بهار راباورکن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان


نام : بهار را باور کن
نویسنده: سارا زیبایی
تعداد صفحات : 150


باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت فریاد زدند
کوچه یکپارچه فریاد شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تک چه کرد؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد
خاک جان یافته ست
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن!
قسمت اول
«بدو ديگه نگار،خودم داره ديرم ميشه...اه...انقدر به من گفتن با اين خانوما جايي نرو گوش نكردم،بيا اين آخرش...»
با عجله كيفم رو از روي ميز برداشتم و رفتم بيرون.نزاشتم حرفش روادامه بده و سريع گفتم:
-اه....حالا چقدر غر ميزني....يك بار خواستي من رو جايي ببري اومدم ديگه!
در حالي كه از پله ها به پايين مي دويد و منم دنبالش،با صداي بلند گفت:
-بله ديگه،خانوم كوچولو رو بايد بزاريم دانشگاشون يك وقت گم مي شن....زود باش بيا تو ماشين منتظرتم!
خيلي دلم مي خواست جوابش رو بدم اما فرصت نداد و رفت.توي ماشين كه نشستم گفتم:
-زود باش برو،دير شد!
با تعجب برگشت به من نگاه كرد و گفت:
-حالا من زود باشم؟(سرش رو به طرفين تكان دادو گفت):رو نيست كه به خدا...!
راه افتاد.جلوي دانشگاه خيلي شلوغ بود و به سختي سارا رو پيدا كردم.او هم با چشماي نگران به اطرافش نگاه مي كرد.وقتي من رو ديد با لبخند به طرفم اومد و گفت:
-سلام،خانوم خوش قول....مثلا روز اولته كه داري مياي دانشگاه...من كه انقدر ذوق داشتم اولين نفر توي دانشگاه بودم.
خنديدم و گفتم:
-مگه مغزم رو خر خورده؟والله من اصلا ذوق ندارم...بدتر غصه ام گرفته هنوز بايد مثل خر درس بخونم.
«سارا بهترين دوست و همراهم از اول دبيرستان بود.بيشتر خصوصيات اخلاقيمون شبيه به هم بود.فقط به غير از اينكه اون يك خورده خجالتي بود اما من اصلا نمي دونستم خجالت رو با چه ته اي مي نويسن!البته گاهي اوقات هم به ظاهر خونسرد و سنگين او هم غبطه مي خوردم،ولي چي كار كنم كه هيچ وقت نتونستم دختري آروم و سنگين باشم.امروز هم روز اول دانشگاه بود كه با هم توي يك رشته(معماري)و توي يك دانشگاه قبول شده بوديم و ديگه بهتر از اين نمي شد.»
در محوطه ي دانشگاه سرگردان ايستاده بوديم و به دنبال كلاسمون كه بالاخره با كمك و راهنمايي چند تا از دخترا كلاس رو پيدا كرديم و دوباره به اصرار من رفتيم ته كلاس و گوشه نشستيم.سارا هميشه از ته كلاس اونم گوشه متنفر بود اما من كه حاضر نبودم رديف جلو يا وسط بشينم هميشه پيروز مي شدم تا نظرم رو تحميل كنم!اون روز هم مثل هميشه ته كلاس نشستيم و هر كس كه وارد كلاس مي شد دربارش نظر ميداديم و مي خنديديم.اول دو تا دختر وارد كلاس شدن كه داشتن پچ پچ مي كردن اما هر چي فكر كرديم نتونستيم يك نظري بديم و بخنديم.بعد از اون دوتا،يك پسر وارد شد كه قيافه و تيپ جالبي داشت.يك تي شرت مشكي و شلوار جين پوشيده بود و موهاش رو به طرز فجيعي به سمت بالا شونه كرده بود.اسمش رو گذاشتيم جوجه تيغي و خنديديم.همينطور بچه ها مي يومدن وما چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم تا اينكه يك پسره كه بي نهايت خوش تیپ و جذاب بود و تي شرت سفيد با شلوار جين پوشيده بود وارد شد.هر چي نگاهش كردم نتونستم يك اسم روش بزارم تا بخنديم.مثل اينكه سارام همينطور بود،چون اون هم چيزي نمي گفت.پسره به هيچ كس نگاه نكرد و نشست.با سارا به هم نگاه كرديم و بعد زديم زير خنده آروم به سارا گفتم:
-چيه چرا مي خنديم؟....پسره انگار عصا قورت داده بود!اسمش عصا قورت داده ست!
دوباره زديم زير خنده.همين طور حرف ميزديم كه استاد كه مردي ميانسال بود وارد كلاس شد.سلام كردو خودش روآقاي رفيعي معرفي كرد.بعد شروع به حضور غياب كرد.من در حال خوندن sms اي بودم كه برام اومده بود بودم كه اسمم رو خوند.بي اختيار گفتم:
-هستيم استاد!
كه يهو ديدم همه ،مخصوصا قسمت پسرا خنديدن خود استاد هم فقط يك لبخند زد.اصلا نميدونستم چرا به من مي خندند كه همون عصا قورت داده گفت:
-ببخشيد مي شه بدونيم شما چند نفريد؟
اول منظورش رو نفهميدم ،اما يكم كه فكر كردم دوهزاريم افتاد.دوباره صداي خنده بلند شد.خيلي حرصم گرفته بود.اصلا نمي تونستم بي تفاوت باشم،بنابراين گفتم:
-بله البته....خودم با خداي خودم !ميشيم دو نفر.
و حالا اين دخترا بودند كه با صداي بلند مي خنديدند.استاد با خودكارش چند ضربه به ميز زد و گفت:
-ساكت لطفا.نظم كلاس رو به هم نزنيد...
سارا با خنده و آروم گفت:
-خوشم مياد هيچ وقت از جواب كم نمياري...
به قيافه عصا قورت داده نگاه كردم،داشت خصمانه نگاهم مي كرد.با خونسردي نگاهم رو ازش گرفتم وحواسم رومعطوف حرفاي استاد كردم.
بعد از كلاس با چند تا از دختراي همكلاسيم آشنا شدم.مليكا دختري بسيار شوخ طبع و بذله گو بود و همون اول حسابي خودش ور تو دل همه جا كرد.رمينا،مريم و نيلوفر هم دختراي بسيار شاد و باحالي بودند.خلاصه با شوخي و خنده از هم خداحافظي كرديم.اصلا حوصله ي ايستادن براي تاكسي نداشتم.به نويد زنگ زدم كه بياد دنبالم.طبق معمول گوشي رو برداشت و به جاي سلا م گفت:
-بگو.
با حرص گفتم:
-عليك سلام.
-خب حالا مثلا سلام.چي كار داري؟
ديگه به اين طرز حرف زدنش عادت كرده بودم:
-كجايي؟
-قبرستون.
با تعجب و حرص و عصبانيت گفتم:
-اي بابا اين چه طرز حرف زدنه نويد؟دارم مثل آدم باهات حرف ميزنم!
اون كه خندش گرفته بود خيلي خونسرد گفت:
-چيه؟مگه بهت فحش دادم؟خب دارم مي گم قبرستونم....اومديم سر خاك باباي كيارش..چهلمشه امروز...

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تازه يادم اومد.منم همراه نويد مي خنديدم.گفتم:
-زهرمار...حالا نمي توني بياي دنبالم؟
-چرا صبر كن من آب دستمه ،بزارم زمين ميام دنبالت...صبر كن خواهر جون اومدم...
من كه از اين بي مزگي هاش حرص مي خوردم گفتم:
-بپا ليوان آبت از دستت نيفته...
اون كه انگار از حاضر جوابي من خوشش اومده بود گفت:
-اشتباه كردي كاسه ست...
ديگه داشتم كفري مي شدم،بنابراين گفتم:
-يادم باشه امشب نمك ظرفي كه توش مي خوابي رو كم كنم تا زياد ضرر نكنيم!تو كه سر تا پا نمكي خودت!
خنديد و گفت:
-بگو ماشاءالله چشم نخورم!
خدايي حرف زبون يكي ديگه نمي شدم.من كه از اين همه چرت وپرت گفتن عصباني بودم خيلي سريع و با لحني تند گفتم:
-خب ديگه حالا بهت رو دادم پررونشو....برو حوصلت رو ندارم و بعد گوشي رو قطع كردم.بعد از كمي معطلي تاكسي گير آوردم رفتم خونه.
در رو كه باز كردم با صداي بلند گفتم:
-سلام.
ولي هيچ جوابي نشنيدم.دوباره با صداي بلند گفتم:
-تو رو خدا راضي به اين استقبال گرم نيستم...خواهش مي كنم بنشينيد آخه خسته مي شيد.
بعد با بي حوصلگي كليد رو روي ميز كنار مبل پرت كردم.طلق معمول كسي خونه نبود.مامان دانشگاه بود و احتمالا بين دانشجو ها ي سمجش كه با اون سوالهاي بي پايانشون مامان رو كلافه مي كردن گير كرده بود.بابا هم كه احتمالا سر ساختمون ودر حال سر و كله زدن با كارگراست.
به اتاقم رفتم و لباسامو عوض كردم.اين هوا رو هم كه قر بونش برم مثلا پاييزه،دست تابستون رو از پشت بسته.خب تو اين هوا هم كه فقط خواب مي چسبد،پس قيد ناهار رو زدم تصميم گرفتم بخوابم.
******
هوا تاريك شده بود كه با صداي نويد كه دم در اتاق من در حال آواز خوندن بود،بيدار شدم.با حرص و عصبانيت روي تخت نشستم.در حالي كه موهامو كنار مي زدم با صداي نسبتا آرومي گفتم:
-باشه آقا نويد دارم برات...
با قدم هاي تند به طرف در رفتم و با عصبانيت در رو محكم باز كردم.از صحنه اي كه ديدم به شدت خندم گرفته بود.نويد روبه روي من در حالي كه چشم هاش رو بسته بود و دست هاش اطراف دهانش رو مثل يك حصاري در بر گرفته بود،فرياد مي زد،و اصلا به روي خودش نمي آورد كه من رو بيدار كرده.منم با صداي بلند تر از خودش فرياد زدم:
-تو كي مي خواي آدم بشي؟
اون كه انتظار همچين برخوردي نداشت با چشماي گرد شده از تعجب به من نگاه كرد و زد زير خنده.نمي دونم كجاي اين قضيه خنده دار بود ،قيافه ي من يا كار خودش؟...وقتي خنده هاش تموم شد با لحني مسخره گفت:
-نمي دونستم صدام انقدر كارسازه و كه تو با اين قيافه از خواب بيداربشي.
و بعد زد زير خنده.از حرص دندون هام رو هم به هم فشار دادم و بعد با لحني تهديد آميز گفتم:
-دارم برات...
و بي خيال از كنارش گذشتم.
سر ميز شام كه همه دور هم جمع شده بوديم به فكر اولين نقشه ام براي تلافي افتادم. از اونجايي كه ليوانها و پارچ نوشابه كنارمن بود خيلي خونسرد شروع كردم به ريختن نوشابه توي ليوانها و بعد نگاهي زيركانه به نويد كردم و وقتي مطمئن شدم حواسش به من نيست با شيطنت به اندازه ي يك قاشق غذاخوري فلفل در نوشابه ي نويد ريختم و طوري كه كسي متوجه نشه هم زدم و بعد شروع كردم به گذاشتن ليوانها جلوي بقيه.
نويد با تعجب ابروهاش رو به سمت بالا داد و به من گفت:
-بابا ايول خودم....نمي دونستم صدام ديگه انقدر كارساز باشه...ايول...
منم با حاضرجوابي گفتم:
-زياد به خودت نگير...گفتم حالا كه دارم براي خودم و مامان و بابا مي ريزم بد نيست براي تو هم بريزم.
مامان-باز شما دو تا شروع كردين؟غذاتون رو بخورين ديگه.
منم تو دلم موذيانه مي خنديدم و زير چشمي نويد رو مي پاييدم.مشغول خوردن بودم كه نويد ليوانش روبرداشت،هنوز يك قورت نخورده بود كه همه رو مثل فواره بيرون ريخت.من كه فقط مي خنديدم و مامان و بابا هم با نگراني مي پرسيدند چي شده؟
نويد كه از اصل ماجرا با خبر شده بود رو به من كرد و با عصبانيت گفت:
-من مي دونستم اين از اين كارا نمي كنه من حال تو رو مي گيرم...
وبدون اينكه به كسي اجازه ي دخالت بده تمام ليوان نوشابه اش رو روي من ريخت.من كه انتظار اين حركت رو نداشتم شروع كردم به غر زدن،اينكه:
-جنبه نداري بدبخت!
همينكه نويد خواست چيزي بگه هر دو با صداي بابا در جا ميخكوب شديم.بابا با لحني محكم و قاطع گفت:
-شما دو تا بزرگ شدين،پس كي مي خواين اينو بفهمين ...تا دور هم جمع ميشيم شما دو تا روز آدم رو خراب ميكنين.(رو به نويد گفت)نويد تو بزرگتري چرا انقدر به پروپاي اين ميپيچي؟
نويد با لحني حق به جانب گفت:
-به من چه؟من كه كاريش نداشتم.خودش شروع كرد....هر كس خربزه مي خوره پاي لرزش هم بايد بشينه.
بابا اين بار رو به من گفت:
-هميشه آرزو داشتم يك رفتار دخترونه از تو ببينم.
با عصبانيت ليوانش رو روي ميز كوبيد و به طرف اتاقش رفت.با تعجب از رفتار بابا ،رو به مامان گفتم:
-بابا چرا انقدر عصباني شد؟
مامان با سرزنش گفت:
-از يك طرف در حال سروكله زدن با كارگراست،از طرف ديگه شما توي خونه براش اعصاب نمي زارين.والله از دست شما منم ديوانه شدم،شما هيچ وقت آدم نمي شين!
و بعد با عصبانيت به طرف اتاق بابا رفت.حالا نويد با لحن سرزنش آميز به من گفت:
-تو پس كي مي خواي بزرگ شي؟
با لحن تحقير آميز بهش گفتم:
-هه....ديگ به ديگ مي گه روت سياه....برو كنار بزار باد بياد.
و بعد با بي خيالي از كنارش گذاشتم و لباسام رو عوض كردم.

قسمت دوم
دو ماه از رفتنم به دانشگاه مي گذشت.ديگه با بچه ها و محيط دانشگاه آشنا شده بودم.يك گروه شده بوديم كه چهار تا دختر بوديم و چهار تا پسر.با هم برنامه هاي كوه و تفريح هاي ديگه اي مي گذاشتيم.كلا همه بچه هاي شاد و خوش گذراني بودند.دخترها شامل من،سارا،رمينا و مريم كه توسط مريم وارد گروه شده بوديم و پسرها هم شامل شايان ،پسر شر كلاس و اون عصا قورت داده كه فهميده بودم اسمش شاهينه،حميد و ياشار-نامزد مريم-كه توسط ياشار وارد گروه شده بودند.البته من از اينكه پسرها توي گروهمون حضور داشته باشند مخالف بودم اما به خاطر بچه ها حرفي نزدم.
جمعه بود و قرار شد براي اولين بار بريم كوه.ساعت موبايلم رو گذاشتم رو ساعت 6:30 كه تا ساعت 7:30 كه قرار داشتيم آماده بشم.با صداي زنگ به زحمت از جام بلند شدم تا كمي صبحانه خوردم و حاضر شدم،با صداي بوق ماشين سارا كه قرار بود اون ماشين بياره پايين رفتم.در كمال تعجب ديدم همه هستند به غير از من.ما چهار نفر توي ماشين سارا نشستيم و ماشينمدل بالاي پسرها كه متعلق به شاهين بود پشت ماشين سارا پارك كرده بود.سوار شدم و حركت كرديم.صداي نوار بلند بود و به همين دليل كسي صحبت نمي كرد و فقط به مناظر اطراف نگاه مي كرديم.
سارا به دنبال ماشين پسرها مي رفت.بعد از يك ساعت به محل مورد نظر رسيديم.هوا عالي بود،با هيجان به اطرافم نگاه كردم.همه چيز عالي بود.راه افتاديم.وسط كوه بوديم كه من به نفس نفس افتاده بودم،اما مزه پروني هاي پسرها باعث شده بود تا به خستگيم فكر نكنم.بدون اينكه به اطرافم توجه كنم پام رو روي يك سنگ گذاشتم كه لق بود.نفهميدم چي شد كه به پايين كوه قل خوردم .اصلا كنترلم دست خودم نبود تا اينكه دستم رو به يك شاخه درخت گرفتم و تونستم بايستم .از خودم و از بي عرضگيم حرصم گرفته بود.بچه ها با نگراني به طرفم اومدند.سارا زود تر از بقيه گفت:
-چيزيت كه نشد؟
خنديدم و در حالي كه خاك لباسم رو تميز مي كردم گفتم:
-نه چيزيم كه نشد فقط فكر كنم دست و پام از 60 ناحيه شكسته باشه.
با اين حرفم بقيه هم خنديدند و با سرخوشي از اين موضوع گذشتم.وقتي بالاي كوه رسيديم ديگه جوني برام باقي نمونده بود.با ديدن يك سنگ بزرگ انگار كه دنيا رو به من دادندوبا سرعت خودم رو به سنگ رسوندم و نشستم.همه شرع كردن به غر زدن كه ما مي خواستيم بنشينيم.خلاصه چندتا عكس يادگاري هم با گوشي هامون گرفتيم و قصد بازگشت كرديم.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ياشار پيشنهاد كرد كه ناهار رو هم پايين كه رستوراني شيك داشت بخوريم و همه از اين پيشنهاد استقبال كردند.از آخر با صداي بلند گفتم:
-پس دنگي دونگي ديگه!
حميد با صداي بلند خنديد و گفت:
-دنگي دونگي ديگه چيه؟
با حاضر جوابي گفتم:
-يعني اينكه براي پرداخت پول ناهارتون با ديگران شريك نشين!
و بعد لبخندي موذيانه زدم.حميد هم با حاضر جوابي گفت:
-پس فكر كردي با تو شريك ميشم؟
و بعد همه پسرا خنديدند.به دوستام نگاه كردم.همه چشم به دهان من داشتند تا حالشو بگيرم.بدون معطلي گفتم:
-خب بالاخره از تو هيچي بعيد نيست .
خنده رو لبش ماسيد.از همون اول از حميد بدم اومد.همش منتظر بود از من سوتي بگيره تا مسخره كنه و بخنده،البته من هم تو جواب دادن كم نمي آوردم.ناهار رو با شوخي و خنده من و حميد خورديم و بعد همه با شكمهاي سير به طرف خونه به راه افتاديم.هر كس مسير خودش رو رفت ،از سارا خواستم كه من رو آخربرسونه.وقتي دوتايي تنها شديم گفت:
-نگار به نظرت بهتر نيست اين حميد رو زياد تحويل نگيري؟
با تعجب رو به سارا گفتم:
-من اون رو تحويل ميگيرم؟خودشه كه مدام تيكه ميندازه!خودت هم كه مي دوني من نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم و جواب ندم.
-آره ميدونم ،اما به نظرم ما الان ديگه بزرگ شديم و بهتره رفتارمون رو هم سنگين تر كنيم.
ديگه خيلي تعجب كرده بودم.نمي دونم سارا چش شده بود.با تعجب گفتم:
-سارا تو حالت خوبه؟
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-چرا بايد بد باشم؟اصلا ولش كن...راستي فهميدي حميد به رمينا شماره داد؟
ديگه تعجبم صد برابر شد.با دهان باز گفتم:
-كي؟يعني رمينا هم قبول كرد؟؟
خنيد و گفت:
-اين رمينا هم باورش شده همه پسرا دنبالشن.هيچي بابا اولش قبول نمي كرده اما وقتي بهش اصرار مي كنه قبول مي كنه.
با كنجكاوي گفتم:
-حالا تو از كجا مي دوني باورش شده پسرا دنبالشن؟؟؟
با تعجب يك نگاه به من كرد و بعد در حالي كه به روبه رو نگاه مي كرد گفت:
-تو كه از هيچي خبر نداري،اه!هيچي بابا رمينا فكر ميكنه اين آقا شاهين يا همون به قول تو عصا قورت داده يه دل نه صد دل عاشق خانومه...بنابراين رمينا خانوم انتظار داشتند آقا شاهين پا پيش بزارن تا حميد،افتاد حالا؟
از چيزايي كه ميشنيدم خندم گرفته بود.برام عجيب بود كه رمينا چه طور يك همچين فكري كرده،در صورتي كه شاهين هيچ كس رو تحويل نمي گيره؟
وارد خونه كه شدم نويد پريد جلوم و گفت:
-يك خبر خوب دارم برات.
با خوشحالي گفتم:
-خب بگو!
نويد با شيطنت هميشگيش گفت:
-جدا؟مژدگوني بده تا بگم!
و بعد موذيانه خنديد.با حرص گفتم:
- اگه تويي كه اگه مژدگوني هم بگيري ،نمي گي....
و بدون اينكه به او فرصت جواب دادن بدم به آشپزخونه رفتم.ليلا جون را در حال غذا درست كردن ديدم،با صداي بلند گفتم:
-سلام،ليلا جون.حالت چطوره؟
با لبخند مهرباني نگاهم كرد و گفت:
-سلام عزيزم.خوبم تو چطوري؟چرا انقدر خوشحالي؟
خنديدم و گفتم:
-مگه تا حالا ديدي من غمگين باشم؟
او هم سرخوشانه خنديد و گفت:
-نه والله...
با هم خنديديم.در حالي كه چند تا سيب زميني سرخ كرده برمي داشتم پرسيدم:
-راستي مامانم كجاست؟
با لبخند نگاهم كرد و گفت:
-با باباتون رفتن بيرون...
-نمي دوني كجا؟
طوري خاص نگاهم كرد و گفت:
-نه،به من كه چيزي نگفتن!
مشكوكانه نگاهش كردم.چيزي نگفتم وبيرون رفتم.حس كنجكاويم بدجور گل كرده بود.مجبور بودم از نويد قضيه رو بپرسم.به طرف نويد كه روي كاناپه دراز كشيده بود و تلويزيون نگاه مي كرد رفتم.تا من رو ديد موذيانه خنديد.داشتم از حرص مي مردم.با لحن آرامي گفتم:
-مامانينا كجان؟
حنديد و گفت:
-بيرون.
-خب بيرون يعني كجا؟
در حالي كه كانال رو عوض مي كرد گفت:
-خريد.
و بعد خنديد.از خندش داشت خندم مي گرفت،اما با لحني جدي گفتم:
-اينكه رفتن خريد خنده داره؟
-نه اسكول شدن تو خنده داره!
و باز خنديد.با عصبانيت گفتم:
زهرمار.يك سره نيشش تا بنا گوشش بازه،تو اصلا از زندگي چيزي مي فهمي؟
با لحني بامزه گفت:
-مطمئن باش خودتم چيزي نفهميدي،چون اگه فهميده بودي تا الان صدبار به منم گفته بودي!
با حاضرجوابي گفتم:
-محض اطلاع بايد بگم من فهميدم،اما چون مي دونستم در حد درك تو نيست زياد بهت سخت نگرفتم تا كمي بزرگ بشي!
و بعد به طرف اتاقم رفتم.به اين نتيجه رسيدم كه نويد سركارم گذاشته. جلوي آيينه رفتم تا آرايشم رو پاك كنم. به قيافه خودم خيره شدم. ،صورتي گرد،موهاي لخت مشكي،ابروهاي كماني،چشماني درشت و مشكي،مژه هاي برجسته و بلند،بيني كوچك و سربالا كه به مامانم رفته بود و لبهايي قلوه اي.كلا از قيافم راضي بودم.قدم هم بلند،حدود 170 سانتي متر و وزني 58 كيلويي،اندامم هم از نظر خودم متناسب بود.نا خودآگاه ياد شاهين و حرفهاي سارا افتادم كه كسي رو تحويل نمي گيره.نمي دونم چرا احساس مي كردم دوست دارم حال اين پسره رو بگيرم تا از افاده بيفته.مدتي بعد به اين افكارم خنديدم،خب به من چه،خلايق هر چه لايق!
بي خيال خودم رو رو تختم انداختم و سعي كردم بخوابم.با صداي ماشين بيدار شدم.از پنجره بيرون رو نگاه كردم.اول ماشين بابا وارد حياط شد و در كمال تعجب پشت سر آن ماشين مدل بالاي ديگه اي در حياط پارك كرد.«مگه الان وقت مهمون دعوت كردنه؟»به ساعتم نگاه كردم.سه و ربع را نشان ميداد.كنجكاو شده بودم بدونم كيه؟دوباره پشت پنجره رفتم و ديدم هر دو ماشين پارك كردند و كسي توي حياط نيست.با حرص و در دلم گفتم:«اه،انگار منتظر بودند من يك لحظه از كنار پنجره برم كنار تا اينا برن داخل...»
گوشم رو چسبوندم به در اما صدايي نشنيدم.در حال فضولي بودم كه در باز شد.سريع خودم رو كنار كشيدم.مامان بود.با ديدن من خنديد . گفت:
-عزيم...چرا نمياي پايين؟
با صدايي آهسته گفتم:
-مامان اينا كين؟
مامان با تعجب گفت:
-كيا؟
-همونايي كه زانتیا سفيد دارن ديگه...كين؟دوست باباست؟
مامان با صداي بلند خنديد و گفت:
-بيا پايين مي فهمي.
و بعد دست من رو كشيد.در حالي كه سعي مي كردم دستم رو آزاد كنم گفتم:
-مامان من لباسام خوب نيست،كجا بيام؟
اما مامان همان طور ميخنديد.فكر كنم امروز همه تو خونه ما يك چيزيشون شده بود.اون از نويد كه يكسره مي خنديد و اينم از مامان.هر چي تلاش كردم حريف دست مامان نشدم.با مشاهده ي بابا و نويد در هال بر تعجبم افزوده شد.با احتياط گفتم:
-كجان؟
مامان خنديد و گفت:
-كيا؟
با حرص گفتم:
-اي بابا...مامان شمام شدي نويد؟خب بگيد اينجا چه خبره ديگه ...اه...
هر سه شون خنديدند.ديگه كفري شده بودم تا اينكه صداي بابا در اومد:
-اااا....چرا انقدر بچم رو اذيت ميكنين؟...هيچي نشده بابا جون...
و به طرف من اومد.وقتي روبه روم رسيد گفت:
-تبريك ميگم.
ديگه از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم.
-تبريك چرا؟
بابا دستم رو گرفت و يك چيزي توش گذاشت.وقتي دستم رو باز كردم از چيزي كه ديدم خشكم زد.با هيجان و خوشحالي گفتم:
-يعني...اون زانتیائه...
نويد خنديد و گفت:
-بچه نديد پديد...نه پس مال منه...
جيغي از خوشحالي كشيدم و پريدم بغل بابا و ازش تشكر كردم و بعد به صورت دو دويدم بيرون تا سوار ماشينم بشم...با سوييچ در رو باز كردم و نشستم.خيلي ذوق زده شده بودم.آخه من از همون بچگي عشق رانندگي داشتم و از سن 16 سالگي بابام بهم رانندگي ياد داد.نويد با خنده به شيشه زد و اشاره مي كرد كه شيشه رو بكش پايين.شيشه رو پايين دادم و گفتم:
-چي مي گي؟
با خنده گفت:
-كجا؟
-مي خوام با ماشينم دور بزنم!
خنديد و گفت:
-ببخشيد فرش قرمز دعوت دارين؟
منظورش رو نفهميدم.با گيجي گفتم:
-منظور؟
حالا ديگه مامان و بابا به همراه ليلا جون هم رسيده بودند و داشتند مي خنديدند.فكر مي كردم به رفتار ذوق زده ي من مي خندند.بنابراين گفتم:
-اي بابا !شما خنده هاتون تموم نشد؟
مامان اومد جلو و در حالي كه در ماشين رو باز مي كرد گفت:
-نگار جون،دخترم به قول نويد رد كارپت كه دعوت نداري.برو لباسات رو بپوش،روسري سرت كن ،بعد هر جا خواستي برو.
آه از نهادم بر آمد.من ديوونه انقدر ذوق داشتم كه اصلا به لباسام توجه نداشتم كه يك شلواركوتاه به رنگ مشكي به همراه تاپ قرمز تنمه و موهام رو هم روي شونه هام ريخته.براي اينكه درستش كنم گفتم:
-اول مي خواستم توي ماشين رو ببينم و بعد برم حاضر شم!
همه با هم خنديديم.بابا گفت:
-بله،بر منكرش لعنت.
اون شب به همراه نويد بيرون رفتم و با ماشين جديدم حسابي حال كردم.
******

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صبح به سارا زنگ زدم و گفتم كه من با ماشين جديدم مي رم دنبالش.خنديد و گفت:
-باشه،حالا كه ذوق داري تو بيا دنبالم.بهتر!
رمينا با ديدن ماشينم سوتي زد و گفت:
-بابا بچه پولدار!بابا جونت ترسيده خسته شي برات ماشين خريده؟
اصلا از لحنش خوشم نيومد.اما با بي خيالي گفتم:
-خب بالاخره سخته ديگه!
سر كلاس نشسته بوديم . و در حال بگو بخند بوديم كه مليكا گفت:
-راستي بچه ها شنيديد كه مهسا بد جور رفته تو كف اين پسره؟
بعد با صدايي آهسته تر گفت:
-مي خواد مخش رو بزنه!
همه گيج چشم به دهان مليكا دوخته بوديم كه خودش دوباره شروع كرد:
-منظورم از پسره شاهين اميديه!مي بينه تحويلش نمي گيره ،اما خب چي كار كنيم گلوش پيشش گير كرده ديگه!
با تعجب به فكر رفتم.مهسا دختري زيبا با موهايي بلوند و صورتي سفيد كه هميشه سعي در برنز كردنش داشت و چشماني آبي بود.قدي متوسط داشت و در كل دختري جذاب و دوست داشتني به حساب مي رفت.با خودم گفتم«پس به زودي مي تونه دل اين پسره ي از خود راضي رو ببره»
با لحني بي تفاوت گفتم:
-پس به زودي دل اين پسره رو مي بره ديگه!
مليكا پوزخندي زد و با ادايي با مزه گفت:
-دلش رو مي بره؟متاسفانه پسره محل سگم بهش نمي ده!
ديگه واقعا از تعجب داشتم شاخ درمي آوردم.آخه به نظرم همه چيز در مهسا كامل بود.رمينا ادامه ي حرف مليكا رو گرفت:
-به نظر منم دل اين پسره رو بردن كارسختيه...خيلي مغروره...
نيلوفر سريع گفت:
-پس با اين حساب كار حضرت فيله!
و همه خنديدند.با حرص گفتم:
-خاك بر سر همتون بكنن كه يك ذره عقل تو كلتون ندارين.آخه مگه دل اين پسره رو بردن كار سختيه؟اصلا خيلي دلشم بخواد!
رمينا پوزخندي زد و گفت:
-شما مي توني؟
با عصبانيت گفتم:
-تونستنش براي من مثل آب خوردنه، مهم اينه كه من براي خودم شخصيت قائلمومثل شما نيستم كه دنبال هر پسري برم!
رمينا هم با لحن تحقير آميزي گفت:
-بله،كاملا ار تعداد عشاقتون در دانشگاه معلومه كه مي تونين...نگار جون اينكه براي خودت شخصيت قائلي بهونه ست،ما رو سياه نكن.
سارا سريع گفت:
-اي بابا!به نظر شما اين پسره ي گند دماغ ارزشش رو داره كه شما با هم دعوا كنين؟ول كنين بابا.
با حرص گفتم:
-نه سارا جون صبر كن!حالا كه اينطوره و غرور من جريحه دار شده،براي اينكه به اين رمينا ثابت كنم كار مشكلي نيست،پسره رو نفلش ميكنم...كاري مي كنم كه مثل موش دنبالم بيفته...
رمينا خنده اي عصبي كرد و گفت:
-باشه،فكر كردي چيت از مهسا سرتره؟قيافه ي بهتري داري با تيپ بهتري؟
مليكا با حرص گفت:
-اتفاقا قيافه نگار نمونه كامل از يك دختر شرقيه!تا جايي كه من مي دونم پسرا دنبال اين جور قيافه هان نه مثل مهسا كه هر روز يك رنگه!
رمينا با حرص جواب داد:
-باشه مي بينم چطور عاشق و شيفته خانوم ميشن!
بعد رو به من گفت:
-خب چي كار مي خواي بكني؟
با خونسردي به صندليم تكيه دادم:
-اونش به خودم مربوطه...فقط اين رو بدونين كه كاري مي كنم تا اين پسره ي عصا قورت داده به غلط كردن بيفته!
رمينا سريع جواب داد:
-باشه،ما منتظريم خانوم!

قسمت سوم
و بعد با حرص و عصبانيت صندليش رو عقب كشيد و سر جاش نشست.
خودمم نمي دونم چرا توي اون لحظه انقدر احساس مي كردم از پس اين كار برميام.از خودم بدم اومده بود.چرا بايد به خاطر يك پسر اينطور اعصابم رو خورد كنم؟يك لحظه تصميم گرفتم بگم من نيستم،من شخصيت دارم اما باز غرورم مانعم شد!اه،لعنت به اين غرور!سارا هميشه مي گفت يك خورده از غرورت كم كن اما من هميشه با افتخار مي گفتم:«من از اينكه آدم مغروري هستم پشيمون نيستم!»
سارا با لحني دلجويانه گفت:
-نگار ولش كن،بهش فكر نكن.از اون موقع استاد زل زده به تو!بدجوري تو فكري!
انگار ازخواب بيدار شدم.اصلا متوجه اطرافم نشدم.بچه ها كي سرجاشون نشسته بودند؟اصلا استاد كي اومد؟
به اطراف نگاه كردم.رديف كناريم پسرا بودند كه با فاصله اي با رديف دخترا صندليشون رو چيده بودند.كنارمن شاهين نشسته بود و بدجوري تو فكر بود.متوجه شد دارم نگاهش مي كنم،صورتش رو بالا آورد به من نگاه كرد.بدون اينكه دست و پام رو گم كنم كمي نگاهش كردم و بعد نگاهم رو دزديم.
نمي دونم مي تونم به اون حرفايي كه زدم عمل كنم يا نه؟به نظرم شاهين هم پسر بي اندازه مغروري اومد.پس چطور مي خواستم دلش رو ببرم؟اصلا من؟من كه دختري مغرور توي كلاس شناخته شده بودم حالا مي خواستم چي كار كنم؟«نگار تو گند زدي به همه چيز!»«بعد از كلاس مي ري مي گي پشيمون شدي و شخصيتت برات بيشتر اهميت داره!همين و بس!»
اما بعد ياد حرف نويد افتادم كه يك بار مي گفت پسرا بيشتر از دخترايي خوششون مي ياد كه بهشون کم محلی مب کنن،اينطوري حريص تر مي شن!
سعي كردم با اين جمله به خودم آرامش بدم.«نگار جون تو كه نمي خواي كاري بكني!تحويلش نمي گيري،بدتر حالش رو مي گيري»«خب اگه بدتر شد چي؟؟آبروم مي ره!»
به مهسا كه به دهان استاد زل زده بود خيره شدم.نيم رخ بسيار زيبا و جذابي داشت.چشماني درشت آبي،بيني عمل شده و كوچك و لباني كوچك و متناسب.هر چي فكر كردم ديدم همه چيز اون بهتر از منه.حتي اخلاقش!هيچ وقت سر كلاس مزه نمي پرونه يا اينكه جواب پسرا رو نمي ده!اما من چي؟
بعد از اتمام كلاس با حواس پرتي از بچه ها خداحافظي كردم به طرف ماشينم راه افتادم.در طول راه به حرفهايي كه زده بودم فكر مي كردم.«نه من براي اين كارساخته نشدم!نگار تو مي دوني چي كار كردي؟حالا اگه اون غرور لعنتيت اجازه مي ده برو بگو پشيموني!ديوونه.از دست تو چي كار كنم؟»«اه...عوض اينكه آيه ياس بخوني،بگو چطوري مي خواي روي حرفات خبر مرگت جامه ي عمل بپوشوني؟»
با فكركردن به رفتارهاي شاهين نا اميدتر مي شدم.ناگهان با اشاره پليس كه اشاره مي كرد بزن كنار به خودم اومدم.با گيجي زدم كنار و شيشه رو پايين كشيدم.گفت:
-سلام خانوم.گواهي نامه و كارت ماشين لطفا.
آه از نهادم براومد.من كه گواهي نامه نداشتم.كارت ماشين كه همراهم بود رو درآوردم و نشون دادم.گفتم:
-گواهي نامه همراهم نيست.
پليسه كه انگار حسابي بيكار بود گفت:
-كارت شناسايي همراهتون دارين؟
با عصبانيت كارت دانشجوييم رو نشونش دادم.اما مثل اينكه كافي نبود و جريمه برام نوشت.با لحني معترض گفتم:
-چرا جريمه مي نويسين؟
-ده هزار تومان به خاطرهمراه نداشتن گواهي نامه و ده هزار تومان به علت تخلف در رانندگي.
حوصله بحث نداشتم.با بي خيالي برگه جريمه رو گرفتم و به طرف خونه حركت كردم.
با صداي مامان كه مي گفت بيا ناهار بخور بيدار شدم.با گيجي به ساعت نگاه كردم.2:30
بود.تعجب كردم كه اينقدر زياد خوابيده بودم.به گوشيم نگاه كردم.سه تا ميس كال از سارا داشتم.گوشي رو به گوشه اي پرت كردم و پايين رفتم.همه سر ميز بودند.آروم سر ميز نشستم.مثل اينكه قيافم خيلي تابلو بود.مامان پرسيد:
-چي شده نگار تو همي؟
با خونسردي گفتم:
-هان؟نه چيزي نشده!فقط عصبي ام...
اين كلمه آخر از دهنم پريد.مامان نگران پرسيد:
-چرا عصبي؟
براي اينكه درستش كرده باشم متوسل به دروغ شدم:
-هيچي با استادم بحثم شد.
نويد پوزخندي زد و گفت:
-بيا.حالا هي شما بگيد فقط با تو اينطوريه.اين با همه دعوا داره.
با عصبانيت گفتم:
-من گفتم دعوا كردم؟گفتم بحثم شد.همين
مامان با لحني آروم گفت:
-نويد باز تو شروع كردي؟...خب حالا چرا بحثت شد؟
با بي حوصلگي گفتم:
-نمي دونم بابا...مامان اصلا حوصله ندارم.سرم خيلي درد مي كنه.
نويد دوباره مزه پروند:
-جدا؟چطور وقتي با من بحث مي كردي سرت درد نمي گرفت؟
بابا با لحني پرخاشگرانه گفت:
-نويد بس كن.
در دلم از بابا تشكر كردم.بي صدا غذام رو خوردم و تشكر كردم و به طرف اتاقم رفتم.گوشيم رو برداشتم و به سارا زنگ زدم.با اولين زنگ گوشي رو برداشت:
-الو،تو كجايي؟چرا گوشيت رو بر نمي داري؟
در حالي كه روي تخت دراز مي كشيدم گفتم:
-عليك سلام.من خوبم،شما چطوري؟
خنديد و گفت:
-زهر مار.سلام.انقدر از اينكه جوابم رو نمي دادي حرص خوردم و بهت فحش دادم كه سلام يادم رفت.
-خب آدم عاقل،سر ظهر زنگ مي زني تازه انتظارم داري جواب بدم؟خواب بودم ديگه.حالا چي كار داشتي؟
لحن سارا جدي شد و گفت:
-مي خواستم در مورد حرفاي امروزت ازت سوال كنم!توي دانشگاه انقدر سگ شده بودي كه جرات نمي كردم نزديكت بيام.فكر كنم ملايي هم فهميده بود،واسه همين سر به سرت نمي گذاشت.
سر دردلم باز شد.شروع كردم به ناليدن:
-واي سارا نگو كه خودم دارم ديوونه مي شم.از حرفي كه زدم مثل چي پشيمونم.نمي دونم چي كار كنم!
سارا با لحني عصبي گفت:
-تقصير خود خرته!انقدر به خودت اطمينان داري كه آدم حرصش مي گيره.حالام چيزي نشده.فردا كه كلاس داريم،به همه مي گي پشيمون شدي...
سريع حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-امكان نداره،اينطوري فكر ميكنه كم آوردم.
-اااا؟ببخشيد خانوم مي شه بپرسم پس كم نياوردين؟
-سارا من كم نياوردم،من مشكلم با خودمه.من براي خودم شخصيت قائلم،نمي خوام شخصيتم بره زير سوال...
با لحني عصبي گفت:
-تو كه خودت شاهين رو مي شناسي،اون به سايش مي گه دنبالم نيا...حالا تو چه جوري مي خواي اون رو عاشق خودت كني؟نه،نگار جون به من بگو!....اصلا به نظرت اين كار تو احمقانه نيست به خاطر حرف....
از حرفاي سارا حرصم گرفته بود.به جاي اينكه به من اعتماد به نفس بده بدتر حالم رو گرفته بود.با لحني عصبي حرفش رو قطع كردم:
-اصلا احمقانه نيست....حالا كه اينطوره به همتون ثابت مي كنم.
سارا دلجويانه گفت:
-ببين نگار،ممكنه از پسش برنياي ،تو كه رمينا رو ميشناسي ازت آتو بگيره ديگه گرفته،بعد اون موقع حالت رو مي گيره!
-اون غلط كرده.سارا من راهش رو بلدم.فقط كافيه رگ خواب اين پسره رو پيدا كنم.تمومه.
سارا با نا اميدي گفت:
-خيلي كله خري....ديگه خودت مي دوني ....فقط اميدوارم پشيمون نشي
-نه پشيمون نمي شم.خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشي رو قطع كردم و رفتم تو فكر.«اگه نتونم؟اي خدا عجب غلطي كردم.تصميم گرفتم به حرف نويد گوش كنم و فقط كم محلي كنم!»«آخه اون كه اصلا من رو تحويل نمي گيره،من چطوري به اون كم محلي كنم؟»«نگار من مي دونم تو ا زپسش بر مياي ،برو جلو!»
******

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رمينا با حالتي عصبي خودكارش رو رو ميزش مي زد و بدجوري تو فكر بود،بدون توجه به او پيش سارا نشستم.استاد وارد كلاس شد، در حال حضور غياب بود كه به اسم شاهين رسيد، گفت:
-آقاي اميدي؟
كه شايان سريع گفت:
-رفته گل بچينه!
و همه زدند زيرخنده.منم از حرفش خندم گرفته بود.شايد به خاطراينكه استاد پسري جوون بود جرات كرده بود همچين حرفي بزنه .استاد هم با عصبانيت و لحني جدي گفت:
-پس بامزه كلاس تويي؟
شايان با لحني بامزه گفت:
-كوچيك شما.
استاد با همون لحن قبلي خود گفت:
-الان ديگه ماه هاي اول دانشگاه نيست كه به خاطربچه بودنتون گذشت كنم.مواظب رفتارتون سر كلاس باشيد.
آخ چقدر حال كردم.دستت درد نكنه.شايان كه حسابي ترسيده بود گفت:
-بله استاد.منظور من اين بود كه غايبه...
و باز همه خنديدند.اما همون لحظه شاهين وارد كلاس شد.بي اختيار گفتم:
-چه حلال زاده...
براي پشيموني دير شده بود.بچه ها خنديدند.شاهين و استاد با نگاهي پرسشگر به من خيره شده بودند.سرم رو زير اندختم تا شاهد نگاه هاي آن دو نباشم.وقتي نوبت اسم من رسيد،استاد با صداي بلند گفت:
-خانوم شادان.
با صدايي آهسته گفتم:
-بله.
استاد سرش رو تكان داد و گفت:
-پس شما،خانوم شادان هستيد.
منظورش رو كاملا متوجه شدم.چيزي نگفتم و به كتابم زل زدم.پايان كلاس سارا رو به من گفت:
-خب فكراتو كردي؟
با لحني جدي گفتم:
-آره هموني كه گفتم.
و بعد اضافه كردم:
-من دارم ميرم مياي يا نه؟
سرش رو تكون داد،نفس عميق كشيد و گفت:
-من چند تا سوال از استاد دارم تو برو.
خداحافظي كردم و رفتم.با ديدن لاستيك پنچر ماشينم انگار يك سطل آب داغ رو سرم ريختند.احساس مي كردم صورتم گر گرفته.توي اين موقعيت همين يكي كافي بود تا حالم رو بگيره.اه...
«خب من الان چه طوري چرخ ماشين رو عوض كنم؟»به اطراف نگاه كردم.چندتا از پسراي كلاس رد شدند و آروم خنديدند.مي خواستم داد بزنم نيشتو ببند كه با صدايي به خودم اومدم.به طرف صدا برگشتم .از چيزي كه مي ديدم تعجب كردم.شاهين بود كه گفت:
-كمك مي خواين؟
با لحني بي تفاوت گفتم:
-اگه ديرتون نمي شه ممنون مي شم.
او هم با لحنيبي تفاوت گفت:
-نه،ديرم نمي شه.خوشحال مي شم كمكتون كنم.
حدود يك ربع طول كشيد.سارا رو ديدم كه از دور با چشماني گرد نگاهمون مي كرد.خندم گرفته بود.وقتي كار شاهين تموم شد گفتم:
-خيلي ممنون از لطفتون.
خيلي معمولي جوابم رو داد:
-خواهش مي كنم،كاري نكردم...
و بعد اضافه كرد:
-كارش تموم شد....خداحافظ.
و به طرف ماشين مدل بالاش رفت.خدايي ديگه اينطوريش رو نديده بودم.انقدر مغرور و جدي؟ديگه واقعا مرحبا.سارا با خنده به طرفم اومد و گفت:
-بابا بزار يك روز بگذره بعد شروع كن به دلبري....
و خنديد.اصلا توي اون لحظه خندم نمي گرفت.خيلي جدي گفتم:
-خودش خواست كمك كنه...نمي دونم كدوم عوضي اي لاستيك ماشينم رو پنچر كرده بود.
سارا با نگاهي شيطنت آميز گفت:
--پس نگرانيتم برطرف شد ديگه!(با خنده)آقا خودش عاشقه!
خيلي بي تفاوت به طرف ماشينم رفتم و در همان حال با لحني خونسرد گفتم:
-برو بابا...طرز صحبتش با اون لحن همه اين حرفاي تو رو انكار مي كنه!
خودش رو به من رسوند و پرسشگر گفت:
-يعني چي؟
-هيچي،انقدر خشك و سرد صحبت مي كنه كه آدم فكر مي كنه از روي وظيفه اين كار رو انجام مي ده.
ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
-چه مي دونم.من كه سر از كار اين پسره در نميارم.
از هم خداحافظي كرديم و به سمت خونه راه افتادم.
قسمت چهارم
شب در حال تلويزيون نگاه كردن بودم كه مامان اومد كنارم نشست وگفت:
-دو تا خبر برات دارم.
با بي تفاوتي گفتم:
-خوب يا بد؟
خنديد و گفت:
-آخه خبر بد رو با اين حالت ميدن؟
من هم بي اختيار خنديدم.
-خب اگه خوبه بگو!
با ناز يك پاش رو رو پاي ديگش انداخت و با حوصله گفت:
-يكي اينكه هفته ديگه بايد بري آموزشگاه راهنمايي رانندگي آقاي بصيري دوست بابات،امتحان بدي اگه قبول شدي گواهينامتو بگيري.
حق با مامان بود.من هنوز گواهي نامه نداشتم و همينطور بي خيال رانندگي مي كردم.
-راست مي گي ها.خودم اصلا يادم نبود.خب دوميش؟
-دوميش هم اينكه سهيل داره براي هميشه مياد.
سهيل؟هر چه فكر كردم يادم نيومد اين اسم رو كجا شنيدم.تلاش بي فايده بود،بنابراين پرسيدم:
-سهيل كيه؟
مامان خنديد و گفت:
-چقدر تو خنگي!پسر صحرا ديگه!
«آخ كه من چقدر خنگم.»صحرا دختر عمه مامان و بهترين دوستش بود.پسرش هفت سال پيش براي تحصيل رشته دنداند پزشكي به فرانسه رفته بود و حالا می خوست به کشورش برگرده !تو دلم پوزخندي زدم و گفتم«خوشا به غيرتش!»رو به مامان گفتم:
-حالا فردا كي؟
يك كم فكر كرد و گفت:
-ساعت 8:30 فردا شب،صحرا گفت ميشينه.
-حتما شما هم مي خواي بري!
خنديد و گفت:
-خب مگه چيه؟من و بابات مي ريم.تو هم اگه مي خواي بيا.
خنديدم و گفتم:
-آهان!بيام استقبال پسر دخترعمه ي مامانم،كه اصلا هيچي ازش يادم نيست.آره؟
خنديد و گفت:
-خب،راست مي گي زشته.همون پس فردا بياي بهتره!
با تعجب گفتم:
- پس فردا چه خبره؟
-وااا؟مگه به تو نگفتم؟صحرا يك مهموني گرفته براي پسرش،همه رو هم دعوت كرده.
با بي حوصلگي گفتم:
-صحرا جون هم چقدر حوصله داره ها!من كه نميام.
مامان با اخمي مصنوعي گفت:
-بيخود!اون همه ما رو دعوت كرده.همه هم مي ريم.
براي اينكه قضيه رو فيصله بدم،سريع گفتم:
-باشه حالا تا پس فردا،خدا بزرگه!
سر كلاس نشسته بودم و فكر مي كردم.سارا و بقيه بچه ها پايين رفتند تا به قول خودشون از اين يك ساعت استراحت بين كلاسها استفاده كافي رو ببرند.
اما هر چه اصرار كردند من نرفتم،حوصله رمينا رو نداشتم،با اون زبون درازش.ديگه تقريبا كلاس خالي شد.پاهام رو روي صندلي جلو دراز كردم و كمي خودم رو جلو كشيدم تا راحت تر باشم،هنوز پنج دقيقه نگذشته بود كه گروهي از پسرهاي شر كلاس وارد شدند،اما من هيچ تغييري درحالت خودم ندارم.شايان با صداي بلند گفت:
-ياالله.
و با يك جهش خودش رو روي يك صندلي انداخت و نوچه هاش هم دوروبرش و گرفتند.توي كلاس موندن رو جايز ندونستم،بنابراين با بي حوصلگي بلند شدم و وسايلم رو جمع كردم تا برم كه صداي شايان بلند شد:
-اااا؟كجا خانوم شادان ؟مزاحمتون شديم؟خلوت رمانتيكتون رو بهم زديم!
توي اون لحظه اصلا اختيار دهانم دست خودم نبود.با صداي تقريبا بلند و لحني پراز كينه گفتم:
-دقيقا!
خنده بر لبش ماسيد.اما قافیه رو نباخت و گفت:
-حالا نشسته بودید ما سروصدا نمی کنیم!راحت باشید!
همشون خنده زشتی کردند.با عصبانیت گفتم:
-ببند دهنتو!
همون جا شاهین وارد کلاس شد و با نگاهی پرسشگر به ما خیره شد.از خجالت آب شدم«بفرما نگار خانوم ادبتون رو هم که نشون دادین،چیزی نمونده که نشون نداده باشین؟نه تروخدا خجالت نکش!»شاهین هنوز ما رو نگاه می کرد.با عصبانیت بيرون اومدم.بدون اينكه دست خودم باشه عصبي بودم.سارا و بقيه رو ديدم كه توي سالن دور هم جع شده بودند،به جمعشون پيوستم،اما حرف رمينا خيلي سريع ،پشيمونم كرد.با لحن كينه اي گفت:
-چه عجب ،ما خانوم عاشق كُش رو ديديم!
سارا چشم به دهان من دوخته بود.بي اختيارگفتم:
-رمينا، دهنتو ببند!
تعجبش رو می شد در قيافش ببينم.اما در يك حركت حيرت آور پاش رو محكم به زمين كوبيد و يك قدم به طرف من برداشت وبا صداي بسيار بلند گفت:
-تو چطور جرات مي كني به من بگي دهنتو ببند؟دختره ي پررو عوضي؟؟!!
بچه ها هر چقدر سعي مي كردند كه جلوش رو بگيرن،اما حريفش نمي شدند.
-تو يك بار ديگه اين طوري با من صحبت كني،ببين چي كارت مي كنم!
ديگه همه اطرافمون جمع شده بودند و با حيرت نگاهمون مي كردند.من خودم واقعا از تعجب خشكم زده بود.شاهين كمي دورتراز بقيه به همراه دو نفر از دوستاش ايستاده بودند و با حيرت به رمينا نگاه مي كردند.با لحني تاسف بارو خونسرد رو به رمينا گفتم:
-واقعا برات متاسفم كه شخصيتت رو انقدر زود جلوي همه به نمايش گذاشتي...
و سريع از اونجا دور شدم.صداي نحسش هنوز ميومد:
-نه پس تو شخصيت داري،دختره ي پررو.
سارا با قدمهايي تند خودش رو به من رسوند.با لحني سرزنش آميز گفت:
-خب تو چرا با اين دختره ي رواني دهن به دهن مي شي؟
با عصبانيت گفتم:
-من دهن به دهن مي شم؟ببين سارا،من امروز اعصابم به اندازه كافي خرد هست پس تو ديگه بدترش نكن.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حالا كجا مي خواي بري؟
-حوصله كلاس رو ندارم.مي رم خونه!
سارا توپيد:
-به خاطر اين دختره،اين اداها رو در نيار.
با حرص و صداي بلند گفتم:
-اصلا مي دوني چيه سارا؟حالا كه اينطوره،مخ اين پسره رو مي زنم،باهاش ازدواج هم مي كنم.ببينم كي مي خواد حرف بزنه!
-تو ديوونه شدي؟نگار مي فهمي چي داري مي گي؟تو داري زندگيتو قمار مي كني؟به خاطر يك حرف؟مي خواي خودتو بدبخت كني فقط به خاطر رمينا؟نگارازتو بعيده!من هميشه فكر مي كردم تو هيچ وقت زندگيتو بازيچه غرورت و احساست نمي كني .اشتباه مي كردم نگار؟
خيلي تند گفتم:
-من زندگيم رو بازيچه غرورم نكردم،مي فهمي؟اصلا شايد اين تصميم ،تصميم خوبي باشه،كسي چه مي دونه؟
سارا با بي قراري سرش رو تكون داد و عصبي گفت:
-ديوونه نشو.با آيندت قمار نكن.فهميدي؟
خنده اي عصبي كردم . گفتم:
-اصلا از كجا معلوم اون از من خوشش بياد؟اه....سارا حالم داره از خودم بهم مي خوره.
به در ماشينم تكيه داده بودم.سارا آروم و با مهرباني گفت:
-همين!اصلا هيچي معلوم نيست،الانم برو خونتون،به مغزت استراحت بده،شايد اومد سر جاش.
خداحافظي كردم و سوار شدم.طبق معمول كسي خونه نبود.بدون اينكه لباسام رو دربيارم روي كاناپه دراز كشيدم.و به فكر فرو رفتم تا اينكه با صداي زنگ تلفن رشته افكارم پاره شد.
- بفرماييد.
صداي صحرا جون از پشت خط به گوش رسيد:
-سلام نگار جون.حالت چطوره؟
- سلام صحرا جون.خيلي ممنون شما خوبين؟
-مرسي عزيزم.چه خبرا؟
روي كاناپه نشستم و گفتم:
- سلامتي.خبر خاصي نيست.
-نگار جون مامان خونست؟
-مامان؟نه نيستن.بايد دانشگاه باشن.
-آه!راست مي گي.اصلا حواسم نبود.راستي فردا مياي ديگه،آره؟
اول منظورش رو متوجه نشدم :
-فردا؟
-آره عزيزم،مهموني به مناسبت اومدن سهيل.
-آهان!راستش نمي دونم،دوست دارم بيام...
حرفم رو قطع كرد :
-اصلا نگو نمياي كه ناراحت مي شم.من فردا منتظرتم.
اصلا دليل اصرارش رو نمي فهميدم.حالا مگه اومدن من با نيومدنم چه فرقي مي كرد؟با دودلي گفتم:
-باشه صحرا جون!من كه گفتم از خدامه،فقط اين درساست كه نمي زاره يك نفس راحت بكشيم،ولي بازم سعي خودم رو مي كنم كه بيام.
-نه ديگه من فردا منتظرتم.كاري نداري عزيزم؟
-نه،خوش حال شدم.
-منم همينطور.خداحافظ.
خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.
هر چه فكر كردم تا قيافه سهيل رو به خاطر بيارم ،اما موفق نشدم.
زماني كه سهيل به فرانسه رفت 12 سال داشتم و اصلا به اطرافم توجه نداشتم و فقط به فكر شيطنت بودم ،روزي كه همه رفتيم فرودگاه رو يادمه.من مدام از اين طرف به اون طرف مي دويدم و شاد بودم.اما صحرا جون يكسره سهيل رو بغل مي كرد و مي زد زير گريه.
******
با صداي مامان از خواب بيدار شدم .سرم به شدت درد مي كرد.دستم رو پيشونيم گذاشتم و شقيقه ام رو فشار دادم.دوباره صداي مامان بلند شد:
-نگار چقدر مي خوابي؟؟؟؟مگه نمي خواي حاضر بشي؟؟؟؟بدو ديگه!
با به ياد آوردن مهماني امشب،انگار تمام غمهاي عالم رو دلم نشست.عزا گرفتم.با غرولند بيرون رفتم و با صداي يلند مامان رو صدا كردم.مامان در حالي كه رژ لب مي زد،سرش رو از اتاق بيرون آورد و گفت:
-چي شده؟چرا حاضر نميشي نگار؟دير شد،تا يك دوش بگيري و بخواي حاضر شي خيلي طول مي كشه!
-مامان من سرم درد مي كنه!من نميام!
از اتاق بيرون اومد و روبه روي من ايستاد.نگاهي پرسشگر به من كرد و گفت:
-نگار هيچ معلوم هست اين چندروز چته؟اصلا به حال خودت نيستي!من مادرتم به من نمي گي؟؟
با لحني محكم اما آروم گفتم:
-نه مامان من چيزيم نيست.احتمالا سرما خوردم.فقط سرم درد مي كنه!
نگاه مامان رنگ سرزنش گرفت:
-من رو نمي توني گول بزني نگار!باشه،يك قرص مسكن بخور،يكم استراحت كن و بعد از ما خودت بيا.اگه نياي خيلي زشت مي شه،صحرا خيلي به من اصرار كرده!فقط دير هم نكن.
بي حوصله گفتم:
مامان بي خيال شو.من حال ندارم بيام اونجا چي كار؟
مامان با مهرباني دستش رو روي شونه ام گذاشت و گفت:
-اتفاقا برات لازمه.برو زير دوش آب گرم،حالت حسابي جا مياد،بعد...
صداي نويد حرف مامان رو قطع كرد:
-اي بابا!من يك ساعته حاضرم...
وقتي به بالاي پله ها رسيد و من رو ديد گفت:
-نگو كه بايد وايسيم اين حاضر بشه!
مامان آروم خنديد و گفت:
-نه،ما ميريم.نگار يك ساعته ديگه مياد!بريم...
نويد با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره از پله ها پايين رفت.
-خب ديگه نگار ما ميريم تو هم حتما بيا.
از اينكه مامانم من رو درك كرده بود،بي نهايت سپاسگذار بودم.
به سمت حموم اتاقم رفتم تا تو وان آب داغ دراز بكشم.اول وان رو پر از آب كردم و دراز كشيدم.به اتفاقهاي امروز و حرفهاي رمينا فكر كردم.دوباره اعصابم متلاشي شد.
وارد كلاس كه شدم رمينا خصمانه نگاهم كرد.ديگه برام طبيعي شده بود.تحويلش نگرفتم،اين حالت خصمانه وقتي شدت پيدا كرد كه استاد گروه بندي ها رو اعلام كرد.وقتي استاد گفت من با شاهين و مريم و ياشار تو يك گروه هستيم،رمينا سريع بلند شد و گفت:
-استاد من اعتراض دارم.
استاد پرسشگرنگاهش كرد و گفت:
-در چه مورد؟
-ما بايد خودمون گروهمون رو انتخاب كنيم،اين طوري عادلانه تره!
استاد گفت:
-خانوم باغبان،اينجا دبيرستان نيست.لطفا تو كارهاي بنده دخالت نكنيد.
آخ كه چقدر خوش حال شدم.تو دلم به رمينا پوزخند زدم.نگاهي كينه اي و نفرت انگيز به من كرد و سريع نگاهش رو برگرفت.بعد از كلاس دم در شاهين اومد طرفم و گفت:
-خانوم شادان چند لحظه مي تونم وقتتون رو بگيرم؟
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
-خواهش مي كنم.
با چشم اطراف رو نگاه كردم.رمينا رو ديدم كه با چشماني خشمگين و صورتي برافروخته به ما زل زده بود.شاهين با لحني رسمي و سرد گفت:
-می خواستم بگم که...راستش به نظر میاد که شما از این گروه بندی راضی نیستید!
از حرص مي خواستم خفش كنم.«خب به توچه كه من راضي هستم يا نه؟؟؟؟اصلا تو رو سننه؟پسره پررو!»با لحني تند گفتم:
-شما از كجا مي دونيد كه من راضي نيستم؟
-با دستپاچگي گفت:
-نه من فقط فكر كردم شايد شما بخوايد با دوستاتون هم گروه باشيد،مثلا با خانوم باغبان که اعتراض کردن....فقط يك پيشنهاد دادم.
-شما هميشه به جاي ديگران تصميم گيري مي كنيد؟يا نه شايد خودتون مي خوايد،با دوستاتون هم گروه باشيد.من برام فرقي نمي كنه،بريد به استاد بگيد تا گروهمون رو عوض كنه.
انگار انتظار همچين جوابي از من نداشت ،چون دستپاچگي از حركاتش مشخص بود.
-نه ببخشيد مثل اينكه سوءتفاهم شده.من اصلا منظوري نداشتم.اصلا فراموشش كنيد.
با لحني محكم گفتم:
0بله.فراموش مي كنم،شما هم فراموش كنيد كه به جاي ديگران تصميم گيري كنيد.
بيچاره مونده بود چي بگه!اما من خوش حال بودم از اينكه حالش رو گرفته بودم،به خاطر اينكه مسبب همه اين ماجراها اون بود،اما خودش نمي دونست.دوباره با لحني تند گفتم:
-خداحافظ.
با قدمهايي سريع از او دور شدم.رمينا هم با قدمهايي سريع خودش رو به من رسوند:
-راستش رو بگو چي به استاد گفته بودي كه تو رو با اون پسره انداخت توي يك گروه؟
ايستادم و خصمانه نگاهش كردم .خيلي عصبي گفتم:
-كاش مي تونستم يك جوري اون دهنت رو گل بگيرم.
خنده اي عصبي كرد و گفت:
-باز داري بي ادب ميشي !
-ببين رمينا،من اصلا دوست ندارم با تو همكلام بشم!پس ديگه به پروپاي من نپيچ!ابروهاش رو درهم كشيد و گفت:
-ببين!خيلي داري گنده برمي داري،نگار!اين رو بدون سايز اين حرفا و كارا نيستي!
من هم خنده اي عصبي كردم و گفتم:
-چيه؟اينكه شاهين تحويلت نمي گيره،داري ميميري،نه؟
با صداي بلند و عصبي گفت:
-دهنتو ببند!مگه من مثل توام ؟؟؟؟
همه برگشتند و به ما نگاه كردند.اين دختره ديوانه براي من آبرو نگذاشته بود.با لحني آروم گفتم:
-هنوز براي هم صحبتي با من خيلي كوچيكي!
و از كنارش گذشتم.دوباره با صداي بلند گفت:
-خيلي.....
ادامه حرفش رو نزد.با صداي زنگ گوشي موبايلم كه از بيرون ميومد به خودم اومدم.سريع از حموم بيرون اومدم.شماره نويد بود.
ياد مهموني امشب افتادم.با بي حوصلگي رو تخت نشستم.دوباره گوشيم زنگ خورد.
-الو.
صداي نويد از پشت خط شنيده مي شد:
-الو،چرا نمياي خوابت برد؟؟
-تا نيم ساعته ديگه ميام.
-زودباش.صحرا جون همش سراغ تو رو مي گيره.
-خيل خب بابا.حالا صحرا جون چه عجله داره...اومدم ديگه.خداحافظ.
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت پنجم:
گوشي رو قطع كردم.موهام رو خشك كردم و ساده روي شونه هام ريختم.كمي آرايش كردم و بلوز قرمز رنگ با شلوار جين پوشيدم.هر چي فكر كردم از اين لباس مناسبتر پيدا نكردم.سريع مانتوم رو پوشيدم و از خونه خارج شدم.
سالن پر از جمعيت بود و همه در حال صحبت با بغل دستيشون بودند و گاهي صداي خنده جوونا سالن رو پر مي كرد.صحرا جون با ديدنم جلو اومد و گفت:
-سلام عزيزم.ديگه داشتم از دستت ناراحت مي شدم.چرا انقدر دير؟
آروم گفتم:
-ببخشيد صحرا جون،امروز حالم خيلي خوب نبود.شرمنده.
لبخندي مهربان زد و گفت:
-دشمنت شرمنده باشه،الان كه بهتري؟
-آره ممنون.الان بهترم.
-خب خدا رو شكر.
و بعد در حالي كه به طبقه بالا اشاره مي كرد،گفت:
-مي توني لباست رو تو اتاق وسطي عوض كني.
تشكر كردم و به طرف پله ها رفتم.سه اتاق بود كه طبق گفته صحرا جون به وسطيه رفتم.اتاق بيش از اندازه شلوغ بود.پر از لباس و خرت و پرتاي ديگه.يك عكس سه نفري روي ميز كنار تخت بود.حدس زدم كه وسطي سهيل باشه.عكسش كه بسيار جذاب و مردانه بود.لباسام رو گوشه اي از اتاق گذاشتم و يك نگاهي تو آيينه به خودم كردم و بيرون رفتم.سروصدا خيلي زياد بود.يك جاي خالي كنارسانازدخترداييم پيدا كردم.سريع كنارش نشستم.خنديد و گفت:
-مطمئنم جا پيدا نمي كردي و با ديدن اين جاي خالي از خوش حالي روي پات بند نيستي.
از هوش بالاش خندم گرفت.با صداي بلند خنديدم . گفتم:
-دقيقا.
خنديد و گفت:
-ولي سخت در اشتباهي.چون اينجام صاحب داره كه فعلا صاحبش رفته ددر.
ذوقم خوابيد.گفتم:
-به من چه،مي خواست به قول تو نره ددر...راستي سهيل كوش؟مثلا اين مهموني براي اونه،من رو به خاطر اون به زور كشوندن اينجا!
خنديد و گفت:
-خب جاي همون بنده خدا بود ديگه.
با تعجب گفتم:
-اينجا نشسته بود؟؟؟چه خوش اشتها!
-براي چي؟
-خب دقت كن.اين رديف تقريبا همه دخترن.به نظرت اشتهاش زياد نيست؟
ايندفعه همانطور كه به پشت سر من زل زده بود با صداي بلند خنديد .با تعجب مسير نگاهش رودنبال كردم.از چيزي كه ديدم خشكم زد.حدس زدم بايد سهيل باشه،شبيه همون عكسه بود.با لبخندي موذيانه به من زل زده بود.ساناز كه خنده هاش تموم شده بود گفت:
-ببخشيد!من بايد شما رو به هم معرفي كنم.سهيل خان،نگار دختر عمه ام،نگار جون ايشون هم كه آقا سهيلن.
با خودم فكر كردم« يعني همه حرفهاي ما رو شنيده؟»سهيل گفت:
-از آشناييتون خوش وقتم.
و دستش روبه طرفم دراز كرد.باهاش دست دادم و گفتم:
-ببخشيد.من جاي شما رو اشغال كردم.
خنديد و گفت:
-نه بفرماييد.مي ترسم اين خوش اشتهايي چاقم كنه!
و بعد با صداي بلند خنديد.براي اولين بار در عمرم خجالت كشيدم.سرم رو پايين انداختم و گفتم:
-ببخشيد من منظوري نداشتم.
با لبخند گفت:
-اين حرف و نزنيد.اين آشنايي رو هيچ وقت فراموش نمي كنم!
و بعد از ما دور شد.با گيجي سر جام نشستم.ساناز در حال صحبت با بغل دستيش بود.بي اختيار به سهيل فكر مي كردم.سهيل قدي بلند داشت،با موهايي مشكي و صورتي كشيده كه چشماني خاكستري به جذابيتش افزوده بود.ابروهاي پر و كماني و لبهايي متناسب.با خودم گفتم«اينكه دست شاهين رو از پشت بسته!»اين افكار باعث شد كه لبخندي بر روي لبم بشينه و از چشمان ساناز دور نماند.با لبخند به من نگاه كرد و گفت:
-چيه؟چرا مي خندي؟
-مي خندم؟فقط لبخند زدم!
-خب چرا لبخند زدي؟
منكه از فضوليش حرصم گرفته بود گفتم:
-پس مي خواستي اخم كنم؟
با صداي بلند خنديد و گفت:
-نه،ترو خدا لبخند بزن.
-راستي ساناز،چه زشت شد،سهيل حرفامون رو شنيد.آبروم رفت!
در ميان خنده گفت:
-خودت رو بگو ديگه.نمي توني جلوي زبونت رو بگيري!
علت اون همه خنديدنش رو نمي تونستم.با لحن تندِ همراه خنده گفتم:
-چيه؟؟؟؟قيافم شبيه دلقكاست؟
دوباره با صداي بلند خنديد و گفت:
-نه عزيزم،خيلي هم خوشگلي.من همينطوري مي خندم،مي خواستي گريه كنم؟
زمان شام فرا رسيد.شام به صورت سلف سرويس بود و دور ميز بيش از اندازه شلوغ بود.حوصله جمعيت رو نداشتم.نشستم و صبر كردم تا بقيه غذاشون رو بردارند.وقتي دور ميز خلوت شد بلند شدم و در كمال تعجب ديدم،چيزي باقي نمونده به جز يك كفگير برنج و يك تيكه جوجه كوچيك.با خودم گفم:«حالا خوبه هيچ كدوم ندارم نيستن و همه دستشون به دهنشون مي رسه!»
سهيل با بشقاب خالي و خنده به طرفم اومد و گفت:
-دير رسيديم!
متوجه شدم كه او هم غذا نداره.به بشقاب خودم نگاه كردم.دوباره خنديد و گفت:
-اون رو كه نمي شه نصفش كرد،خودت بخور!
-شما چي؟
با شيطنت گفت:
-من اشتهام زيادي زياده،نمي خورم كه چاق نشم.
و خنديد.متوجه طعنش شدم.با دلخوري گفتم:
-شما هنوز اون رو فراموش نكردين؟
-منكه گفتم اون آشنايي رو هيچ وقت فراموش نمي كنم!
-اما من هم كه گفتم منظوري نداشتم.
با لبخند گفت:
-منم ناراحت نشدم.فقط مي گم آشنايي جالبي بود.
و از كنارم گذشت.بعد از صرف شام كم كم مهمانها مجلس رو ترك مي كردند،به جز جوانها كه به قول خودشون شب نشيني داشتند،نوید هم به جمع جوانها پیوست.من اصلا حوصله شلوغی رو نداشتم.ساناز که من رو حاضر و لباس پوشیده دید با اخم به طرفم اومد و گفت:
-کجا به سلامتی؟
-دارم می رم خونه،حوصله ندارم.
-تو چته نگار؟تو که همیشه پای اول اینجور مهمونی ها و اینجور شبها بودی!امشب اصلا رو فرم نیستی!
-خب برای همینه دیگه.چون رو فرم نیستم می خوام برم،اگر نه خیلی دوست داشتم تو جمع شما باشم.
دستم رو کشید و با خود به طرف جمع برد و گفت:
-نخیر شما هیچ جا نمی ری!از نوید یاد بگیر.
این دو جمله رو مخصوصا بلند ادا کرد که بقیه بشنون،دیگران هم با دبدن من که لباس پوشیده بودم اعتراض کردن و رامین که همیشه پای کل کل با من بود گفت:
-تازه امشب چند برنامه رو کم کنی داریم،نمی شه تو نباشی.
با نگاهی پرسشگر گفتم:
-چه برنامه ای؟
و بعد با روحیه ای شاد اضافه کردم:
-من همیشه برای رو کم کنی در خدمتم.
صدای خنده بلند شد.سالن خالی شده بود و فقط ما جوونا بودیم.ساناز،نوید،رامین پسر خاله نازنین،شهاب داداش ساناز،ستاره دختر دایی شهروز و سهند و سینا داداشای ستاره و چند نفر از دوستای سهیل.لباسام رو دوباره در آ وردم و به جمع بقیه پیوستم.رامین رشته کلام رو در دست گرفت و گفت:
-یکی از برنامه های رو کم کنیمون زدن گیتاره و فراموش نشه که بین دخترا و پسراست.
من سریع لب به شکایت گشودم:
-قبول نیست تعداد شما پسرا بیشتر از ماست!
به دنبال من دخترا هم اعتراض کردند.رامین دوباره با صدای بلند گفت:
-ای بابا،چرا شلوغش می کنید؟از هر گروه یک نفر.قوانین بازی هم اینطوره،اسم اون دو نفری
رو که نماینده شدن قرعه کشی می کنیم و هر کدوم انتخاب شد،به خواست خودش یک آهنگ رو انتخاب می کنه تا جایی هم که می تونه باید از آهنگای مشهور استفاده کنه،تا یک جایی شروع به زدن و خوندن می کنه و وسطش یک دفعه قطع می کنه و بلافاصله نفر بعدی باید دنباله آهنگ رو بگیره،فهمیدین؟
به نظرم سخت اومد.البته من از دوازده سالگی گیتار می زدم و تقریبا ماهر شده بودم،اما یک سال بود که به خاطر کنکور به گیتار دست نزده بودم!دخترا که سریع کنار کشیدن و گفتن با اینکه گیتار یاد دارن اما نمی تونن هر آهنگی رو بزنن فقط موندم من.همه به من نگاه می کردند.خندیدم و گفتم:
-چیه؟چرا اینجوری نگام می کنین؟خب هیچ کی که نمونده من مجبورم نماینده بشم،اما فقط بگم من الان یک ساله که دست به گیتار نزدم،دیگه خود دانید.
همه قبول کردن . از بین پسرا هم نوید و رامین و سهیل گیتار یاد داشتند.نوید که خودش رو کنار کشید.مونده بود رامین و سهیل.یک نگاه به هم کردند و سهیل گفت:
-من هستم.
رامین نفس عمیق کشید . گفت:
-خیلی آقایی.
و همه خندیدند.دخترا با لحن التماس آمیزمی گفتند:
-ما نباید کم بیاریم.
یکی دیگه می گفت:
--تو می تونی
-نگار هیچ وقت تو رو کم کنی کم نمیاره.
که از آخر با صدای بلند گفتم:
ا!!چه خبرتونه؟؟؟حالا گند می زنم آبروم می ره!
رامین سریع یک کاغذ آورد و اسم هر دومون رو نوشت و ساناز یک اسم برداشت.با صدای بلند گفت:
-متاسفانه سهیل.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پسرا خوش حال شدندن و من فقط حرص می خوردم.ساکتشون کردم و رو به سهیل که دو تا گیتار دستش بود گفتم:
-قبل از شروع مال من رو بدین!
با لبخند موذیانه یک نگاه به گیتار و یک نگاه به من کرد و بعد گیتار رو به سمت من گرفت.با سیمهاش بازی کردم و بعد با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم:
-چند ساله گیتار می زنین؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-تقریبا هشت ساله!
دوباره خندیدم.همه با تعجب من رو نگاه می کردند.ساکت شدم و گفتم:
-اینکه کوک نداره پسر خوب!
حالا این دخترا بوند که می خندیدند.رامین با لحن با مزه ای رو به سهیل گفت:
-ای خاک بر سرت.
و باز همه خندیند.کوکش کردم و رو به سهیل گفتم:
-بهتره مال خودتون هم کوک کنین.
و بعد موذیانه خندیدم.با حرص گفت:
-اون گیتار مال سایه بود،برای همین کوک نداشت.این مال خودمه تازه کوکش کردم.
رامين همه رو ساكت كرد و گفت:
-خب حالا مسابقه شروع مي شه و تا زماني ادامه پيدا مي كنه كه يك نفر كم بياره.
با شيطنت گفتم:
-آقا اجازه!من صدام خوب نيست،مسخرم نكنين!
باز همه خنديدند.رامين خيلي جدي گفت:
-بله مي دونم صداي شما افتضاحه!
دوباره صداي خنده بلند شد.دوباره رامين همه رو ساكت كرد و گفت:
-اي بابا اينكه نشد تا ما دهنمون رو باز مي كنيم همه زرتي مي زنن زير خنده!بسه.....مسابقه شروع مي شه.
تازه ترس به دلم راه پيدا كرد،تو فكر اين بودم كه سهيل چه آهنگي رو انتخاب مي كنه كه با شنيدن صداي آهنگ آرام شدم.لبخند زدم و گوش سپردم:
-عاشقم من
عاشقي بي قرارم
كس ندارد
خبر از دل زارم
آرزويي جز تو در دل ندارم
من دلم خنديد
از تو خرسندم
مهر تو اي مرد
آرزومندم
بر تو پايبندم از تو وفا خواهم من ز خدا خواهم تا به رهت بازم جان....
با دقت گوش مي كردم.به اينجاي آهنگ كه رسيد دستش رو روي سيمها گذاشت و منتظر به من نگاه كرد.سريع گيتار رو جابه جا كردم و شروع كردم به زدن و خوندن:
-تا به تو پيوستم
از همه بگسستم
بر تو فنا سازم جان
خيز و با من
در افق ها سفر كن
دل نبازي
چون نسيم سحرگاه ساز دل را
نغمه سر كن
همچ بلبل
نغمه سر كن
دخترا با خوش حالي دست زدند.ساناز بلند گفت:
-صدات كه محشر بود عزيزم.
پسرا محو تماشا بودند.از رو كم كني خوشم اومد.رامين به خودش اومد و گفت:
-خب حالا بايد آهنگ بعدي رو نگار شروع كنه.پنج دقيقه به حنجره هاتون استراحت بدين،بعد شروع مي كنيم.
فكرامو براي انتخاب آهگ كردم و زير لب زمزمه مي كردم كه دوباره رامين همه رو ساكت كرد و گفت:
-خب شروع مي كنيم.....آماده ايد؟
هر دو موافقتمون رو اعلام كرديم.با اضطراب به من زل زده بود،گيتار رو برداشتم و شروع كردم به نواختن.اولاي آهنگ رو زدم و بعد از صاف كردن صدام شروع كردم:
-ديگه عاشق شدن ناز كشيدن فايده نداره،نداره
ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداره،نداره
وقتي اي دل،ديگه سوي پريشون مي رسي خودتو نگه دار
وقتي اي دل به چشمون غزل خون مي رسي خودتو نگه دار،خودتو نگه دار
ديگه عاشق شدن ناز كشيدن فايده نداره،نداره
ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداره،نداره....
به اينجا آهنگ كه رسيدم قطع كردم و به سهيل نگاه كردم.همه نگاهها به سمت سهيل كشيده شد،اما او با خونسردي شروع به نواختن كرد و بعد با صدايي رسا و دلنشين شروع كرد به خوندن:
-اي دل ديگه بال وپر نداري
داري پير مي شي و خبر نداري
اي دل ديگه بال و پر نداري
داري پير مي شي و خبر نداري
وقتي اي دل ديگه سوي پريشون مي رسي خودتو نگه دار
وقتي اي دل به چشمون غزل خون مي رسي خودتو نگه دار،خوتو نگه دار...
بقيه آهنگ رو هم در آرامش خوند.واقعا هم خوندنش و هم زدنش محشر بود.وقتي كارش تموم شد همه دوباره شروع به دست زدن كردند.دوباره پنج دقيقه استراحت وبعد سهيل شروع كرد:
-كي اشكاتو پاك مي كنه شبا كع غصه داري
دست رو موهات كي مي كشه وقتي منو نداري
شونه كي مرهم هق هقت مي شه دوباره
از كي بهونه مي گيري شباي بي ستاره
برگ ريزوناي پاييز
كي چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع مي كنه
برگاي زرد و خسته
كي منتظر مي مونه حتي پباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد
شب برسه به فردا.....
واقعا كه عالي اجرا مي كرد.به اينجاي آهنگ كه رسيددستش رو سيمها گذاشت و قطع كرد.با خونسردي ادامه دادم:
-كي از سرود بارون قصه برات مي سازه
از عاشقي مي خونه،وقتي كه راه درازه
كي از ستاره بارون چشماشو هم مي ذاره
نكنه ستاره اي بياد ياد تو رو نياره
نكنه ستاره اي بياد و ياد تو نياره.....
تا آخر خوندم و دوباره دخترا دست زدن و خوشحالي كردند.نويد با بي حوصلگي گفت:
-اي بابا،يكي فداكاري كنه و به نفع اون يكي بكشه كنار!تازه بعدش مي خوان مشاعره بذارن وشما كه تا فردا صبح هم تمومش نمي كنين،ساناز اعتراض كرد:
-اتفاقا خيلي مسابقه قشنگيه،من دارم كيف مي كنم!
بعد از پنج دقيقه استراحت من شروع كردم:
-دامن كشان
ساقي مي خواران
مست و گيسو افشان
از كنار ياران
مي گريزد
بر جام مي
از شرنگ دوري
و زغم مهجوري
چون شرابي جوشان مي بريزم
متاسفانه سهيل اين آهنگ رو هم با اعتماد به نفس كامل به پايان رساند.حرصم گرفته بود از اينكه كم نمياره،منم نبايد كم بيارم.آهنگ بعدي رو شروع كرد:
-باز اي الهه ناز
با دل من بساز
كين غم جانگداز
برود ز برم
گر دل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سرت گنهت گذرم
خوش حال بودم از اينكه آهنگ مورد علاقه من رو خوند با كمال خونسردي به پايان رسوندم.آهنگ بعدي رو شروع كردم:
-اگه يه روز بري سفر بري ز پيشم بي خبر اسير روياها مي شم دوباره باز تنها ميشم
به شب مي گم پيشم بمونه به باد مي گم تا صبح بخونه بخونه از ديار ياري چرا ميري تنهام ميذاري؟
به سهيل نگاه كردم كه به فكر فرو رفته بود.خوش حال شدم از اينكه اين آهنگ رو ياد نداشت.همه منتظربه دهن او خيره شده بودند.تا اينكه دستاش رو به علامت تسليم بالا آورد و گفت:
-شكست سختي بود! فراموش كردم.
دخترا با خوش حالي از من تشكر مي كردند.خودم هم خوش حال بودم از اينكه كم نياورده بودم.نويد با شيطنت گفت:
-از اول مي دونستم!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پسرا به سمتش حمله بردند.بعد از اين مسابقه مشاعره گذاشتيم كه به نفع پسرا تموم شد.بعد هم كلي گفتيم و خنديديم و من كاملا غصه هام و اتفاق امروز رو فراموش كردم.
قسمت ششم
فردا امتحان داشتم و مامان گير داده بود كه مي خواد مهموني بگيره و تمام فاميل رو دعوت كنه!البته توي دوره هاي فاميلي كه داشتيم اين پنجشنبه نوبت ما بود اما من انتظار داشتم مامان به خاطر من مهموني رو كنسل كنه!
روز چهارشنبه بود كه مريم خبر داد جمعه تولدشه و همه ي بچه هاي گروه خودمون و چند تا از بچه هاي كلاس رو دعوت می کنه«ای خدا پس کی این مهمونی بازیا تموم می شه؟».خوش بختانه با رمينا بحثم نشد و با اعصابي آروم درسام رو خوندم.امتحان بدي نبود فقط به خاطر بيدار موندن زياد سرم به شدت درد مي كردمامان مشغول تدارك ديدن براي مهموني امشب بود.
خوابيده بودم كه باز با صداي نويد بيدار شدم.از سردرد خبري نبود.دوش گرفتم و لباسام رو عوض كردم و موهام رو سشوار كشيدم و از بالا ساده بستم.مامان در حال دستور دادن به ليلا جون بود.انواع و اقسام دسرها و غذا ها.بوي خوش غذا همه جا رو پر كرده بود.مامان يك اخلاقي كه داشت اين بود كه توي مهموني ها بايد سنگ تموم مي ذاشت و من چقدر از اين كارش راضي بودم!
با صداي بلند و شادي گفتم:
-سلام.خسته نباشيد.
مامان نگاه مهربانش رو به صورتم پاشيد و گفت:
-سلام.ساعت خواب؟خوب از زير كار در رفتي ها؟!
در حالي كه چند تا سيب زميني سرخ كرده بر مي داشتم گفتم:
-انقدر براي امتحان ديروز درس خونده بودم كه ديگه جوني برام نمونده بود!
صداي نويد اومد كه باز مزه پروند:
-آره منم شاهدم.انقدر درس خوند كه از آخر بيفته!فقط در همين حد ها نه بيشتر.
هر سه شون خنديدند.گفتم:
-باشه آقا نويد يكي طلبت.
صداي زنگ در بلند شد.نويد براي باز كردن در رفت.با صداي بلند داد زد:
-اومدن.
دستهام رو خشك كردم و به استقبال مهمانها رفتم.دايي شهرام و شهروز بودن،اومدنِ همين دو خونواده كافي بود تا خونه از سروصدا منفجر بشه.در حال گفتگو و بگو بخند بوديم كه گروه آخر مهمونهااومدند.خونه خيلي شلوغ شده يود.سهيل با ديدن من لبخندي موذيانه زد وگفت:
-شكستي رو كه خوردم هيچ وقت فراموش نمي كنم.
خنديدم و گفتم:
-اي بابا شما كه هيچ چيز رو فراموش نمي كنيد!
اون هم خنديد و گفت:
-شايد!
با كمك ساناز مشغول پذيرايي از مهمونها شديم.هوا به شدت گرم بود و احساس خفگي مي كردم.از ساناز خواستم تنهايي پذيرايي كنه تا من يك خرده بيرون هوا بخورم.سرم گيج مي رفت.خودم رو به بيرون رسوندم و هوا رو با ولع بلعيدم.موبايلم زنگ خورد.شماره مريم رو شناختم:
-سلام مريم .چطوري؟
-سلام.خوبم تو چطوري؟
-قربونت خوبم.از اين ورا؟
خنده اي كوتاه كرد و گفت:
-شما از ما خبري نمي گيري انتظار داري نم هم خبري نگيرم؟
خنديدم . گفتم:
-اي بابا!باشه از اين به بعد انقدر زنگ مي زنم تا ديوونت كنم.چطوره؟
خنديد و گفت:
خوبه....راستش نگار زنگ زدم تا جشن فردا رو يادآوري كنم.چون وقت نشد كارت تهيه كنيم،مجبورم به تك تك زنگ بزنم!
-چي فكر كردي؟اگه دعوتمم نمي كردي مي يومدم!
با صداي بلند خنديد و گفت:
-مرسي عزيزم....خب با من كاري نداري؟
-نه قربونت....خوش حال شدم.
-خدافظ.
-خدافظ.
گوشي رو قطع كردم كه با صداي پخ بلندي زهر ترك شدم.برگشتم . رامين رو ديدم كه داشت به من مي خنديد.
-خيلي بدي رامين ترسيدم.
دوبار خنديد و گفت:
-حقته،وقتي از زير كار در مي ري و همه كارها رو مي ندازي گردن دخترعمه من،بايد هم بترسي.
-اوووووه!حالا چه خبره ؟مگه از صدتا مهمون داره پذيرايي مي كنه؟
با خنده داخل سالن شديم.تا موقع شام فقط صحبت كرديم و خديديم.بعد از شام دوباره بچه ها كل شطرنج گذاشتن،ديگه توي اين يكي مهارتي نداشتم،بر عكس نويد كه عاشق شطرنج بود.هيچ كس حريفش نمي شد.از پسرا نويد و از دخترا ساناز داوطلب شدند،همون طور كه حدس مس زدم نويد موفق شد.
ساعت 11 از خواب بيدار شدم،اول فكر مي كردم كلاس دارم اما وقتي فهميدم جمعه ست دوباره با خيال راحت دراز كشيدم.فكر مشغول جشن امشب بود.اميدوار بودم دوباره با رمينا بحثم نشه!
آخرين نگاه رو توي آيينه به خودم كردم.همه چيز خوب بود.آرايش بسيار كمی کردم،موهام رو روي شونه هام ريختم و بلوز و دامني كه تا پايين زانوم بود پوشيدم،كادويي كه خريده بودم يك دستبند ظريف و زيبا بود،برداشتمش و راه افتادم.صداي بلند آهنگ توي كوچه پيچيده بود.فكر كنم بازم آخرين نفر بودم.جلوي در پر از ماشين بود كه ماشين سارا،شايان،شاهين و چند تا از از بچه هاي ديگه كلاس رو شناختم.مريم با ديدنم شروع كرد به غر زدن:
-اين چه وقت اومدنه؟يك دفعه براي باز كردن كادوها ميومدي!خجالتم خوب چيزيه!همه اومدن به غير از تو!
خنديدم و گفتم:
-ببخشيد مريم جون!يك خرده بدقولم!
-يك خرده؟خيلي.....
با خنده به جمع بقيه پيوستيم.مريم راست مي گفت،من آخرين نفر بودم.بلند سلام كردم.همه نگاه ها به سمت من كشيده شد،مامان مريم كه زني قد كوتاه و چاق با صورتي بامزه و مهربان بود به طرفم اومد و با لبخند گفت:
-خوش اومدي عزيزم،چرا انقدر دير؟
معذرت خواهي كردم و گفتم:
-شرمنده،دير شد ديگه!
با مهرباني خنديد و گفت:
-اشكال نداره،عوضش بايد زياد بموني تا جبران بشه!
خنديديم.مامان مريم به اتاقي اشاره كرد و گفت:
-عزيزم،اونجا مي توني لباست رو عوض كني!
تشكر كردم و به سمت اتاق رفتم.خونه كوچيك اما شيكي بود.تمام وسايل لوكس بود.هال و پذيرايي كنار هم بودند كه به زيبايي چيده شده بود.آشپزخونه كوچيك و لوكسي هم در گوشه سالن بود،انتهاي يك سالن باريك يك در سفيد هم وجود داشت كه حدس زدم بايد حموم و دستشويي باشه.به سمت اتاق رفتم.هنوز در رو كامل نبسته بودم كه سارا مثل جن پريد تو اتاق:
-نگار....چقدر دير اومدي!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-حالا نوبت تو شد؟
خنديد و گفت:
-نخير،فقط اومدم بگم خواهشا امشب با رمينا حرف نزن.
در حالي كه با حرص انگشتهام رو لاي موهام مي كردم تا مرتبشون كنم گفتم:
-اصلا محل سگ هم نمي ذارم.بريم بيرون!
بچه ها در حال بگو و بخند بودند.كنار سارا نشستم.شاهين به همراه شايان و چند تا از پسراي كلاس گوشه سالن ايستاده بودند.سارا شروع به صحبت كرد:
-نگار فكراتو كردي؟
در حالي كه به دنبال مليكا و نيلوفر مي گشتم گفتم:
-در چه مورد؟
-همين پسره ديگه!
برگشتم و نگاهش كردم:
-آره.همون كه گفتم!ببين سارا من روي دنده لج بيفتم،ديگه ول كن نيستم.فكر مي كردم خودت مي دوني!
بعد از اندكي اضافه كردم:
-مليكا كوش؟
-نمي دونم.همين دور وبرا بود.
مريم آهنگ تندي گذاشت و همه رو مجبور به رقص مي كرد.به طرف من اومد و دستم رو گرفت و كشيد:
-نگار چقدر بي حالي.پاشو خوت رو تكون بده ديگه!
بي حوصله گفتم:
-مريم اصلا حالش رو ندارم....
اما اون به اين حرفا توجهي نداشت.با يك دستش دست من و با دست ديگرش سارا رو گرفت و هردومون رو به زور به وسط برد.تا پايان آهنگ خيلي بي حال رقصيديم.احساس سرگيجه داشتم.هواي سالن خيلي خفه بود.سارا با نگراني رو به من گفت:
-نگار حالت خوبه؟رنگت مثل گچ شده!
به دست به ديوار تكيه دادم.سرم رو تو دستام گرفتم و گفتم:
-نمي دونم چرا سرم گيج مي ره.فكر كنم فشارم پايين افتاده!
با كمك سارا روي صندلي نشستم.ياشار به نگراني به طرفم اومد و گفت:
نگار خانوم.شما حالتون خوبه؟
به زور لبخند زدم و گفتم:
-بله ممنون خوبم!
اما اون قانع نشد:
-اما رنگتون چيز ديگه اي مي گه....فكر كنم فشارتون افتاده پايين،صبر كنين بگم براتون آب قند بيارن.
و بدون اينكه منتظر جواب بشه از ما دور شد.بعد از مدتي مريم با نگراني و در حالي قند رو در ليوان حل مي كردبه طرفم اومد:
-تو چت شد يكدفعه؟
سارا به جاي من جواب داد:
-هيچي مريم جون.فشارش اومده پايين....
ليوان رو گرفتم و تشكر كردم.مريم وقتي مطمئن شد حالم خوبه به طرف جمعيت رفت.رو به سارا گفتم:
-من مي رم توي حياط.
و سريع بلند شدم.سارا هم بلند شد و گفت:
-كجا مي ري؟زشته نگار!
-سارا حالم خوب نيست،ايجا هواش خيلي داره اذيتم مي كنه،بوي سيگار داره حالم رو به هم مي زنه!
-مي خواي منم باهات بيام؟
-مي گي زشته....بعد مي خواي دوتايي با هم بريم؟
-باشه پس زود بيا!
به طرف در ورودي رفتم.هوا سرد بود.برگشتم و پالتوم رو تنم كردم و دوباره بيرون رفتم.خوش بختانه كسي متوجه من نشد.از لابه لاي درختا صدايي شنيدم.مثل يك جروبحث بود.گوشام رو تيز كردم و سعي كردم بفهمم چه كسيه؟!صدا گفت:
-اي بابا من اصلا امشب مي رم خونه بهروزينا،تا زماني كه شما نظرتون عوض نشده هم هم نمي يام.....به من ربطي نداره....ديگه تا شما باشين به جاي من تصميم گيري كنيد.....خب آبروتون بره...مادر من،من دوست ندارم كسي به جاي من تصميم بگيره...ديگه نمي دونم...اصلا امكان نداره،اين همه به حرفاي شما گوش كردم چي شد؟.....اه....خداحافظ....
داشتم به سعي مي كردم بفهمم چه سيه كه خودش در حالي كه رنگ صورتش برافروخته بود از لاي درختا بيرون اومد.از ديدن من اصلا جا نخورد.خودم كه خيلي خجالت كشيدم،سرم رو پايين اانداختم،حتما فهميده بود كه داشتم گوش مي كردم شاهين با لحني غمگين گفت:
-هوا سرده،شما اينجا چي كار مي كنين؟
-نه هوا كه خوبه.من الان اومدم.
با طعنه گفت:
-يعني مي خواين بگين حرفاي من رو نشنيديد؟
گند زدم.براي اينكه طبيعي كنم گفتم:
-من كي همچين حرفي زدم؟اتفاقا آخراي حرفتون رو شنيدم.تقصير خودتون بود كه داد مي زديد.
خنده اي كرد و گفت:
-شما من رو نمي ديدن،منكه شما رو مي ديدم.
و موذيانه خنديد.منظورش رو فهميدم.مي خواست به من بفهمونه كه من رو در حال فضولي و خيره شدن به درختا ديده.با حرص گفتم:
-اي بابا...خب شمام اگه جاي من بوديد،كنجكاو مي شدين!
دوباره خنديد و به چشمام زل زد.معذب بودم نگاهم رو ازش دزديم و با طعنه گفتم:
-هوا سرد شده نه؟
بعد از اندكي بدون اينكه چيزي بگه به داخل رفت.گيج سر جام ايستاده بودم.سوز سردي صورتم رو شلاق مي زد.با صداي سارا مثل فنر از جام پريدم:
-اه ترسيدم ديوونه...

