بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

...
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است...
ببخشیدا حوصله ندارم همشو تایپ کنم
شعر زنده یاد قیصر امین پور
من این شعر رو خیلی دوست دارم و واقعا حس منم هست
حتما یکبار بخونیدش
اما در اصل من دیوونه ی اخوان ثالثم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به‌سان رهنورداني كه در افسانه‌ها گويند،
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پرگوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند، ما هم راه خود را مي‌كنيم آغاز.
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هريك به سنگ اندر،
حديثي كه‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر كني غوغا، وگر سر دركشي آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام.
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي كه مي‌بينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمانِ «هر كجا» آيا همين رنگ است؟
تو داني كاين سفر هرگز به‌سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبة بي‌غم،
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاكوبان به‌سان دختر كولي،
و اكنون مي‌زند با ساغر مك‌نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هركه بعد از ما؛
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.
بهل كاين آسمان پاك،
چراگاه كساني چون مسيح و ديگران باشد:
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرْشان كيست؟
و يا سود و ثمرْشان چيست؟
بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
به‌سوي سرزمينهايي كه ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني كه دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو كرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
كه از دهليزِ نقب‌آسايِ زهراندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به سوي قلب من، اين غرفة با پرده‌هاي تار.
و مي‌پرسد صدايش ناله‌اي بي‌نور:
- «كسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي! . . . مي‌پرسم كسي اينجاست؟
كسي اينجا پيام آورد؟
نگاهي، يا كه لبخندي؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌اي هم ردپايي نيست.
صدايي نيست الاّ پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
به امّيدي كه نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي كه مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادكش فرياد…»(1)
وز آنجا مي‌رود بيرون، به‌سوي جمله ساحل‌ها.
پس از گشتي كسالت‌بار،
بدان‌سان - باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «كسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
كه مي‌گويد بمان اينجا؟
كه پرسي همچو آن پير به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟»(2)
بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم.
كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
بدانجايي كه مي‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.
كجا؟ هرجا كه پيش آيد.
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان،
و در آن چشمه‌هايي هست،
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن.
و مي‌نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كزآن گل كاغذين رويد؟»(3)
به آنجايي كه مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
كه مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك ديگري بوده‌ست،
كجا؟ هرجا كه اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي‌زن، ز سيلي‌خور،
وزين تصويرِ بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عُمر باسوط بي‌رحم خشايرشا،
زند ديوانه‌وار، امّا نه بر دريا؛
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.
بيا تا راه بسپاريم.
به‌سوي سبزه‌زاراني كه نه كس كِشته نِدْروده
به‌سوي سرزمينهايي كه در آن هرچه بيني بكر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
كه چونين پاك و پاكيزه‌ست.
به سوي آفتاب شاد صحرايي،
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيكران سبز و مخمل‌گونة دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كُلِ (4) بادام.
و مرغان سپيدِ بادبانها را مي‌آموزيم،
كه باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.
بيا اي خسته‌خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم . . .

مهدي اخوان ثالث (م.اميد)


1- مصرعي‌ست از حافظ.
2- مصرعي‌ست از نيما.
3- مضمون تكه‌اي از يك شعر «مك‌نيس».
4- به معني پوست؛ يزديها مي‌گويند.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
(( من و لحظه ی لمس دستان تو
ببخشید دستم به دامان تو !!!
خدا می نشیند نگاهت کند
خدا هم در این لحظه قربان تو
من و هر چه معبد که در مشرق است
و کفری که دارد مسلمان تو ،
قسم میخورم بعد از این منتفی است
سفر ، سرزمین های بد . . . جان تو!!!
به شیطان بگو گم شود بعد از این
خودم میشوم ، چونکه شیطان تو !
خدا هم ندارد در این گیر و دار
صلاحیت درک ایمان تو
اگر قهوه ام- تلخ- حتما" بنوش
که چیزی نماند به فنجان تو
چنان دوست دارم ببارم تو را
که دریا بنوشد بیابان تو
من و شهری از آهن و دود و... هیچ
قدم می زنم در خیابان تو
ترافیک این کوچه های نچسب
و سنگینی راه بندان تو
که بعد از دو ساعت پیاده روی
عبور از هیاهوی میدان تو ،
در بسته و قفل و من ... پشت در
تو و اخم ناجور دربان تو
مرا رد نکن کوچه خلوت شده است
من و این غزل ، هر دو مهمان تو
من و خط فقری که عاشق کش است
اگر سفره های فراوان تو
غزل می فروشم به یک تکه نان
غزل می شود تکه ی نان تو
بیا باز کن این در لعنتی
که آهم نگیرد گریبان تو
خودم دوست دارم ، گناه تو نیست
اگر آتش و ... بوسه باران تو
که جای دعا گفتن شاعر است
غزل بازی از کنج زندان تو
من لمس این دست ، نا ممکن است
چنین می رسم تا به پایان تو...
فقط التماس دعا مانده است
ببخشید ، ... دستم به دامان تو !!! ))

ناصر ندیمی
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
(( من و لحظه ی لمس دستان تو
ببخشید دستم به دامان تو !!!
خدا می نشیند نگاهت کند
خدا هم در این لحظه قربان تو
من و هر چه معبد که در مشرق است
و کفری که دارد مسلمان تو ،
قسم میخورم بعد از این منتفی است
سفر ، سرزمین های بد . . . جان تو!!!
به شیطان بگو گم شود بعد از این
خودم میشوم ، چونکه شیطان تو !
خدا هم ندارد در این گیر و دار
صلاحیت درک ایمان تو
اگر قهوه ام- تلخ- حتما" بنوش
که چیزی نماند به فنجان تو
چنان دوست دارم ببارم تو را
که دریا بنوشد بیابان تو
من و شهری از آهن و دود و... هیچ
قدم می زنم در خیابان تو
ترافیک این کوچه های نچسب
و سنگینی راه بندان تو
که بعد از دو ساعت پیاده روی
عبور از هیاهوی میدان تو ،
در بسته و قفل و من ... پشت در
تو و اخم ناجور دربان تو
مرا رد نکن کوچه خلوت شده است
من و این غزل ، هر دو مهمان تو
من و خط فقری که عاشق کش است
اگر سفره های فراوان تو
غزل می فروشم به یک تکه نان
غزل می شود تکه ی نان تو
بیا باز کن این در لعنتی
که آهم نگیرد گریبان تو
خودم دوست دارم ، گناه تو نیست
اگر آتش و ... بوسه باران تو
که جای دعا گفتن شاعر است
غزل بازی از کنج زندان تو
من لمس این دست ، نا ممکن است
چنین می رسم تا به پایان تو...
فقط التماس دعا مانده است
ببخشید ، ... دستم به دامان تو !!! ))

ناصر ندیمی

خیلی زیبا بود اگر ممکنه باز هم از ایشون شعر بذارید
 

aki.hk

عضو جدید
کوه کن
از پی درهای قرون نرم و آهسته بیا
بیستون تو منم
تیشه ات را بنواز
بر سر خستۀ این سنگ صبور
 

siyavash51

عضو جدید
شب فراق كه داند كه تا سحر چند است
مگر كسيكه بزندان عشق در بند است
بگفتم از غم تو راه بوستان گيرم
كدام سرو به بالاي دوست مانند است
پيام من كه رساند به يار مهر گسل
كه بر شكستي و ما را هنوز پيوند است
قسم به جان تو خوردن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو كانهم عظيم سوگند است
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است
بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست
به جاي خاك كه در زير پايت افكند است


جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیــــــــــــــــــــــم لاجرم ز خیال

دگر بگوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگرنسیـــــــــــــــــــم شمال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمنــــــــــــد غزال

جماعتی که نظـــــــــــر را حرام می گویند
نظر حرام بکردند و خــــــــــــــــون خلق حلال

به خاکپای تو داند که تا ســـــــــــرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امیــــــــــــــــد وصال

به ناله کار میسر نمی شود سعدی
ولیک ناله ی بیچارگان خوشست بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود
دیدۀ عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو، بی تو بسر نمی شود
جان ز تو جوش می کند، دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند، بی تو بسر نمی شود
خمر من و خمار من، باغ من و بهار من
خواب من و قرار من، بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی؟ بی تو بسر نمی شود
دل بنهند، بر کنی، توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو می کنی، بی تو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی، بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم، ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم، بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من! بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟! بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم، ای سند، نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی تو بسر نمی شود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گفتاكه كيست بر در؟ گفتم كمين غلامت!
گفتا چه عزم داري ؟ گفتم وفا و ياري
گفتا ز من چه خواهي / گفتم كه لطف عامت
گفتا چه ديدي آنجا ؟ گفتم كه صد كرامت
گفتا كه چند راني ؟ گفتم كه تا بخواني
گفتا چه كار داري ؟ گفتم مها ! سلامت
گفتا كه خواندت اينجا ؟گفتم كه بوي جامت... !
 

siyavash51

عضو جدید
گفتاكه كيست بر در؟ گفتم كمين غلامت!
گفتا چه عزم داري ؟ گفتم وفا و ياري
گفتا ز من چه خواهي / گفتم كه لطف عامت
گفتا چه ديدي آنجا ؟ گفتم كه صد كرامت
گفتا كه چند راني ؟ گفتم كه تا بخواني
گفتا چه كار داري ؟ گفتم مها ! سلامت
گفتا كه خواندت اينجا ؟گفتم كه بوي جامت... !

خانم گلابتون ارجمند ضمن آرزوی شب نیلوفری برای تان از آنجا که می پندارم کشش ویژه ای به مناظره دارید زیباترین مناظره ی ادب پارسی را در پاسخ به رهاوردتان به پیشگاه بیشگاه شما و دیگر دوستان پیشکش می کنم

نخستین بار گفتش کز کجایی/ بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت درچه کوشند / بگفت اندوه خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست / بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان / بگفت از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین برتو چون است / بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هرشبش بینی چو مهتاب / بگفت آری چو خواب آید ، کجا خواب ؟
بگفتا دل زمهرش کی کنی پاک / بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش / بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش / بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فراچنگ / بگفت آهن خورد گر خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه / بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور / بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هرچه داری / بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود / بگفت از گردن این وام افگنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار / بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو کاین کار خام است / بگفت آسودگی برمن حرام است
بگفتا رو صبوری کن در این درد / بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت ازصبر کردن کس خجل نیست / بگفت این دل تواند کرد ، دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است / بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است
بگفتا جان مده ، بس دل که با اوست / بگفتا دشمنند این هردو بی دوست
بگفتا از غمش می ترسی از کس / بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ همخوابیت باید / بگفت ارمن نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش / بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین / بگفتا چون زی ام بی جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد / بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی / بگفت آفاق را سوزم به آهی

چوعاجز گشت خسرو در جوابش / نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی / ندیدم کس بدین حاضر جوابی ...

****************************************
مناظره ی خسرو و فرهاد ... برگرفته از خسرو و شیرین نظامی گنجوی / امیدکه پذرفته باد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمک آخر دنیاست ، بخند

آدمک مرگ همین جاست ، بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

دستخطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست ، بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست ، بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست ، بخند

راستی آنچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که درجاست ، بخند

آدمک نغمه ی آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست ، بخند
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
متشكرم دوست عزيز و ورود گرم و صميمانه شما رو به جمع صميمترمان تبريك عرض ميكنم.


با همه بی سرو سامانیم... باز به دنبال پریشانیم...
طاقت فرسودگیم هیچ نیست...در پی ویران شدنی آنیم...
آمده ام بلکه نگاهم کنی...عاشق آن لحظه ی طوفانیم...
دلخوش گرمای کسی نیستم...آمده ام تا تو بسوزانیم...
آمده ام با عطش سالها ... تا تو کمی عشق بنوشانیم...
ماهی برگشته ز دریا شدم...تا تو بگیری و بمیرانیم...
خوبترین حادثه می دانمت ...خوبترین حادثه می دانیم...
حرف بزن ابرمرا بازکن... دیر زمانیست که بارانیم...
حرف بزن حرف بزن سالهاست...تشنه ی یک صحبت طولانیم...

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند
گره از کار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
پایی نمی‌دهد تا پر وا کنم به سویت
گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال تا که خود را باز افکنم به کویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای غنچه‌ی خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خودمی‌بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدناز ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امیدفردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دستتو آخر کجا باید شدن
در گوشه‌ی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی


ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین‌سخن اما تو غوغا میکنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوسعیدابوالخیر

ابوسعیدابوالخیر

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

گرد در و بام دوست پرواز کنند


هر جا که دری بود به شب بربندند

الا در عاشقان که شب باز کنند
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندان زندگی

زندان زندگی

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که چو گل
یکروز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهر شناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه گویم که کیستم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif ابوسعید ابوالخیر
در خواب جمال یار خود میدیدم

وز باغ وصال او گلی می‌چیدم

مرغ سحری زخواب بیدارم کرد

ای کاش که بیدار نمی‌گردیدم
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
من دوستت دارم ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

