بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلاااااااام به همه
آرام جونم
بارون جون
سماي گلم(راه گم كردي خانومي)
ستايش عزيز
سكرتي(اين تپلو رو نگا:D)
محمدحسين
محمدصادق
آتراد
امممممم..ديگه كسي نيست؟از نفس افتادم
اميدوارم همگي خوب باشيد

آمار كرسي رفته بالاها
كجاس دوباره اين تنهايي
سلام ملودي خانم
خوبي؟

راستي اگه كسيو از قلم انداختم ببخشه تعداد يكم بالا است
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:w21:
ممنون شما خوبی؟

:w21:

:w21::redface:

:w21:

;)سلام نه ترسناک نیست فقط به آرامش نمیاد:smile:
:redface: منم الان زیاد شکل آرامش نیستم!در اولین فرصتی که احساس کنم تنوع طلبیم تموم شده قبلی رو میارم!:D:gol:
سلام محمد صادق جان. اقا محمد حسین .ارامش جان.باران جان و همگی
مرسی اناهیتا جان خوب بخوابی عزیز
شبت بخیر گلم.خوابای پفکی و پشمکی ببینی:D:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
این عکسی که مشاهده میکنید 3 نفر از اعضای فعال کرسی میباشند:w16:

تنهایی . محمد حسین و محمد صادق .
به به
عجب دورانی داشتیم ما اون زمان ... :D
یادش بخیر :D

بزنم به تخته!!!
چه سرعتی دارین شما!!:gol:
پستمو گم کردم!!!سلام بارون عزیزم،آرام جونم!محمد صادق و حسین!آتراد که گویا داره میره(شبت خوش!!)سکرت گل و کلیه عزیزانی که نامشان از قلم افتاده.......:heart:
راستی من نفهمیدم بالاخره محمد صادق کیو دیده بود؟؟:surprised:
سلام
جدی؟ :biggrin::biggrin::biggrin:
من چیزو دیده بودم دیگه، چیزو، همون، همون دیگه، فهمیدی؟ :D:D:D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلاااااااام به همه
آرام جونم
بارون جون
سماي گلم(راه گم كردي خانومي)
ستايش عزيز
سكرتي(اين تپلو رو نگا:D)
محمدحسين
محمدصادق
آتراد
امممممم..ديگه كسي نيست؟از نفس افتادم
اميدوارم همگي خوب باشيد

آمار كرسي رفته بالاها
كجاس دوباره اين تنهايي

به به سلام ملودی جونم ...
خوبی ؟
تنهایی معلومه دیگه خوابه ....
تو عکساشم همش خوابه ... وسطیه تنهایی که خوابش عمیقه :biggrin:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزنم به تخته!!!
چه سرعتی دارین شما!!:gol:
پستمو گم کردم!!!سلام بارون عزیزم،آرام جونم!محمد صادق و حسین!آتراد که گویا داره میره(شبت خوش!!)سکرت گل و کلیه عزیزانی که نامشان از قلم افتاده.......:heart:
راستی من نفهمیدم بالاخره محمد صادق کیو دیده بود؟؟:surprised:
سلام دوباره ستايش خانم
محمد صادق منو ديده بود
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزنم به تخته!!!
چه سرعتی دارین شما!!:gol:
پستمو گم کردم!!!سلام بارون عزیزم،آرام جونم!محمد صادق و حسین!آتراد که گویا داره میره(شبت خوش!!)سکرت گل و کلیه عزیزانی که نامشان از قلم افتاده.......:heart:
راستی من نفهمیدم بالاخره محمد صادق کیو دیده بود؟؟:surprised:

محمدصادق و محمدحسين همديگرو ديده بودن ستايش جان
به به سلام ملودی جونم ...
خوبی ؟
تنهایی معلومه دیگه خوابه ....
تو عکساشم همش خوابه ... وسطیه تنهایی که خوابش عمیقه :biggrin:
سلام عزيزم
شكر
بارون خيلي بامزه بود..كلي خنديدم

راست ميگي وسطي تنهاييه
به نظرت اونيكه داره اينور اونورو ميپاد محمدصادقه يا محمدحسين؟
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
چه جالب!!!
منم دقیقا داشتم به این فکر میکردم که مشکیه می خوره تنهایی باشه!!!:biggrin:
مرسی بارون جون..
کلی خندیدم..:D
 

**sama

عضو جدید
دو روز مانده به پایان جهان

دو روز مانده به پایان جهان

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"
سما جون تکراری بود
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سما جون تکراری بود
:biggrin: تو از اون بودی که وقتی بچه بودی نمیشد سرت رو گول مالید ها!!
قصه ت تکراری میشده خوابت نمیبرده میگفتی تکراریه!!خی چرا مثل بچه های خوب گوش نمیکنی؟تکراری هم خوبه دیگه!!تو همش بچه بودی قصه های نو گوش میکردی؟؟:D:biggrin:
 

Similar threads

بالا