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خنديد و گفت:
-حالت چطوره؟
-بهترم.
دستاش رو به هم ماليد و گفت:
-عاشق شدي؟هوا خيلي سرده احساس نمي كني؟
به طرف در رفتم و گفتم:
-چرا سرده،بريم.
-چه عجب!
بچه ها همه خوش حال بودن و مي خنديدند.رمينا در حال صحبت با شاهين بود.پوزخندي زدم و با تمسخر رو به سارا گفتم:
-خانوم عاشق رو ببين؟
سارا منظورم رو فهميد.خنديد و گفت:
-بيا بريم اون گوشه بشينيم يكم گپ بزنيم.به طرف دو تا صندلي خالي رفتيم.سارا شروع به صحبت كرد:
-نگار،يك سوال ازت بپرسم راستش رو مي گي؟
-چرا نگم؟
-تو....تو شاهين رو دوست داري؟
با تعجب به سارا نگاه كردم و بعد زدم زير خنده.با حرص نگاهم گردو گفت:
-زهرمار...جوك گفتم اينطوري مي خندي؟
-نه خب...آخه يك چيزي مي گي!من براي چي بايد شاهين رو دوست داشته باشم؟حتما مي خواي عاشق قيافش بشم؟نه جانم من عاشق هر كسي نمي شم!
-اوووووووه!!حالا چه كلاسي مي ذاره،آيندت رو مي بينم!
براي اينكه اين بحث رو عوض كنم گفتم:
-راستي بهت گفتم اون شب تو مهموني سهيل چي شد؟
سارا موذيانه گفت:
-نه عزيزم،بحث رو خيلي خوب عوض كردي،نگفتي به من چه اتفاقي افتاد؟!
خنديدم و به همين راحتي بحث رو عوض كردم.نظرمون به سروصدای قسمت پسرا جلب شد.داشتن برای هم جوک تعریف می کردن.بعضیاشون واقعا خنده دار بودن و من از ته دل می خندیدم.شاهین یک جوک رو از روی گوشیش با صدای بلند خوند:
-غضنفر با خدا قهر می کنه صبح که می ره بیرون می گه....
با موذی گری ادامش رو گفتم:
-به امید بعضیا...فکر کنم مال عهد خود غضنفر بود.
همه خندیدند.شاهین با حرص نگاهم کرد.لبخندی موذی تحویلش دادم،سارا سقلمه ای بهم زد و گفت:
-اِاِاِاِ؟تو به این بدبخت چی کار داری؟چرا ضایعش می کنی؟
اما من شیطنتم گل کرده بود و دوست داشتم حالش رو بگیرم.دوباره نویت شاهین رسید.«ای بابا این چه اصراری داره از جوکای قدیمی بگه؟»دوباره با صدای بلند خوند:
-یه روز یه خروسه می ره بالای دیوار و تو کوچه رونگاه بعد یک ماشین مرغی رد می شه....
سریع گفتم:
-می گه بچه ها بیاید سرویس دخترا اومد.
دوباره همه خندیدن.شاهین با حرص به من گفت:
-ای بابا چه اصراری دارین که ادامه جوک رو بگید؟
باز همه خندیدند.گفتم:
-می خوام بفهمید که جوکاتون خیلی قدیمیه!
موذیانه و با حاضرجوابی گفت:
-شما خیلی آپ تو دیتین،این جوکا قدیمی نیست!
منم با حاضر جوابی گفتم:
-شما خیلی عقبین ما آپ تو دیت نیستیم.
دوباره همه زدند زیر خنده.سارا در میان خنده گفت:
-بترکی نگار...الان داشتی از ناراحتی و سرگیجه اینجا بال بال می زدی!
-خب حوصلم سر رفت...
دوباره چند نفر جوک تعریف کردن.شاهین دیگه هیچ جوکی نخوند.با بی رحمی و موذیانه گفتم:
-آقا شاهین دیگه برامون جوک نمی خونید؟
همه خندیدند.با حرص گفت:
-شما که همه رو از حفظید،دیگه نیازی به خوندن من نداره!
سریع گفتم:
-اشکال نداره بخونید تا تجدید خاطرات کنیم.
همه از خنده غش کرده بودند.خودشم مشخص بود خندش گرفته اما نمی خواست کم بیاره و گفت:
-تجدید خاطره با جوک؟
گفتم:
-آره یک زمانی فکر کنم تقریبا زمانی که راهنمایی بودم یادمه انقدر بچه ها این جوکای شما رو تعریف می کردن و ذوق می کردن که حالا من همشو از حفظم،نمی دونین چه ثوابی کردین که با این جوکاتون من رو یاد دوستای راهنماییم اندختین.
سارا دلش رو گرفته بود و می خندید خود شاهین هم نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده.حمید بعد از اینکه خندش تموم شد گفت:
-ای بابا شاهین جون حریف زبون نگار نمی شی!بی خیال شو برادر.
دخترا همه به خاطر حاضرجوابیم تشکر می کردند و تنها شاهین بود که دیگه حرفی نزد.«این بچه سوسول فکر کرده می تونه حریف من بشه،نی دونه همه منو به نگار ضدحال می شناسن!»«حالا فکر کنم با این رفتار امشبم گند زدم،قولی که به بچه ها داده بودم دود شد رفت هوا....امشب خیلی از دستم حرص خورده»

قسمت هفتم
امتحان ها داشت شروع می شد و سخت مشغول درس خوندن بودم. روز آخرآقای رفیعی کلاس رفع اشکال گذاشته بود،اما منکه اعتماد به نفسم خیلی بالا بود یک ساعت اولش رو نرفتم.وقتی وارد کلاس شدم ،آقای رفیعی با تعجب نگاهم کرد و بعد به ساعتش اشاره کرد.شاهین که مشخص بود می خواد تلافی اون شب مهمونی رو بکنه سریع گفت:
-آقای رفیعی وقت ندارن برو فردا بیا!
همه زدند زیر خنده!آقای رفیعی ساکتشون کرد و گفت:
-شما یک ساعت تاخیر دارین،دلیلش رو می شه بگید؟
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
-خب راستش استاد به نظرم سه ساعت رفع اشکال خیلی زیاد اومد،منم هیچ اشکالی ندارم ترجیح دادم ساعت اول رو نیام!
باز این شاهین بود که دوباره مزه پروند:
-پس لطفا ما رو هم توی اشکالاتمون راهنمایی کنید.
«زهرمار،من یک حالی از تو بگیرم تا مثل موش به غلط کردن بیفتی،واسه من مزه می پرونی حالا؟»از اونجایی که آقای رفیعی مردی مهربون بود و با بچه ها راه میومد قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-اشکالی داشتین بذارین آخر کلاس از من بپرسین،الان وقت کلاس آقای رفیعیه!
و روم رو برگردوندم.همه می خندیدند.حتی خود آقای رفیعی هم همراه ما می خندید.اما من قانع نشدم و با خودم گفتم باید حالش رو بگیرم.آقای رفیعی گفت سر جام بشینم.سارا با دیدنم گفت:
-همون مهمونی بس نبود؟چقدر می خوای باهاش کل کل کنی؟
یک ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-این بسش نبود ،اون خیلی من رو ضایع کرد.باید حالش رو بگیرم.
با تعجب گفت:
-ول کن تروخدا نگار،این کارا چیه؟
-هیس....صبر کن!
نوبت به سوال شاهین رسید.مخصوصا گفت:
-استاد این سوال برام پیش اومده،اما وقتی شما توضیح دادین من متوجه نشدم ،می شه از زبون یکی از بچه ها بشنوم شاید بفهمم.
پسرا ریز می خندیدند.استاد هم منظورش رو متوجه شد ،اما گفت:
-خب شما سوالت رو بخون هر کس یاد داشته باشه بیاد اینجا و توضیح بده!
سوالش رو خوند«وای،منکه اینو یاد داشتم چرا یادم رفته پس؟نگو...وای تروخدا به من نگه»وقتی سوالش تموم شد هیچ کس داوطلب نشد تا توضیحش بده.آقای رفیعی گفت:
-یعنی هیچ کس نمی دونه؟
شاهین سریع گفت:
-چرا استاد!خانوم شادان می دونن!
«من تو رو لهت می کنم،حالا صبر کن،دارم برات اندازه قابلمه!»همه نگاهها به من کشیده شد.سارا که فقط می خندید،نمی دونستم باید بخندم یا ناراحت باشم از اینکه بالاخره زهرش رو ریخت.آقای رفیعی گفت:
-خانوم شادان می تونید توضیح بدید؟
با دلهره گفتم:
-من اصلا برای همین سوال دوساعت آخر رو اومدم.
همه خندیدند،ایندفعه شایان گفت:
-مگه معمای انیشتنِ که دو ساعت طول بکشه؟
بازهمه خندیدند.خواستم جوابش رو بدم که آقای رفیعی گفت:
-خب بسه دیگه هر چی مزه پروندید،بریم سر درسمون.
و خودش سوال رو توضیح داد. شاهین لبخندی پیروزمندانه زده بود.«حالا منو ضایع می کنی؟اشکال نداره،دارم برات»تا آخر کلاس فقط نقشه می کشیدم.استاد کلاس رو تعطیل کرد و خودش از همه زودتر کلاس رو ترک کرد.منم دست سارا رو کشیدم و گفتم:
-بیا بریم،زودباش.
-چی کار می کنی؟یواش تر!
وقتی به محوطه دانشگاه رسیدیم سوز سردی به صورتمون خورد.برف تندی می بارید و زمین از روز قبل پر از برف بود.سارا در حالی که از سرما می لرزید گفت:
-باز چه نقشه پلیدی کشیدی؟
به حرفش توجهی نکردم و گفتم:
-بدو برو کنار شاهین...اونجاست،فقط ضایع بازی درنیاری،خیلی طبیعی کنارش واستا و روت رو بکن به من...برو دیگه!
-چی می گی تو؟چه غلطی می خوای بکنی؟
-اه...سارا زودباش،الان می ره،جون من!
ناچار به طرف شاهین که با شایان واستاده بود و داشت حرف می زد رفت.گلوله ای برف درست کردم و با صدایی بلند طوری که بشنوند گفتم:
-سارا بگیرش که اومد.
و صاف زدم تو صورت شاهین.«ای جان!عجب نشونه گیریئی،من باید تیراندازه می شدم»اونا هم متوجه شدن و شاهین یک گلوله برف درست کرد ،سریع به خودم اومدم و جاخالی دادم،صدای آخی بلند شد.به عقب برگشتم و از چیزی که دیدم بی نهایت خندم گرفته بود.«وای دیگه فکر نمی کردم انقدر نقشم خوب از آب دربیاد!»آقای رفیعی چشمش رو گرفته بود.شاهین و سارا و شایان به حالت دو به طرفمون اومدن.شاهین رو به استاد گفت:
-وای استاد،معذرت می خوام،اتفاقی بود.
اما آقای رفیعی گفت:
-خب این بچه بازیا چیه؟
تو دلم پوزخندی زدم و بعد گفتم:
-اینم نتیجه اذیت کردن دختر مردمه!
و بعد به سارا اشاره کردم که بریم.ازشون دور شدیم که سارا گفت:
خیلی کله خری سارا،آبروش رفت...
اما من فقط می خندیدم.
******
خسته از درس خوندنِ زياد،كتاب رو يه گوشه اي پرت كردم و با خودم گفتم:«اه....حالم به هم خورد.....»سرم به شدت درد مي كردوتصميم گرفتم برم بيرون يك دوري بزنم تا حالم جا بياد.لباسام رو پوشيدم.مامان با ديدن من با تعجب گفت:
-كجا نگار؟
-حوصلم سررفته،از درس خوندن خسته شدم،مي رم دور بزنم!
-خب پس خوبه،بيا اين كتابا رو ببر بده به صحرا چند تا كتاب هم هست ازش بگير كه لازم دارم.مرسي عزيزم.
كتابها رو گرفتم و رفتم.هوا به شدت سرد بود و ريز ريز برف مي باريد.یقه پالتوم رو محکم کردم.از زمانی که گواهی نامم رو گرفته بودم با خیالی راحت رانندگی می کردم و از اون اتفاق به بعد دیگه جریمه نشده بودم.جلوی خونه صحرا جون پارک کردم و زنگ رو فشار دادم.صدای سایه اومد:
-سلام نگار جون.
-سلام سایه!من....
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-بیا تو.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-نه عزیزم،من اومدم چندتا کتاب بدم و بگیرم!
-اِاِاِاِاِ!اذیت نکن بیا تو!
و در رو باز کرد.ناچار داخل رفتم.سهیل رو در حال ورزش در حیاط باغ بزرگشون دیدم.رفتم جلو و سلام کردم.او که متوجه من نشده بود با تعجب به طرف من برگشت و گفت:
-سلام،شما کی اومدین که من متوجه نشدم!
خندیدم و گفتم:
-همین الان...توی این هوای سرد ورزش می کنید؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-من عاشق هوای سردم ،اونم توی این موقع.!
-جالبه.
-ببخشید ،شما رو اینجا نگه داشتم،این رسم مهمون نوازی نیست.بفرمایید داخل.
و بعد در حالی که به اطراف نگاه می کرد پرسید:
-تنها اومدین؟
-آره،فقط اومدم چندتا امانتی رو بدم و چندتایی هم بگیرم.
و بعد به کتابهای تو دوستم اشاره کردم.
-آهان،بفرمایید.
و خودش از جلو حرکت کرد.کاپشن و شلوار گرمکن اسپرت به رنگ مشکی تنش بود.سایه دم در واستاده بود.با دیدن ما گفت:
-کجایی نگار؟گفتم در رفتی!
خندیدیم و به داخل رفتیم.سایه گفت:
-بشین نگار جون تا چایی بیارم.
با عجله گتم:
-وای نه سایه!من می خوام زود برم!مزاحمتون نمی شم.
-کجا می خوای بری؟مگه نیومدی چندتا کتاب بدی و ببری؟
-چرا!
-خب مامانم که نیست،مگه کتاب نمی خوای ؟باید صبر کنی تا بیاد.
با بی حوصلگی گفتم:
-خب پس همین کتابا رو بگیرید،بقیه رو هم بعدا میام می گیرم.
و به دنبالش کتابا و روی میز گذاشتم.سایه سریع و با دلخوری گفت:
-حالا تو یک بار اومدی خونمون،می خوای فرار کنی؟بشین من و سهیل هم تنهاییم دیگه!
ناچار نشستم.سهیل گفت می ره دوش می گیره و سریع برمی گرده.نمی دونم چرا معذب بودم.سایه با سه تا چای وارد هال شد.کنارم نشست و گفت:
-خب،با امتحانا چی کار می کنی؟
سایه دختری زیبا و شبیه سهیل بود.از من چهار سال بزرگتر بود و هنوز ازدواج نکرده بود و من همیشه سایه رو مثل خواهری که هیچ وقت نداشتم دوستش داشتم و بهش اعتماد می کردم.یا لبخند گفتم:
-هیچی،می سوزم و می سازم.
خندید و گفت:
-درکت می کنم.
در همان حال سهیل از حموم بیرون اومد و موهاش رو با حوله خشک می کرد.با صمیمیت رو مبل کناریم نشست و گفت:
-خب چه خبر؟
سایه خندید . گفت:
-برف اومده تا کمر....همچین می گه چه خبر!که انگار دوساله رفته و نیومده،خوبه پنج دقیقه تو حموم بودی ها!
خندیدیم.سهیل با لحن بامزه ای گفت:
-ای خدا!همش این خواهرم من رو ضایع می کنه!
خندیدم و گفتم:
-باز خوبه مثل من و نوید نیستید.
سایه هم خندید و گفت:
-راست می گه!من هم بحثای این دو تا رو دیدم.حال میده بشینی و به حرفای این دو تا گوش بدی و بخندی!
سهیل هم خندید و گفت:
-جدا؟پس لازم شد منم ببینم.
گفتم:
-مگه فیلم سینماییه؟اتفاق اصلا هم جالب نیست!نوید همش من رو اذیت می کنه!
سایه دنبال حرف من رو گرفت وگفت:
-و تو هم اصلا اذیتش نمی کنی!!!!!
خندیدم و گفتم:
من کی همچین حرفی زدم؟اتفاقا منم اذیتاش رو بی جوابنمی ذارم.
موبایل سایه زنگ زد.عذرخواهی کرد و بلند شد و رفت.بعد از مدتی سکوت بالاخره سهیل سکوت رو شکست و گفت:
-بهتون نمیاد آدم کم حرفی باشین!
-چرا؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم!
دوباره اضافه کرد و گفت:
-چی می خونید؟
-معماری.
-چرا این رشته رو انتخاب کردین؟
-خب....به این رشته علاقه دارم.
و در ادامه اضافه کردم:
-شما چرا دندون پزشکی رو انتخاب کردین؟
خنده ای کوتاه کرد که اصلا دلیلش رو نفهمیدم.گفت:
-من عاضق دندون پزشکیم.از همون بچگی خودم رو دندون پزشک می دیدم!
-گیتار زدن رو از کی شروع کردین؟
-من هشت ساله که گیتار می زنم.در کنار درس خوندن گیتار هم می زدم و می زنم،خودت چی؟به نظر میاد خیلی وقت باشه که گیتار میزنی!
-نه مثل شما،من از چهارده سالگی گیتار می زنم،اما الان یک ساله که به خاطر کنکور دست به گیتار نزدم،اما تصمیم دارم دوباره شروع کنم....اون مسابقه من رو به هوس انداخت....
خندید و گفت:
-پس شما یک سال بود که به گیتار دست نزده بودین و انقدر مسلط بودین؟
همین جا سایه اومد و پرانرژی گفت:
-بحثتون گل انداخته؟؟!
سهیل گفت:
-کنجکاو شده بودم ببینم نگار خانوم گیتار رو از کی شروع کرده!
-خب حالا حس کنجکاویت ارضاء شد؟...می گم،چقدر بد شد اون شب من نبودم!می خواستم شکست سهیل رو با چشمای خودم ببینم.
سهیل مظلومانه گفت:
-دوست داشتی شکست من رو ببینی؟
خندید و گفت:
-بله،که انقدر به خودت مغرور نباشی.
از اینکه تا اون موقع اونجا بودم ناراضی بودم.گفتم:
-سایه جون من می رم،بعدا میام و کتابا رو می گیرم.
سهیل زودتر جواب داد:
-ای بابا!چرا شما همش می خواین فرار کنید؟مامان هرجا باشه الان میاد!
-نه من نمی خوام فرار کنم.راستش امتحان دارم،الانم که می بینید اینجام مثلا جزو ساعت استراحتمه.
سایه خندید و گفت:
-چه استراحتایی می کنی!یادمه من استراحت که می خواستم بکنم یک ربع دراز می کشیدم!
گفتم:
-خب برای همین می گم خیلی دیر شد!من دیگه میرم.
و به دنبالش از جام بلند شدم.سایه و سهیل هم بلند شدن که سهیل گفت:
-خیل خب حالا که اینجا راحت نیستین،مامان که اومد من کتابا رو میارم!
-نه نه،شما نمی خواد زحمت بکشید،من خودم فردا میام می گیرم....
سایه حرفم رو قطع کرد و گفت:
-تو که بی معرفتی نمی مونی،سهیل برات میاره دیگه!
-نه سایه جون،باور کن باید برم درس بخونم،آقا سهیل هم نمی خواد زحمت بکشن.حالا عجله ای نیست.
سهیل گفت:
-من هیچ وقت از خوشم نمیاد!شمام نمی خواد تعارف کنید!
هرچه اصرار کردم قبول نکردن و حرف خودشون رو زدن.تا دم در من رو همراهی کردن.از آخر سهیل با شیطنت گفت:
-راستی می دونستید اون شکست و آشنایی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم؟
و بعد موذیانه خندید.از خندش من هم خندم گرفت و خندیدم.گفتم:
-آره می دونم همین الان داشتیم راجع بهش صحبت می کردیم.
و بعد بی اختیار اضافه کردم:
-شما هم می دونستید که خیلی خوب فارسی صحبت می کنین؟
خنده ای کرد و گفت:
-من عاشق شبون فارسیم،بعد هم اونجا بچه های ایرانی زیاد بودن،باهاشون فارسی صحبت می کردم تا یادم نره!
سایه اضافه کرد:
-انقدر ایمیل های فارسی برام می زد که که تا به آخرش می رسیدم خوابم می برد!
هر سه خندیدیم.خداحافظی کردم . دور شدم.
مامان با دیدن دستهای خالیم گفت:
-من گفتم الان رفتی از روی کتابا دو تا کپی هم زدی،کوش پس؟
خندیدم وگفتم:
-صحرا جون خونه نبود،فقط سهیل و سایه بودن،دیگه نذاشتن زود بیام!....آهان سهیل گفت خودش میاره.
-امشب؟
-آره.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به طرف پله ها رفتم،اما مامان دوباره با سوالش من رو از رفتن بازداشت:
-اینطوری که زشته نگار....
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-هر چی اصرار کردم حرف خودش رو زد من باید چی کار می کردم؟
-نمی دونم،آخه سهیل هم تازه اومده،از آدرسای اینجا خبری نداره،غریبه....
-بی خیال مامان جون،به ما چه؟خودش خواسته بیاره!
به سمت اتاقم رفتم.با دیدن کتابای روی میزم حالم گرفته شد.لباسام رو درآوردم و به سارا اس ام اس زدم که چقدر درس خونده.جواب داد تموم کرده و الان مهمون براشون اومده!به شدت به موقعیت سارا غبطه خوردم.صدای زنگ در بلند شد.«یعنی سهیله؟چه زود؟....»از پنجره بیرون رو نگاه کردم.خودش بود که کتابا رو به مامان می داد.بعد از کمی صحبت کردن یک نگاهی به پنجره اتاق من انداخت و بعد خداحافظی کرد و رفت.حوصله درس خوندن نداشتم.بی خیال شدم و بعد از خوردن شام خوابیدم.