گل امید

هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امشب از آسمان دیده ی تو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روی شعرم ستاره می بارد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در سکوت سپید کاغذها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنجه هایم جرقه می کارد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شعر دیوانه ی تب آلودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شرمگین از شیار خواهش ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیکرش را دوباره می سوزد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عطش جاودان آتش ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آری آغاز دوست داشتن است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گرچه پایان راه ناپیداست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من به پایان دگر نیندیشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که همین دوست داشتن زیباست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از سیاهی چرا حذر کردن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شب پر از قطره های الماس است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن چه از شب به جای می ماند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عطر سکر آور گل یاس است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آه بگذار گم شوم در تو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کس نیابد ز من نشانه ی من[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روح سوزان آه مرطوبم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بوزد بر تن ترانه ی من[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آه بگذار زین دریچه ی باز[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خفته در پرنیان رؤیاها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با پر روشنی سفر گیرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بگذرم از حصار دنیاها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دانی از زندگی چه می خواهم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من تو باشم، تو پای تا سر تو![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زندگی گر هزار باره بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بار دیگر تو، بار دیگر تو...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن چه در من نهفته دریاییست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کی توان نهفتنم باشد؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با تو زین سهمگین طوفانی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کاش یارای گفتنم باشد...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بس که لبریزم از تو می خواهم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدوم در میان صحرا ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سر بکوبم به سنگ کوهستان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تن بکوبم به موج دریاها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بس که لبریزم از تو می خواهم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چون غباری ز خود فرو ریزم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زیر پای تو سر نهم آرام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به سبک سایه ی تو آویزم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آری...آغاز دوست داشتن است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گرچه پایان راه ناپیداست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من به پایان دگر نیندیشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که همین دوست داشتن زیباست...[/FONT]

فروغ فرخزاد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آن جا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چه جز میل دل او بسپاریم به باد
آه باز این دل سرگشته ی من
یاد آن قصه ی شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو یار
آزمون بودوتماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین ،
[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بی دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]****************************
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد ...
[/FONT]

مشيري
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعري طولاني و بسيار زيبا از قيصر

شعري طولاني و بسيار زيبا از قيصر

پيش از اينها فكر ميكردم خدا

خانه اي دارد ميان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان

نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب صداي خنده اش

سيل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او آفتاب

برق تيغ و خنجر او ماهتاب

هيچكس از جاي او آگاه نيست

هيچكس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا

از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست

پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند

كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند

در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود

خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

مثل تكليف رياضي سخت بود

*****

تا كه يكشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا

خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست

گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند

گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست ورويي تازه كرد

با دل خود گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست

فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره دل را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

ميتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بي الفبا حرف زد

ميتوان درباره هر چيز گفت

مي شود شعري خيال انگيز گفت....

*****

تازه فهميدم خدايم اين خداست

اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر….
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمنا...

هر کس به تمناي کسي غرق نياز است
هر کس به سوي قبله ي خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
با عشق در اميخته در راز و نياز است

اي جان من تو . جانان من تو
در مذهب عشق ايمان من تو
هيهات که کوتاه شود با رفتن جانم
اين دست تمنا که به سوي تو دراز است

هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
با عشق در اميخته در راز و نياز اسث

هر که در عشق تو گم شد از تو پيدا مي شود
قطره ي نا قابل دل از تو دريا مي شود
دستي که به درگاه خدا بسته پل عشق
کوتاه نبينيد که اين قصه دراز است

خاصييت عشق مي جوشد از تو
دل رنگ اتش مي پويد از تو
هر گوشه ي اين خاک که دل سوخته اي هست
از دولت عشق تو در ميکده باز اسث
هر کس به تمناي ....
 
  • Like
واکنش ها: noom

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تيشة خيال تراشيده ام تو را
در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گلها بوييده ام تو را
رويای آشنای شب و روز عمر من!
در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را
از هر نظر تو عين پسند دل منی
هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را
زيباپرستیِ دل من بی دليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را
با آنكه جز سكوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبيه برتری
با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری



من یقین دارم كه برگ
كاین چنین خود را رها كرده ست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان كه در تشویش ازین بیداد نیست
پای تا سر
زندگی ست

آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او ، آغوش مهر باد را
میتواند یافت لطف ِ
" هر چه باداباد " را

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا