بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید!
او که به لطف و صفای خویش
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

....
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود...
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهء رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
" هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده ی من رفتی ،لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا ، دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق ، قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما ، همچنان روز نخست ، تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق، دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
(آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش)
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی ست ، آتش سرکش و سوزنده هنوز...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل زود باورم را به كرشمه اي ربودي
چو نياز ما فزون شد تو بناز خود فزودي
به هم الفتي گرفتيم ولي رميدي از ما
من و دل همان كه بوديم و تو آن نه اي كه بودي
من از آن كشم ندامت كه ترا نيازمودم
تو چرا ز من گريزي كه وفايم آزمودي
ز درون بود خروشم ولي از لب خموشم
نه حكايتي شنيدي نه شكايتي شنودي
چمن از تو خرم اي اشك روان كه جويباري
خجل از تو چشمه اي چشم رهي كه زنده رودي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلي در انديشه
ترانه اي به پندار
و بوسه اي در رويا
شعري که نوشته نمي شود
و جان را در کوهپايه ها سرگشته مي دارد
تا راز شکفتن شقايق
بر کتف صخره خارا را بگشايد
ترانه اي که در آب خوانده مي شود
با لباني نيمي لبخند و نيمي استغاثه
زني خوابگرد به خلوتت مي آيد
و در فضايي ايوانت هندسه اي بي قرار مي گذارد
که خواب هاي فردايت را آشفته مي کند
چراغي درنيمروز
عطشي زير باران
شمشيري که نمي برد
و سينه اي که دريده نمي شود
شعري که ژرفا از بي ژرفايي خود مي گيرد
طيف هايي رنگين
دواير بي قرار زنگاري
که اداي منظومه هاي کيهاني در مي آورند
و آهن رباي رياکار پنهان در آستين
که به دم خروس شباهت ندارد
آبي بي ژرفا
که گل آلود مي شود تا ژرفا مشتبه کند
گلي در انديشه
ترانه اي به پندار و بوسه اي به رويا
شعري ناسروده در حوالي تشويش
که پيشاني را به عرق مي نشاند
و دم به تله نمي دهد نابکار
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه تو می مانی، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم خواهد رفت!
آنچنانی که فقط خاطره ها خواهد ماند...
لحظه ها عریانند... به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز!

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما گـــــــــدايان خيل ســــلطانيم
شـــــهربند هــــــواي جانانيم
بنده را نام خـــــويشــــــتن نبــود
هــــرچه ما را لقب دهند آنيم
گــــــــر برانند و گــــر ببخشايند
ره به جــاي ديگــر نمي دانيم
چــــون دلارام مي زند شــــمشير
ســـرببازيم و رخ بگـــــردانيم
دوســــتان در هـــواي صحبت يار
زرفشــانند و ما سرافشـــــانيم
مر خــــــــداوند عقـل و دانش را
عيب ما گــو مکن کـه نادانيم
هــــر گلي نو که در جهـــان آيد
مـا به عشقش هزار دســــتانيم
تنگ چشــمان نظـــر به ميوه کنند
ما تماشــــاگــــــران بسـتانيم
تو به سيـماي شخص مي نگـــري
مـــــــا در آثار صــنع حيرانيم
هـرچه گفتيم جز حکايت دوست
در همــــه عمر از آن پشيمانيم
ســعديا بي وجـــــود صحبت يار
همـــه عـــــالم به هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گـــفــــت
ترک يار عـــــــــزيز نتــوانيم

سعدی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي كاش جان بخواهد معشوق جاني ما .... تــا مدعي بميـــرد از جانفشــاني ما

در عــالم محبــت ، الفـت به هم گرفته .... نامهــربــاني او بــا مهـــربـــاني ما

در عيــن بي زباني بــا او به گفتگـوييم .... كيفيت غريبي است در بي زباني ما

صد ره ز ناتواني در پايش اوفتــاديم .... تا چشم رحمـت افكند بر ناتواني ما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس
می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس

عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند
شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بی‌خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

برنمی‌آید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس

چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس

گل چه می‌داند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس

پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس

نشاهٔ می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب دلم هواي تو را کرده بود ، باز


ياد تو خواب از سر من برده بود ، باز


اما تو رفته اي و محال است ديدنت


انگار مثل خواب و خيال است ديدنت


ديشب دلم براي نگاه تو تنگ بود


از بس نگاه رهگذرت هم قشنگ بود


ديشب بهانه کرد دلم دوري تو را


با التماس و اشک تو را خواست از خدا


اما خدا اگر که به فکر جواب بود


حالا دعاي ديشب من مستجاب بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عرش نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
 

aydan

عضو جدید
:love:شعر فقط شعر فررررررررررریدون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق دلداده که بودم
..................................................

یادم اید که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب ان جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
(بقیشو بلدید میدونم)
.
.
تا این جا که میگه:
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زدو بگریخت
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم....
... نگرفتی دگر از عاشق بیچاره خبر هم
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم
بی تو امااااااااااااااااااااااااااااا به چه حالی من از ان کوچه گذشتم!!!:cry::cry:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است
 

elinaz69

عضو جدید
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش اشنایی سپرد و
به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی!
پر از نور بودم!
همه شوق بودی!
همه شور بودم!
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که میخواهمت را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!
دو اوای تنهای سرگشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پرگشودیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم
تو با ان صفای خدایی
تو با ان دل و جان سرشار از روشنایی
ازین خاکیان دور بودی
من ان مرغ شیدا
در ان باغ بالنده در عطر و رویا
بر ان شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم!
چه مغرور بودم!
من و تو چه دنیای پهناوری افریدیم
من وتو به سوی افق های نااشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته دانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد خوش گرم پویا
که گفتی به سرمنزل ارزوها رسیدیم!
دریغا!دریغا!ندیدیم که دستی در این اسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!
دریغا!در ان قصه ها و غزل ها نخواندیم
که اب و گل عشق با غم سرشته است
فریب و فسون جهان را
...تو کر بودی ای دوست
من کور بودم !
از ان روزها اه عمری گذشته است
من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است
درین روزگاران بی روشنایی
درین تیره شب های غمگین که دیگر
ندانم کجایی...
ندانی کجایم...
چو با یاد ان روزها مینشینم
چو یاد تو را پیش رو مینشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال ان لحظه ها میکشانم
سرشکی به همراه این بیت ها میفشانم
"نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش اشنایی سپرد و
به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی!
پر از نور بودم!
همه شور بودی!
همه شوق بودم!"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به سراغ من اگر می آئید
نروم آهسته بیائید
مبادا که
ترک بردارد
چینی نازک
تنهایی من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي سليمان در ميان زاغ و باز
لطف حق شو با همه مرغان بساز.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد

و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروریزد

من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخرین ترانه بودی روی این لبای خسته
آخرین کنج رهایی پشت این درای بسته

عاشقت اهل زمینو و دل تو تشنه پرواز
با صدای خوندن تو معنی شد واژه آواز

به کویر تشنه دادی همه ابرا رو نشونی
اما انگار قصه می گفت نمی شه با ما بمونی

آبی ِ سبز ِ نگاتو از رو شهر ما کشیدی
آروم آروم ذره ذره دلتو از ما بریدی

حالا شهر آرزوها توی چنگ دیو اسیره
دیگه طاقتش تموم شد طفلکی داره می میره

آخرین ترانه حالا بی تو بیتاش نا تمومه
آخر ترانه ما باد وحشی جغد شومه

تو نذار که شهر خورشید بی تو شام ِ سوت و کور شه
توی دست ِ شب و خنجر بپوسه بی تاب ِ نور شه

بیا آفتابو صدا کن خط بکش رو شب یلدا
جشن روشنی به پا کن توی فصل تب وسرما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای
کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان توست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی
سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست
 

لی لی جون

عضو جدید
گفت: من فرشته ام!
قاضي پرسيد: بالهايت کو؟
گفت: بالهايم را بريده اند!
قاضي باور نکرد.نيشخند زد و او را به جرم نداشتن کارت شناسايي به حبس محکوم کرد. وقتي ميخواسنتد به دستهايش دستبند بزنند ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند.
ساعتي بعد قاضي در کتابهاي قانون دنبال ماده اي مي گشت که مربوط به تعقيب مجرم در آسمان باشد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن .... دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب .... ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد .....گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند .... زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم .... با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا .... برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه*ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه*ی نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ*آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من
شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتي : غزل بگو ! چه بگويم ؟ مجال کو ؟
شيرين من ، برای ِغزل شور و حال کو ؟
پر مي زند دلم به هواي غزل ، ولي
گيرم هواي پر زدنم هست ، بال کو ؟
گيرم به فال نيک بگيرم بهار را
چشم و دلي براي تماشا و فال کو ؟
تقويم چارفصل دلم را ورق زدن
آن برگهاي سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سوال و حوصله ي قيل و قال کو ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست

چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟
که از نظارگیان ناله و فغان برخاست

به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز
که رستخیز به یکباره از جهان برخاست

بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز
چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!

بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار
طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟

چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام
گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟

تو در کنار من آ، تا من از میان بروم
که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست

به بوی آنکه به دامان تو درآویزد
دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست

عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید
که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم آلوده كجا، ديدن دلدار كجا ؟

دل سرگشته كجا، وصف رخ يار كجا ؟

قصه عشق من و زلف تو ديدن دارد

نرگس مست كجا، همدمي خاركجا ؟

سرِّ عاشق شدنم لطف طبيبانه توست

ورنه عشق توكجا اين دل بيمار كجا ؟

هر كه را تو بپسندي بشود خادم تو

خدمت عشق كجا، نوكر سربار كجا ؟

كاش در نافله ات نام مرا هم ببري

كه دعاي تو كجا، عبد گنه كار كجا؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا