بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا نسیب گرگ بیابون نکنه البته فکر نکنید منظورم شمایید ها:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
آتراد كوچولوي خبيثم ببريم با خودمون كلاس نهضت :D
ها میبرمش:D
فقط باهاش خداحافظی کن که داره میشه همکلاسی والکانو!!!:w02:

همین دیروز معلمشون اومد گفت زیر یکی از بچه های کلاس پونز گذاشته بود!!!:w15:
اگه من با والكانو همكلاسي بشم فردا از اونجا در ميره :D اگه اون پونز گذاشته من سيم خاردار ميزارم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.

القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.

در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»

پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»

پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.

پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.

القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.

ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.

دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.

دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.

دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.

در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.

پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.
 

sepehrkhosrowdad

مدیر بازنشسته
قصه

قصه

اینم قصه ای که همیشه مادرم واسم تعریف می کرد!
البته زیاد اهل قصه و اینا نبودم اما نمی دونم چرا این قصه رو دوست داشتم!
محتوا=0.5 !!!!!!
یه روز سپهر با دوستاش و سهند و حمیدرضا می خواد بره اردو، بعد، روز اردو، صبح زود بیدار میشه و میره سوار ماشین میشه ولی فقط سهند و حمیدرضامیان و دستاش به اردو نمی رس، اما این 3نفر همراه راننده میرن پارک جنگلی آمل!
کلی توی راه با هم آواز می خونن و خوشحال و سر حال میرن که یهو میرسن به 1جایی که دیدن 1پلنگ، حالش خوب نیست
بعد ماشین رو پارک می کنن و میرن از پلنگ ه می پرسن که چی شده؟!
پلنگه می گه خیلی تنهاست و حوصلش سر رفته و بعد سپهر و دوستاش با هم مشورت می کنن و به پلنگ ه می گن، دوست داری با ما بیای اردو؟!
پلنگ ه هم خوشحال میشه و میگه آره، واسه همین با اون ها میره اردو!
بعد که 1خرده رفتند جلو، میبینند 1گوسفند هم نشسته کنار خیابون و ناراحت ه!
میرن ازش می پرسن که چی شده؟!
میگه من خیلی تنهام و ناراحتم، سپهر و دوستاش با هم مشورت می کنن و به گوسفنده میگن می خوای با ما بیای اردو؟!
گوسفنده میگه من رو هم با خودتون میبرین؟!
سپهر اینا می گن، آره اگه دوست داری بیا!
بعد گوسفند ه هم سوار میشه و با اونها میره اردو!
بعد گوسفند و پلنگ در مورد وضعیت جنگل با هم صحبت می کنن و با سپهر اینا در مورد اینکه جنگل رو کثیف نکنن، حرف می زنند که ناگهان می بینند 1شیر جلوی ماشین وایستاده و کنار نمیره!
میرن به آقا شیره می گن که چی شده؟!
چرا نمی ذاری ما از اینجا عبور کنیم که آقا شیره می گه نمیشه، اینجا مال من ه، شما حق عبور ندارین!
بعد آقا پلنگ ه و آقا گ.سفند ه میان با آقا شیر ه صحبت می کنن، اما راضی نمیشه!
بعد که سپهر اینا ناراحت میشینن 1گوشه اقا شیر ه میگه واسه چی می خواین برین جنگل؟!
سپهر میگه من و دوستام می خواستیم بریم اردو تا بازی کنیم، آواز بخونیم و .... که آقا پلنگ ه و آقا گوسفنده رو هم همراه خودمون آوردیم!
بعد آقا شیره که متوجه میشه اینا بچه های خوبی هستند، بهشون اجازه میده، اما موقع رفتن، سپهر اینا می بینن آقا شیره داره گریه می کنه!
ازش می پرسن چی شده؟!
میگه من هم دوست دارم باهاتون بیام که سپهر اینا ازش دعوت می کنن که باهاشون بیاد اردو!
بعد اونها میرن اردو و کلی بازی می کنن و تفریح می کنن و قصه و جوک تعریف می کنن و میخندن و آخر هم همه آشغال ها رو جمع می کنند و بر میگردن به خونه هاشون!
بعد سپهر میره حموم و مسواک می زنه و میره می خوابه!!!!
تمام!
.
البته همیشه قسمت پایانیش رو نمیشنیدم و خوابم می برد، اما 1بار که کی واسه خودم مرد شده بودم، از مادر خواستم برام تعریف کنه و اینجا بود که شصتم خبر دار شد! :thumbsup:
البته قسمت های پند آموز زیادی در این داستان نهفته بودا!
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرم امام رضا(ع) بای
قبول باشه ...خوش به حالت
مارو هم دعا كن
شب خوشhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
عزیزم شمارم ببریم دکتر چشم بعدشم تلسکوپ فروشی چون کارت دیگه از عینک گذشته!!!:w15::w15:

حمید رو من میبینی!!!1 :w02::w02:
عزيز جان منظور من اين بود كه آتراد ، كوچولوي خبيثو هم ببريم ...افتاد؟
 

sepehrkhosrowdad

مدیر بازنشسته
حالا ديگه اين چزو مسائل امنيتيه...شما بلرو بگو تا عروسو بهت معرفي كنم...البته خود عروس روحشم خبر نداره كه داريم شمارو واسش جور ميكنيما :D فقط قبلا غير مستقيم از شما گفته بود ;)
نه دیگه، باید اول بدونم، بعد تصمیم بگیرم!:whistle::w01:
منم!!!:D:D

خوشت میاد سپهر؟؟؟:w02:

خیلیم دلت بخواد!!1:w00::w00:
:D
آقا من ز نمی خوام!:w43::w06:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بعد سپهر میره حموم و مسواک می زنه و میره می خوابه!!!!
تمام!
.
البته همیشه قسمت پایانیش رو نمیشنیدم و خوابم می برد، اما 1بار که کی واسه خودم مرد شده بودم، از مادر خواستم برام تعریف کنه و اینجا بود که شصتم خبر دار شد! :thumbsup:
البته قسمت های پند آموز زیادی در این داستان نهفته بودا!


سپهر جان با قسمت مسواک زدنش خیلی حال کردم بهترین قسمتش بود :tooth:
نظر منو بخوای اوج داستان همینجاس :thumbsup2:
 

