بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
والا من زیاد یاد منمیاد.
یه موشه بوده که به بچه ش می گفته هر وقت گشنه تشد از خدا بخواه بهت غذا میده.اونم این کارو میکرده!اونوقت مامان موشه میرفته بالاپشت بامو و براش غذا میریخته.یه روز مامان موشه از راه میاد میبینه بچه ش داره غذا می خوره میگه اینارو از کجا آوردی موشه میگه خب از خدا خواستم دیگه!!:D
ببخشید همینقدرش یادم بود!ولی خب نتیجه مهمه که فهمیده میشه:w25::lol:
اخي چقدر قشنگ بود مرسي ارامش جوني :w27:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام گلاب جان:w21:
من خوبم از احوال پرسی های شما;)
تو خوبی؟:gol:
کی قراره امشب قصه بگه؟:question:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب به خاطر عکسایی که من میگیرم
دیگه کم اورده ههههههه

اِ ، زکی خیال باطل، ببین امشب خداییش چند ساعت پیش،هم تو خیلی شانس آوردی،هم من خیلی بد شانسی آوردم، یه قصه عالی تایپیدم واسه یکی از عکسات، ولی از سایت قطع بودم، تا وصل شدم که متن رو بفرستم سیستم ارور داد و منم متنو یادم رفته بود سیو کنم، ولی فردا حسابتو میرسم. :D ;)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام ببخشید من دیر به دیر جواب میدم...

محمد صادق جان بیا عزیزم ... بیا بشین... بخشیدمت...اشکال نداره... اما دیگه مواظب باش گلم...باشه؟

آرامش جان خیلی قصه ات قشنگ بود... کاملش رو بلد نیستی؟

سلام سکرت جونم خوبی؟

نسیم جون خوبی گلم..؟
آخ جون!!!!گلابتونم اومد!!نه دیگه همون بود!!من کم حافظه م خواهر!!همون رو از من آلزایمر قبول کن!!تازه اینم از خودم نمیدیدم!!!:w25:
کلی زور زدم یادم اومده!!:w15:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اِ ، زکی خیال باطل، ببین امشب خداییش چند ساعت پیش،هم تو خیلی شانس آوردی،هم من خیلی بد شانسی آوردم، یه قصه عالی تایپیدم واسه یکی از عکسات، ولی از سایت قطع بودم، تا وصل شدم که متن رو بفرستم سیستم ارور داد و منم متنو یادم رفته بود سیو کنم، ولی فردا حسابتو میرسم. :D ;)

محمد صادق جون امشب یه قصه تعریف کن زود باش
امشب قرعه کشی کردیم به اسم تو در اومد
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب به خاطر عکسایی که من میگیرم
دیگه کم اورده ههههههه
كي گفته كم اورده ...تازه برو عكس اون خودكشيرو ببين ..ويرايششم كرديم :w16:
سلام :w21:
شب همه بخیر:gol:
مامان گلابم کجا رفت؟:mad:
سلام سكرت جان خوبي
بالاخره اين اسمتو به ما نميگي چيه؟ :w20:
سلام ببخشید من دیر به دیر جواب میدم...

محمد صادق جان بیا عزیزم ... بیا بشین... بخشیدمت...اشکال نداره... اما دیگه مواظب باش گلم...باشه؟

آرامش جان خیلی قصه ات قشنگ بود... کاملش رو بلد نیستی؟

سلام سکرت جونم خوبی؟

نسیم جون خوبی گلم..؟
سلام گلاب خانوم ...خوبي شما ..
ديدي بالاخره مجرمو پيدا كردم :thumbsup2: اون پيشيه بود
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
سلام
تاپیک جالبیه:gol:
ولی من تا حالا ندیده بودمش:redface:
البته لطفش به قصه ها شه...
خب منتظریم....
کی قراره قصه بگه؟؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد صادق جون امشب یه قصه تعریف کن زود باش
امشب قرعه کشی کردیم به اسم تو در اومد

اِ، من قبول ندارم، اصلا برگه های قرعه کشیتون کو؟
من که میدونم، داری انتقام میگیری؟ فقط بزار فردا بشه، من از دانشگاه برگردم خونه، یعنی سایتو شخم میزنم هرچی عکس گذاشته باشی رو سایت واسشون یه داستان میسازم.

من ایشالا فردا قصه میام میگم. برگه ی قرعه کشیمو اهدا میکنم به گلاب خانوم عزیز که از منم بیشتر راضی بشه.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سینگل جان ببخش دیگه بچه داریه و هزار جور درد سر... شرمنده...

محمد صادق سینگل راست میگه اگه قصه امشب رو بگی ... مورد بخشش قرار میگیری.

