکز کرد و دستانش را به صورت متقاطع روی سینه اش قرار داد، چنان که نوک انگشتان دست راستش، تماس اندکی با چانه اش داشتند. مرد به راننده خیره شده بود و بر تمامی بدنش کنترل داشت. یک حالت کلاسیک "آماده باش" به خود گرفته بود که به سرعت قادر به حرکت و واکنش باشد. ذهنش آرام بود و از تمامی قابلیت هایش برای رویارویی با هر اتفاقی مطمئن بود.
راننده با حالتی که کمتر حاکی از حالت تهاجمی بود گفت: "من مجبور بودم برای اینکه به شما برخورد نکنم، محکم ترمز کنم!"
مرد حرفش را تصدیق کرده و گفت: "اشتباه از من بود."
راننده گفت: "بَعله که بود." همین را گفت و به سوی اتومبیلش حرکت کرد.

مرد از این بابت خوشحال بود. چرا که توانسته بود با نشان دادن رفتاری ملایم از خود، عصبانیت آن راننده را فرو بنشاند و این رفتار او باعث شده بود که راننده نخواهد با حمله به مرد چیزی را ثابت کند. در حقیقت، پیروزی ِ مرد در اعتراف به باخت ِ او بود! شاید جالب باشد دانستن اینکه آن مرد یک استاد ماهر کونگ فو بود!

نتیجه اخلاقی : دستیابی به صد پیروزی در طی صد مبارزه مهارت خارق العاده ای نیست اما مغلوب ساختن حریف بدون کوچکترین مبارزه ی فیزیکی بالاترین مهارت هاست!
[/FONT]
 

Erfan_K

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟
" فريدون مشيري"

قشنگ بود http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 
  • Like
واکنش ها: sh85

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اینم قصه آخر

اینم قصه آخر

[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]یک خانم 45 ساله که بدلیل حمله ی قلبی در بیمارستان بستری بود، در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند ناگهان در حالت رویا خدا رو دید!
از خدا پرسید آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت: نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در زمان مرخص شدن از بیمارستان خانم تصمیم گرفت باز هم در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد:
کشیدن پوست صورت، تخلیه ی چربیها (لیپو ساکشن)، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم و ...

از اونجایی كه او زمان بیشتری برای زندگی داشت، از این رو تصمیم گرفت كه بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد و این در حالی بود که به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود تا اونا رو هم هر چه زودتر انجام بده !!!

لحظاتی پس از ترخیص از بیمارستان در هنگام گذشتن از خیابان در راه منزل متاسفانه بوسیله ی یک آمبولانس کشته شد!
وقتی تو اون دنیا او با خدا روبرو شد از خدا پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

خدا جواب داد : من اصلا شمارو تشخیص ندادم!!!
[/FONT]
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]
نتیجه اخلاقی :از شانسی که در زندگیت یک بار رخ میده مراقبت کن و هرگز روی شانس های آینده سرمایه گذاری نکن و سعی کن خودتو اونقدر عوض نکنی که خدا هم تو رو نشناسه!
[/FONT]
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را خدا کسی از جاش بلند نشه :دی
راضی به زحمت نیستم
شب همگی خوش
خواباتون ترسناک نباشه حالا هر چی بود ملالی نیست :دی
بدرود
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هنوز بیدارم ولی انگار نه از قصه خبری هست نه از اجیل و پشمک:(
اون پست منو کجا پیدا کردین؟:surprised:
آخه یه مرد قانونی اومد دینگ دینگ کرد و بچه ها رو از امتحان ترسوند واسه همین فعلاً اینجا تعطیله:w02:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون پست منو کجا پیدا کردین؟:surprised:
آخه یه مرد قانونی اومد دینگ دینگ کرد و بچه ها رو از امتحان ترسوند واسه همین فعلاً اینجا تعطیله:w02:

ااااااا .....
آخه من نمیدونم به من چه ربطی داشت که گردن من میندازین همتون؟ ... :D
من فقط یه پیام از کاپیتان رو براتون گذاشتم، همین ... :D
خوبی هم میخوای بکنی نمیذارن ... :D
 
آخرین ویرایش:

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغ هاي مادرم 1

دروغ هاي مادرم 1

داستان من از زمان تولّدم شروع مي‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقير بوديم و تهي‎دست و هيچگاه غذا به اندازه کافي نداشتيم. روزي قدري برنج به دست آورديم تا رفع گرسنگي کنيم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، يعني از بشقاب خودش به درون بشقاب من ريخت و گفت:

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام مي‎کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي ‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا مي‎کرد و مي‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نمي‎داني که من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومي بود که مادرم به من گفت.
قدري بزرگ تر شدم و ناچار بايد به مدرسه مي‎رفتم و آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشي به توافق رسيد که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازا آن مبلغي دستمزد بگيرد.
شبي از شب‎هاي زمستان، باران مي ‏باريد. مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابان‎هاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه مي‎کند. ندا در دادم که، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
"پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام مي‎رسيد. اصرار کردم که مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي‏ گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوه‎زني که تمامي مسئوليت منزل بر شانه او قرار گرفت. مي ‏بايستي تمامي نيازها را برآورده کند. زندگي سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي‏ فرستاد. وقتي مشاهده کرد که وضعيت ما روز به روز بدتر مي‏ شود، به مادرم نصيحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نيازي به محبّت کسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغ هاي مادرم 2

دروغ هاي مادرم 2

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصيل شدم. بر اين باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي ‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزي‎هاي مختلف مي‏ خريد و فرشي در خيابان مي ‏انداخت و مي ‏فروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کند که ديگر وظيفه من بداند که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازه کافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقا رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي‏ ديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي ‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نمي ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذراني و زندگي راحت عادت ندارم." و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسي از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور مي ‏توانستم نزد او بروم که بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود که همه اعضا درون را مي ‏سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود که من مي‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:
"گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمي‎کنم." و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت. اين سخن را با جميع کساني مي‎گويم که در زندگي‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن که از فقدانش محزون گرديد. اين سخن را با کساني مي‎گويم که از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد. مادر دوستت دارم.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ...
کسی نیست؟
بابا من اگه میدونستم شماها اینقده بچه های خوب و حرف گوش کن و درس خونی هستید زودتر از اینا براتون پیغام میذاشتم ... :D
آفرین، آفرین، به درستون برسید .... :D
اگه بچه های خوبی باشید و نمره 20 بگیرید خودم میبرمتون شهربازی، واستون بستنی هم میخرم ... :D
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام ...
کسی نیست؟
بابا من اگه میدونستم شماها اینقده بچه های خوب و حرف گوش کن و درس خونی هستید زودتر از اینا براتون پیغام میذاشتم ... :D
آفرین، آفرین، به درستون برسید .... :D
اگه بچه های خوبی باشید و نمره 20 بگیرید خودم میبرمتون شهربازی، واستون بستنی هم میخرم ... :D
سلام. 20 زیاده 10 بیاریمم میبریمون :دی
 

Similar threads

بالا