آتراد

عضو جدید
اینم قصه ای که همیشه مادرم واسم تعریف می کرد!
البته زیاد اهل قصه و اینا نبودم اما نمی دونم چرا این قصه رو دوست داشتم!
محتوا=0.5 !!!!!!
یه روز سپهر با دوستاش و سهند و حمیدرضا می خواد بره اردو، بعد، روز اردو، صبح زود بیدار میشه و میره سوار ماشین میشه ولی فقط سهند و حمیدرضامیان و دستاش به اردو نمی رس، اما این 3نفر همراه راننده میرن پارک جنگلی آمل!
کلی توی راه با هم آواز می خونن و خوشحال و سر حال میرن که یهو میرسن به 1جایی که دیدن 1پلنگ، حالش خوب نیست
بعد ماشین رو پارک می کنن و میرن از پلنگ ه می پرسن که چی شده؟!
پلنگه می گه خیلی تنهاست و حوصلش سر رفته و بعد سپهر و دوستاش با هم مشورت می کنن و به پلنگ ه می گن، دوست داری با ما بیای اردو؟!
پلنگ ه هم خوشحال میشه و میگه آره، واسه همین با اون ها میره اردو!
بعد که 1خرده رفتند جلو، میبینند 1گوسفند هم نشسته کنار خیابون و ناراحت ه!
میرن ازش می پرسن که چی شده؟!
میگه من خیلی تنهام و ناراحتم، سپهر و دوستاش با هم مشورت می کنن و به گوسفنده میگن می خوای با ما بیای اردو؟!
گوسفنده میگه من رو هم با خودتون میبرین؟!
سپهر اینا می گن، آره اگه دوست داری بیا!
بعد گوسفند ه هم سوار میشه و با اونها میره اردو!
بعد گوسفند و پلنگ در مورد وضعیت جنگل با هم صحبت می کنن و با سپهر اینا در مورد اینکه جنگل رو کثیف نکنن، حرف می زنند که ناگهان می بینند 1شیر جلوی ماشین وایستاده و کنار نمیره!
میرن به آقا شیره می گن که چی شده؟!
چرا نمی ذاری ما از اینجا عبور کنیم که آقا شیره می گه نمیشه، اینجا مال من ه، شما حق عبور ندارین!
بعد آقا پلنگ ه و آقا گ.سفند ه میان با آقا شیر ه صحبت می کنن، اما راضی نمیشه!
بعد که سپهر اینا ناراحت میشینن 1گوشه اقا شیر ه میگه واسه چی می خواین برین جنگل؟!
سپهر میگه من و دوستام می خواستیم بریم اردو تا بازی کنیم، آواز بخونیم و .... که آقا پلنگ ه و آقا گوسفنده رو هم همراه خودمون آوردیم!
بعد آقا شیره که متوجه میشه اینا بچه های خوبی هستند، بهشون اجازه میده، اما موقع رفتن، سپهر اینا می بینن آقا شیره داره گریه می کنه!
ازش می پرسن چی شده؟!
میگه من هم دوست دارم باهاتون بیام که سپهر اینا ازش دعوت می کنن که باهاشون بیاد اردو!
بعد اونها میرن اردو و کلی بازی می کنن و تفریح می کنن و قصه و جوک تعریف می کنن و میخندن و آخر هم همه آشغال ها رو جمع می کنند و بر میگردن به خونه هاشون!
بعد سپهر میره حموم و مسواک می زنه و میره می خوابه!!!!
تمام!
.
البته همیشه قسمت پایانیش رو نمیشنیدم و خوابم می برد، اما 1بار که کی واسه خودم مرد شده بودم، از مادر خواستم برام تعریف کنه و اینجا بود که شصتم خبر دار شد! :thumbsup:
البته قسمت های پند آموز زیادی در این داستان نهفته بودا!

شبیه قصه کدو قل قله زن بووووود!!!:w02:
هیییییین!!!سپهر قل قله زن!!!:w15::w15:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
نگار خانوم خیلی غصه ی قشنگی بود
ممنون

ولی آخرش مرده زن جادوگررم گرف یا نه ؟
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بچه ها ساعتو دیدین ی رب به سه شد :sweatdrop:

پاشین ...... پاشین جمع کنین برین بخوابین . مسواکم یادتون نره :tooth:

امشب خیلی خوش گذشت از همه ممنون :w27:

شب همگی خوشو خرمو شاد :gol::gol::gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اینم قصه ای که همیشه مادرم واسم تعریف می کرد!
البته زیاد اهل قصه و اینا نبودم اما نمی دونم چرا این قصه رو دوست داشتم!
محتوا=0.5 !!!!!!


بعد سپهر میره حموم و مسواک می زنه و میره می خوابه!!!!
تمام!
.
البته همیشه قسمت پایانیش رو نمیشنیدم و خوابم می برد، اما 1بار که کی واسه خودم مرد شده بودم، از مادر خواستم برام تعریف کنه و اینجا بود که شصتم خبر دار شد! :thumbsup:
البته قسمت های پند آموز زیادی در این داستان نهفته بودا!
سپهرجان قشنگ بود مرسي:gol:
مخصوصا آخرش:biggrin:
مامانت تخيلش خوبه ها
اگه آتراد ه نمی خوام!
اما اگه. . . . . . . :sweatdrop:
نه..از آتراد بهتره
 

Similar threads

بالا