آرامش جان بازم ممنون همین قدرشم خوبه عزیزم

آره نسیم جون دیدم عزیزکم.

سکرت خانومی گل خیلی عزیزمی

ستایش جون خوش اومدی....


بچه ها چاییتون رو بخورید تا سرد نشده... بفرمایید .
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سینگل جان ببخش دیگه بچه داریه و هزار جور درد سر... شرمنده...

محمد صادق سینگل راست میگه اگه قصه امشب رو بگی ... مورد بخشش قرار میگیری.

آرامش جان بازم ممنون همین قدرشم خوبه عزیزم

آره نسیم جون دیدم عزیزکم.

سکرت خانومی گل خیلی عزیزمی

ستایش جون خوش اومدی....


بچه ها چاییتون رو بخورید تا سرد نشده... بفرمایید .
گلاب خانوم كوش چاييتون؟ ! واس منو محمد خورده :crying2:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
انگاری قصه امشبم من باس تعریف کنم
از دست شما بچه های بد
من فردا شب این محمد صادقو ببینم
نسیم گریه نکنه
مامان گلاب کجایی
واسه نسیم چندتا دونه تخمه بشکن بهش بده تا آروم بشه
نسیم گریه نکنه تا قصه رو واست تعریف کنم

كي بود؛ يكي نبود. زير گنبد كبود غير از خدا هيچ كس نبود. بزي بود كه در و همسايه ها صداش مي كردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول, منگول و حبه انگور.

روزي از روزها, بز زنگوله پا خبر شد گرگي آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خيلي دل نگران شد و به بچه هاش گفت «از اين به بعد خوب حواستان را جمع كنيد و هيچ وقت بي گدار به آب نزنيد. اگر كسي آمد در زد, تا مطمئن نشده ايد من هستم در را وا نكنيد.»

بچه ها گفتند «به روي چشم!»

و بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه.

چندان طولي نكشيد كه گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند «كيه؟»

گرگ گفت «منم, مادرتان.»

بچه ها گفتند «دروغ نگو! صداي مادر ما نازك است؛ اما صداي تو كلفت است.»

گرگ رفت و كمي بعد برگشت و باز در زد.

بچه ها پرسيدند «كيه؟»

گرگ صدايش را نازك كرد و گفت «منم, مادرتان, زود در را وا كنيد. به پستان شير دارم و به دهان علف.»

بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند «دروغ نگو! دست مادر ما سفيد است؛ اما دست تو سياه است.»

گرگ راه افتاد يكراست رفت به آسياب. دستش را زد تو كيسه آرد و زود برگشت در زد و باز همان حرف ها را تكرار كرد.

بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند «دروغ نگو! پاي مادر ما قرمز است؛ اما پاي تو قرمز نيست.»

گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتي حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد.

بچه ها گفتند «كيه؟»

گرگ گفت «منم, مادرتان, بز زنگوله پا.»

بچه ها ديدند صدا صداي مادرشان است. براي اينكه مطمئن شوند از درز پايين در نگاه كردند و تا دست هاي سفيد و پاهاي قرمز را ديدند در را باز كردند و گرگ خيز برداشت تو خانه. شنگول و منگول را كه دم دست بودند درسته قورت داد؛ اما حبه انگور تند پريد تو سوراخ آبراه قايم شد و از دست گرگ جان به در برد.

نزديك غروب, بز زنگوله پا از چراگاه برگشت و ديد در خانه اش چارطاق باز است. مات و مبهوت ماند. اين ور چرخيد, آن ور چرخيد و بچه هاش را صدا زد.

حبه انگور صداي مادرش را شناخت. از ته آبراه آمد بيرون و به مادرش گفت كه چه بلايي سرشان آمده.

مادرش پرسيد «آنكه شنگول و منگول من را خورد گرگ بود يا شغال؟»

حبه انگور جواب داد «از بس دستپاچه شده بودم, نفهميدم.»

بز زنگوله پا رفت خانه شغال. گفت «شنگول و منگول من را تو بردي؟»

شغال گفت «نه. اگر باور نمي كني بيا تو و همه جا را بگرد.»

بز زنگوله پا گفت «شنگول و منگول من را تو خوردي؟»

شغال باز هم جواب داد «نه.»

و دستي به شكمش زد و گفت «ببين! شكم من خاليه خاليه و از گشنگي چسبيده به پشتم. اين كار كار گرگ است.»

بز زنگوله پا راه افتاد طرف خانه گرگ. همين كه به آنجا رسيد يكراست رفت رو پشت بام و بنا كرد به جست و خيز كردن و گرد و خاك به راه انداختن.

گرگ كه ديگ بار گذاشته بود و داشت براي بچه هاش آش مي پخت, سرش را از دريچه بيرون برد و فرياد زد

«اين كيه تاپ و تاپ مي كنه؟

آش من را پر از خاك مي كنه؟»

بز زنگوله پا گفت

«منم! منم زنگوله پا

كه ور مي جم دوپا دوپا

چارسم دارم به زمين

دوشاخ دارم به هوا

كي برده شنگول من؟

كي خورده منگول من؟

كي مياد به جنگ من؟

گرگ گفت

«من بردم شنگول تو

من خوردم منگول تو

من ميام به جنگ تو.»

بز زنگوله پا پرسيد «چه روزي مي آيي به جنگ من؟»

گرگ جواب داد «روز جمعه.»

بز زگوله پا رفت به صحرا؛ سير دلش علف خورد و غروب همان روز رفت پيش شير دوش. گفت «شير دوش! شير من را بدوش و يك انبان كره براي من درست كن. دو غش هم براي خودت.»

بعد انبان كره را ورداشت برد پيش چاقو تيزكن. گفت «اين را بگير و به جاي آن شاخ هايم را تيز كن.»

چاقو تيزكن انبان كره را گرفت شاخ هاي بز را حسابي تيز كرد.

گرگ هم رفت پيش دلاك. گفت «بي زحمت دندان هاي من را تيز كن.»

دلاك گفت «كو مزدش؟»

گرگ گفت «مگر مزد هم مي خواهي؟»

دلاك گفت «بي مزد و مواجب كه نمي شود كار كرد. مگر نشنيده اي كه بي مايه فطير است؟»

گرگ برگشت خانه. يك انبان ورداشت چسيد توش و درش را بست و برد براي دلاك. گفت «اين هم مزدت.»

دلاك در انبان را كه واكرد, باد انبان در رفت؛ اما به روي خودش نياورد. در دل گفت «به جاي مزد چس مي آوري؟ يك بلايي سرت بيارم كه تو قصه ها بنويسند.»

بعد گازانبر را ورداشت؛ دندان هاي گرگ را از دم كشيد و جاشان دندان چوبي گذاشت.

روز جمعه بز زنگوله پا و گرگ براي جنگ رفتند به ميدان. زنگوله پا گفت «چطور است پيش از جنگ آب بخوريم كه تشنه مان نشود.»

و تند رفت پوزه اش را گذاشت تو آب و وانمود كرد دارد آب مي خورد. گرگ هم به خيال خودش, براي اينكه عقب نماند آن قدر آب خورد كه شكمش مثل طبل باد كرد.

بز زنگوله پا با شاخ هاي تيز و گردن كشيده, سم به زمين زد و گرگ را دعوت كرد به جنگ.

گرگ گفت «حالا ديگر براي من شاخ و شانه مي كشي؟ الان نشانت مي دهم.»

و پريد خرخره زنگوله پا را بگيرد كه همه دندان هاي چوبيش ريخت.

زنگوله پا مهلتش نداد. رفت عقب, آمد جلو, با شاخ زد شكم گرگ را سفره كرد و شنگول و منگول را از تو شكمش درآورد و بردشان خانه, پيش حبه انگور.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
الهههههههههی نسیم جونم... .... ببین امان از دست این محمد صادق...خوب چایی میخوای بگو برات بریزم... چرا چایی بچه رو میخوری...نازی گلم گریه نکن... بیا پیش خودم...نازززززززی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
الهههههههههی نسیم جونم... .... ببین امان از دست این محمد صادق...خوب چایی میخوای بگو برات بریزم... چرا چایی بچه رو میخوری...نازی گلم گریه نکن... بیا پیش خودم...نازززززززی

مامان گلاب معلومه کجایی
این بچه ها مثل موش و گربه به سر کله هم میزنن
قصه شنگولو منگولو واسشون تعریف کردم
هنوز اروم نگرفتن
فکر کنم یه 5 دیگه بفهمن قصه تعریف کردم:D:D:D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
واي دستت مرسي سينگل جونم خيلي باحال بود :w27:دقيقا مثل همون نوار قصه اي بود كه دوران بچگي گوش ميكردم... يادش بخير...بنده خدا بابام از دست منو داداشم عاصي شده بود از بس كه توي ماشين اينو گوش ميكرديم...تعريف ميكنه ميگه يه بار ميرفتيم زنجان تا اونجا 20 بار اين قصرو گوش كرديم :D ولي من هرچقدم گوش كنم خسته نميشم
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
الهههههههههی نسیم جونم... .... ببین امان از دست این محمد صادق...خوب چایی میخوای بگو برات بریزم... چرا چایی بچه رو میخوری...نازی گلم گریه نکن... بیا پیش خودم...نازززززززی
ميسي ماماني :smile: نزاري منو بزنه ها :cry:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
واي دستت مرسي سينگل جونم خيلي باحال بود :w27:دقيقا مثل همون نوار قصه اي بود كه دوران بچگي گوش ميكردم... يادش بخير...بنده خدا بابام از دست منو داداشم عاصي شده بود از بس كه توي ماشين اينو گوش ميكرديم...تعريف ميكنه ميگه يه بار ميرفتيم زنجان تا اونجا 20 بار اين قصرو گوش كرديم :D ولي من هرچقدم گوش كنم خسته نميشم

هههههههههه
پس توم عینه من بودی
ههههه از کجا فهمیدی مثل نوار
از یه سایت برداشتم اوردم
گفتم سرتون گرم باشه
حداقل برو زیر کرسی ضبطش رو خاموش کن:smile:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا سینگل تو چی فکر کردی؟
مگه اینجا کودکستانه؟
بچه ها رو در حد کودک زیر 6 سال فرضیدی؟
مثلا سایت مهندسیه، یکی رد شه ندونه چی میگه؟
خوبه الان برم چقولیتو بکنم از سایت اخراجت کنن؟ :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
واقعا سینگل تو چی فکر کردی؟
مگه اینجا کودکستانه؟
بچه ها رو در حد کودک زیر 6 سال فرضیدی؟
مثلا سایت مهندسیه، یکی رد شه ندونه چی میگه؟
خوبه الان برم چقولیتو بکنم از سایت اخراجت کنن؟ :D

مامان گلاب محمد صادق اومد
بچه های بیاین بگیرنش
از دست ما فرار میکنی
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
باشه باشه باشه
من تسلیم،
میخوام یه قصه بگم ولی اول دوتا سوال از بچه های زیر کرسی دارم.
1) میشه داستان واقعی و کوتاه باشه؟
2) میشه داستان ترسناک یا پلیسی باشه؟ (یا اینجا مریض قلبی هم داری؟)
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا سینگل تو چی فکر کردی؟
مگه اینجا کودکستانه؟
بچه ها رو در حد کودک زیر 6 سال فرضیدی؟
مثلا سایت مهندسیه، یکی رد شه ندونه چی میگه؟
خوبه الان برم چقولیتو بکنم از سایت اخراجت کنن؟ :D
خب من ازش خواهش كردم اينو بگه :crying2:
وايي محمد ميخوان بزننت بيا پشت من قايم شو نبينننت ;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خب بچه ها من دیگه رفتم بخوابم
جمع جور کردن ظرفا و شستنشونم مثل همیشه زحمتش با مامان گلاب
محمد صادق جریمه توم اینه که کمک مامان گلاب کنی
شب بر همگی نیک و خرم
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
باشه باشه باشه
من تسلیم،
میخوام یه قصه بگم ولی اول دوتا سوال از بچه های زیر کرسی دارم.
1) میشه داستان واقعی و کوتاه باشه؟
2) میشه داستان ترسناک یا پلیسی باشه؟ (یا اینجا مریض قلبی هم داری؟)
واي ترسناك نه شب خوابمون نميبره.... :cry:
البته اگه ترسناكه روحي و جنيه بگو اشكال نداره :D (اينجوري بيشتر خوابمون نميبره :biggrin:)
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب دیگه مثل اینکه سینگل هم قهر کرد رفت لا لا.
منم میخواستم یه قصه بگم ولی هم سینگل رفت هم دیگه دیر وقته (فردا دانشگاه دارم)
واس همین داستانمو فردا میگم، اصلا واس اینکه از دلش دربیارم و امشبم نتونستم قصه بگم فردا دوتا قصه براتون میگم (البته یه کمی ترسناک و واقعی).
موفق باشید :gol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ايول داستان ترسناك :cry: فردا شب خواستي تعريف كني منم صدا كنيا ;)
شب بخير عزيز خوب بخوابي :gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نه دیگه سینگل جان...اینجاها تمیز تمیزه....احتیاج نداره تمیزش کنم...

خوب دوستان امشب فکرمیکنم نوبت محمد صادق باشه که برامون قصه بگه...

محمد صادق جان منتظریم..عزیز.

سینگل جان دست گلت درد نکنه... مواظب باش نسوزی مادر.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نه دیگه سینگل جان...اینجاها تمیز تمیزه....احتیاج نداره تمیزش کنم...

خوب دوستان امشب فکرمیکنم نوبت محمد صادق باشه که برامون قصه بگه...

محمد صادق جان منتظریم..عزیز.

سینگل جان دست گلت درد نکنه... مواظب باش نسوزی مادر.

نه انشالله
دستت درد نکنه پیش دستت اون سماور زغالی رو هم بیار
 

Similar threads

بالا