قسمت هشتم
امتحانات رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و به اندازه چشم به هم زدن عید رسید.احساس خیلی خوبی داشتم از اینکه از تعطیلاتم استفاده کافی رو می برم.با خونواده آقای رسولی شوهر صحرا جون و دایی شهارم و دایی شهروز به همراه خاله نازنین قرار مسافرت شمال توی ویلای ما رو گذاشتیم.جمعیت بسایر زیاد بود و این برای ما که به تنهایی و خلوت بودن عادت نداشتیم خیلی خوب بود.
ساعت تحویل هر چهارتاییمون دور سفره هفت سین جمع شدیم.هرکس زیر لب دعا می خوند.به یاد بچگی هام افتادم که همیشه موقع ساعت تحویل من و نوید آروم و قرار نداشتیم و از این طرف سفره به طرف دیگه می پریدیم و صدای مامان و بابا رو در می آوردیم.با صدای بمب توی تلویزیون سال نو رو اعلام کردن.زیر لب آرزویی کردم و لبخند رو مهمون لبم کردم.با همه روبوسی کردم و بعد بابا با صدای بلند و شادی گفت:
-خب...نوبت عیدیه.
من مثل بچه ها ذوق زده شدم و دستهام رو محکم به هم زدم و گفتم:
-آخ جون،اول مال من!
بابا به رفتار بچگانه من می خندید.نوید گفت:
-بچه بد!بشین سرجات اول مال بزرگتر.
بابا دوباره ندید.به اتاقش رفت و با دوجعبه بزرگ و یک جعبه کوچیک برگشت.هیجان زده گفتم:
-وای،اون بزرگه مال کیه؟
نوید سریع گفت:
-ذوق زده نشو،مال خودمه.
بابا با خنده جعبه ها رو پایین گذاشت.هر سه رو کنار هم چید.با بی قراری گفتم:
-اِاِاِاِ!!!بابا زود باش دیگه،مال من کدومه؟
بابا با خنده یکی از جعبه ها رو برداشت و گفت:
-اینم برای دختر شیطون و خرس گنده خودم!
همه خندیدیم.،من با هیجان خودم رو رو جعبه انداختم و افتادم به جون کاغذ کادوش!چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم.یک لپ تاپ سفید که همیشه آرزوش رو اوم رنگ سفید داشتم.نوید سریع گفت:
-خب برو نوبت تو تموم شد!ضایع شدی اون جعبه بزرگه مال تو نبود؟
خندیدم و گفتم:
-توی اون جعبه هر چی باشه،من این یکی رو بهش ترجیح می دم.
مامان هم به همراه ما می خندید و با حوصله به رفتار ما نگاه می کرد.بابا جعبه بزرگ رو به نوید داد و،نوید هم با شوق و ذوق کاغذش رو باز می کرد.یک چوب اسکی بود،از بابا تشکر کرد و نوبت به جعبه کوچیک و هدیه مامان رسید.اون هم یک سرویس طلای سفید بسیار شیک بود.با خنده گفتم:
-اوه،اوه،کارمون در اومد.از فردا باید کاسه گدایی دستمون بگیریم و بریم کنار خیابون بشینیم.
مامان و بابا منظورم رو متوجه نشده بودن و با تعجب نگاهم می کردن.اما نوید منظورم رو سریع گرفت و اضافه کرد:
-تو کاسه گدایی بگیر،منم می رم شیشه مردم رو دستمال می کشم.
هر دو خندیدیم.بابا که طاقتش تموم شده بود با کنجکاوی پرسید:
-چی می گید شماها؟کاسه گدایی چیه؟
خندیدم و گفتم:
-آخه با این کادوهایی که گرفتین،گفتم حتما ورشکست کردین!
چهارتایی خندیدیم.
******
با صدای مامان که من و نوید رو صدا می زد بیدارشدم:
-نوید....نگار.....همه اونجا منتظرن زود باشین دیگه!
به ساعت نگاه کردم.شش صبح بود.ساعت هفت با بقیه قرار داشتیم.بی حوصله و خواب آلود بلند شدم یک دوش یک ربعی گرفتم و سریع حاضر شدم و چمدون کوچیکی که وسایلم رو توش گذاشته بودم و برداشتم و بیرون رفتم.مامان و بابا حاضر و در حال جابه جایی وسایل بودند.گفتم:
-سلام.صبح به خیر.نوید کوش؟
مامان با لحن سرزنش بار گفت:
-اون مگه تختش رو ول می کنه؟
خمیازه ای کشیدم و خودم رو روی کناپه انداختم.بابا گفت:
بیا،اینم خواهرشه!نگارجان بلند شو کمک کن وسایلا رو بذاریم توی ماشین.
با غرولند بلند شدم و تو جابه جایی وسایل به بابا کمک کردم.صدای سرحال نوید اومد که گفت:
-درباره من غیبت نکنید !من اصلا خوابالو نیستم.
در کمال تعجب حاضر و آماده بود.ساعت ده دقیقه به هفت حرکت کردیم و مثل همیشه نف آخر بودیم.دایی شهروز با دیدن ما گفت:
-مثل همیشه نفر آخر!خواهشا موقع مسافرت از خواب دل بکنید!
همه خندیدیم.مامان که انگار سردرددلش باز شده بود جواب دایی شهروز رو داد:
-به من و علیرضا ربطی نداره!نگار و نوید مگه بلند میشن!تا اینا حاضر شدن و راه افتادیم همین قدر شد!شرمنده به خدا.
صحرا جون گفت:
-دشمنت شرمنده.حیف هوای به این خوبی نیست؟از اون موقع توی این هوا کیف کردیم.
رامین خندید و گفتک
-باورتون نمی شه،هوا انقدر عالی و گرمه که ما واقعا لذت بردیم.
همه خندیدند.ساناز اصرار داشت من تو ماشین اونا بشینم.قرار شد شهاب توی ماشین ما بره پیش نوید و من پیش ساناز برم.سایه با دیدن من و ساناز توی یک ماشین،دستاش رو به کمر زد و با قیافه ای مثلا عصبی به طرف ما اومد و گفت:
-خیلی بدین!دوتایی می رین پیش هم منم که برگ چغندرم دیگه!
ساناز خندید و گفت:
ببخشید سایه جون.تو هم بیام پیش ما!
قیافه ای گرفت و گفت:
-چــــــ....!حالا که اصرار می کنین میام.
توی راه فقط چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و دایی شهرام وزندایی پونه هم فقط به اداهای ما می خندیدند.جلوی ویلای ما نگه داشتیم.توی راه ناهار نخورده بودیم و همه حسابی گرسنه بودیم.بابا به نوید گفت که بره و برای همه غذا بگیره.نوید اعتراض کرد و گفت:
-هر وقت گشنشون می شه من باید جور شکمشون رو بکشم.
سهیل خندید و گفت:
-خب بذارین من می رم.
بابا گفت:
-نه سهیل جان!این نوید خیلی تنبله.
و به نوید چشم غره رفت.سهیل گفت:
-پس با هم می ریم.
نوید و سهیل راه افتادن و ما هم برای جابه جا شدن به داخل رفتیم.ما دخترا توی اتاق من که کاملا رو به دریا بود وسایل هامون رو گذاشتیم و اتاق نوید هم برای پسرها موند.بقیه هم برای خودشون جایی پیدا کردند تا وقتی که سهیل و نوید با دستهای پر اومدند.انقدر گرسنه بودی که به هیچ چیز به جز خوردن فکر نمی کردیم،خیلی سریع و بدون سروصدا غذامون رو خوردیم و همه برای هستراحت به اتاقاشون رفتند.من هم به همراه سایه و ساناز و ستاره به اتاق من رفتیم.سایه با بی حوصلگی گفت:
-من خوابم نمیاد.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-پس سروصدا نکن بذار بقیه بخوابن!
با حرص بالش رو برداشت و به طرف من پرتاب کرد.بچه ها به ما دو تا می خندیدند.سایه با حرص و خنده گفت:
بچه پررو!حالا که اینطوره براتون آواز می خونم تا خوابتون نبره!
ستاره خندید و گفت:
-بچه ها منم خوابم نمیاد.
بی حوصله روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
-اما من خوابم میاد.
و پتو رو تا روی سرم کشیدم.همه به سمت من حمله آوردن و به زور می خواستن ن رو از روی تخت بلند کنن.عصبانی گفتم:
-بچه ها اذیت نکنین!خوابم میاد!من به خواب بعدازظهر عادت دارم.
ساناز یک بار با همون لحن خودم ادام رو در آورد و بعد گفت:
-به جهنم.بچه ها بیاین بریم لب ساحل...
خوش حال شدم و روی تخت دراز کشیدم.با صدای سروصدای بقیه از خواب بیدار شدم.خمیازه ای کشیدم پ.اتاق تاریک بود.ساعت گوشیم رو نگاه کردم!«وای خدای من!ساعت هفت و نیمه!یعنی من اینهمه خوابیدم؟چرا کسی من رو بیدار نکرد؟»بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و به باغ پیش بقیه رفتم.دایی شهرام با دیدن من گفت:
-امیدوارم خستگی کندن کوه از تنت بیرون رفته باشه خانوم!
فکر کنم این طرز صحبت کردن توی خونواده ما ارثی بود.خاله نازنین اضافه کرد:
-انقدر خوابیدی که زیر چشمات پف کرده!
همه زیر آلاچیق جمع شده بودند و چایی می خوردند.کنار ساناز نشستم و گفتم:
-حالا چقدر مسخره می کنید....چرا کسی من رو بیدار نکرد؟
ساناز گفت:
-جنابعالی گفتین سروصدا نکنین تا من بخوابم.
نوید خندید و گفت:
-من قلق بیدار کردن این رو بلدم!
گفتم:
-قلق های دیگه ای هم وجود داره که متاسفانه نوید بدترین راهش رو انتخاب کرده!
سینا پسر دایی شهروز گفت:
-یکی آب ریختنه!مگه نه؟
سهیل به جای من جواب داد:
-فکر کنم این قلق همه گانیه سینا جون!فقط شمال حال نگار نمی شه!
همه خندیدیم.نویدپیشنهاد داد تا هوا کامل تاریک نشده سوار قایق بشیم.بزرگترها سرباز زدند و نشستن رو ترجیح دادند.،اما ما بلند شدیم.باید هر دور فقط شش نفر سوار می شدند.دور اول من و سایه و سهیل و نوید و رامین سوار شدیم.ساناز که می ترسید یکسره می گفت:
-تروخدا من آرزو دارم!من هنوز می خوام زندگی کنم.بذارین من پیاده بشم.
من سر نشستم و و ساناز وسط و سایه هم کنار ساناز.سهیل و نوید و رامین هم روبه روی ما نشستن.ساناز که چشماش رو بسته بود و گاهی اوقات که قایق از روی موج ها می پرید جیغ می کشید.احساس کردم راننده قایق که پسر جوونی بود و صورتش به خاطر آفتاب سوختگی سیاه شده بود به من نگاه می کنه خیره می شه تا اینکه یکدفعه قایق رو از طرف من کج کرد،طوری که فکر کردم الان قایق چپ می شه!جیغ کوتاهی کشدم و چشمام رو با دستام گرفتم.این کار رو چند بار تکرار کرد،ا اینکه با صدای بلند گفتم:
-آقا اینطوری کج نکن ای بابا!
خندهن ای موذیانه کرد و دوباره بدتر از دفعات قبل قایق رو کج کرد.احساس سرگیجه می کردم،کنترلم رو از دست دادم و اگه از پاس سهیل که روبه روم نشسته نگرفته بودم،مطمئنا توی آب می افتادم.سهیل با صدای بلند گفت:
-آقا شما زبون حالیت نمی شه؟مگه نمی بینی حالش بده؟
سرم به شدت گیج می رفت.قایق رو وسط دریا نگه داشت،وقتی به دریا نگاه می کردم شدت سرگیجم بیشتر می شد.چشمام رو بستم و باز کردم.همه چیز می چرخید.دوباره بستم.نوید با نگرانی گفت:
-نگار حالت خوبه؟
همه با نگرانی نگاهم می کردند.از خودم حرصم گرفته بود.با لحنی محکم گفتم:
-آره خوبم،البته اگه این آقا بذاره!
راننده گفت:
شرمنده!فکر نمی کردم انقدر حساس باشید.
بعد از چند دقیقه راه افتاد.تا رسیدیم ساحل من چندبار احساس تهوع و سرگیجه کردم.نمی دونم چم شد بود.!آخه دفعه اولم نبود که سوار قایق می شدم!مامان با دیدن من گفت:
-چی شده؟حالت بد شده بود؟
نوید با لحن شوخ همیشگیش گفت:
-خانوم دکتر!لفرمایید اینم از مریض همیشگیتون.
مامان با نگرانی یک نگاه به نوید و یک نگاه به من کرد.نذاشتم چیزی بگه و برای اینکه خیالش رو راحت کنم با لحن شادی گفتم:
-خوبم مامان جون!چیزیم نیست که.
روی سنگ بزرگی نشستم.سهیل با نگرانی به طرفم اومد و گفت:
-نگار حالت خوبه؟رنگت خیلی پریده!
خوش بختانه کسی صدای سهیل رو نشنید و به طرفمون نیومد.نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
-بله خوبم آقای دکتر!
خیلی جدی گفت:
-تا حال ا اینطور شدی؟یا به دریا حساسیت داری؟سرخوشانه خندیدم و گفتم:
-آره بابا!کلا سرگیجه زود سراغ من میاد.کم خونیه دیگه.
دوباره با جدیت ادامه داد:
-تو دکتری که می گی از کم خونیه؟
فقط می خواستم از سوالای سهیل خلاص بشم.جواب دادم:
-نه من دکتر نیستم....اما دکتر که رفتم این رو این رو گفت.
و از کنارش گذشتم و اون همین طوری توی فکر بود.به طرف بقیه رفتم.مامان به نگرانی به طرفم اومد:
-حالت خوب شد نگار؟
لبخند زدم گفتم:
-مامان دکتر داشتن هم دردسره ها....آره مامان جونم خوب خوبم....اما به حرف من گوش نکرد و گفت:
-یادم باشه رفتیم تهران یک آزمایش بدی.
برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم:
-باشه،آزمایشم می دم.
دایی شهروز با یک گیتار به طرف ما که همه روی سنگهای کنار دریا نشسته بودیم اومد.با صدای شاد گفت:
-به یاد دوران جوونی می خوام براتون بنوازم!
نوید سریع و یا لحنی شیطون و موذیانه گفت:
-فقط دایی خواهشا نخون.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
همه خندیدند.دایی شهروز گفت:
-پس جنابعالی باید بخونی!
نوید بادی به غبغبش انداخت و گفت:
-حتما می خونم....بزن دایی یزن که می خوام بخونم.
دایی شهروز شروع کرد به زدن و نوید هم با اعتماد به نفس کامل می خوند.بعد از دایی شهروز سهیلم زود خوند،اما هر کا کردن من نزدم.شب اول بود و همه خسته بودیم،شام رو سهند و سینا دو برادر از بیرون گرفتن و بعد از شام هم همه خوابیدیم.

قسمت نهم
ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم.بچه ها همشون خواب بودند.هر چه سعی کردم دوباره بخوابم ،نتونستموتصیم گرفتم به کنار ساحل برم.لباسام رو پوشیدم و آروم طوری که کسی بیدار نشه بیرون رفتم.در کمال تعجب رامین و سهیل و سینا هم لب ساحال بودندشیمون شدم و خواستم برگردم که سهیل من رو دید و لبخند شد.من هم مجبور شدم و به طرفشون رفتم.
-صبح بخیر.چقدر سحر خیز.
رامین خندید و گفت:
--مگه سهیل می ذاره ما بخوابیم؟ولی از پس نوید سینا و شهاب برنیومد.خندیدیم.سهیل گفت:
-تو چقدر سحرخیزی!
-منم عجیبه الان بیدارم.والاّ هیچ وقت این موقع بیدار نمی شدم.
از اینکه پیش اونا بودم معذب بودم.مثل اینکه سهیل فهمید و گفت:
-خب ما می خواستیم بدویم....بچه ها بریم.
رامین منظورش رو فهمید اما سینا نه.با گیجی و تعجب گفت:
-کِی همچین قراری گذاشتیم؟
رامین با خنده هولش داد و گفت:
-تو چون بچه بودی با تو مشورت نکردیم.می خوایم ورزش کنیم.زود باش تنبل.
از رفتاراشون خندم گرفت.روی سنگی رو به دریا نشستم و به موج ها خیره شدموناخودآگاه یاد رمینا و بچه های دانشگاه افتادم.اینکه سر کل کل می خواستم دل شاهین رو به دست بیارم.«راستی اصلا توی این کار موفق بودم؟»احساس حقارت شدیدی بهم دست داد.«خب این پسره قدِ مغرور اصلا ارزشش رو داره؟اینهمه پسر خوب دور و برت هست،چرا می خوای دل اون ایکبیری رو ببری؟»ناخودآگاه شاهین رو با سهیل مقایسه کردم.رفتاراشون اصلا قابل مقایسه نبود،سهیل پسری فوق العاده خوش مشرب و اجتماعی بود و جالب اینکه اصلا رفتارهای غربی نداشت.اما شاهین پسری مغرور . جدی و پرجذبه بود.سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم که صدای خودش این کمک رو به من کرد:
-هوا سرده نمی یای داخل؟
از فکر بیرون اومدم.اصلا احساس سرما نمی کردم.:
-نه من سردم نیست....شما برید.!
روی سنگی کنارم نشست و گفت:
-منم سردم نیست،برعکس انقدر دویدم که داغم،گفتم شاید تو سردت باشه!
یکدفعه به طرفم برگشت و گفت:
-از اینکه تو صدات می کنم ناراحت نیستی؟
از سوالش جا خوردم.اصلا تا حالا بهش توجه نکرده بودم.با گیجی گفتم:
-نه...راستش تا حالا بهش توجه نکرده بودم.
خنده ای کوتاه کرد و گفت:
-آخه معمولا دخترایی مثل تو معذب و ناراحت می شن!البته دخترای ایرانی.
منظورش از اینکه گفته بود مثل تو نفهمیدم.بی اختیار گفتم:
-مگه از نظر شما من چه جور دختری ام؟
-خونسرد گفت:
-محتاط....توی روابط با جنس مخالف محتاطی!
-برام عجیب بود که همیچن فکری رو در مورد من می کنه.چیزی نگفتم.بلند شد و گفت:
-نمی یادی بریم؟
-چرا بریم.
با هم به داخل ویلا رفتیم.همه بیدار بودند.صبح بخیر گفتم.دایی شهروز پیشنهاد داد که صبحانه رو زیر آلاچیق بخوریم که همه از این پیشنهاد استقبال کردند.بعد از صبحانه بابا گفت:
-چطوره بریم توی شهر یک دوری بزنیم؟
شوهر خاله نازنین آقای غلامی گفت:
پیشنهاد خوبیه...من موافقم.
«وقتی آقای غلامی بگه من مواقم یعنی خیلی موافقه،آخه انقدر کم حرف می زنه که گاهی اوقا فکر می کنم لاله!»و این طور شد که به داخل شهر رفتیم.به ظنرم خیلی کسل کننده بود اما به خاطر بقیه چیزی نگفتم.ناهار رو هم تو رستورانی داخل شهر خوردیم.
شب ما جوونا به کنار ساحل رفتیم و بزرگترا بازم زیر آلاچیق نشستن رو ترجیح دادند.داشتیم صحبت می کردیم که بحث کشیده شد به ازدواج و این حرفا.نوید رو به سهیل گفت:
-تو چرا ازدواج نکردی؟منظورم اینه که چرا وقتی اونجا بودی ازدواج نکردی؟
سهیل گفت:
-ن می خوام با دختر ایرانی ازدواج کنم!
نوید اما ول کن نبود:
-خب تو فرانسه هم دختر ایرانی پیدا می شه،نمی شه؟
سهیل صبورانه پاسخ داد:
-آره هست اما هم خیلی کمه و من اون موقع به چیزی جز درس خوندن فکر نمی کردم....حالا تو چه گیزی دادی به ازدواج من؟تو که لالایی می خونی چرا خودت خوابت نمی بره؟
نوید خندید و گفت:
-ای بابا!منکه هنوز بچم.
سینا که از همه ما بزرگتر بود گفت:
-منکه سی سالمه هنوز ازدواج نکردم،اون وقت شما می خواید ازدواج کنید؟
ستاره با حاضر جوابی گفت:
-آخه برادر من !کی میاد زن تو بشه؟
و بعد رو به بقیه گفت:
-انقدر شلختست که من که خواهرشم از دستش رونی می شم،چه برسه به زنش.
نوید خندید و گفت:
-اوه اوه،چه دل پری داری تو!
بی حوصله گفتم:
-حالا این بحثا رو بی خیال شید!بیاید در مورد یک چیز دیگه صحبت کنیم....
رامین سریع با حاضر جوابی گفت:
-خب بیاید در مورد ازدواج نگار صحبت کنیم!اینم در مورد یک چیز دیگه!
و بعد موذیانه خندید.منم با حاضر جوابی گفتم:
-آیکیو،در مورد یک چیز دیگه یعنی دور بحث ازدواج روو خط بکشیم....
همه خندیدیم.
شب آخر بارون تندی گرفت.من عاشق بارونم اما وقتی اینطوری تند بباره دلم می گیره!به خاطر بارون شدید همه قید بیرون رفتن رو ززند و توی خونه نشستن رو ترجیح دادن فقط سهیل گفت می ره دیدن یکی از دوستاش که توی شهر بود.دلم گرفته بود،طوری که کسی متوجه نشه به اتاقم رفتم و بارونیم رو که برای احتیاط آورده بودم پوشیدم و از در پشتی که توی دید نبود زدم بیرون.بارون بسیار زیبا و غم انگیزی بود.پرنده هم پر نمی زد.یک لحظه ترس برم داشت،اما من کله خر تر از این حرفا بودم و به راه رفتن ادامه دادم.مناظر اطراف بی نهایت زیبا و رویایی بود.پر از درخت و چمن،صدای دریا هم که طوفانی بود بر زیباییش افزوده بود.مست شده بودم و بی اختیار قدم می زدم و دور می شدم.ناگهان چشمم به یک کلبه چوبی که بین درختا محاصره شده بود افتاد.کنجکاوی بند بند وجودم رو گرفته بود توجهی به این نداشتم که دارم خیلی دور می شم.از بین بوته های خیس گذشتم.بارون قطع شده بود و زمین گلی بود.تمام هیکلم پر از گل شده بود.جلو می زفتم بدون اینکه اختیار پاهام دست خودم باشه.دیگه به کلبه رسیده بودم.اطراف رو نگاه کردم.کسی رو ندیدم.ترس و سرما تمام وجودم رو فراگرفته بود و بی اختیار می لرزیدم.«خب ابله مگه مجبوری با این ترست بیای؟بدو برگرد تا هوا تاریک نشده!»ناخودآگاه به آسمون نگاه کردم.داشت می رفت که تا ریک بشه«ای خدا...عجب غلطی کردم،حتما بقیه تا الآن نگرانم شدند...»
با سرعت کلبه رو ترک کردم،فراموش کردم کامل داخلش رو بررسی کنم....فقط می دویدم که بکدفعه پام رو توی یک گودال پر از گل گذاشتم و با سر خوردم زمین«اه...حالم بهم خورد،حالا با این قیافه کجا برم؟اه...نگار گندش رو درآوردی،با این کنجکاویت»احساس می کردم راه رو گم کردم«وای خدا...از این بدتر نمی شه...آهان این راهه بود...یا نه....یادم اومد از این یکی اومده بودم....اه....اینا که همه شبیه همند»صدای زوزه گرگ و سگ شنیده می شد که بیشتر از هر چیزی من رو می ترسوند.کلافه شده بودم.با ترس به اطرافم نگاه کردم تا شاید یک نفر پیدا بشه و به من کمک کنه،اما همه جا در سوکت مطلق بود و فقط صدای زوزه سگ و دریا شنیده می شد.همه اینها در ترسیدن من تاثیر به سزایی داشتن.اسم خدا رو زیر لب زمزمه می کردم و یکی از راهها رو پیش گرفتم،اما هر چی می رفتم تموم نمی شد!
یک لحظه یک چیزی تو ذهنم جرقه زد«ای نگار تو چقدر خنگی....»و با عجبه موبایلم رو از تو جیب شلوارم در آوردم.با دیدن آنتن خالی می خواستم جیغ بکشم.پاهام رو محکم به زمین کوبیدم و نالیدم«ای بمیری نگار....»بی فایده بود،راهش ظاهرا به جایی نمی رسید.راه رفته رو برگشتم و پیچیدم سمت راست،اما همه جا تاریک بود و من رو لرز برداشته بود.بی اختیار اشکام روی گونه هام می ریخت.....دوباره راه ر فته رو برگشتم....تمرکزم رو از دست داده بودم و فقط دور خودم می چرخیدم....به ساعت نگاه کردم،«باورم نمی شه....ساعت نه و نیم شد؟وای الآن بقیه دربه در دنبال منن!»مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و فریاد می زدم تا شاید کسی صدام رو بشنوه،ناگهان چیزی به پام خورد که من رو در اون حال تا سرحد مرگ ترسوند.چشماش برق میزد و توی تاریکی به من زل زده بود.آب دهانم رو به سختی قورت دادم و عقب عقب رفتم.از اون سگای وحشی و گنده بود.اون هم دنبالم می اومد.بی اختیار شروع کردم به دویدن،اون هم می دوید.جیغ می کشیدم و می دویدم.اشکام روی گونه هام می ریخت«خدایا غلط کردم،من می ترسم خدا»ناگهان صدای سوتی اومد و سگه هم متقاعبش از دویدن بازموند.در حالی که نفس نفس می زدم به عقب نگاه کردم.یک پسر بچه کثیف و دهاتی بود.با خوش حالی به طرفش رفتم و گفتم:
-وای دستت درد نکنه....ببین آقا پسر من اینجا گم شدم....
اما طرز نگاه اون من رو از حرف زدن بازداشت.با اشاره دست چیزی گفت.آه از نهادم براومد.«وای خدا،بدشانسی از این بیشتر؟؟؟»پسره بیشتر از این نموند و با سگش دور شدند.با ناامیدی روی یک تخته سنگ که روش رو خز پوشونده بود نشستم.دستام رو روی زانوهام گذاشتم و صورتم رو به دستهام تکیه دادم. فقط صدای دريا شنیده می شد، اشک می ریختم.«خدا کنه کسی من رو پیدا کنه...خاک تو سر بدبختت کنن نگار...هیچ دقت کردی از موقعی که گم شدی صدبار اسم خدا رو آوردی؟خیلی بی لیاقتی،فقط وقتی لازمش داری صداش می کنی!خب معلومه اونم صدات رو نمی شنوه!»سرم رو روی زانوهام گذاشتم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.نمی دونم چقدر توی اون حالت بودم که دستی به پشتم خورد.مثل فنر از جام پریدم.قلبم مثل گنجشک تند تند می زد.سهیل گفت:
-تو اینجا چی کار می کنی؟
با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادند.از خوش حالی هق هق زدم زیر گریه.اومد جلو دستام رو تو دستاش گرفت.
-ببخشید ترسوندمت...اما می دونی ساعت چنده؟ساعت ده و نیمه!همه بسیج شدن و دنبال تو می گردن!پاک همه رو نگران کردی.
اما من فقط گریه می کردم«زهرمار...حالا می خوای ضعیفیتو به اینم نشون بدی؟ببند اون دهنتو و انقدر زر نزن!»مثل اینکه قیافم تابلو بود که ترسیدم.دستم رو توی دستاش گرفت و روی یک سنگ نشوندم و با مهربانی گفت:
-اینجا بشین تا حالت جا بیاد بعد بریم.
خودش هم کنارم نشست.حالم داشت از ضغیف بودنم بهم می خورد.همینطور مثل بچه ننه ها گریه می کردم.کلافه و عصبی سرش رو تکون داد و گفت:
-می شه انقدر گریه نکنی؟
گریم شدیدتر شد.«این پسره هیچ وقت من رو درک نمی کنه!همش می زنه تو حالم»دیگه نمی خواستم بیشتر از این دستش آتو بدم.اشکام رو پاک کردم و سریع بلند شدم:
-خب بریم!
با تعجب یک نگاهی به من انداخت.بلند شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد،منم مثل بچه ها بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم.باورم نمی شد انقدر دور شده بودم.بعد از بیست دقیقه به ویلا رسیدیم.مامان با دیدنم با نگرانی به حالت دو به طرفم اومد:
-تو تا الان کجا بودی؟نمی گی نگرانت می شیم؟
به جز مامان و صحرا جون کسی تو ویلا نبود.سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-ببخشید وقتی داشتم راه می رفتم اصلا به این توجه نداشتم که دارم خیلی دور می شم،وقتی به خودم اومدم هوا کاملا تاریک شده بود و من راه رو گم کرده بودم.
با لحن سرزنش باری گفت:
-خیلی بی فکری نگار!الان همه دربه در دنبال توئن!
و به حالت قهر از من دور شد.بیش از اندازه شرمگین و ناراحت بودم.«اه....منکه انقدر ضعیف نبودم...خب جلوی اشکاتو بگیر که دقیقه به دقیقه مثل فواره می ریزه بیرون»سهیل به طرفم اومد و سرش رو به طرفم خم کرد و گفت:
-انقدر گریه نکن دختر کوچولو!انقدر اطرافیات رو اذیت نکن!
منظورش رو نفهمیدم و با تعجب نگاهش کردم.هیچی نگفت و دور شد.یک احساسی بهم دست داد،یک احساس خوب.دیگه گریه نکردم!
قسمت دهم
مسافرتی بسیار خاطره انگیز بود،حتی جریان گم شدنم هم برام خاطره ای شد.فقط احساس می کردم یک اتفاقاتی در درونم در حال رخ دادنه،حتی جرات نداشتم پیش خودم اعتراف کنم!جرات اینکه با سهیل هم کلام بشم رو نداشتم،وقتی هم با من صحبت می کرد قلبم تند تند می زد.نمی خواستم باور کنم!چه راحت تونسته بود دل من رو ببره!منی که همیشه به این خوددار بودنم افتخار می کردم حالا خیلی راحت جذب دو چشم خاکستری شده بودم.
این اعترافات رو روز آخری که شمال بودیم رو پیش خودم کردم،اما در رفتار سهیل هیچ علاقه ای نسبت به خودم نمی دیدم.همین من رو بیش از اندازه زجر می داد.زمانی که می خواستیم راه بیفتیم،سایه اصرار می کرد که تو ماشین اونا بشینم!اونکه از دل من خبر نداشت!نمی دونستم چه بهانه ای بیارم تا ولم کنه!ساناز که گفت خوابش میاد و تو ماشین خودشون رفت و سریع خوابید.ناچار و به خاطر اصرارای زیاد سایه پیشش رفتم.سهیل عقب و کنار پنجره نشسته بود و سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود.مثل اینکه هیچ کدوم از اونا به کم حرف بودن من عادت نداشتن.صحرا جون رو به من گفت:
-نگار جون ساکت شدی عزیزم...
و بعد خندید.سایه هم خندید و گفت:
-تقصیر خودته!انقدر که همه جا شلوغ کردی حالا می خوای دو دقیقه به دهنت استراحت بدی بقیه تعجب می کنن!
خندیدم و برای اینکه کسی از حال من با خبر نشه با لحن طبیعی و خیلی خونسرد گفتم:
--نه اتفاقا!الآن ساکتم چون آقا سهیل خوابیده!نمی خوام بیدار شن!
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دختر دروغگو!تو اصلا کی به خاطر سهیل اینکار رو کردی؟بگو می ترسیم دست خودم رو بشه!»سهیل سریع چشماش رو باز کرد و گفت:
-من خواب نیستم!فقط چشمامو بستم.
صحرا جون خندید.آقای رسولی از فرصت استفاده کرد و گفت:
-خب پس اگه خواب نیستی بیا تو بشین پشت رل!من اصلا حوصله رانندگی ندارم.
کنار جاده نگه داشتیم.سهیل پشت رل نشست و صحرا جون اومد عقب و آقای رسولی جای صحرا جون رو پر کرد.از بقیه عقب افتاده بودیم و سهیل تند می رفت تا بهشون برسیم.سایه که از سرعت زیاد می ترسید چشماشو بسته بود.از آخر طاقت نیاورد و گفت:
-سهیل یواش تر...وای خدا من می ترسم.
سهیل خندید و سرعت ماشین رو کم کرد.به جاده و مناظر اطرافم زل زده بودم.«چرا زمان نمی گذره؟کاش سهیل تند بره و هرچه زودتر برسیم.»صحرا جون برای اینکه سکوت رو بشکنه گفت:
--خب نگار خانوم،سه روز دیگه باید بری دانشگاه...چه احساسی داری؟
خندیدم و گفتم:
-خب...احساس خوبی ندارم،البته اگه عید رو توی خونه می بودم مطمئنا برای رفتن به دانشگاه لحظه شماری می کردم.
با تعجب گفت:
-چرا؟
-راستش من از توی خونه بودن و مخصوصا بیکار بودن متنفرم!خیلی زود خسته می شم!
-چه جالب.
سایه گفت:
-اتفاقا من عاشق توی خونه موندنم.دوست دارم توی خونه باشم و چه می دونم آشپزی کنم و از این جور کارها!
صحرا جون خندید و گفت:
-بچم سایه با بقیه خیلی فرق داره!
همه خندیدیم.با تعجب رو به سایه گفتم:
--سایه واقعا توی خونه بودن رو دوست داری؟
با هیجان گفت:
--آره!
با بی حوصلگی گفتم:
-وای سایه!چه کارای بی هیجانی.
سهیل خندید و گفت:
-بی هیجان؟به نظرت چه کارای هیجان دارن؟
«وای خدا حتی وقتی صداش رو می شنوم قلبم تاپ توپ می زنه،خدایا من تا حالا عاشق نشدم خودت بگو یعنی اینا نشونه عشقه؟باورم نمی شه!»سعی کردم احساسم توی لحنم نباشه و جدی گفتم:
--منظورم از هیجان اینه که فکرت مشغول باشه!یعنی مشغله فکری داشته باشی ،برای رسیدن به هدفت نگران باشی و براش بجنگی!
از نظر من اینا می تونن هیجان کافی رو حداقل برای من به وجود بیارن!
از آیینه به چشماش نگه کردم.برق تحسین می زد.باورم نمی شد انقدر زود بخوام عاشق دوتا چشم بشم.اون هم نگاهم کرد.اثری از عشق ندیدم خیلی بی تفاوت بود،بی رنگ،بی احساس و بی عشق!نگاهم رو به جاده دوختمواو هم با لحنی قاطع و البته تحسین آمیز گفت:
-عالیه،جنگیدن...به نظر من هم باید جنگید....با تقدیر،با سرنوشت،تا به اون چیزی که می خوای برسی،اما سر راه رسیدن به این هدف هم موانعی وجود داره و به قول خودت می تونه هیجان کافی رو برات به وجود بیاره...افکار جالبیه!
سایه معترض گفت:
-کجاش جالبه؟همش باید زندگیتو تو نگرانی بگذرونی!قلبت با هر کوچیکترین اتفاق به تپش بیفته!جوش بزنی و خودخوری کنی...این کجاش جالبه؟اصلا هم به نظر من جالب نیست.
آقای رسولی گفت:
-اما من با نگار موافقم...زندگی نباید یکنواخت باشه!اینطور شوق زندگی کم کم از دست می ره!من خودم شخصا وقتی جوون بودم افکار نگار رو داشتم.
صحرا جون اعتراض کرد:
-ای بابا!حالا می شه بحثای فلسفی نکنید؟
خندیدیم و بحث رو عوض کردیم.
******
دوباره کلاسام شروع شده بود.رمینا بیشتر از قبل سربه سرم می گذاشت.از همه بدتر اینکه احساس می کردم شاهین رفتارش نسبت به من عوض شده،دیگه مثل قدیم سعی نمی کنه ضایعم کنه و با من لج نیست،طور نگاهش به من تغییر کرده بود،رفتاراش همه چیزش عجیب بود.چیزی رو که حدس می زدم نمی خواستم باور کنم.«نه،امکان نداره،مثلا قرار بود من دل این پسره رو ببرم!چی شد پس؟یعنی همون چندبار هم کلام شدن باهاش بس بود و کار خودش رو کرد؟.....باورم نمی شه!»البته شاهین انقدر پسر مغرور و خودداری بود که اجازه نمی داد هیچ کس بفهمه،اما من از نگاهاش و تغییر صدوهشتاد درجش فهمیدم که توی قولی که به بچه ها داده بودم موفق شدم،اما دیگه فایده نداشت.من بدون اینکه بخوام دلم رو باخته بودم،سعی داشتم این احساس رو سرکوب کنم،نو نهالی رو که در وجودم روبه رشد بود رو خشک کنم،اما نمی تونستم،هر چه بیشتر سعی می کردم،کمتر نتیجه می گرفتم.
بعد از کلاس سرجام نشسته بودم.دوباره تو فکر رفته بودم.سارا دستاش رو جلو من تکون داد و گفت:
-نگار خوابت برد؟کلاس تموم شد.
با بی حوصلگی وسایلم رو جمع کردم.دم در شاهین ایستاده بود.با دیدن ما به طرفمون اومد.سارابا تعجب به من نگاه می کرد.گفت:
-سلام خانوم شادان.می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
از بس این چند روز فکر و خیال کرده بودم سرم به شدت درد می کرد.اما حس کنجکاوی هم داشتم که نمی تونستم نادیدش بگیرم برام عجيب بود كه ديگه توي چشماش اون احساس انتقام رو نمي ديدم و چيزي رو هم كه مي ديدم نمي خواستم باور كنم.گفتم:
-بفرمایید.
یک نگاه به سارا و بعد یک نگاه به من کرد.گفتت:
-راستش در مورد کاریه که استاد به گروهمون محول کرد،می خواستم با شما صحبت کنم.
منکه متوجه حرفش نشده بودم گفتم:
-کدوم کار؟
-همونیکه امروز در موردش صحبت کرد.
فهمیدم از بس توی فکر و خیال بودم متوجه حرفای استاد نشدم.با پررویی تمام گفتم:
-می شه خودتون با بچه های دیگه گروه این کار رو انجام بدین؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونم....
و بعد از کمی اضافه کرد:
-باشه من با بقیه بچه ها صحبت می کنم و انجامش می دم!
به چشمام زل زده بود،نگاهش برق می زد.با لحن سپاسگذاری گفتم:
-واقعا ممنونم....
-خواهش می کنم.
خداحافظی کردیم و با سارا از کنارش رد شدیم.سارا با گیجی گفت:
-نگار...نگاهاش رو دیدی؟
با سارا در مورد اینکه خودم هم متوجه شدم هیچ وقت صحبت نکرده بوم.گفتم:
-آره!
با هیجان گفت:
-خب...این یعنی چی؟
با بی حوصلگی گفتم:
-یعنی چی؟
-اه...یعنی اینکه تو موفق شدی!
عصبی گفتم:
-سارا نمی خوام راجع بهش صحبت کنم...اون قولی که من به شما دادم یک کار احمقانه بود.
بدون اینکه بخوام سرش داد زده بودم.مبهوت نگاهم کرد و با دلخوری گفت:
-اصلا تو چته؟مثل سگ پاچه می گیری؟
اینبار با لحنی آروم و دلجویانه گفتم:
-باور کن حوصله ندارم...خودم هم نمی دونم چم شده!
به ماشینم رسیده بودیم.سارا در حالی که به طرف ماشین خودش می رفت گفت:
-پس هر وقت حوصلتون اومد سرجاش با بنده صحبت کنید...خداحافظ.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت يازدهم
از اینکه از من رنجیده بود به شدت پشیمون بودم.توی ماشینم نشستم و سرم روی فرمون گذاشتم،با صدای زدن به شیشه به خودم اومدم.مهرنوش یکی از دوستای ملیکا بود.شیشه رو پایین کشیدم،گفت:
-سلام نگار جون.خوبی؟
-سلام.مرسی.
-نگار کلاس داری؟
-نه برای چی؟
-آخه من الان کلاس دارم.جای پارک پیدا نمی کنم،گفتم اگه الان می ری که اینجا بزنم.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
-من داشتم می رفتم...بیا!
تشکر کرد و رفت.تو طول راه فقط به احساسات خودم فکر می کردم.اینکه سهیل به من علاقه نداره بیشتر از هر چیزی من رو عصبی می کرد.تصمیم گرفتم دیگه فکرم رو درگیر شاهین و قولی که به بچه ها داده بودم نکنم،تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه.مامان امروز کلاس نداشت و با دیدنم گفت:
-چرا انقدر دپرسی؟
-دپرسم؟نه....فقط خوابم میاد!
یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-خب برو بخواب رای ناهار بیدارت می کنم.
بی حوصله گفتم:
-نه مامان توی دانشگاه ساندویچ خوردم،اصلا گشنه نیستم!برای ناهار بیدارم نکن.
مشکوکانه نگاهم کرد اما چیزی نگفت.روی تختم دراز کشیدم،دوباره رفتم توی فکر و خیال.نفهمیدم چند ساعت خوابیدم که با صدای مامان بیدار شدم.در رو باز کرد و گفت:
-چه خبرته؟چرا انقدر می خوای؟پاشو...پاشو... مهمون داریم.
چشمام رو مالوندم و گفتم:
-ساعت چنده؟
-ساعت شش و نیمه!زودباش نگار.
با تعجب گفتم:
-شیش و نیم؟...چقدر خوابیدم؟...حالا کی می خواد بیاد؟
در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
-صحراینا،زودباش نگار!
«ای بابا،اینا که یکسره اینجان،یا ما میریم یا اونا میان»از الان دعا می کردم سهیل باهاشون نباشه!اما بی فایده بود،اولین نفری رو که دیدم سهیل بود.مدام از نگاه کردن به او فرار می کردم.مامان برای شام نگهشون داشت.زنگ زدیم و از بیرون به تعداد پیتزا بیارن.کنار سایه نشستم تا من هم به تبعیت از بقیه صحبت کنم.سایه رو به من گفت:
-بزرگ شدی نگار!
با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم:
-چیه؟قد کشیدم؟
خندید و گفت:
-نه بابا!رفتارات دیگه مثل قدیم نیست...یادته قدیم چقدر ورجه وورجه می کردی؟
خندیدم و گفتم:
-چی کار کنم،پیر شدم دیگه!
خندید.یکدفعه نوید با صدای بلندی گفت:
-ای وای...خیلی دیوانه ای!
که همه با تعجب سمت نوید وسهیل رو نگاه کردند.نوید با حالتی بامزه و مثلا خجالتی گفت:
-ببخشید...داشتیم حرف می زدیم،جوگیر شدیم.
بقیه فقط خندیدند.سایه گفت:
-بیا بریم پیش نوید و سهیل.
-کجا بریم؟بشین بابا.اگه می خواستن با ما باشن که خودشون میومدن!
-اِاِاِاِ؟لوس نکن خودتو.
فقط می خواستم از رفتن سرباز بزنم،چون می ترسیدم دستم رو بشه!اما هیچ وقت حریف سایه نمی شدم،به طرفشون رفتیم.نوید با دیدن ما گفت:
-چیه حصلتون بدون ما سررفت؟
برای اینکه خودم رو ضایع نکرده باشم گفتم:
-من با اصرارای سایه اومدم...
سهیل طور خاصی گفت:
-خب الان از اینکه اومدی پشیمونی؟
خیلی رک و صریح گفتم:
-آره!
از جوابم جا خورد.نوید چپ چپ نگاهم کرد،بهش توجهی نکردم.سایه به زور من رو روی مبل نشوند و با حرص گفت:
-اه...حالا تو فقط غر بزن!
نوید رو به سهیل گفت:
-ناراحت نشو...نگار همیشه رک صحبت می کنه!
سهیل یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
--نه،چرا ناراحت بشم؟اتفاقا من از آدمای رک خوشم میاد!
به اطراف نگاه می کردم و بقیه حرف می زدند.سایه رو به من گفت:
-اه...نگار داره حالم ازت بهم می خوره!خب چته؟
درست دست گذاشت روی نقطه ضعف من.با بی خیالی گفتم:
-نه حالم خوب نیست!سرم یک خرده گیج می ره.
سهیل سریع و رو به من گفت:
-دوباره؟
«وای خدا....من فقط به خاطر رهایی از سوالای سایه اینو گفتم که با این حرفم حالا بین سوالای سهیل گیر می کنم»با این حرفم دوباره سهیل سوال پیچم کرد،در صورتی که من فقط برای توجیح رفتارام این حرفو زدم و اصلا سرگیجه نداشتم.سعی کردم به چشماش نگاه نکنم.گفتم:
-چیزی نیست توی این هوا فشارم می ره پایین.
اما اون قانع نشد و دوباره گفت:
-هنوز دکتر نرفتی؟
نوید هم مثل اینکه از حرفای ما سردر نمی آورد و دچار نگرانی شده بود گفت:
-یعنی چی دوباره؟مگه نگار قبلا هم سرگیجه شده بود؟
برای اینکه از دست سوالاشون خلاص بشم گفتم:
-من الکی گفتم،فقط احساس کسالت می کنم.
سهیل به حرفم توجهی نکرد و گفت:
-ببین نگار...من نمی دونم تو چرا حرف من رو قبول نداری،اما بالاخره از این چیزا یکم سردرمیارم،بهتره برای محکم کاری پیش یک دکتر بری.
-باشه اما بازم می گم من اصلا سرگیجه ندارم.
سایه با عصبانیت گفت:
-ا!!!نگار....چقدر لجبازی می کنی؟حالا پیش یک دکتر رفتن مگه چقدر کار داره؟
اعصابم از حرفاشون داشت بهم داغون می شد.عصبی گفتم:
-آدم اگه مریضم نباشه،شما به زور مریضش می کنید.
بدون اینکه بخوام داد زده بودم،اما خوش بختانه به غیر از خودمون کسی به حرفای ما توجهی نکرد.با عصبانیت از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم گرفته بود.از سهیل!همیکنه احساس می کردم شاید بهم علاقه داشته باشه،با دیدن نگاهش همه چیز رنگ خیال به خودش می گرفت!رنگ وظیفه،اینکه این حرفا رو فقط ا ز روی وظیفه به من گفته!اشکام بی اختیار روی گونه هام می ریخت!تقه ای به درم خورد و سهیل بدون اینکه منتظر اجازه باشه داخل شد!انتظار دیدنش رو نداشتم،سریع اشکام رو پاک کردم.بی اختیار لحنم تلخ شد و گفتم:
-شما که منتظر اجازه ی من نبودید،در رو هم نمی زدید.
بی توجه به حرفم روی صندلی جلوی میز کامپیوتر نشست و گفت:
-چرا گریه می کردی؟
از سوالش ج خوردم.از اینکه من رو درک نکرده بود به شدت ناراحت شودم.بدون توجه به سوالش گفتم:
-می خوام تنها باشم.
انگار هر کدوم برای خودمون صحبت می کردیم.او هم بی توجه به حرفم گفت:
--چرا از حرفام نارحت شدی؟اون حرفا رو فقط به خاطر سلامتی خودت گفتم.
«اه...حوصله سوالای تو یکی رو دیگه ندارم...دل من از یک جای دیگه پره...حالا تو هی سوال بپرس!»جوابی ندادم.
نفس عمیقی کشید و بی قرار و کمی عصبی پرسید:
-با این سکوتت چی رو می خوای ثابت کنی؟اینکه من انقدر بی ارزشم که به حرفای من اعتقاد نداری؟
با تعجب به چشماش نگاه کردم.نمی دونم چرا همچین فکر می کرد برای اینکه از اشتباه درش بیارم گفتم:
-من همچین جسارتی نکردم.ببینین آقا سهیل من اصلا از حرفای شما ناراخت نشدم و علاوه بر اون از شما بسیار ممنونم که به عنوان یک دکتر یا بالاخره کسی که از طبابت چیزی می دونه وظیفتون رو انجام دادین و من رو راهنمایی کردید.
عصبی از جاش بلند شد.نفس گرفت تا چیزی بگه اما پشیمون شد و بعد با سرعت از اتاق خارج شد.از رفتاراش چیزی سر در نمی آوردم.گیج روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
******
رمینا با خنده و خوش حالی به طرف منکه تازه از ماشینم پیاده شده بودم اومد.برام خیلی عجیب بود که رمیان می خندید.با صدای بلندی گفت:
-سلام نگار!
با تعجب و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم:
-سلام!
دیگه کامل به من رسیده بود.با همون لحن شاد گفت:
-وقت داری تا با هم صحبت کنیم؟
-خودت که می دونی کلاس داریم.
-آره!خب،بیا این کلاس رو بپیچونیم،بریم کافی شاپ دوتایی گپ بزنیم.
دیگه تحملم تموم شد،بنابراین پرسیدم:
-قضیه چیه؟
و بعد با لحن خاصی اضافه کردم:
-مشکوک می زنی!
سرخوشانه خندید و گفت:
-برای همین می خوام باهات حرف بزنم!
منم کنجکاو شده بودم بدونم قضیه چیه قبول کردم.میزی رو گوشه سالن انتخاب کردیم و نشستیم.عجیب بود که لبخند از لبای رمینا دور نمی شد.دیگه واقعا نمی تونستم طاقت بیارم،با بی قراری گفتم:
--خب نمی خوای حرف بزنی؟

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اِ؟چقدر عجولی؟صبر کن یک چیزی برای خودمون سفارش بدیم...بعد!
از این خونسردیش و حاشیه رفتناش حرصم گرفته بود.منو رو برداشت و گفت:
-خب...چی می خوری؟
-چه می دونم...نسکافه می خورم.
گارسن رو صدا کرد و سفارش دو تا نسکافه رو داد.منتظر نگاهش کردم.خندید و گفت:
-باشه شروع می کنم...مدتی ساکت شد و بعد شروع کرد:
-راستش نگار،اول می خواستم ازت بابت همه چیز عذر خواهی کنم!
به من زل زده بود.گیج نگاهش کردم.اصلا رمینا خودش نبود.سیصد و شصت درجه تغییر کرده بود.ادامه داد:
-هروقت اون رفتارا رو با تو داشتم و یا سرت داد می کشیدم بعدش به شدت پشیمون می شدم!من وقتی عصبانی می شم کنترل رفتارم دست خودم نیست نگار!
کلافه گفتم:
-خب الان منظورت از این حرفا چیه؟
باز هم بدون اینکه بخوام عصبانی شده بودم.رمینا با لحنی مظلومانه گفت:
-نگار جون تروخدا عصبانی نشو!باور کن خودم هم پشیمونم!آخه می دونی احساس می کردم شاهین رو دوست دارم،یعنی مطمئن بودم شاهین همونیه که می خوام!مغرور،سربه زیر و خوش تیپ!اما الان می فهمم که اون عشق یک تب زودگذر بوده!من تا قبل از اینکه شاهین رو ببینم فکر می گردم به پسرداییم کیانوش علاقه دارم!از بچگی با هم بزرگ شدیم اما بعد از آشنایی با شاهین منِ دیوونه کیانوش و نگاههای عاشقونش که یک روزی آرزوش رو داشتم رو فراموش کردم!تا اینکه پریروز اومد خواستگاریم!نمی دونی نگار...بین دوراهی عجیبی گیر کرده بودم اما نمی دونم چی شد که با دیدن کیانوش انگار اون عشق قدیمی سرباز کرد و شدم همون رمینای عاشق چندسال پیش!حالا هم از انتخابم ناراضی نیستم و از اینکه می دونم شاهین به تو علاقه داره هم ناراضی نیستم!نامزدیم هم توی تابستونه،همتون دعوتین.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگار همه حرفام واقعیت داره!
از رمینا واقعا بعید می دونستم که این حرفا رو بزنه.منم حرفی برای گفتن نداشتم،گفت:
-خب،نمی خوای چیزی بگی؟
یک ابروم رو بالا انداختم و به فنجان نسکافه که نفهمیدم گارسون کی آورد خیره شدم.یک قورت ازش خوردم و گفتم:
-چی بگم؟اعترافات جالبی بود.در ضمن نامزدیت رو تبریک می گم.
-مرسی...می خوام مثل قدیم دوست باشیم نگار!
پوزخندی زدم و گفتم:
-قدیم؟مگه قدیم ما با هم دوست بودیم؟با دلخوری گفت:
-من بازم ازت معذرت می خوام.
خندیدم و گفتم:
-خیل خب....نمی خواد انقدر معذرت خواهی کنی...بهتره راجع به چیز دیگه ای صحبت کنیم.
-علاقه شاهین به تو...وای دختر اصلا باورم نمی شه!همون کل کلا کار خودش رو کرد،من می دونستم با تو خیلی حال می کنه!
راستش منم اصلا رفتار رمینا باورم نمی شد.بی خیال گفتم:
-مشخص بود که برای تو اصلا باور کردنی نیست.قرار بود منم کاری کنم که تو باورت بشه!
هیجان زده گفت:
-اگه ازت خواستگاری کرد چی جوابشو می دی؟
خندیدم وگفتم:
-اوووه!کی می ره این همه راهو؟
و دوباره خندیدم.رمینا بی حوصله گفت:
-حالا ببین من کی بهت گفتم.
-خیل خب بسه...بریم که حداقل به کلاس بعدی برسیم.
به ساعتم نگاه کردم.هین بلندی کردم و گفتم:
-وای دیدی چی شد؟کلاس بعدی شروع شد!
حسابمون رو با عجله روی میز گذاشتیم و خودمون رو سریع به کلاس رسوندیم.تقه ای به در زدم و جلوتر از رمینا وارد کلاس شدم.همیشه متنفر بودم که دست این بچه سوسول که مثلا استاد بود سوژه بدم.با دیدن من و رمینا گفت:
-این چه وقت کلاس اومدنه؟
رمینا که داشت از ترس زهر ترک می شد و سرش رو پایین انداخته بود،اما من محکم گفتم:
--توی ترافیک گیر کرده بودیم.
شایان باز تیکه انداخت:
-آره استاد،ترافیک تهران از این به بعد قرار داد بسته که دو ساعته مردم رو الاف کنه!
همه زدند زیر خنده،کاملا منظورش رو فهمیدم«خب به تو چه که ما ساعت پیش رو اومدیم یا نه؟ایکبیری!»استاد اما به حرفش توجهی نکرد و خیلی خونسرد طول کلاس رو قدم و روبه روی ما ایستاد،با اعتماد به نفس کامل گفت:
-تاخیر همیشگی بخشودنی نیست!
با تعجب نگاهش کردیم.منظورش رو فهمیدم و گفتم:
-فکر کنم ما رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید!ما دفعه اولمونه که تاخیر داریم...می شه بشینیم؟
کاملا عصبانیت از اینکه ضایع شده از حرکاتش مشخص بود.یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
--بفرمایید!

قسمت دوازدهم
بعد از کلاس شایان جلوی کلاس رفت،صداش رو صاف کرد و گفت:
-حضار گرامی...سکوت اختیار کنید..
دوستاش خندیدند.ادامه داد:
-امشب خونه بنده شب مشاعرست...
بی اختیار زدم زیر خنده!همه با تعجب من رو نگاه کردند.با خجالت سرم رو پایین انداختم.شایان حرصش گرفت و گفت:
-می شه بگید کجای حرف من خنده دار بود؟
جواب قانع کننده ای نداشتم،برای همین با حاضرجوابی گفتم:
--نه متاسفانه!
همه به حرفای ما دو تا می خندیدند.شایان ادامه داد و گفت:
-هیچی دیگه امشب شب مشاعرست،گفتم هر کس اهل شعره بیاد،حال می ده!
یاشار بلند شد و گفت:
-از الآن من هستم!
مریم هم بلند شد و با لحن بامزه ای گفت:
-شما که بدون من جایی نمی ری!....پس منم هستم!
سارا رو به من گفت:
-چی کار می کنی؟
بی حوصله گفتم:
-حوصله داری؟نه که خیلی شعر یاد دارم؟
اما سارا با سماجت گفت:
-اگه بقیه بچه هام اومدن بریم دیگه!
همون جا شاهین هم اعلام آمادگی کرد.از دخترا هم چندتاشون از جمله رمینا اعلام آمادگی کردند.سارا هم با سماجت سعی داشت من رو راضی کنه!گفتم بهش sms می زنم و خبر می دم،بعدازظهر این خبر رو به مامان دادم.مخالفتی نداشت،فقط گفت:
-به نظرت بهتر نیست با نوید بری؟
مخالفتی نشون ندادم.اتفاقا بهتر بود که نوید هم باشه!به سارا sms زدم و موافقتم رو اعلام کردم.با نوید دنبال سارا و به آدرسی که شایان داده بود رفتیم.یک خونه ویلایی بی نهایت زیبا!دم در پر از ماشین بود.خندم گرفت از اینکه اینهمه آدم اومدن فقط مشاعره کنن!شایان از ما استقبال گرمی کرد و در آخر طاقت نیاورد و طعنش رو زد:
-نگار خانوم!از اینورا؟خندتون نمی گیره؟
و بعد با صدای بلند خندید.چیزی نگفتم.خودش با لحن پوزش خواهانه ی گفت:
-شرمنده...شوخی کردم،ناراحت نشین!خوش اومدین!بفرمایید.
با پدر و مادرش هم آشنا شدیم،اما چون همه جوون بودن اونا با ما زیاد کار نداشتن!چندتا از فامیلای شایانینا هم بودن که ما رو به هم معرفی کرد.ساعت اول به شوخی و خنده و پذیرایی گذشت،بعد شایان با صدای بلند گفت:
-خب اهل شعراش بیان وسط.!
یک پسره که از فامیلای شایان بود با صدای بلند خندید و با لودگی گفت:
-آره!اهل شعراش بیان وسط...قرش بدن...آهان ...اون عقبیا...؟چرا نشستین؟
همه با صدای بلند خندیدند که دوباره خودش گفت:
-آخه شایان جان برادر من!این چه طرز دعوت کردنه؟مگه می خوان قر بدن؟بی خیال خودم با بیتی شروع می کنم:ای دل بکوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
چون کان حکم در کف و کوئی نمی زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی کنی...
خب برین ببینم چی کار می کنید و در کمال تعجب نوید شروع کرد و گفت:
-ایوله حافظ:یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیاری
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
یک دختره بعد از نوید سریع گفت:
--تریپ حافظ برمی دارین؟تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک برام تازیانه توست
چه جای من که بلغزدسپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
ناگهان یاد شعر مورد علاقم از فریدون مشیری افتادم و بدون معطلی گفتم:
-تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا همین جا خوندم و ادامه ندادم!یکی از پسرا گفت:
-خسته نباشی.!
و همه خندیدند«من حالتو می گیرم،تو صبر کن»باز تو ذهنم داشتم نقشه می کشیدم که خودش جور شد،بعد از من سریع خوند:
-نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
نه در خورشید نور زندگانی....
حرفش رو قعط کردم و گفتم:
-خسته نباشی،امید مبهمی را کرده دنبال رو جا انداختی...
همه خندیدند.شاهین خندید و موذیانه گفت:
-چیزی که عوض داره گله نداره!
سارا به پهلوم زد و گفت:
-تو شعر یاد نداشتی دیگه نه؟
خندیدم و گفتم:
-نخیر کار خداست که اون شعری رو بخونه که من حفظم،اون شعر مال فریدون مشیری بود و من دوستش دارم.
تا دو ساعت فقط مشاعره کردن تا اینکه تصمیم گرفتن ساعت آخر شب رو با صحبت بگذرونن.!دخترا شروع به صحبت با همدیگه کردن.شایان به طرف ما اومد و دست نوید رو گرفت و گفت:
--دخترا با دخترا...پسرا با پسرا....آقا نوید چرا نشستی؟پاشو آشنا بشیم با هم!
و به این صورت نوید رو از جاش بلند کرد.من و سارا هم به طرف بقیه رفتیم و شروع به صحبت کردیم.رمینا علناً نامزدیش رو اعلام کرد.همه بهش تبریک گفتند.سارا یواش و با تعجب در گوشم گفت:
-داره ازدواج می کنه؟پس اون اداهایی که واسه تو در می آورد چی بود؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی !کشک بود!
خندیدیم.شب خیلی خوبی بود،فقط یک چیزی که من رو نگران می کرد دوستی نوید با شاهین بود. ازاون شب نوید با شاهین تماسهای تلفنی داشتند و بعضی اوقات هم با هم بیرون می رفتند.خیلی از شاهین تعریف می کرد.بابا که کنجکاو شده بود شاهین رو ببینه،یک شب به نوید گفت:
-خب...حالا که انقدر ازش تعریف می کنی چرا یک شب برای شام دعوتشون نمی کنی؟
نوید گفت:
-اتفاقا فکر خوبیه!شاید این کار رو کردم.
اما من معترض گفتم:
-اِاِاِاِ؟یعنی چی خوبه؟نمی خواد دعوتش کنی!
نوید گفت:
-حالا این به تو چه ربطی داره؟
با حرص گفتم:
-مثلا این پسره هم کلاسیه منه!من خوشم نمیاد!
مامان با لحنی آروم گفت:
-باشه...حالا شما دو تا دوباره شروع نکنید!نگار جون،دخترم این کجاش عیب داره؟هم کلاسی تو و دوست نوید!ما اون رو به عنوان دوست نوید دعوت می کنیم نه به عنوان هم کلاسیئه تو!
-حالا همچین می گید دوست نوید که هر کی ندونه فکر می کنه دوست چندین و چندسالشه!خوبه یک ماهه با هم آشنا شدن!بالاخره چه بخوایم،چه نخوایم اون هم کلاسی منه!
نوید با عصبانیت گفت:
-به کوری چشم تو هم که شده دعوتش می کنم!اونم با خونوادش.
بابا با صدای بلندی خندید و گفت:
--بسه...این چه طرز حرف زدنه؟!اتفاقا نوید باید یا خونوادشون دعوتش کنی!
با عصبانیت که به نظر خودم بیخود بود گفتم:
-دعوتش کنید....ولی از اونجایی که به عنوان دوست نویده پس هم کلاسی ای هم نداره!
در اتاقم رو محکم بستم و روی تختم دراز کشیدم«اه...دختره ی روانی...این چه طرز برخورده؟خب به تو چه که دعوتش می کنه یا نه؟فقط دوست داری شر به پا کنی!»تقه ای به در خورد و مامان وارد شد.با لبخندی آروم رو صندلی جلوی تختم نشست و گفت:
-می شه حالا توضیح بدی؟
منم سعی کردم لحنم آروم باشه،پرسیدم:
-چی رو؟
-این رفتارات رو!
-شما من رو درک نمی کنید.وقتی حرفهای من رو نمی فهمید،بهتره باهاتون حرف نزد.
-یواش ...یواش...تو می خوای حرفاتو با داد و بیداد به بقیه بفهمونی؟تو الان فقط فریاد زدی!اما الان می خوام حرفاتو یا نه حرفای منطقیتو بشنوم!
جوابی منطقی نداشتم.در حقیقت من بیخودی شلوغش کرده بودم.گفتم:
-من حرفی ندارم!
مامان کلافه گفت:
-نگار!من اومدم باهات حرف بزنم!من دلیل می خوام!
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-من همین جوری گفتم!یعنی دوست ندارم با همکلاسیم یا نه همکلاسی پسرم رابطه خونوادگی داشته باشیم،همین!
-چرا؟
کلافه گفتم:
-بی خیال شو مامان !دعوتش کنید!به من مربوط نیست!
مامان نارحت گفت:
-هیچ وقت اون چیزی رو که تو دلت می گذره رو نمی گی!
و با ناراحتی بلند شد و اتاقم رو ترک کرد.از اینکه مامان رو ناراحت کرده بودم پشیمون بودم.اصلا دلیل این احساسات مسخره رو نمی فهمیدم.صدایی در درونم من رو مسخره می کرد و به باد انتقاد گرفته بود.سرم رو تو دستام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم.رو تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم.اما دقیقه ای طول نکشید که دوباره تقه ای به در خورد.پشتم رو به در کرد و گفتم:
-می خوام تنها باشم!
صدای سارا بود که گفت:
-بی ادب آدم پشتش رو به مهمون می کنه و می گه می خوام تنها باشم؟
به تعجب برگشتم و خوش حال گفتم:
-تو کی اومدی؟
لبه تختم نشست و گفت:
-همین الان...اتفاقی افتاده؟
بی حوصله سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اتفاق خاصی که نیفتاده...
حرفم رو ادامه ندادم.با چشمانی منتظر به من زل زده بود.گفتم:
-از اون شب مشاعره به بعد نوید با شاهین دوست شده!حالا می خواد کشیده شه به روابط خونوادگی!
با تعجب گفت:
-خب الان این مشکلش چیه؟
کلافه گفتم:
-اه...چه خنگی!من نمی خوام این طوری بشه!فهمیدی؟
خندید و گفت:
-اولاً اینکه حالا چرا با من دعوا می کنی؟دوماً اینکه تو با اون چی کار داری؟
-بخوام نخوام کار پیش میاد!
-نگار بچه بازی درنیار!اتفاقاً الان مامانت به من سفارش کرد ببینم تو چه مرگته!باز لوس بازی در آوردی؟
با شرمندگی گفتم:
-باور کن اون رفتارام دست خودم نبود!
دودل بودم از قضیه علاقه خودم به سارا چیزی بگم یا نه،اما دوست داشتم با کسی درددل کنم.سارا بهترین گزینه برای درددل بود.گفت:
-اصلاً تو چته؟چند وقته اون نگار قدیمی نیستی!یعنی دیگه اون طوری با حوصله و اهل شوخی و کل کل نیستی.چته؟به من نمی گی؟
تردید رو گذاشتن کنار و گفتم:
-چرا!اتفاقاً می خواستم با تو صحبت کنم...می دونی سارا...من....منِ دیوونه احساس می کنم به سهیل علاقه مند شدم!
با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم کرد،از آخر با لبخندی موذیانه گفت:
-بله...چرا مسخره کنم؟عاشق خوب کسی هم شدی کلک،البته منکه ندیدمش از تعریفایی که تو کردی دارم می گم.خب نگار خانوم...یادمه یه روزی یک کسی به من گفت من عاشق هر کسی نمی شم اما بعد از یک ماه عاشق شد.
بالش رو به سمتش پرتاب کردم،تو هوا گرفتش و خندید.با عصبانیت مصنوعی گفتم:
-زهرمار...سهیل هر کسی نیست،با اون که دیگه آشانییم.
جدی گفت:
-نمی دونم...به نظرت اون چی؟اونم به تو علاقه داره؟
به یاد رفتارای بی تفاوت سهیل افتادم.غمگین گفتم:
-نه!اون رفتاراش خیلی بی تفاوت و مثل بقیست!
-خب خنگه خدا!مگه رفتارای تو با اون تغییر کرده؟می خوای جلوی همه به تو ابراز علاقه کنه؟مخصوصا این پسره که دیگه چندسال خارج و غرق در آزادی زندگی کرده و می دونه چی کار کنه!
گیج شده بودم.از طرفی سارا هم راست می گفت.خب رفتارهای منم با سهیل تغییر نکرده بود،فقط در درون خودم خبرایی بود.گفتم:
-نمی دونم...نه خب رفتارای منم هیچ تغییری نکرده و نمی خوام هم بکنه!یعنی نمی خوام از علاقم چیزی بفهمه!
با تعجب گفت:
-که چی بشه؟
-نکنه انتظار داری بهش بگم من به تو علاقه دارم؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-نه این طوری که دیوونه!بالاخره یک جوری بفهمونی!
اصلاًدر حد خودم نمی دیدم که بخوام با رفتارام جلب توجه کنم و مطمئناً همچین کاری رو نخواهم کرد.رو به سارا گفت:
-تو که من رو می شناسی،اصلاً امکان نداره!یا خودش پا پیش بذاره یا هم که هیچی!
با تعجب گفت:
-دیوونه ای دیگه!اومدیم و اونم از تو مغرورتر بود و با اینکه به تو علاقه داره پا پیش نذاره!...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-پس این نهایت خورخواهیش رو نشون می ده که از وظیفه خودش که پسره شونه خالی کنه!
تقه ای به در خورد و متقاعبش مامان با سینی چای و شیرینی وارد شد.سارا بلند شد و گفت:
-چرا زحمت کشیدین نوشین جون؟دست شما درد نکنه،خیلی ممنون.
سینی رو روی میز کامپیوترم گذاشت و با لبخند گفت:
-خواهش می کنم عزیزم...بالاخره فهمیدی این دختر ما دردش چیه؟
سرم رو پایین انداختم.از مامان خجالت می کشیدم.سارا یک نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
-نگران نباشید!نگار چیزیش نبود فقط به خاطر این بود که چند روز پیش من رو ناراحت کرده بود،حالا خانوم به جای اینکه زنگ بزنه و عذرخواهی کنه بنده باید بیام پیشش منت کشی.
خندیدیم.مامان با خنده و رو به من گفت:
-امان از دست شما!

قسمت سيزدهم
و با خنده اتاق رو ترک کرد.سارا رو به من گفت:
-خیلی بی لیاقتی...چطور دلت میاد انقدر مامانت رو اذیت کنی؟
-اِ!!حالا تو هم گیر دادی ها!
خندید.با اومدن سارا روحیه خیلی تغییر کرد.بعد از رفتنش به حرفاش فکر کردم.به اینکه دیگه در مورد شاهین و اومدنش به خونمون مخالفت نشون ندم تا خونوادم شک نکنن.تصمیم گرفتم خیلی عادی رفتار کنم.
شبی که قرار بود شاهین به خونوادش بیاد رسیدقبلش چقدر مامان بیچاره با من صحبت کرده بود که مثلاً از خر شیطون بیام پایین و برای استقبال از مهمونا بیرون برم.یک شلوارلی به رنگ آبی پررنگ با یک بلوز خاکستری پوشیدم و موهام رو هم ساده از بالا بستم،در حقیقت اصلاً به ظاهرم اهمیت نمی دادم.صدای زنگ در بلند شد،نوید برای باز کردن رفت.اول مامان و باباش وارد شدن و بعد شاهین و یک پسر جوون دیگه که حدس زدم برادرش باشه! با مادر شاهین که زنی میانسال و تقریبا جوانی بود و چهره زیبا و جذابی داشت روبوسی کردم و با بقیه دست دادم.مامان مهمونا رو به پذیرایی راهنمایی کرد و به لیلا جون گفت شربت بیاره!کنار مامان نشستم و فرصت مناسبی پیدا کردم تا برادر شاهین که بعد متوجه شدم اسمش شروینه رو دید بزنم.قیافه خوبی داشت و خوش تیپ بود اما به نظرم به شاهین نمی رسید.بابا و آقای امیدی شروع به صحبت کردن و نوید و شاهین و شروین هم با هم.مامان و خانوم امیدی هم با هم حرف می زدند و فقط من موندم که هم صحبتی نداشتم.خانوم امیدی فهمید که من تنهام و رو به من گفت:
-نگار جون،عزیزم چرا نمی یای پیش ما؟ظاهراً هم صحبتی نداری!
مامان هم با نگاهش ازم خواست پیش اونا برم.کنار مادر شاهین نشستم.با لبخند به من نگاه کرد و با مهربانی گفت:
-خب عزیزم!خوش حالم که با هم کلاسی پسرم آشنا شدم!من سیمام،می تونی به اسم صدام کنی!
به نظر زن مهربون و خونگرمی میومد.با لبخند گفتم:
-خیلی ممنون!منم از آشناییتون خوش وقتم،سیما خانوم!
و به این ترتیب سرصحبت با اونها رو باز کردم.فقط یک چیزی رو که کاملاًاز حرفاش متوجه شدم این بود که در لابه لای تمام حرفا ش می گفت می خواد برای شاهین زن بگیره.خوش بختانه مامان سوالاتی رو که در ذهن من ایجاد شده بود رو پرسید:
-سیما خانوم،مگه آقا شروین بزرگتر نیست؟چرا اول برای ایشون زن نمی گیرید؟
سیما خانوم انگار که تازه یک چیزی یادش اومده بود خنده ای کوتاه کرد و گفت:
-وای،شرمنده اصلاً یادم رفت بگم!شروین نامزد داره اما نامزدش سحر جون نیویورکه،شروین هم داره کاراش رو اینجا می کنه تا بره اونجا...البته خب خیلی چیزا رو نگفتم،تروخدا نگید چقدر پرحرفم!
و خندید.مامان سریع گفت:
-نه بابا...این حرفا چیه؟این طوری باعث آشنایی بیشتر می شه!خوش حال می شیم اگه خودتون مایلید تعریف کنید ما هم بشنویم!
لبخندی زد و گفت:
-ممنونم....راستش شاهین و شروین توی نیویورک به دنیا اومدن،برای همین هردوشون قصد دارن بعد از ازدواج به نیویورک برن!می بینید تروخدا؟می خوان من و پدرش رو سر پیری تنها بزارن!البته شاهین خیلی پسر مغرور و لجبازیه!می گه می خواد درسش رو ول کنه و بره اونجا و رشته مورد علاقش رو بخونه!حالا رشته مورد علاقش بگید چیه!پزشکی!برای همین می خوام زودتر براش زن بگیرم تا حداقل سروسامون بگیره و دست زنش رو بگیره و با خیال راحت بره!
بدجور به فکر فرو رفتم.اصلا فکرش رو نمی کردم شاهین همچین خونواده ای داشته باشه!دوباره مامان سوال من رو پرسید.انگار از دل من خبر داشت:
-اما آقا شاهین سنش برای ازدواج به نظر شما کم نیست؟
سیما خنده ای کوتاه و آروم کرد و گفت:
-گفتم که خیلی چیزا رو نگفتم!زاستش شاهین سال اول کنکور رشته تجربی رو شرکت کرد و می خواست دانشگاهِ سراسری بخونه اما سال اول قبول نشد!گفت آزاد هم شرکت نمی کنه و می ره سربازی!من و پدرش هر کاری کردیم پشیمونش کنیم نتونستیم و از پسش بر نیومدیم.خلاصه اینکه شاهین تا سن 21 سالگیش سربازی بود.نمی دونهم چی شده بود که انقدر از درس زده شده بود و نشست یک سال رو خیای الکی برای کنکور ریاضی خوند و مطمئنا هم قبول نمی شد،با اون درسی که اون خوند من از اولش هم می دونستم قبول نمی شه.تا سن 23 سالگی هنوز دانشگاه نرفته بود.من و پدرش خیلی باهاش صحبت کردیم و قول داد که برای سال بعد جدی بخونه.که دیگه اینیه که می بینید.داره می شه 25 ساله اما هنوز یک مدرک نداره و الآنم که می گه می خواد بره رشته مورد علاقش رو بخونه!
حوصلم از این همه پرحرفی سررفته بود.اما مثل اينكه مامان هم بدش نيومده بود.پرسيد:
-تا زماني كه بخواد پزشكي بخونه چه طوري مي خواد خرجش رو دربياره؟
مشخص بود سيما خانوم هم از اينكه يك نفر به حرفاش گوش مي ده خش حال بود،با آب و تاب شروع كرد:
-راستش پدرش اونجا يك كارخونه داره و برادرش كه اونجا زندگي مي كنه اون رو مي گردونه و الان پير شده و بعد از ،از دست دادن خونوادش در سانحه تصادف تصميم داشته برگرده ايران اما به خاطر كارخونه نمي تونسته،نصف اين كارخونه مال محمده كه به طور مساوي بين شااهين و شروين تقسيمش كرده و تمام و كمال سپرده دست دوتا پسراش!حالا مي خوان هر چه زودتر برن اونجا تا كارخونه رو بگردونن!دنبال بهانه اي بودم كه ليلا خانوم به دادم رسيد:
-خانوم...شام آمادهست و روي ميز چيدم.
سريع عذرخواهي كردم و به بهانه ي اينكه برم و ببينم چيزي كم و كسري نداره اونجا رو ترك كردم.به نظرم مادر شاهين زن فخرفروش و پرافاده اي اومد كه هر لحظه منتظر فرصتي بود تا از خونوادش و ملك و اموالش تعريف كنه.«خب ما هم داريم...مثلاً خوب بود همون جا مامان هم مي گفت عليرضا يك كارخونه سنگ توي اصفهان و يك شركت راه و ساختمان هم همينجا داره كه خودش به شركت رسيدگي مي كنه و اون يكي رو دوست ديرينه اش مي گردونه؟...يا نه بايد مي گفت خونه ما چقدر مي ارزه و چند متره و مثلاًوسائل عتيقه اي كه در اطراف خونه چيده بوديم چقدر مي ارزه!»اعصابم از اين همه تعريف و تمجيد از خودشون بهم ريخته بود.يك نگاه سرسري به ميز شام انداختم،به نظرم همه چيز آماده بود.بقيه رو به ميز شام دعوت كردم.
سرميز نويد مدام مزه مي پروند و باعث خنده بقيه مي شد اما من ديگه مثل هميشه همراهيش نكردم.بعد از شام يك ساعت نشستن و بعد خونمون رو ترك كردند.نوبت نظر دادن رسيده بود.بابا اول از همه گفت:
-خونواده بسيار محترمي بودند.به نظر من داشتن رابطه با اونها خالي از لطف نيست!
مامان هم براي تصديق حرفهاي بابا گفت:
-آره سيما خانوم هم زن خونگرم و خوبي بود.
با اعتراض گفتم:
-آخه كجاش زن خوبي بود؟از اول كه نشست تا آخرش فقط از خونوادش تعريف كرد...اه...حال من رو كه بهم زد،انقدر از اين پسره ي ايكبيري تعريف كرد كه ديگه داشت حالم به هم مي خورد.
بابا با لحني محكم و سرزنش بار گفت:
-اين چه طرز حرف زدنه؟نمي توني درست حرف بزني؟من نمي دونم تو چه دشمني با اين پسره بيچاره داري اما هر چي كه هست به نظر من حرف نداشتن!
نويد با لحن مسخره اي گفت:
-اين خودش فكر كرده از دماغ فيل افتاده!
با دلخوري به اتاقم رفتم.
امتحانات پايان ترم رو هم با موفقيت پشت سر گذاشتم.اصلاًتصميم نداشتم ترم تابستوني بردارم،فقط دوست داشتم استراحت كنم.برنامه هاي زيادي براي تابستونم داشتم كه يكيش تدريس نقاشي در كلاسهاي آموزشي دوست سهيل بود.وقتي فهميد به نقاشي علاقه بيش از حدي دارم و توانايي تدريس رو هم دارم با دوستش صحبت كرد كه من رو اونجا استخدام كنه.حقوقش مقدار ناچيزي بود اما من به پولش اهميتي نمي دادم.كلاس ها روزاي دوشنبه و چهارشنبه ساعت هفت بعد از ظهر تا هشت و نيم بود،به نظرم اين بخش از بهترين برنامه هاي تابستونم بود.


منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اولين جلسه امروز بعدازظهر بود.سهيل گفت روز اول خودش من رو مي بره تا با محيط اونجا آشنا بشم و من رو به دوستش معرفي كنه!با وسواس لباس پوشيدم.شلوار جين و يك مانتوي سفيد و كوتاه،به همراه روسري كوچيك آبي.آرايش ملايمي هم كردم.صداي زنگ در بلند شد.حدس زدم بايد سهيل باشه!كيفم رو با عجله برداشتم و از اتاقم بيرون رفتم.مامان با صداي بلند من رو صدا زد و گفت:
-نگار!زودباش سهيل اومده.
با عجله از پله ها پايين رفتم.سهيل روبه روي در خونه ايستاده و به ماشينش تكيه داده بود.يك شلوار جين با تي شرت خاكستري پوشيده بود كه به نظر من بي نهايت بهش ميومد.سلام كرد و سوار ماشين شديم.با لحن پوزش خواهانه اي گفتم:
-ببخشيد كه بهت زحمت دادم.
بدون اينكه نگاهم كنه گفت:
-خودت كه مي دوني از تعارف بدم مياد.
از جوابش جا خوردم«معلومه ديگه وقتي اينهمه سال اونجا زندگي كنه طرز آداب معاشرت ايراني ها رو فراموش مي كنه...پررو به جاي اينكه بگه خواهش مي كنم،زحمتي نيست مثل ماست مي گه از تعارف خوشم نمياد،به درك كه خوشت نمياد!»
حرفي نزدم و از پنجره كنار خودم مشغول تماشاي اطراف شدم!مثل اينكه خودش از اين سكوت خسته شده بود گفت:
-خب...چه احساسي داري؟
همونجا پشت چراغ قرمز ماشين رو نگه داشت.يك ابروم رو بالا انداختم و در حالي كه به روبه رو نگاه مي كردم گفتم:
-خب...احساس خوبيه.من عاشق اين حرفه ام.!
-حرفه ي تدريس يا نقاشي؟
نگاهي گذرا بهش كردم و دوباره در حالي كه به روبه رو نگاه مي كردم گفتم:
-راستش تدريس رو خيلي دوست ندارم مخصوصاً تدريس به بچه ها،اما عاشق نقاشي ام،اونم با رنگ روغن.
انگار كه هردومون مسابقه گذاشته بوديم تا ركورد نگاه نكردن به هم رو بشكونيم.اونم بدون اينكه نگاهم كنه گفت:
-چرا؟مگه به بچه ها علاقه نداري؟
-نمي شه گفت علاقه ندارم،حوصله تدريس به بچه ها رو ندارم.
-جالبه!
و باز سكوت بينمون به وجود اومد.بعد از چند دقيقه جلوي يك در سفيد نگه داشت.گفت:
-همينه.پلاك 211 .پياده شو.
در باز بود و وارد شديم.يك حياط كوچيك كه سمت راست آن يك باغچه كوچيك و پر از گلهاي بنفشه بود.روبه رو يك در قهوه اي ديگه اي بود.وارد شديم.دختري جوان به قيافه اي معمولي پشت ميزي نشسته بود و در حال صحبت با موبايل بود.وقتي ما رو ديد سرش رو تكون داد و بعد از لحظاتي گوشي رو قطع كرد.گفت:
-بفرماييد.
سهيل مودبانه گفت:
-ما با آقاي افروز كار داريم تشريف دارن؟
از جاش بلند شد و با خوش رويي گفت:
-ببخشيد به جا نياوردم.آقاي رسولي بفرماييد.آقاي افروز منتظرتونن.
و ما رو به سمت اتاقي راهنمايي كرد.سهيل در زد و بعد من رو به داخل تعارف كرد.پسري جوون و نسبتا خوش قيافه پشت ميزي نشسته بود كه با ديدن ما بلند شد و گفت:
-سلام.خيلي خوش اومدين.
سلام كردم و روي صندلي روبه روي ميز كارش نشستم.اما سهيل جلو رفت و باهاش دست داد.دوست سهيل گفت:
-كجايي بي معرفت؟فكر كردي دكتر شدي خيلي از ما بالاتري كه ما رو تحويل نمي گيري؟
سهيل خنده بلندي كرد و گفت:
-اين حرفا چيه؟وقت نبود به جون تو!
و بعد از اندكي اضافه كرد:
-راستي ايشون خانوم نگار شادان هستن كه راجع بهشون باهات صحبت كردم...
و رو به من اضافه كرد:
-و ايشون هم كه سيامك افروز دوست بنده و همكار آينده شما!
سيامك سريع گفت:
-از آشنايي با شما خوش وقتم.
گفتم:
-منم همين طور.
سهيل روبه روي من روي صندلي نشست.سيامك شروع به توضيح در مورد كار و خيلي چيزهايي كه لازم بود بدونم كرد.شرايط همون طور بود كه مي خواستم.از آخر گفت:
-خب...نمي خوايد شاگرداتون رو ببينيد؟
و هم زمان بلند شد.من و سهيل به تبعيت بلند شديم.گفتم:
-البته!
به سمت يك اتاق تقريبا بزرگ رفتيم كه حدود ده تا دختر و پسر در حال نقاشي روي بوم بودند«منو باش فكر مي كردم همه بچه ان،الان كه من از همه بچه ترم!»با ورود ما همه نگاهها به سمت ما كشيده شد.سيامك با صداي بلند گفت:
-خب ...دوستان عزيز،چند لحظه از وقتتون رو در اختيار مابذارين لطفاً!
يك پسره مزه پروند:
-ما كه هميشه وقتمون مال شماست استاد!
بقيه هم به اين بي نمكيش خنديدند.با خودم گفتم بهتره اگه سر كلاس من مزه پروند حالش رو بگيرم.حوصله اينجور پسرا رو ندارم.سيامك بدون اينكه عصباني بشه ادامه داد:
-از اين به بعد كار تدريس به شما رو خانوم شادان زحمتش رو مي كشن!و به من اشاره كرد.يك دختره با اعتراض گفت:
-خودتون چرا درس نمي ديد استاد؟
از اين استاد استاد گفتنشون حرصم گرفته بود،حالا هر كي ندونه فكر مي كنه مثلاًمدرك پروفسوري داره،سيامك با صبوري پاسخ داد:
-متاسفانه من به دلايلي نمي تونم به تدريس ادامه بدم و فقط مسئوليت اداره اينجا رو بر عهده دارم و صبح ها به اينجا سر مي زنم.براي همين خانوم شادان مسئوليت تدريس رو بر عهده گرفتن.
يك دختر كه از همون اول به سهيل زل زده بود گفت:
-اين آقا قصد تدريس ندارن؟
دخترا همه خنديدند.از سبك بازيشون بدم اومده بود.سهيل اما هيچ حرفي نزد و خيلي جدي به اطراف نگاه مي كرد.سيامك گفت:
-نخير ايشون فقط همراه خانوم شادان اومدن!
دختره كه انگار مي خواست از همه چي سر در بياره خيلي ماهرانه گفت:
-آهان همسر خانوم شادان هستند؟
با عصبانيت به دختره ي زبون دراز نگاه كردم كه خيلي بي شرمانه به سهيل زل زده بود.خواستم حالش رو بگيرم براي همين سريع و قبل از اينكه سيامك چيزي بگه با لحني تند گفتم:
-نمي دونستم اينجا مامور ثبت احوالم دارين!خودتون رو به ما معرفي نمي كنين؟
پسرا ريز خنديدند.سهيل هم با دست جلوي دهانش رو گرفت تا خندش رو كسي نبينه!دختره كه تو ذوقش خورده بود خيلي وقيحانه گفت:
-استاد ايشون تا كي به ما تدريس مي كنن؟
سيامك هم جواب داد:
-تا هر وقت مايل باشن.
ديگه حسابي پوزش به خاك ماليده شده بود مثلاً مي خواست با طرف صحبت قرار دادن سيامك من رو كوچيك كنه!سرجاش نشست.از همون اول نگاههاي تنفر آميز به من مي كرد،لابد ناراحت بوده از اينكه اون رو جلوي همه ضايع كرده بودم.بهش توجهي نكردم.حالا جبهه شده بود بين پسرا و دخترا.يك پسره كه بهش مي خورد بيست و پنج يا بيست و شش ساله باشه با لحن بامزه اي گفت:
-ان اشالله كه از امروز تدريس رو شروع مي كنيد!
و با شيطنت به من نگاه كرد.سيامك زودتر از من جواب داد:
-نخير...امروز رو من در خدمتتون هستم از جلسه ديگه كه من نمي تونم بيام ايشون كارشون رو شروع مي كنن.
دوباره دختره پررو و سمج گفت:
-استاد خب چه كاري بود؟به نظرتون نيازي به اين معارفه بود؟
سيامك كه مشخص بود اعصابش از اين دختره ي زبون دراز خرد شده،با لحن تندي گفت:
-حتماً لازم بوده كه انجام شده!
«اه...يعني قراره من به اينا درس بدم؟منكه همين روز اول ديوونه مي شم!...نه...بهتره برم تو خط حالگيري...منكه خوب بلدم حالگيري كنم!»

قسمت چهاردهم
موذيانه يك ابروم رو بالا انداختم و به همراه سيامك و سهيل اتاق رو ترك كرديم.سيامك دوباره رشته كلام رو در دست گرفت و گفت:
-ببخشيد خانوم شادان بالاخره هر كلاسي از اين بچه ها داره...مشكلي نداره،خودشون كم كم باهاتون راه ميان!
گفتم:
-بله درست مي گيد...توي هر كلاسي از اين بچه ها پيدا مي شه!بالاخره يك نفر هم بايد به اينا آداب معاشرت ياد بده!
سهيل غش غش خنديد.وقتي خندش تموم شد دلش رو گرفت و گفت:
-فهميدم...تصميم داري بهشون آداب معاشرت ياد بدي پس؟موفق باشي!
سيامك هم ريز خنديد و با خجالت سرش رو پايين انداخت.خداحافظي كرديم و با سهيل اونجا رو ترك كرديم.اول راه رو هردو ساكت بوديم.از پنجره به بيرون زل زده بودم و غرق در افكار خودم:«خب دختره ديوونه...مي خواستي هواي دلت رو داشته باشي كه هرجا هرجا نره...يا حداقل طرف كسي مي رفت كه يكم با احساس باشه...ولي سهيل كه آدم بي احساسي نيست...خب ديگه گرگ بارون ديدست،مي دونه چي كار كنه!وقتي تا الان اينهمه دختراي مو بلوند و خوشگل ديده مگه توي مومشكي رو آدم حساب مي كنه؟»رشته افكارم رو پاره كرد:
-تو فكرى؟از بچه ها خوشت نيومد؟
«آه..من به چي فكر مي كنم اين به چي؟تنها چيزي كه تو فكر من نبود بچه ها و كلاس بود»براي اينكه دستم رو نشه خيلي طبيعي گفتم:
-اتفاقاً توي همين فكر بودم اما نه اينكه از بچه ها خوشم نيومده باشه، برعكس بچه هاي شاد و باحالي بودند و فقط يك مشكلي كه هست احساس كردم كم سن ترينشون خودم باشم!
با صداي بلند خنديد.از خندش بيشتر حرصم گرفت.«عوضي...هر وقت من حرف مي زنم مي زنه زير خنده،يعني انقدر حرفام براش خنده داره؟»با دلخوري به روبه رو خيره شدم.انگار خودش متوجه شد كه از راه دلجويي وارد شد:
-معذرت مي خوام...نمي خواستم ناراحتت كنم.اما برام جالب بود كه استادشون از همشون كوچيك تره!خب حق داشتن هرچي دلشون خواست بگن!
با عصبانيت به طرفش برگشتم و گفتم:
-حق داشتن؟اتفاقاً اين به نظرم كمال بي ادبيشون رو رسوند!
يك لحظه دستش رو از روي فرمون برداشت و به حالت تسليم بالا برد و گفت:
-باشه...من تسليمم!
دوباره فرمون رو دو دستي چسبيد.از رفتاراش خندم گرف.اما جلوي خودم رو گرفتم،دوباره سكوت بينمون به وجود آومد.«اه...از سكوت متنفرم....»آهنگي كه داشت پخش مي شد نظرم رو به خودش جلب كرد:
-شايد با مرگ من و تو عاشقي از دنيا بره
عروسك قصه من
سوختن من ساختنمه
تو اين قمار بي غروب بردن من باختنمه...
تعجب كردم از اينكه سهيل داريوش گوش مي كنه اصلاًبه تيپش نمي خورد.نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و پرسيدم:
-تو داريوش هم گوش مي كني؟
بدون اينكه نگاهم گفت:
-آره!چطور مگه؟
-هيچي !همينطوري پرسيدم!
-من از آهنگاي داريوش خيلي لذت مي برم...جوري بااحساس مي خونه كه انگار داره همشو براي دل خودش مي خونه!
«نه بابا...پس اين بچه سوسولم از احساسات يكم حاليشه!براوو...»جلوي در خونه پيادم كرد.تعارف كردم بياد داخل اما كار رو بهونه كرد و رفت.همه خونه بودند و مثل هميشه نويد در حال مزه پروندن بود.بلند سلام كردم و روي اولين مبل نشستم.بابا گفت:
-خب تعريف كن....چطور بود؟
همه قضايا و حتي حرفاي اون دختره رو هم تعريف كردم.فقط مي خنديدند.نويد دوباره مزه پروند:
-حواست باشه اينجا هم خودتو زود نشون ندي...اگرنه از تو هم پشيمون مي شن!
و به دنبالش غش غش خنديد.باحاضرجوابي گفتم:
-اتفاقاً مي خوام يك جلسه درميون كلاس آداب معاشرت براشون بذارم.مطمئنم بازدهي بالايي خواهد داشت.
خنديديم.بيش از اندازه خسته بودم و پس از خوردن شام خوابيدم.
* * *
«واي اصلاًحوصله مهموني ندارم،حالا چي كار كنم؟اگه نرم هم رمينا ناراحت مي شه!»مامان اومد توي اتاقم و تا من رو ديد كه آماده نيستم گفت:
-تو چرا آماده نشدي؟الان بايد اونجا باشي!
بي حوصله گفتم:
-اصلاًحوصله ندارم مامان!مي گم نرم،هان؟
-نري؟زشته نگار!نامزدي دوستته!بايد بري.برو اونجا روحيت هم مياد سر جاش.
-دوستم؟اصلاًازش خوشم نمياد.
-هر چي كه هست بايد بري...ببينم كدوم لباست رو مي خواي بپوشي؟
كلافه گفتم:
-سر همين موندم.اصلاً نمي دونم چي بپوشم!
به طرف كمد لباسام رفت و درش رو باز كرد،لباس ها رو يكي يكي كنار مي زد از آخر يكي از پيراهنام رو بيرون آورد و گفت:
-اين چطوره؟
يك پيراهن بدون آستين و سورمه اي تنگ و تا روي زانو هام بود.كمي فكر كردم و بي تفاوت گفتم:
-خوبه،همين رو مي پوشم.
-پس زودباش،زشته از اين دير تر بري!مي گن براي شام فقط رفتي....زودباش!
-باشه يك دوش بگيرم مي رم!
-ااااا!تو هنوز دوش نگرفتي؟



منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خنديدم و گفتم:
-دو دقيقه بيشتر طول نمي كشه!
موهام رو كمي حالت دادم«ايول...چه خوشگل شد،از اين به بعد به جاي اينكه ساده و لخت باشه حالتدارش مي كنم!»كمي آرايش هم كردم و راه افتادم.رمينا تا من رو ديدبا دلخوري به طرفم اومد و گفت:
-يكدفعه نميومدي ديگه!هميشه نفر آخر حاضر مي شي.
به قيافش نگاه كردم.يك پيراهن سفيد دكلته پوشيده بود كه قدش تا روي زانوهاش بود.لبخندي زدم و با شيطنت گفتم:
-حالا اينا رو ول كن....لباس از اين لختي تر نبود كه بپوشي؟
خنده ي بلندي كرد و گفت:
-ولش كن،وقتي كيانوش گير نمي ده چرا سخت گيري كنم؟حالا بدو برولباسات رو عوض كن!سارا از وقتي اومده سراغ تو رو مي گيره!
سارا رو توي جمعيت پيدا كردم كه كنار بچه ها نشسته بود.با صداي بلند سلام كردم و گفتم:
-مي دونم دلتون خيلي برام تنگ شده بود اما از اين زودتر نتوستم بيام!
همه خنديدند و چشمم به شاهين كه كنار ياشار نشسته بود افتاد.با لبخند نگاهم مي كرد«اي واي....يعني حرفم رو شنيد؟»سريع كنار سارا نشستم .گفت:
-باز تو شروع كردي به بلبل زبوني؟
با صداي بلند خنديدم.گفتم:
-چرا همه بچه هاي دانشگاه اينجا نشستن؟؟آدم معذب مي شه!
«جا قحطي بود كه همه دور هم دايره درست كردن؟اينهمه جا چرا نزديك همديگه نشستن؟»
-نگران نباش!هركس هم معذب بشه تو يكي كه معذب نمي شي!
مليكا به طرفمون اومد و گفت:
-واي نگار!داري دلبري مي كني ها!
و خنديد.نازي كردم و به شوخي گفتم:
-باز تو مي خواي داداشت رو به من قالب كني؟
يهو همه خنيديدن.با تعجب به بقيه نگاه مي كردم.سارا در حالي كه مي خنديد گفت:
-خاك تو سرت... تن صدات رو بيار پايين!همه شنيدن!
با خجالت سرم روپايين انداختم.رمينا با لبخند به طرفمون اومد:
-خب چطورين؟خوش مي گذره؟چيزي لازم ندارين؟
سريع گفتم:
-نخير چيزي كه لازم نداريم اما جنابعالي فكر كنم از يك چيزي خيلي مي ترسين!
همه گوشاشونو تيز كرده بودن كه ما چي مي گيم!براي همين گفتم:
-شما كاري جز گوش كردن به حرف مردم ندارين؟
صداي خنده بلند شد.اما از رو نرفتن و هيچ كس صحبتي نكرد،رمينا با بي قراري گفت:
-از چي مي ترسم؟
-از اينكه شوهرتون رو تور كنم!
همه اول با تعجب نگاهم كردن و بعد زدند زير خنده!رمينا با تعجب گفت:
-چي مي گي تو؟منظورت چيه؟
-اي بابا چرا انقدر مي خندين؟رمينا جون اصلاًشوهرت رو به من معرفي نكردي،من نبايد ببينم اون آدم بدبخت كه تو زنشي كيه؟
بقيه خنديدند و رمينا به حالت تهديد چشم و ابرو ش رو تكون داد و گفت:
-ِا!!خب يادم رفت،بيا بريم معرفيت كنم!
-من بيام كه با شوهرت آشنا بشم؟عجب رويي داري به خدا!من مثلاًمهمونم ها!
دوباره صداي خنده بلند شد.گفتم:
-اي بابا!اين بچه ها رو مي توني از اينجا ببري؟همينكه حرف مي زنم مي خندن!صداي آهنگ رو بلند كن ديگه!
رمينا با هيجان گفت:
-باشه بلند مي كنم به شرظي كه پاشي برقصي!
به صندلي تكيه دادم و گفتم:
-عمراً!
همونجا يك پسر جووني با لبخند به ما نزديك شد.رمينا با ديدنش گفت:
-بفرما نگار خانوم!ايشون هم نامزد بنده كيانوش !
بلند شدم و خيلي مودبانه باهاش دست دادم و گفتم:
-خيلي خوش وقتم!
-منم همين طور.خوش اومدين!
بچه ها همه براي رقص بلند شده بودن به جز من و سارا!پسرا هم كمي دورتر از ما نشسته بودن و حرف مي زدن!سارا رو به من گفت:
-تو چرا نمي ري برقصي؟
-تو چرا نمي ري برقصي؟
خنديد و گفت:
-سوال من رو از خودم نپرس!
-خب من حوصله ندارم!
سنگيني نگاهي رو روي خودم حس كردم.سرم رو بلند كردم و شاهين رو متوجه خودم ديدم!تا فهميد من متوجهش شدم نگاهش رو سريع دزديد«اه...عوضي چشم چرون نگاهت رو درويش كن والا بد مي بيني!»سارا هم متوجه نگاههاي شاهين شده بود كه با لحن موذيانه اي گفت:
-اوه....اوه...مثل اينكه بدجور گلوش گير كرده!خدايي اصلاً فكرشو نمي كردم!
داشتم نقشه اي كه توي ذهنم كشيده بودم رو مرور مي كردم،چشمام رو تنگ كردم و گفتم:
-حالا فكرشو بكن!
سارا خنديد و گفت:
-شرط مي بندم باز داري توي ذهن پليدت نقشه مي كشي!بگو چه نقشه اي داري؟
نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و غش غش خنديدم.گفتم:
-آره!اون دفعه اي مي خواستم نتيجه اذيت كردن دختر مردم رو بفهمه حالا هم نتيجه چشم چروني!
سارا سريع گفت:
-واي نگار تروخدا كاري نكن كه بعداً پشيمون بشي!اينجا ديگه كل كل نكن!
-نه عزيزم اصلاً قضيه كل كل نيست!واستا نگاه كن!
اما سارا با نگراني گفت:
-نگار ترو خدا ولش كن!اگه قرار باشه هر كي چشم چروني مي كنه رو حالش رو بگيريم كه مردي رو زمين باقي نمي مونه!
خنديد م و گفتم:
-منكه از خدامه!خدا از دهنت بشنوه!
شام به صورت سلف سرويس صرف مي شد.نگاهم هرجا كه شاهين مي رفت كشيده مي شد!از آخر بهترين موقعيت برام جور شد.با خونسردي به طرف ميز شام رفتم و مقداري غذا براي خودم برداشتم و شاهين رو با چشم دنبال كردم.براي اينكه غذا برداره بايد از كنار من مي گذشت،خيلي طبيعي براش زير لنگي انداختم،در يك حركت ناگهاني با بشقاب توي دستش با كله افتاد زمين!براي اينكه طبيعيش كنم خودم رو نگران نشون دادم،خم شدم و گفتم:
-واي من واقعا شرمندم!اصلاً متوجه نشدم!
حالا هر كي دور و برمون بود مي خنديد.بيچاره نمي دونم به خاطر خجالت بود يا عصبانيت كه صورتش سرخ شده بود.سارا رو ديدم كه دلش رو گرفته بود و ميخنديد.شاهين بلند شد ،لباساش رو تكون داد و گفت:
-اشكالي نداره فقط سعي كنيداز اين به بعد فاصله پاتون رو با بدنتون هماهنگ كنيد.
همه فقط مي خنديدند.«من رو ضايع مي كني؟چشم چروني بسِت نبود كه حالا بايد نتيجه ضايع كردن رو نشونت بدم؟» ديگه چيزي نگفتم اما به فكر نقشه دوم بودم.

قسمت پانزدهم
«اصلاً فكرش رو هم نمي كردم كه همه چيز انقدر زود رديف بشه و من هم نقشش رو بكشم»يك دختره ي قدكوتاه و چاق كه موهاش بيش از اندازه وز وزي و فر بود و آرايش زننده اي هم كرده بود با لبخند به طرفم اومد و گفت:
-ببخشيد،اينجا جاي كسي نيست؟
به سارا كه در حال صحبت با مليكا بود نگاه كردم و بعد گفتم:
-نه فعلاً ميتونيد بشينيد.
كنارم نشست.رو صورتش دقيق تر شدم.پوست پر از جوش و سبزه اي داشت كه با آرايش زياد سعي كرده بود كه مخفيشون كنه!صداي رمينا بلند شد كه خطاب به همه گفت:
-نوبتي هم باش نوبت رقص جووناست!البته يك دختر با يك پسر!
همهمه اي سالن رو پر كرد.كم كم همه بلند شدن،بعضي ها دوست ،بعضي ها زن و شوهر و بعضي ها هم با پيشنهادي از طرف پسر بلند مي شدن«البته فكر كنم اينا همه فاميلن كه انقدر راحت قبول مي كنن!حالا نگار موند و حوضش!»!صندلي ها كم كم خالي شد و فقط من و دختر كناريم و شاهين مونده بوديم.با چشم به دنبال سارا گشتم كه ديدم با يك پسره داره مي رقصه!«اي موذي!تو از كجا اين خوشگل رو پيدا كردي؟فكر كنم نقشم جور شد!»يك پسره قد بلند و خوش تيپ به طرفم اومد و با لبخند گفت:
-افتخار همراهي مي دين؟
نيم نگاهي به شاهين كردم كه با عصبانيت به اين منظره نگاه مي كرد.«آخ...ديدنيه وقتي ببينم شاهين داره با اين دختره مي رقصه!»لبخندي زدم و بلند شدم.تو دلم فقط مي خنديدم.قيافه شاهين از همه چي ديدني تر بود.با عصبانيت به اين منظره نگاه مي كرد«حالا صبر كن بقيش مونده!»از پسره عذرخواهي كردم و گفتم همين الان ميام«خب حالا جيم شدم برم عمليات رو انجام بدم!»رمينا رو بين جمعيت ديدم.دستش رو كشيدم و گفتم:
-شاهين رو مي بيني اونجا نشسته؟برو به زور بلندش كن با اون دختره ديگه برقصه!تا بلندش هم نكردي ولش نكن!
زد زير خنده و گفت:
-باشه حتماً!
با چشم اطراف رو پاييدم تا پسره من رو نبينه!يك گوشه كه به قسمت شاهين ديد داشته باشه قايم شدم!راضي نمي شد كه برقصه،اما از اونجايي كه رمينا كارش رو خوب بلده بلندش كرد.با اكراه بلند شد به وسط رفت.با صداي بلند مي خنديدم.صدايي من رو به خودم آورد:
-شما اينجايين؟
با ديدن همون پسره كه بهش قول رقص داده بودم جاخوردم،اما قافيه رو نباختم وگفتم:
-شرمنده،من پام درد مي كنه!نمي تونم برقصم!
لبخندي زد و گفت:
-ايرادي ندراه!راحت باشين!
و از من دور شد.دوباره نگاهم روبه سمت شاهين دوختم.«اي خدا....قيافشو نگاه كن!اخماتو باز كن،بيچاره دختره زهرترك مي شه!نگاه كن چه ذوقي داره مي كنه!واي دلم درد گرفت انقدر خنديدم.»رمينا با خنده به طرفم اومد و گفت:
-قضيه حال و حالگيريه ديگه!قيافه بدبختو ديدي؟حاضرم قسم بخورم تو دلش هر چي فحش ياد داشت نثار من كرد.
خنديدم و گفتم:
-ولي مي ارزيد!
اون شب با سارا كلي به اين صحنه ها خنديديم،اما هيچ وقت نگاه دلخور و غمگين شاهين رو فراموش نمي كنم.
******
«اي بابا اين تابستونم چقدر كسل كنندست...اگه تدريس به بچه ها رو نداشتم كه ديگه حتماً از بيكاري مي مردم.با دوست سهيل صحبت كردم كه دو ماه كلاس رو بذاره توي تير و شهريور كه من مردادنمي تونم برم،در كمال تعجب از پيشنهادم استقبال كرد و گفت كه خيلي از بچه ها هم اومدن و گفتن مرداد مي خوان برن مسافرت.قرار مسافرت به كيش رو با صحرا جون و دايي شهروز گذاشتيم،بقيه هم به خاطر كار و دانشگاه از اومدن سرباز زدند.«خدا مي دونه چقدر دعا كردم كه به جاي صحرا جونينا دايي شهرام بياد كه حداقل من با سهيل روبه رو نشم،اما انگار اصلاً صدام رو نشنيد!»
اولين جلسه اي بود كه مي خواستم سر كلاس برم.سعي كردم طوري لباس بپوشم كه نه عيب و نقصي داشته باشم و نه خيلي سوسولي و طبق مد روز باشه و در عين سادگي شيك باشه!يك مانتوي مشكي تا بالاي زانوهام و شلوار جين پوشيدم و مقنعه سرم كردم.آخرين نگاه رو تو آيينه به خودم انداختم و راه افتادم.با ورود من به كلاس همه پچ پچ ها قطع شد و سرها به طرف من چرخيد.لابد منتظر بودن من اول سلام كنم اما با كمال پررويي و بدون هيچ حرفي به طرف ميز و صندلي اي كه مطمئناً براي معلم گذاشته بودند رفتم،بالاخره يك پسره با شيطنت گفت:
-سلام عرض شد استاد!
پسرا ريز خنديدند.تصميم گرفتم از همون اول رفتار سگيم رو نشونشون بدم تا نتونن به خاطر پايين بودن سنم ازم سوءاستفاده كنند.خيلي خشك و رسمي گفتم:
-سلام!
و بعد از اندكي اضافه كردم:
-خب،يكي براي من از طرز تدريس استاد قبليتون توضيح بده،تا من آشنايي كافي رو براي شروع داشته باشم!
همون دختر زبون درازه كه دفعه پيش با من لج افتاده بود با لحن تحقير آميزي گفت:
-بالاخره هر استادي روش خاص خودش رو داره!ما فكر مي كرديم شما هم روش خودتون رو داريد.
لحظه اي سكوت شد.تو دلم فقط بهش فحش مي دادم.«آخه جوجه...من ده تاي تو رو حريفم،بعد حريف تو نمي شم؟»خيلي خونسرد و در حالي كه به طرفش مي رفتم گفتم:
-شك نكنيد كه من هم روش خاص خودم رو دارم...فقط مي خوام بدونم كه روش تدريس استاد قبلي چطور بوده تا با جو اين كلاس آشنا بشم!شما مي تونيد به درخواست من جوابي نديد،فقط ازتون خواهش دارم با دادن جواباي بيخودي جو كلاس رو بهم نزنيد!
پسرا با تحسين نگاهم مي كردند.«آخ...كيف كردم...ببين جوجه،سايز اين حرفا نيستي!»دختره ديگه چيزي نگفت.يكي از پسرا كه بهش بيست و چهاريا بيست و پنج ساله مي خورد و پسري جذاب هم بود گفت:
-اي بابا...حالا استاد از ما يك چيزي پرسيدن اينه جوابشون؟اين كه رسم ادب نيست...ببخشيد استاد من براتون توضيح مي دم...
و شروع به توضيح درباره ي نحوه تدريس سيامك كرد.بي نهايت از تدريس سيامك تعجب كردم!تصميم گرفتم من انقدر بهشون آسون نگيرم و يگ خرده سخت گيري كنم.پسره دوباره با شيطنت گفت:
-خب،راضي هستين؟
يك ابروم رو بالا انداختم و بدون توجه به حرف او گفتم:
--ممنون از توضيحتون!فقط يك چيز مي مونه...لطفاً تك تك بلند شيد و خودتون رو معرفي كنيد!
دوباره سريع همون پسره بلند شد و گفت:
-من بابك فرحزاد هستم و بيست و پنج سالمه!
با ادايي بامزه تعظيم كوتاهي كرد و دوباره سرجاش نشست.يك تي شرت سورميه اي كه روش مارك نايك داشت يا شلوار جين پوشيده بود.«پسر خوش تيپيه...ولي از اونايي كه فقط دلش مي خواد چاپلوسي كنه...نبايد بهش رو بدم!»بعد از اون همه خودشون رو معرفي كردن،به دختر زبون درازه كه رسيد با غيظ گفت:
-منم شبنم هستم و 22 سالمه!
«اي خدا...اينا كه همه از من بزرگترن...محض رضاي خدا يكيشون از من كوچيكتر نيست!يكي از پسرا كه داشت با قلم موش بازي مي كرد گفت:
-مي شه بدونيم شما چند سالتونه؟به نظر مياد كم سن باشيد!
به حرفش توجهي نكردم و گفتم:
-خب،بهتره از اين بيشتر وقت رو هدر نديم!...
و به طرف تك تكشون رفتم و به تابلوهاشون سر زدم و اشكالاتشون رو گرفتم.كنار تابلوي بابك كه رسيدم مكث كردم.صحنه غروب دريا بود و فقط موجهاي دريا مونده بود.به نظرم هيچ عيب و ايرادي نداشت.واقعاً ماهرانه كار شده بود.همين طور به تابلو زل زده بودم كه بابك گفت:
-قشنگه؟اگه عيب و ايرادي داره بگيد تا درستش كنم!
يك ابروم رو بالا انداختم وصادقانه گفتم:
-نه،عيب و ايرادي نداره!عاليه،ادامه بده!
با شيطنت گفت:
-خب خودتون اول كمك نمي كنيد؟يك راهنمايي كوچيك كه بكنيد!
جدي گفتم:
-خودتون بايد بكشيد!فقط در صورتي كه با مشكلي برخورد كرديد من در خدمتم!به نظر مياد نقاش خوبي باشيد.
گل از گلش شكفت.از كنارش گذشتم و دور كلاس چرخي زدم.همه مشغول بودند.به نظر مي اومد كه شبنم خراب كرده!كنارش ايستادم.توي كشيدن ابرها گند زده بود«نه!اصلاً از نقاشي اين يكي خوشم نيومد!»يك نگاه به من كرد اما غرورش اجازه نمي داد از من كمك بگيره.«اين ديگه كيه؟»گفتم:
-بده درستش كنم.
با اكراه قلم مو رو به من داد،اما از روي صندليش بلند نشد. به صندلي زل زدم تا خودش بفهمه،كه خوش بختانه فهميد و بلند شد.سرجاش نشستم و در مدت كوتاهي نقاشيش رو درست كردم.مشخص بود خوشش اومده اما حرفي نزد و هيچ تشكري هم نكرد.قلم مو رو به دستش دادم و از جاش بلند شدم.با نرمي گفتم:
-اگه بازم به مشكلي برخوردي من رو صدا كن!
احساس كردم برخورد بچه ها با من بهتر شده.فقط گاهي اوقات غرمي زدن كه توي درآوردن رنگ مناسب مشكل دارن اما من فقط يك راهنمايي كوچيك مي كردم،اما آقاي خالقي استاد نقاشي خودم هيچ وقت توي تركيب رنگها من رو كمك نمي كرد و فقط به گوشزد كردن تركيب رنگها در جلسه اول بسنده مي كرد.كلاس به زودي تموم شد،خداحافظي كردم و آخرين نفر از كلاس خارج شدم.مي خواستم كامل با اطراف آشنا بشم.بعد از خالي شدن كلاس يك چرخي توي آموزشگاه زدم و بعد از خانوم شايگان (منشي)خداحافظي كردم و بيرون اومدم.وقتي مي خواستم از خيابون رد بشم يك زانتياي سفيد دقيقا عين ماشين خودم جلوي پام ترمز زد.شيشش دودي بود و تا زماني كه شيشه رو پايين نكشيده بود چيزي نديدم.بابك بود،گفت:
-بفرماييد در خدمت باشيم استاد!
حدس زدم مخصوصاً رو كلمه استاد تاكيد كرد تا به من طعنه بزنه!«حتماًفهميده خيلي سنم ازش كمتره اينطوري مي خواد حالم رو بگيره!...برو بچه سوسول...من ده تاي تو رو رنگ مي كنم جاي طوطي مي فروشم!»با خونسردي گفتم:
-ممنون!من ماشينم اونور خيابونه!شما بفرماييد!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
يك ابروش رو بالا انداخت.از آخر زهرش رو ريخت و طعنش رو زد.با شيطنت و موذي گري گفت:
-ببخشيد،فكر نمي كردم رانندگي هم مي كنيد!
از حرص دندونام رو به هم فشار دادم تا جايي كه صداي قريچش رو شنيدم.«نه،مثل اينكه بايد يك حال اساسي از اين بچه سوسول بگيرم!»با حاضرجوابي گفتم:
-بهتر نبود زياد به اين مسائل فكر نمي كرديد؟مسائل مهمتري براي مشغول كردن ذهن به اونها هست!
درست زدم به هدف،خودم شاهد كنف شدنش بودم.«آخ گل كاشتي نگار!...خوبه...حالگيري امروزت هم جور شد....حالا مي توني با خيال راحت راهتو بكشي و بري!»بدون اينكه فرصت جواب دادن بهش بدم از خيابون گذشتم ووقتي سوار ماشينم شدم ديدمش كه منتظره ببينه سوار چه ماشيني مي شم!بي توجه به او راه افتادم!

قسمت شانزدهم
اواسط ماه تير بود كه سارا بهم زنگ زد و گفت با بچه هاي گروهمون قرار يك اردو رو گذاشتن.از شنيدن اين خبر بيش از اندازه خوش حال شدم.مثل بچه ها جيغ كوتاهي كشيدم و با ذوق زدگي گفتم:
-واي!دختر،خيلي خبر خوبي بود!دلم براي بچه ها تنگ شده بود.راستي كيا ميان؟
-خنگ خدا!دارم مي گم با بچه هاي گروه!بچه هاي گروه رو يادت رفته؟مريم،رمينا،ياشار،حمي د و شايان و شاهين.البيته مثل اينكه ياشار مي خواد دو تا از دوستاش رو هم بياره!فردا ساعت 7 صبح همه جلوي در خونه مريمينا قرار داريم!با خوش حالي گفتم:
-واي عاليه...راستي يك چيزي،احتمالاً نويد رو هم بيارم،بالاخره دم شاهين شده ديگه!من نگم شاهين بهش مي گه!
-آره خوبه نويدم بياد!
ياد يك چيزي افتادم كه به سارا بگم:
-راستي سارا يك چيزي مي خواستم بهت بگم...از زماني كه نويد با شاهين دوست شده و من تك و توك شاهين رو مي بينم رفتاراش خيلي تغيير كرده...چطوري بگم،اون قدري هم كه نشون مي ده مغرور نيست،اما تا دلت بخواد تيكه مي ندازه!
با صداي بلند خنديد و گفت:
-بله نمونش رو هم ديدم!خوبه همش به خودت تيكه مي ندازه!بچه تازه داره يخش باز مي شه!
دوتايي خنديديم.سارا دوباره گفت:
-حالا خدا كنه مامانش براي فردا نذارتش توي فريزر،تا يخش باز بشه!
ساعت شش و نيم بود كه با زنگ ساعت بيدار شدم.با عجله لباسام رو پوشيدم،يك مانتوي سبز كوتاه با شلوار جين و روسري كوچيك مشكي.با عجله كوله ام كه از شب قبل آماده كرده بودم رو برداشتم و به طرف اتاق نويد رفتم.ديدم تازه داره آماده مي شه.غر زدم:
-اي بابا!مگه زنگ ساعتت رو نذاشته بودي؟
خوابالود گفت:
-چرا!براي يك ربع به هفت گذاشته بودم.
با حرص گفتم:
-من اصلاً نبايد با تو جايي برم!ساعت هفت اونجا قرار داريم تازه تو ساعت يك ربع به هفت بيدار شدي...بدو ديگه!
-اي بابا انقدر غر نزن اومدم ديگه!
تو حياط منتظر نويد بودم كه بعد از كمي معطلي اومد.«چه خوش تيپ شده امروز»،يك تي شرت سفيد با شلوار جين پوشيده بود كه بيشتر هيكل عضلانيش رو نشون مي داد،همين طوري داشتم نگاهش مي كردم كه انگار خودش فهميد و گفت:
-اي بابا...خودم مي دونم خيلي خوش تيپم،بريم منتظرمونن!
-بابا اعتماد به نفس!
سوار ماشين نويد شديم و رفتيم.متاسفانه باز بدقولي كرده كرده بوديم و از همه ديرتر رسيده بوديم.بچه ها با ديدنمون شروع كردن به غر زدن.شاهين به طرفمون اومد و سلام كرد.يك كت خاكستري اسپرت و خنك با تي شرت سفيد پوشيده بود،با لحن شوخي گفت:
-خوب واميستادين خوب خوابتون رو بكنيد بعد بياين،آخه الان خسته اين!
نتونستم جلوي خندم و بگيرم و خنديدم.در ادامه حرفهاي شاهين گفتم:
-باز من يك درجه بهتر از نويدم.من شيش و نيم بيدار شدم اما اون يك ربع به هفت!
همه زدند زير خنده!شايان با حاضرجوابي هميشگيش گفت:
-به...پس بفرماييد شما افتضاحيد و نويد افتضاح تر!
دوباره همه خنديدند.سارا خودش ماشين آورده بود و دنبال رمينا هم رفته بود.تقريباً همه ماشين آورده بودند.حميد با لحن بامزه اي گفت:
-حالا مي شه لطف كنيد بگيد كجا مي خوايم بريم؟
ياشار گفت:
-يه جاي دنج مي شناسم مي برمتون اونجا تا كيف كنيد!پشت سر من بيايد.
حميد دوباره با لحن شوخ و بامزه اي گفت:
-ما رو ببين عقلمون رو داديم دست اين جوجه فوكولي!
باز همه خنديدند.ياشار در ميان خنده گفت:
-اه....مثل زنها غر مي زنه!بياين پشيمون نمي شين هيچ،قولم مي دم به پام بيفتين و التماسم كنيد كه بازم ما رو ببر!
شاهين در ادامه گفت:
-فوقش خوشمون هم اومد تو رو چي كار داريم؟خودمون ياد مي گيريم دوباره ميايم آيكيو!
همه خنديدند.گفتم:
-فكر كنم نمكدونامون تا شب مي خوان نمك بپاشن!خب بذارين براي اونجا هم بمونه.
بقيه هم خنديدند و نويد گفت:
-قول مي دم خودش نمكهاش رو ذخيره كرده براي اونجا!
مشخص بود روز خوبيه و بچه ها انرژي زيادي دارن. خوش حال شدم از اينكه شاهين پسر خوددار و مغروري بود و جلوي بقيه ضايع بازي در نمي آورد.از اين اخلاقش بي نهايت خوشم مياد،كلاً اخلاقاش خاصي داره،در عين اينكه مغروره و به كسي رو نمي ده تيكه هاش رو به وقتش مي ندازه و ضايع مي كنه،منم كه پايه ي كل كل بودم باهاش حال مي كردم.با نويد سوار ماشين شديم و راه افتاديم.مثل يك زنجير شده بوديم و هر جا كه ياشار مي رفت بقيه هم به دنبالش كشيده مي شدند!از جاده هاي بسيار زيبايي مي گذشتيم.همه جا پر از درخت و سرسبز بود.هر دو ساكت بوديم و به صداي آهنگي كه پخش مي شد گوش مي كرديم.از آخر به محل مورد نظر رسيديم و ياشار ماشين رو نگه داشت و بقيه هم به تبعيت از او ماشين ها رو پارك كردند.پياده شديم.ياشار رو به بقيه گفت:
-خب...از اينجا به بعد ماشين رو نيست و بايد پياده برم،وسالاتون رو برداريد بايد پياده بريم.
شايان باز مزه پروند:
-من بدون ماشينم جايي نمي رم.
.نويد هم جواب داد:
-تو بشين تو ماشينت تا ما بيايم.
باز بقيه خنديدند.به طرف سارا و رمينا و مريم رفتم.يك طور معذب گفتم:
-بچه ها اينا كه همه پسرن!من خوشم نمياد!
رمينا يك وشگون از پام گرفت و گفت:
-براي شما كه بد نيست...نگار تو چرا انقدر ساكت شدي؟تو هم مثل قديم مزه بپرون ديگه!
خنديدم و گفتم:
-خودت خواستي ها!بعد نياين بگين نگار تروخدا ساكت باش!
بقيه خنديدند.سارا گفت:
-تروخدا نكن اين كار رو...باور كن رمينا نگفت برو ام سي برقص،فقط گفت يكم حرف بزن!
«اينام دلشون خوشه...من بخوام حرف بزنم و تيكه بندازم،اگه موقعيتش رو داشته باشم كه معطل نمي كنم.»آفتاب شديد شده بود.عينك آفتابيم رو به چشم زدم و با بقيه راه افتادم.سربالايي تندي بود.ما دخترا از عقب مي رفتيم و پسرا از جلو و يكسره ادا در مي آوردند.ناگهان پاي مريم به سنگي گير كرد و بدجور افتاد زمين.جيغ كوتاهي كشيد كه همه به طرفش برگشتند.من نتوسنتم جلوي خندم رو بگيرم و زدم زير خنده.بقيه هم پشت سر من خنديدند،فقط ياشار بود كه با نگراني به طرف مريم رفت.پرسيد:
-طوريت كه نشد؟
مريم با آه و ناله بلند شد و خاك لباسش رو تكون داد،بعد با حرص و در حالي كه انگشتش رو با تهديد به طرف من نشونه گرفته بود گفت:
-زهر مار...ببند نيشتو!حالا اول از همه مي زني زير خنده ديگه؟آره؟
همينطوري مي خنديدم.دوباره راه افتاديم.سربالايي تموم شد.به يك جايي كه شبيه جنگل بود رسيديم.بي نهايت زيبا بود.با خودم گفتم«يه روز حتماً براي نقاشي اينجا بيام...آره،حتماً يك روز ميام...جون مي ده براي نقاشي»يكم جلوتر كه رفتيم به رودخونه اي كه آب زلال و خنكي داشت رسيديم.بچه ها از ديدن اينهمه زيبايي ذوق زده شده بودن.مي خواستن به راهشون اامه بدن كه من با سماجت گفتم:
-اي بابا!كجا مي رين؟بسه ديگه!همين جا خوبه!حيف اينجا نيست؟
شايان موذيانه خنديد و گفت:
-آره!هر چي كمتر از ماشينم دورتر بشيم بهتره!
بقيه به حرفش خنديدند. همه از اينكه همين جا بشينيم راضي بودن.كوله پشتيم رو كه بيش از اندازه مزاحمم بود رو كنار درختي گذاشتم و كنار رودخونه زانو زدم.ناگهان فكري مثل برق از ذهم گذشت و شيطنتم گل كرد.سارا پشتش به من بود و در حال صحبت با نويدومشتم رو پر آب كردم و بي درنگ روي سارا پاشيدم.جيغي كشيد و به طرف من برگشت.انگار اين كار من استارتي بود براي اينكه بقيه هم شروع به آب بازي كنن.بعد از نيم ساعت كه همه مثل موش آب كشيده شده بوديم از بازي دست كشيديم.هر كدام خسته خودمون رو گوشه اي انداختيم.ياشار گفت:
-خب بسه!پاشين زيراندازو بندازيم،همين جا كنار رودخونه هواش خوبه!
و منتظر به بقيه خيره شد.همه به همديگه نگاه مي كردند.از آخر ياشار كلافه گفت:
-چيه چرا اينطوري نگاه مي كنيد؟شاهين پاشو زير اندازتو بيار!
شاهين با حالتي با مزه اول با خجالت سرش رو پايين انداخت و بعد زد زير خنده.با تعجب نگاهش كرديم كه بالاخره شصتم خبردار شد.بلند گفتم:
-باشه،روي چمن ها مي شينيم.
نگاهي سرشار از تعجب به من انداخت و گفت:
-شما از كجا فهميدين؟
موذيانه خنديدم و گفتم:
-ديگه ما اينيم.
بقيه هم متوجه شدند.ياشار سرزنش بار رو به شاهين گفت:
-خب الاغ تو كه يادت مي رفت حداقل مي گفتي به يك نفر ديگه هم بگيم.
شليك خنده به هوا رفت.دوباره گفتم:
-اشكال نداره!نشستن روي چمن ها هم صفايي داره!
نويد با حالتي بامزه گفت:
-مثلاً چه صفايي داره؟
سريع نشستم و گفتم:
-امتحان كنيد،ضرر كه نمي كنيد!
همه به ناچار نشستن.بهروز يكي از دوستاي ياشار سريع گيتارش رو در آورد و گفت:
-بشينيد...كه مي خوام براتون يك آهنگ پر سوزو گداز بزنم.
منكه كاملاً روحيه قديمم رو به دست آورده بودم،با اينكه با بهروز تا به حال هم كلام نشده بودم اما سريع گفتم:
-ترو خدا!ما نيومديم اينجا كه گريه كنيم.
بهروز با شيطنت گفت:
-مطمئن باشيد هر كي هم گريش بگيره شما گريت نمي گيره،از صبح از بس خنديدي كه گريه معني نداره.
بعد از مدتي ور رفتن با سيمهاش شروع كرد به زدن و خوندن:
-به پاي من جوونيت و هدر نكن دلبر ناز
باخت من كافيه تو ديگه به پاي من نباز
توي قلب مهربونت واسه من خونه نساز
توي قلب مهربونت واسه من خونه نساز
من بازنده رو خوب ببين برو تنهام بذار
من يه پاييزيمو ولي تو چي گل بهار
دل به كي بستي عزيزم به من بي كس و كار
دل به كي بستي عزيزم به من بي كس و كار
قدر دنيا رو بدون لحظه ها شم حروم نكن
برو دو روز دنيا رو با من تموم نكن
من و باز با اشكاي قشنگت روبه رو نكن
آخه من خودم ته راهو ديدم سياهيه
آخر اين همه عشق و عاشقي تباهيه
انگاري تو تنگ اين دنيا جاي يه ماهيه
بدون اينكه بخوام غرق در خوندنش شده بودم.صداي بي نهايت رسا و زيبايي داشت،من رو تو حالت خلصه برده بود.ناخودآگاه چشمم به مليكا افتاد«باورم نمي شه،يعني داره گريه مي كنه؟چرا؟واي خدا،مليكا جلوي جمع؟بي خيال شو ديگه...!»خيلي مظلومانه اشك مي ريخت،نمي دونستم انقدر دل پري داره!وقتي تموم شد اول از همه من شروع كردم به دست زدن و بعد بقيه دنيال من شروع كردن.نويد با شيطنت گفت:
-نوبتي هم باشه نوبت شاهين!رو دست نداره!شاهين يك نگاه تهديد آميز به نويد كرد و گفت:
-نه بابا!نويد فقط يك باز زدن من رو ديده،جوگير شده!
بهروز سريع گيتار رو به دست شاهين داد و گفت:
-چه نازيم مي كنه!بگير بزن ديگه!
شاهين يك نگاه گذرا اما پر از حرف به من كرد و بعد به اصرار بچه ها شروع به زدن و خوندن يكي از شعراي رضا صادقي رو كه من عاشقش بودم كرد:
-هر روز كه از من ميگذره
عشقم به تو بيشتر ميشه
باور كن كه ديونتم
ديونه عين هميشه
فقط تو پارهءتني به حرمتم اشكم قسم
بي تو ميون عالمي غريبم ويه بي كسم
سكوت خستم وببين
ببين بي تو چه كم شدم
همسایه سكوتم وتنها رفيق غم شدم
صحبت راه دور كه نيست
بحس دو پاي خستمه
شاكي غصه نيستم نقل دل شكستمه
لپ كلام ای با وفا
بي چكوچونه چاكرم
واسه فداي تو شدن
من که هميشه حاضرم
دوست داشتنت مقدسه
واسه همينه دوست دارم شیرین ترین عبادتي
اميد.... روز آخرم
«واي خداي من اينا همه چه خوش صدان!»اصلاً نفهميدم مثل مجنون ها زل زدم به شاهين و غرق در خوندنش شدم.وقتي تموم شد يك نگاه شيفته اي بهم انداخت كه تكانم داد«واي خدا!چه گيري افتادم!مطمئنم اگه خودم عاشق نشده بودم،حتماً به عشق شاهين جواب مثبت مي دادم!»«اه...نگار!آخه سهيل هم شد آدم كه تو رفتي عاشقش شدي؟»كلافه نگاهم رو به زمين دوختم.نيلوفر با شادي كه من خودشيريني تعبيرش كردم گفت:
-واي شاهين عالي بود!من عاشق اين آهنگ محسن يگانم.
شليك خنده به هوا رفت.من كه تركيده بودم از خنده!«بيچاره اومد خودشيريني كنه،گند زد!»خودش هاج و واج به خنده هاي ما نگاه مي كرد.از آخر طاقتش تموم شد و عصبي گفت:
-مي شه،بگيد كجاي حرف من خنده دار بود؟
در حالي كه سعي مي كردم جلوي خندم رو بگيرم گفتم:
-نيلوفر جون مطمئني عاشق اين آهنگ هستي؟
دوباره بقيه خنديدند.من اما فقط لبخند زدم.نيلوفر كه احساس حقارت بهش دست داده بود،عصبي گفت:
-خب آره،چرا؟
-با لحن عصبي اما مصنوعي رو به بقيه گفتم:
-اي بابا!خنده هاتون تموم نشد؟خدا نكنه شما سوژه گير بيارين...
و بعد رو به نيلوفر اضافه كردم:
-عزيزم فقط يك اشتباه كردي،اين آهنگ مال رضا صادقيه نه محسن يگانه!
پسرا ريز خنديدند.احساس كردم صورت نيلوفر از خجالت سرخ شد،اما شاهين گويا متوجه شد و با لحن پر انرژي گفت:
-اينجا كوه نداره؟
نويد با لحن بامزه اي گفت:
-ببخشيد بچه ها!اين عادت داره از در و ديوار خونشون بره بالا،فكر كرده اينجا هم بايد از همه جا بره بالا...
بقيه فقط مي خنديدند.نويد دوباره رو به شاهين اضافه كرد:
-شاهين جون!اينجا يك درخت هست،فعلا اين رو داشته باش تا يك كوه برات پيدا كنم!
خود شاهين هم به همراه بقيه مي خنديد.نويد پيشنهاد داد به اطراف برن و يك گشتي بزنن!اما من اصلاً حوصله راه رفتن نداشتم.متاسفانه همه از اين پيشنهاد استقبال كردند.با التماس به سارا نگاه كردم،يهو زد زير خنده!فقط من دليل خندش رو مي دونستم.خودم هم خنديدم.حميد بي قرار پرسيد:
-جوك تله پاتيه؟به ما هم بگيد بخنديم.!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خندمون شديدتر شد.رو به جمع گفتم:
-حالا نمي شه نريد گشت و گذار؟
نويد يك نوچ بلندي كرد و گفت:
-اه...خيلي تنبلي تو مي خواي نيا!
با خوش حالي گفتم:
-باشه من نميام!
و طوري كه كسي متوجه نشه با شيطنت به سارا چشمك زدم.سارا كنار من ايستاد و گفت:
-منم خستم پيش نگار مي مونم.

قسمت هفدهم
اما شاهين خيلي محكم و جدي گفت:
-اما اينجا امن نيست!نبايد تنها بمونيد!
سارا وشگوني از پام گرفت و طوري كه كسي متوجه نشه در گوشم گفت:
-منظورش فقط تويي ها!من اينجا بهونم!عوضي فقط به تو نگاه مي كنه اين حرفا رو مي زنه!
از حرفش خندم گرفته بود.اما با لجاجت گفتم:
-ما همين جا مي مونيم تا بياين!
نويد هم براي تاييد حرفهاي شاهين گفت:
-شاهين راست مي گه اينجا موندن دوتا دختر خطرناكه شما هم بيايد !
اما سارا سريع فيلم بازي كرد:
-اي بابا حتما بايد بگم؟من پام مشكل داره!از اين سر بالايي كه اومديم پدر پام دراومد.مثلاً دكتر گفته هيچ وقت انقدر پياده روي نكن!
و به دنبالش پاش رو ماليد.تو دلم داشتم از خنده مي تركيدم.اما بايد اين رل آخر رو خوب بازي مي كردم.بالاخره راضي شدند تا ما تنها بمونيم .شاهين نگاهي پر از نگراني و رنجش به من انداخت،با خودم گفتم:«زهرمار....پسره ي مغرور فقط بلده نگاه كنه و تله پاتي بده!خب مي ميري حرفت رو بزني؟يا اصلاً اگه يك جو غيرت داشتي خودت پيشمون وامسيتادي!»وقتي بچه ها ازمون دور شدن سارا نفس عميقي كشيد و گفت:
-خيلي خري!چرا باهاشون نرفتيم؟
خنديدم و دستش رو كشيدم و گفتم:
-مي خوام باهات حرف بزنم!
طوري مرموز نگاهم كرد.با هم راه مي رفتيم،هر دوساكت.از آخر طاقت نياورد و گفت:
-درباره چي مي خواي باهام حرف بزني؟
به ياد چيزي كه مي خواستم دربارش با سارا صحبت كنم افتادم.آره خودش بود.آهي عميق كشيدم و دردناك كشيدم!ديگه حسابي دور شده بوديم،اما سعي كردم راه رو حفظ كنم.يك گل چيدم و روي تخته سنگي نشستم،شروع كردم به صحبت.فقط حرف مي زدم.از خودم،از احساسم،از سهيل،از بي تفاوتياش،از همه چي.فقط سارا بود كه از راز دلم خبر داشت.مثل يك سنگ صبور به حرفام گوش كرد.به اينكه چقدر دلم مي خواد فقط يك لحظه از دلش خبردار بشم!آهي كشيدم و ادامه دادم:
-مي دوني سارا،هيچ وقت فكرش رو نمي كردم كه انقدر زود بخوام دلبسته بشم!هميشه عشق رو به مسخره مي گرفتم.به نظرم عشق هميشه يك وسيله اي بوده كه ديگران به بازيش گرفتن!
ناگهان به طرف سارا برگشتم و با نگراني گفتم:
-واي سارا!كمكم كن فراموشش كنم،كه ديگه بهش فكر نكنم...آره،قلبم مثل يك تيكه يخ بشه،اه....
كلافه بودم و بي اختيار اشك مي ريختم.سارا با مهرباني اشكام رو پاك كرد و گفت:
-نگار جون!دوست خوبم،اصلاً چرا بايد فراموشش كني؟مگه گناه كردي؟مگه سهيل پسر بديه؟هان؟
بيني ام رو بالا كشيدم و گفتم:
-نه پسر بدي نيست!اما من هميشه از عشق يك طرفه متنفر بودم.عشق يك طرفه يعني خرد شدن،تحقير شدن!حماقت!من نمي خوام خرد بشم،من نمي خوام بيشتر از اين حماقت كنم.هرچه قدر اين عشق پيشرفت كرده ديگه بسه،توي دلم دفنش مي كنم و براي هميشه فراموشش مي كنم!من مي تونم سارا...بايد بتونم...
چيزي نمي گفت و گذاشته بود خوب خودم رو خالي كنم.ادامه دادم:
-اصلاً به نظرم عشق يعني اسيري!انقدر در قيد و بند خيلي چيز ها قرار مي گيري،انقدر خودت رو به خاطر خواسته هاي معشوقت محدود مي كني،انقدر به خاطر يك ذره بي وفايي اشك مي ريزي تا معني اسيري رو زير دندونات احساس مي كني!سارا تو خودت مي دوني ،من هميشه دوست داشتم آزاد باشم،يعني همين آزادي اي كه الان دارم رو داشته باشم!اه...تا الانشم به خاطر خيلي از بي توجهي هاي سهيل اشك ريختم چه برسه به بعدش،اصلاً من از آخرش خبر دارم،مي شه تنهايي و بدبختي!من بايد همه چيز رو فراموش كنم!
ساكت شدم.اما خاليه خالي.ديگه هيچ حرفي نداشتم.سارا با مهرباني دستام رو تو دستاش گرفت و گفت:
-باشه نگار جون!اگه خودت اينطور فكر مي كني اشكالي نداره،بالاخره هر كسي عشق رو يك طوري مي بينه!فقط دوستم،چرا انقدر منفي نگاه مي كني؟
-سارا نگاه من منفي نيست،واقعيته!
لحنم تلخ بود.گفت:
-باشه!تو هنوز وقت زياد داري!زياد راجع بهش فكر نكنوسعي كن رها باشي!رها از هر چي فكر ناراحت كنندست!مثل من.
و بعد خنديد.به اين بي خياليش غبطه خوردم!اما خنديدم.آره به همين سادگي خنديدم.«بخند بابا...دنيا چيه؟عشق چيه؟حيف نيست به اين زودي خودت رو درگيرش كني؟بخند نگار،آره همين طوري»
داشتيم مي خنديديم كه ناگهان سارا هين بلندي گفت،به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-خاك تو سرت!انقدر زر زدي كه زمان رو فراموش كرديم!حتماً تا الان نگرانمون شدن.واي نگار،چقدر دور شديم.
اما من فقط مي خنديدم.با تعجب و حرص نگاهم كرد و گفت:
-زهر مار،ببند اون نيشتو.نه به دو دقيقه پيشت كه مثل خر عر مي زدي،نه به الانت كه داري هر هر مي خندي....پاشو ببينم نكنه گم شده باشيم؟
از روي سنگ پريدم و بعد از خنديدن گفتم:
-اه...چقدر ترسويي تو؟بشين،بذار نگرانمون بشن!بيفتن دنبالمون.
نگاهم به شدت موذيانه و شيطون بود،طوري كه سارا با صداي بلند به لحن صحبتم و نگاهم خنديد و بعد گفت:
-خيلي خري!حوصله مواخذه هاي بعدش رو ندارم!
اما من ياد شيطنت مسافرتم افتادم .دوباره سهيل«آخ،خدا بگم چي كارت كنه كه وقتي يادت مي افتم قلبم تاپ توپ مي زنه...اما كور خوندي تو برنده نمي شي،فراموشت مي كنم.حالا ببين!»با شيطنت دست سارا رو كشيدم و روي تخت سنگ نشوندم.سارا فقط غر مي زد كه اين بچه بازيا چيه،اما من بدجور شيطنتم گل كرده بود.يك ساعت گذشت و سارا موضوع رو فراموش كرده بود و با هم مي گفتيم و مي خنديديم كه دوتايي با صدايي بلند و عصباني در جا ميخكوب شديم.برگشتم و شاهين رو كه چشماش از عصبانيت سرخ شده بود رو ديدم.يك لحظه از قيافش ترسيدم«ولي خدايي وقتي اخم مي كنه جذاب تر مي شه...»به افكارم تو دلم خنديدم..با عصبانيت گفت:
-مي شه بگيد اينجا چي كار مي كنيد؟
از لحنش بي نهايت جا خوردم.«زهر مار...اين چه طرز حرف زدنه؟مگه ما نوكرتيم كه اين طوري باهامون حرف مي زني بچه پررو؟»منم عصباني شدم و با لحن خودش گفتم:
-شما هم مي شه بگيد اين موضوع چه ربطي به شما داره؟
ديگه به درجه جوش رسيده بود،با خودم گفتم الان بخار مي كنه«اي خدا مي خوام بخندم،اما نبايد قافيه رو ببازم!»رگه هاي گردنش از عصبانيت متورم شده بود.با صداي بلند گفت:
-آره مي گم چه ربطي به من داره...شما قول داده بوديد كه همون جا مي ممونديد اما زير قولتون زديد و الان همه دربه در دنبال شما مي گردن.حالا به من ربطي نداره؟
سارا كه خودش رو باخته بود و مشخص بود از عصبانيت شاهين ترسيده بود با تته پته گفت:
-ببخشيد ما حوصلمون سر رفت،اومديم يكم راه بريم!
پوزخندي عصبي زد ،صداش رو پايين تر آورد و رو به سارا گفت:
-معجره اي رخ داد كه پاتون خوب شد؟
سارا در حال آب شدن بود.سرش رو پايين انداخت.«اه...تو هم كه عرضه ي حالگيري نداري،پس صبر كن تا خودم حالشو بگيرم!»عصبي به طرفش برگشتم و تو چشماش زل زدم،يك لحظه نگاهمون در هم گره خورد اما من سريع نگاهم رو دزديدم و عصبي گفتم:
-من نمي دونم چرا شما فكر مي كنيد ما گم شديم!كور و چلاق نيستيم و راهي رو كه اومديم و بلديم.
لحنش آروم شد و گفت:
-خيل خب،پس ما رو هم راهنمايي كنيد.
از جوابش جا خوردم.سارا هم.اما به روي خودم نياوردم و سعي كردم از عقلم كمك بگيرم.با اعتماد به نفس كامل گفتم:
-خيل خب دنبالم بيايد.
نگاهش شيطنت خاصي داشت.لبخندي موذي رو لباش نقش بسته بود.«واي خدا كمكم كن ضايع نشم!»من از جلو مي رفتم و سارا و شاهين هم پشت سرم.اطرافمون پر از گلهاي خار دار بود،منكه حواسم به اطراف نبود و فقط روي آدرس متمركز كرده بودم،بي هوا دستم رو روي يكي از خارها گذاشتم و خيلي ناشيانه كنار زدم،اما طولي نكشيد كه جيغم رفت هوا.دوتايي با تعجب و نگراني به طرفم دويدند.دستم رو فشار مي دادم«اوه...اوه...چه خوني!اه..باز بي عرضگيت رو در معرض نمايش گذاشتي؟»اما درد دستم به اندازه اي بود كه به اين چيزها توجهي نكنم.«سارا هم كه مثل موذي ها واستاده نگاه مي كنه!حالا واميستي اون زودتر بياد جلو ديگه،آره؟من حال تو رو مي گيرم!»شاهين با نگراني كه كامل از چشماش مي شد خوند به طرفم اومد.دستم رو تو دستاش گرفت،گرم بود.يك لحظه مكث كرد چشماش رو با بي قراري بست و دوباره باز كرد.به اعمالش خيره شده بودم.خيلي زود به خودش اومد و گفت:
-چرا حواست رو جمع نمي كني؟صبر كن...موچين همراهتون داريد؟
از تصور اينكه بخوام خار رو با موچين بيرون بكشم تنم مور مور شد.به علامت منفي سرم رو تكون دادم اما سارا سريع از توي كيفش موچين درآورد و گفت:
-من دارم.
شاهين موچين رو از دستش گرفت و خيلي آروم سعي كرد خار رو از دستم بيرون بكشه.تنها چيزي كه حس مي كردم دردي بود كه داشت مثل خوره تمام تنم رو مي جويد.اون يكي دستم رو مشت كرده بودم و ناخنم رو تو گوشتم فرو مي كردم تا صدام درنياد.در حركتي ناگهاني شاهين خار رو بيرون كشيد كه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و جيغي كوتاه كشيدم.از دستم فقط خون مي چكيد.شاهين با مهرباني دستمالي از توي جيبش بيرون آورد و روي زخم گذاشت و گفت:
-فشارش بده تا خونش بند بياد!
«اه...نگار،به خدا مي كشت ها!جلوي اون اشكاي مزاحمت رو بگير.فهميدي؟مثل بچه ها زر مي زنه!»سارا فقط نظاره گر بود و گاهي اوقات لبخندي موذيانه مي زد.نگاه شاهين تغيير رنگ داد و دوباره شيطنت در آن موج مي زد.با لحني موذي گفت:
-نمي خواي بقيه راه ما رو راهنمايي كني؟
نتونستم جلوي خندم رو بگيرم و در ميان اشك با صداي بلند خنديدم.سارا و شاهين هم به همراه من خنديدند.خوش حال شدم از اينكه فقط شوخي كرد و بعد خودش جلوتر از من راه افتاد.من و سارا به دنبالش مي رفتيم.با صدايي آروم طوري كه فقط سارا بشنوه گفتم:
-ديدي عجب گندي زدم؟
اما اون با صداي بلند خنديد،شاهين با تعجب برگشت و عقب رو نگاه كرد.لبخندي زيبا زد و دوباره روش رو برگردوند.با حرص گفتم:
-زهرمار...ببند اون نيشتو!مگه جوك تعريف كردم؟ببينم خيلي موذي هستي ها!واميستي نگاه ميكني عوض اينكه كمكم كني؟
ريز خنديد و با صداي آروم گفت:
-بيچاره داشت بانگاهش التماس مي كرد كه من پا پيش نذارم....حالا ولش كن ولي عجب جذبه اي داره!وقتي عصباني شد دنبال سوراخ موش مي گشتم!
-خاك تو سرت كنن!اتفاقا نمي دوني من چقدر خندم گرفته بود.مي خواستم بزنم زير خنده،اما بايد حالشو مي گرفتم و يك درسي نشونش مي دادم.
يكدفعه لحن سارا جدي شد و گفت:
-ولي نگار خودمونيم ها شاهين بعضي موقع ها اونقدرام كه فكر مي كنيم مغرور نيست!يعني توي محيط دانشگاه و كلاس خيلي خشك مي شه،به نظرت اينطور نيست؟
بي تفاوت شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-شايد!
به جايي كه قبلا بوديم رسيديم اما اثري از بچه ها نبود.شاهين واستاد و شونه هاش رو بالا انداخت و دستهاش رو باز كرد و رو به ما گفت:
-همه دنبال شمان!
خيلي سعي كردم جلوي خندم رو بگيرم اما نتوستم لبخند نزنم.سارا هم همين طور.اما شاهين فهميد و با شيطنت گفت:
-بخنديد،خنده دار هم هست!
ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و زدم زير خنده.شاهين سرش رو به طرفيت تكون داد و لبخند زد.گوشيش رو برداشت و بعد از اينكه ديد هيچ آنتني نداره بي حوصله سرش رو تكون داد.گفت:
-اگه من برم دنبال بقيه شما دو تا دوباره جيم نمي شيد؟
دوباره خنديدم.اما بعد لحني كه سعي مي كردم جدي باشه گفتم:
-چرا!ما هم مي ريم دنبال بقيه.
نتونست جلوي خندش رو بگيره و غش غش خنديد.وقتي خنده هاش تموم شد گفت:
-نه خواهشاً شما دنبال بقيه نريد،والا بايد تا شب موش و گربه بازي كنيم.
سارا زودتر جواب داد:
-باشه ما همين جا نشستيم.
وقتي مطمئن شد كه جايي نمي ريم از ما دور شد.دستم رو توي رودخونه شستم.كه صداي سارا بلند شد:
-اه...همه آب رو نجس كردي،بيشعور!
خنديدم و گفتم:
-اون دوگوله هات رو به كار بنداز،مگه آبش راكده؟همين طور داره مي ره و مياد!آيكيو.
از سوزش دستم كم شده بود.سروصدايي اومد و به دنبالش مليكا و نيلوفر و شايان پيداشون شد.شايان با ديدن ما گفت:
-خدا بگم چي كارتون كنه كه يك ملت رو گذاشتين سر كار!
وقتي نگاه خندان و موذي من رو ديد رو به من اضافه كرد:
-مطمئنم همش زير سر توئه!
همشون خنديدند به غير از من.ژستي گرفتم و گفتم:
-همچين مطمئنم نباش!
كم كم همه بچه ها اومدن.نويد با ديدن من اخمهاش تو هم رفت و جلوي بقيه با صداي تقريبا بلند گفت:
-خيلي بي فكري نگار...نكنه خوشت اومده از اينكه گم بشي؟
«نه بابا!بچه پررو چه دادي هم مي زنه!»با لحني حق به جانب گفتم:
-اي خدا من به كي بگم ما گم نشده بوديم؟خودمون راه رو بلد بوديم.
ناخودآگاه چشمم به شاهين افتاد كه دست به سينه و با لبخندي موذي ما رو نگاه مي كرد.از قيافش خندم گرفت و دوتايي زديم زير خنده.نويد با تعجب به ما نگاه مي كرد و در حالي كه سعي مي كرد نخنده گفت:
-تروخدا خواهر ما رو ببينين!گفتم الان چقدر جدي و عصبانيه!اندازه خودم،نگو مسخره گير آورده!
همه زدند زير خنده.ناهار رو هم توي رستوراني در همون نزديكي ها خورديم.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت هجدهم
جلسه دوم تدريسم بود.دم در با بابك برخوردم.با لحن شاد و پر ارنژي گفت:
-سلام استاد!چه با هم رسيديم.
زدم تو پوزش و گفتم:
-بله چقدر عجيبه كه من و شما با هم رسيديم!
از طرز صحبت كردنم كاملاً متوجه شد كه دارم مسخرش مي كنم و غش غش خنديد.اصلاً خوشم نيومد و زودتر از اون وارد كلاس شدم.همه سرجاشون نشسته بودندو بعضي با هم صحبت مي كردند و بعضي هم در حال اس ام اس بازي بودند.با ديدن من سلام كردند.اين جلسه بچه ها بهتر شده بودند و علاوه بر اينكه جو كلاس رو با مزه پروني هاشون از خشكي در مي آوردند بچه هاي حرف گوش كني بودند و خوش بختانه احترام مي گذاشتند.كلاس تموم شد و بر خلاف جلسه پيش زودتر از همه كلاس رو ترك كردم.متاسفانه ماشينم خراب بود و تعميرگه خوابيده بود.«اه...حالا بايد انقدر منتظر تاكسي وايستم تا زير پام علف سبز بشه!واي من از تاكسي مي ترسم،با چيزايي كه از دور و برم شنيدم اصلاً جرات سوار شدن ندارم.»بعد از پنج دقيقه ماشين زانتياي بابك جلوي پام ترمز زد.شيشه اش رو پايين كشيد و با لودگي گفت:
-اگه ماشين داشتين الان منتظر تاكسي نبودين.بفرماييد مي رسونمتون!
خيلي جدي و محكم و گفتم:
-ممنون!منتظر تاكسي مي مونم.
با سماجت گفت:
-هوا گرمه!بيايد بالا مي رسونمتون!نترسيد نمي خوام بدزدمتون.
و بعد خنده اي بلند سر داد. از حرص دندونام رو به هم فشار دادم.عصبي گفتم:
-انقدر مزاحم نشيد.وقتي گفتم منتظر تاكسي مي مونم يعني منتظر يم مونم...
ناگهان ماشين آشنايي جلوتر ترمز زد.با ديدنش قلبم ديوانه وار به سينه ام مي كوبيد.اصلاً به اطراف توجه نداشتم .چشمام فقط اون رو مي مي ديد.شلوار جين با تي شرت سبز پوشيده بود و از هميشه برازنده تر بود.مشخص بود عصبي شده،به طرفم اومد و با لحن تندي گفت:
-مزاحمت شده؟
بابك جا خورده بود اما با شجاعت پياده شد.«بابا جرات!مثلا مي خواد خودشيريني كنه!»سهيل با عصبانيت بهش زل زده بود.بابك هم خودش رو نباخت و بدون اينكه دست و پاش رو كم كنه خيلي مودبانه كه ازش بعيد مي دونستم گفت:
-سلام!من شما رو مي شناسم هفته پيش افتخار آشنايي داشتم،من شاگرد خانوم شادان هستم و وقتي ديدم منتظر تاكسي هستن خواستم ايشون رو به منزل برسونم.اصلا قصد مزاحمت نداشتم!
با نگراني به سهيل كه هنوز عصباني بود نگاه كردم.با لحن تندي رو به بابك گفت:
-خيلي ممنون!بفرماييد من ايشون رو مي رسونم.
زير لب خداحافظي كرد و بعد گازشو گرفت و رفت.«اي بابا اين يكدفعه از كجا پيداش شد؟خوب شد سوار نشدم والا آبروم رفته بود!»كلا مثل اينكه امروز اعصاب آرومي نداشت،با لحني كه بيشتر به دستور شبيه بود تا خواهش گفت:
-سوار شو!
اصلا از لحنش خوشم نيومد.«به من دستور مي دي؟فكر كرده منم مثل بقيه دخترام كه با ديدنش خودم رو ببازم و مثل موش دنبالش راه بيفتم...كور خوندي سهيل خان تا خواهش نكني سوار نمي شم!»بي تفاوت شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-ممنون اما من با تاكسي مي رم.مزاحمت نمي شم!
كلافه دستش رو لاي موهاش برد«واي خدا،كمك كن فراموشش كنم،درست زماني كه مي خوام بهش فكر نكنم مثل جن ظاهر مي شه!»بي قرار گفت:
-ببين من امروز حال درست و حسابي ندارم!لجبازي نكن و سوار شو.
«نه هنوز لحنش به دستور دادن شبيهه،بايد خواهش كنه ،يا اگه شده التماس!ببينم اصلا به من چه كه حوصله نداره!»با موذي گري و خيلي خونسرد گفتم:
-گفتم كه مزاحمت نمي شم،منتظر تاكسي مي مونم.
لحنش رو تغيير داد و آروم گفت:
-من اصلا اومدم دنبال تو!حالا سوار مي شي يا نه؟
از تعجب چشمام گرد شد.«دنبال من؟براي چي؟حتما مي خواد چيزي بگه!نه امكان نداره!»سريع پرسيدم:
-دنبال من؟نگو مي دونستي كه امروز ماشين ندارم و مي خواستي يك كمكي به من كرده باشي!
كلافه سرش رو به طرفين تكون داد ،يك دستش رو به كمرش زد و گفت:
-مي شه انقدر تيكه نندازي؟نخير من خبر نداشتم.اما خونواده شما منزل ما تشريف آوردند و مادر شما از من خواهش كردند كه حالا كه نويد نيست و قراره دير بياد و من كاري ندارم بيام شما رو كه ماشين همراهتون نيست رو به منزل خودمون ببرم!
و بعد نفسش رو بيرون داد.از طرز صحبت كردنش و حركاتش خندم گرفته بود.لبخندي پيروزمندانه زدم و به دنبالش سوار ماشين مدل بالاش شدم.«بهتر...حداقل اينكه فكر نمي كنه هر وقت ازم خواست سوار ماشينش بشم من هم از خدا خواسته سوار مي شم!»پدال گاز رو محكم فشرد و با سرعتي زياد توي خيابون حركت مي كرد.«ديوونه شده؟اصلا اين امروز چشه؟حتما با دوست دخترش دعواش شده...واي نه....اين چه حرفيه؟نكنه مي خواد من رو بترسونه؟هـ..هـ..سهيل خان بايد بگم من عاشق رانندگي با سرعت بالام»تو دلم بهش پوزخندي زدم و با شادي شيشه رو پايين كشيدم ومثل بچه ها صورتم رو كمي بيرون بردم تا باد بخوره ،از بچگي عاشق اين كار بودم و سر ذوق ميومدم.سنگيني نگاهش رو حس مي كردم اما به روي خودم نياوردم.احساس كردم از سرعتش كم كرد.از آخر به حرف اومد:
-كولر روشنه كوچولو!شيشه رو بكش بالا.
از كوچولو گفتنش حرصم گرفت.عصبي شيشه رو كشيدم بالا و بعد رو به اون كه با لبخندي موذيانه نگاهم مي كرد گفتم:
-خيلي قد كوتاهم ،يا خيلي ريزه ميزه؟
با صداي بلند خنديد،اصلا از اون عصبانيت چند دقيقه پيشش خبري نبود.با تعجب نگاهش مي كردم.گفت:
-نه متاسفانه!نه خيلي قدكوتاهي و نه خيلي ريزه ميزه!اون كوچولو براي يك چيز ديگه بود!
و بعد نگاهي شيطون به من انداخت كه تا عمق قلبم نفوذ كرد.«كاش ديگه هيچ وقت اينطوري نگاهم نكني!»خودم رو نباختم و خونسرد گفتم:
-خب براي چي گفتي كوچولو؟
ريز خنديد و گفت:
-وقتي اونجوري سرت رو كرده بودي بيرون و داشتي ذوق مي كردي!
پس حدسم درست بود.اون به اين رفتارام مي گفت بچگانه!با شادي گفتم:
-آره ذوق مي كردم!آخه من عاشق سرعت بالام و حيفم اومد وقتي سرعت اينطوري زياده به صورتم باد نخوره!
يك ابروش رو بالا انداخت و مسير صحبت رو عوض كرد:
-از كلاست راضي هستي؟
سپاسگذارانه گفتم:
-آره،خيلي!واقعا ممنون كه اين كار رو برام پيدا كردي،والا توي تابستون حسابي بيكار بودم!
جلوي خونه نگه داشت و گفت:
-خواهش مي كنم منكه كاري نكردم.
پياده شديم.«چه عجب!يك ادبي نشون دادونگفت من از تعارف خوشم نمياد!نه بابا مثل اينكه داره راه مي افته!»بقيه با ديدنمون لبخندي زدن و خوش آمد گفتن.
با ديدن ساناز تعجب كردم.نمي دونستم اونام قراره بيان.خوش حال شدم،اول دستهام رو كه سركلاس رنگي شده بود رو شستم و بعد كنار ساناز نشستم.ساناز چشمكي زد و موذيانه خنديد و آروم گفت:
-واي نگار،وقتي وارد شدين با خودم گفتم چقدر به هم ميايد!
و بعد ريز ريز خنديد،منهم از حرفش خندم گرفته بود و كمي هم ذوق كرده بودم اما براي اينكه ساناز بويي نبره گفتم:
-گمشو!خل شدي؟
-نه خل نشدم.ولي خدايي به نظرم براي هم آفريده شديد،هردوتون خوشگل،خوش تيپ و كلاً باحال.
خنديدم و گفتم:
-كمكم مي كني اين هندونه ها رو نگه دارم؟
غش غش خنديد.بقيه هم به خنده ما مي خنديدند.ناگهان ياد سايه افتادم و رو به صحرا جون پرسيدم:
-راستي صحرا جون سايه كجاست؟
با مهربوني جوابم رو داد:
-سايه كلاس زبان مي ره!ديگه الان هرجا باشه مياد!
با اعتماد به نفس كامل اما به شوخي گفتم:
-اوه!خب ميومد پيش خودم من آخر زبانم.
بقيه خنديدند.سهيل با همون نگاه شيطونش كه من عاشقش بودم به من نگاه كرد و گفت:
-اگه به اين چيزا بود پس بنده اينجا برگ چغندرم؟مثلاً چند سال با اين زبان درس خوندم و زندگي كردم!
و بقيه به دنبالش خنديدند.با اومدن سايه سه تايي دور هم جمع شديم و از هر دري حرف زديم و خنديديم.اما راست مي گن به دنبال هر خنده اي گريه اي هم هست.هيچ كس فكرش رو نمي كرد همچين اتفاقي بيفته،گوشي بابا زنگ زد و بعد از چند دقيقه صحبت كه همش توي شوك بود گوشي رو قطع كرد:
-يا ابولفضل.
هيچ كس جرات حرف زدن و پرسيدن سوالي نداشت،فقط بي صبرانه چشم به دهان بابا دوخته بوديم.احساس بدي بهم دست داده بود و تمام بدنم سرد شده بود.دستام بي اختيار مي لرزيدند و چشمام جرات نگاه كردن به چيزي به غير از دهان بابا نداشتند.از آخر مامان به حرف اومد و پرسيد:
-عليرضا چي شده؟كي بود؟عليرضا حرف بزن!
سهيل رفت و با يك آب قند برگشت.بابا به زمين خيره شده بود،انگار كه هنوز تو شوك بود،با نگراني رفتم و جلوي بابا زانو زدم و گفتم:
-بابا حرف بزن!تروخدا بگو كي بود؟
بي اختيار اشك مي ريختم.مطمئناً خبر بدي بوده كه اينجوري بابا رو توي شوك برده بود.مامان شونه هاش رو مي ماليد و با نگراني مي گفت:
-عليرضا يك چيزي بگو! تو بايد حرف بزني!بگو،كي بود؟چي گفت؟
يكدفعه بابا شروع به گريه كرد.«واي كه چقدر سخته گريه يك مرد رو ديدن.اونم باباي من؟باباي مغرور من كه هيچ وقت جلوي جمع اشك نمي ريخت؟ـفقط اشك مي ريختم.مامان هم اشك مي ريخت.ديگران فقط نظاره گر بودند،بند بند وجودم فقط صداي بابا رو مي طلبيد،اينكه چه اتفاقي افتاده!ناگهان ياد گوشي بابا افتادم كه از دستش رو زمين افتاده بود.سريع به سمتش رفتم....


منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت نوزدهم
آخرين تماس ...«خداي من،عمو؟يعني با بابا چي كار داشته؟ما كه با اونا اختلاف داشتيم و هيچ رابطه اي باهاشون نداشتيم!واي مادرجون؟آره،!يعني اتفاقي افتاده؟»انگار دنيا روي سرم خراب شد
.كلمه مادرجون رو زير لب تكرار مي كردم،خودم نفهميدم كي صدام بالا رفت و مادرجونرو صدا مي زدم.ديگه همه متوجه شدن كه عمو خبر فوت مادرجون رو به بابا داده كه اينطور سوزناك گريه مي كنه!«حق داري بابا جونم!من كه مامان بزرگم بود عاشقش بودم چه برسه به تو!آه...مادرجون،چقدر من بي معرفتم كه نزديك شيش ماهه كه نديدمت!چطوري طاقت آوردم؟واي خداي من،يعني ديگه نمي بينمت؟يعني بي خداحافظي رفتي؟آه كه چقدر الان احساس مي كنم دلم برات تنگ شده،اما ديگه نيستي»فقط اشك مي ريختم.جو بسيار غم انگيزي شده بود.چشمم به نويد افتاد«نويد كي اومد؟حتما الان اومده،به اون چه شوكي وارد شده...آه...اين نويده؟يعني برق چشماش به خاطر نم اشكه؟ببين مادرجون چقدر عزيز بودي كه نويد ما هم اشكش دراومده؟نگو يعني انقدر عزيز بودم كه شيش ماه براي ديدنم به مشهد نيومدين!نه نگو...!»نمي خواستم باور كنم كه ديگه مادرجون نيست.من تو بچگي خاطرات زيادي ازش داشتم،اون با همه مهربون بود!بابام وقتي پدرش رو از دست داد شيش ساله بود و اين مادرش بود كه با جون و دل بزرگش كرد.بابام مي گفت تو جوونيش تنها همدمش تنها هم صحبتش مادرش بوده.اون همدم و هم صحبت همه بود.وقتي بچه بوديم پيش ما زندگي مي كرد.خاطراتي باهاش دارم كه هيچ وقت فراموش نمي كنم.روزي رو كه به خاطر به سن تكليف رسيدنم برام چادر و جا نماز سفيد دوخت،روزي رو كه به خاطر هول دادن دختر همسايمون توي استخر دعوام مي كرد،آره حتي دعوا ها و داد زدن هاش هم شيرين بود.«آه،من چطور شيش ماه بهش سر نزدم؟چطور دلم براش تنگ نشده؟من چقدر بي معرفت و سنگ دلم!»وقتي 15 ساله شدم تصميم گرفت بره مشهد!مي گفت دوست داره روزهاي آخر زندگيش رو پيش امام رضا باشه!يادمه چقدر گريه كردم كه نره،چقدر التماسش كردم اما اون هر دفعه به موهام دست مي كشيد و مي گفت:
-عزيزم،نعمت در جوار امام رضا بودن نعمت بزرگيه و هر كسي نمي تونه از اون برخوردار باشه!منم دوست داشتم بزرگ شدن نوه هاي گلم رو ببينم.حالا كه تو خانومي شدي و نويد هم واسه خودش آقايي شده مي خوام روزهاي آخر عمرم رو پيش امام رضا باشم و همون جا هم خاكم كنن!»«خداي من چطور اين پيرزن مهربون رو فراموش كردم؟يعني اون اشك و ناله ها و بي قراري ها براي ديدنش فقط مال دو ماه اول بود؟نه...نمي خوام،من ديگه فرصت ديدنش رو ندارم!ديگه نيست ،وقتي كه به خاطر اذيتهاي نويد گريه مي كنم،برم پيشش و شكايت كنم،اونم به سرم دست بكشه و اشكهام رو با مهربوني پاك كنه و بگه شما دو تا خواهر و برادريد،الان قدر همديگر رو نميدونيد اما وقتي بزرگ شديد جونتون هم واسه هم در مي ره!»با تكانهاي يك نفر به خودم اومدم.سرم رو بالا گرفتم و سايه رو ديدم.با نگراني آب قندي رو به من داد و گفت:
-حالت خوبه؟هر چي صدات مي كنم جواب نمي دي!كجايي؟
چشماش سرخ بود.معلوم بود گريه كرده«اما اون چرا؟اونكه با مادرجون من زندگي نكرده بود!اونكه مادربزرگ من شبا براش قصه نگفته بود!نه حتما با ديدن اشكهاي ما متاثر شده!»دوباره به صدا دراومد:
-نگار...بگيرش ديگه!
با بي حوصلگي آب قند رو ازش گرفتم و يك قورت خوردم و بعد با بدخلقي بهش برگردوندم:
-نمي خورم!
اون هم اصراري نكرد و خوش بختانه تنهام گذاشت.چشمام به سهيل افتاد.اون هم متاثر به بقيه نگاه مي كرد:
-«آه...چقدر دوست داشتم الان سرم رو روي يك شونه محكم بذارم و يك دل سير گريه كنم!با هم گريه كنيم!»نويد به من نزديك شد.چشماش سرخِ سرخ بود.با ناراحتي كنارم نشست و با لحني غمگين گفت:
-پاشو نگار!مامانينا رفتن خونه!ما هم بريم.من ماشين آوردم.
«مامانينا كي رفتن؟براي چي رفتن؟چرا من نرفتم؟چرا من رو با خودشون نبردن؟»اختيار اشكام دست خودم نبود.ناخودآگاه سرم رو رو شونه هاي نويد گذاشتم و زدم زير گريه«آره،بلند گريه مي كردم،به درك كه بقيه من رو مي بينن يا نه!مهم اينه كه من دنبال يك تكيه گاه بودم تا سرم رو روش بذارم و گريه كنم!»نويد هم خوب دركم كرد و آروم موهام رو نوازش مي كرد.گذاشت كمي كه سبك شدم آروم گفت:
-بسه نگار!با اين گريه كردناي تو چيزي درست نمي شه!نمي خواي بريم مشهد؟
تا اين رو شنيدم مثل فنر از جام پريدم و گفتم:
-چرا!من مي خوام برم.نويد پاشو،الان مامانينا مي رن و ما رو نمي برن!نويد پاشو.
ساناز در حالي كه اشكاش رو پاك مي كرد اومد طرفم و گفت:
-الان مي خواين برين مشهد؟شبه كه!
من اصلا حوصله حرف زدن نداشتم،نويد به جام جواب داد:
-من بابا رو با اين حال نمي ذارم بره!اون الان حالش خوب نيست،نبايد رانندگي كنه!
ناليدم:
-نويد بريم!دير شد.
از همه خداحافظي كرديم اونام قول دادن فردا راه بيفتن.بابا انگار اصلا توي اين دنيا نبود.نه حرف مي زد،نه ديگه اشك مي ريخت.اما من هرچندگاه به ياد مادرجون اشك مي ريختم،يادش چشمام رو خيس مي كرد...صبح فرداش به مشهد رسيديم.«اينم كوچه..آه...خونه مادرجونم!خونه اي كه فقط چهار بار توش پا گذاشتم،فقط چهار بار!با اشك وارد شدم.مادر جون گلهات هنوز دارن نفس مي كشن!يادته چقدر عاشق گل و گياه بودي؟يادته يك بار بهم گفتي جون تو به جون اين گلها وابستست!يادته گفتي اگه خشك بشن تو هم خشك مي شي؟اگه پژمرده بشن پژمرده مي شي؟پس كجايي ببيني هنوز گلهات دارن نفس مي كشن اما تو ديگه نفس نمي كشي!مادر جون اين خونه هنوز بوي تو داره،اين خونه هنوز به تو نياز داره،قول مي دم از اين به بعد بهت سر بزنم!اصلا بعد از درسم ميام پيشت!مادرجون كجايي؟آه،چرا ما آدمها ارزش يك چيز رو بعد از از دست دادنش مي فهميم و درك مي كنيم؟تا وقتي كه داريمش به وجودش اهميت نمي ديم!مادرجون من رو ببخش...»دستي به پشتم خورد.نويد بود«آه،اين نويده؟نويدي كه يك لحظه هم خنده از لبش جدا نمي شد؟حالا چشماش از نم اشك برق مي زنه؟آره مادر جون بيا ببين نويد رو!اين همونيه كه يك روز مي گفتي اگه تير هم بخوره از درد، اشكش درنمياد!بيا ببين به خاطر از دست دادن تو چه دردي داره مي كشه!از درد تير خوردن هم براش بيشتره...!»دوباره به پشتم زد و آروم گفت:
-نگار؟كجايي؟بريم تو بيا...
فقط به دنبالش راه افتادم.مهشيد و منصور بچه هاي عمو فرشيد با چشماني گريان دم در ايستاده بودند.«آه،مهشيد تو هميشه با همشون فرق مي كردي،من هميشه تو رو دوست داشتم،همبازي بچگيم!آره،مهشيد تو همبازي بچگيمي،اما فقط يك همبازي!ما ديگه هيچ وقت همديگه رو نديديم !فقط به خاطر اختلاف پدرامون.حالا ببينشون!چطوري هم رو بغل كردن و اشك مي ريزن؟ببينشون!»مهشيد خودش رو بغلم انداخت و دوتايي با صداي بلند گريه كرديم.سوز دلم بيشتر شد و سوزناك تر اشك ريختم.در عرض يك ساعت خونه شلوغ شد.صداي گريه از هر طرفي شنيده مي شد،بابا و نويد نذاشتن توي مراسم دفن شركت كنم،خودم هم دل و جراتش رو نداشتم كه مادر جون رو زير لحاف سفيد ببينم،طاقتش رو نداشتم روش بي رحمانه خاك بريزن!
خيلي سريع مراسم سوم رسيد.همه فاميل از تهران اومده بودند.ديگه گريه نمي كردم.چشمام مي سوخت.رگه هاي قرمز توش به خوبي ديده مي شد.گوشه اي نشسته بودم و بدون اينكه به خوندن قرآن توجه كنم غرق خاطراتم با مادر جون شدم«مادرجون يادته رفته بوديم پارك؟براي من و نويد بلال خريدي؟.يادته بلال من خورد به يك دختر بچه و افتاد زمين،من فقط گريه مي كردم،تو هم اين بلالا رو با پول خردات خريده بودي و ديگه پول نداشتي؟يادته نويد اصلا از بلالش به من نداد؟اما تو گفتي طاقت اشكات رو ندارم،با هم رفتيم خونه و كيف پولتو برداشتي و دوباره برگشتيم اما كسي كه بلال مي فروخت رفته بود!يادته چقدر گريه كردم؟آه،كجايي تا دوباره مثل اون روز سر روي شونه هاي مهربونت بذارم و بزنم زير گريه؟»احساس كردم حالم داره بهم مي خوره،با سرعت به طرف دستشويي دويدم و هر چه توي معده داشتم بيرون ريختم«جالبه،منكه اصلا حالت تهوع نداشتم،چرا يكدفعه حالم بهم خورد؟»خوش بختانه كسي متوجه نشد.بي صدا توي حياط رفتم.آقايون دورتادور نشسته بودن.«اين باباست؟چرا انقدر پير شده؟چرا توي اين دنيا نيست؟من طاقت ديدن اشكاش رو ندارم!»نويد و سهيل و منصور در حال پذيرايي بودند.سرم گيج مي رفت،گوشه اي به ديوار تكيه دادم و چشم به جمعيت دوختم.هنوز سرم گيج مي رفت.نشستم و به ديوار تكيه دادم«آخ،چقدر سرم گيج مي ره!دوست دارم بخوابم!»يك لحظه سهيل چشمش به من افتاد.با نگراني به طرفم اومد:
-نگار حالت خوبه؟
منكه سرگيجه ام رو به بهبودي بود بي حال گفتم:
-آره،خوبم.
جلوم نشست«آخ داري چي كار مي كني سهيل؟قلبم داره تاپ توپ مي زنه،به خاطر توئه؟اصلا خودت خبر داري؟»توي چشماش نگراني عميقي نديدم!«آره،منم بودم اگه مي ديدم يك نفر با اين حال به ديوار تكيه داده وظيفه خودم مي دونستم كه ازش حالش رو بپرسم!»آروم گفت:
-دوباره سرت گيج مي ره؟
براي اينكه دوباره اون بحث كسل كننده پيش نياد گفتم:
-نه بابا،از جو داخل خوشم نمياد!هركي داره با صداي بلند گريه مي كنه،سرم درد گرفت.
انگار قانع نشد اما ديگه چيزي در اين رابطه نگفت.بحث رو عوض كرد و گفت:
-راستي با دوستم صحبت كردم،خيلي متاسف شد و تسليت گفت،گفت كه بگم اون كاراش درست شده و اگه نخواي به تدريس ادامه بدي خودش مي تونه انجام بده!البته فقط يك پيشنهاد داد!
«واي چقدر دوست دارم بگم خودش تدريس كنه،يا نه اينجوري مي گن كم آورد.»نگاهي قدرشناسانه بهش كردم و گفتم:
-واقعا ازت ممنونم!
-تشكر لازم نيست،تو حالت مساعد نبود،مطمئن بودم فراموش مي كني خبر بدي!من خودم رفتم.
من ديگه برم كه نويد و منصور دست تنهان!
و به دنبالش ازم دور شد.
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

منبعقسمت بيستم
مراسم هفت رو پشت سر گذاشتيم و با چشماني اشك بار و قلبهايي پر از غم به تهران برگشتيم.احساس مي كردم بابا پير شده،همش توي خودش بود و گاهي اوقات هم تو تنهايي اشك مي ريخت،نمي خواست ما شاهيد اشكهاش باشيم اما من يك روز ناخواسته صداي گريش رو توي اتاق شنيدم«آه،كه چقدر سخته گريه مرد رو ديدن و شنيدن!»سعي مي كردم روحيه قبليم رو به دست بيارم و تا حدود زيادي هم موفق بودم،فقط تنها كسي كه نتونسته مرگ مادرجون رو باور كنه بابا بود.بايد بهش فرصت مي داديم تا با خودش كنار بياد.دوباره تدريس نقاشي رو شروع كردم و البته كه تو روحيه ام تاثير به سزايي داشت.ده روز به چهلم مادرجون مونده بود كه صحرا جون گفت بهتره طبق قراري كه گذاشته بوديم به مسافرت بريم.اما بابا زير بار نرفت و گفت حال و حوصله مسافرت رو نداره!بهش حق مي داديم،قرار شد مامان پيش بابا بمونه و من و نويد كه واقعاً احساس نياز شديدي به اين سفر مي كرديم بريم.
روز رفتن به مامان خيلي سفارش كرديم كه مواظب بابا باشه تا دوباره با خودش خلوت نكنه و تو تنهايي اشك نريزه!دايي شهرام فقط سعي مي كرد سربه سر ما بذاره تا هرچي كه گذشته رو فراموش كنيم.تازه توي سفر بود كه فهميدم هر چي توي فراموش كردن سهيل سعي كرده بودم پوچ بوده!دوباره با ديدنش عشقش توي قلبم شعله كشيد،احساس مي كردم بيش تر از هميشه دوستش دارم!ايندفعه ويلاي دوست آقاي سولي رفتيم.مثل بهشت بود،اطرافش تمام گل و گياه بود كه وسطش به اندازه يك راه باريك سنگ فرش شده بود و به ساختمان مي رسيد.لابه لاي چمن ها چراغ كار گذاشته شده بود كه وقتي شب روشن مي شدند يك فضاي رمانتيكي درست مي شد.احساس مي كردم كه خيلي دوست دارم ساناز كنارم باشه،چون رابطه صميمانه اي كه با ساناز داشتم رو با ستاره و سايه نداشتم.شب اول بود و همه خسته فقط به دنبال جا براي خوابيدن بودن.دوباره من و سايه و ستاره توي يك اتاق و نويد،سهيل،سهند و سينا هم توي يك اتاق مستقر شدند.دلم خيلي گرفته بود،مخصوصا وقتي صداي دريا سكوت شب رو مي شكست،فضليي دلگير به وجود آورده بود.ساعت 10 شب بود اما همه خوابيده بودند.صداي خروپف سايه و ستاره به هوا رفته بود.به حالشون غبطه خوردم.دلم طاقت نياورد و لباسام رو پوشيدم و به كنار ساحل رفتم.روي ماسه ها نشستم و به امواج كه ديوانه وار تن خستشون رو به ساحل مي كوبيدند خيره شدم.«آه،خدا عجب شبيه!خيلي دلگيره!آسمون رو نگاه كن،پر از ستارست،چقدر خوشگله!راستي الان مامان و بابا دارن چي كار مي كنن؟بابا تونسته با شرايط موجود كنار بياد؟واي مادر جون!اون چي؟اون الان كجاس؟من رو مي بينه؟»بي اختيار اشك مي ريختم.باد به صورتم مي خورد و حس خوبي رو در من به وجود آورده بود.مي خواستم زمان بايسته و من توي همون حس و حال بمونم.احساس مي كردم مثل يك پر سبك شدم،با صداي از ترس زهر ترك شدم:
-تو هم خوابت نبرد؟
چشمام رو بستم«يعني درست مي بينم؟پس چي؟مگه خوابي؟خودشه...»گفتم:
-نه خوابم نمياد!
اونم كنارم روي ماسه ها نشست و گفت:
-شب قشنگيه اينطور نيست؟
-آره،دلگير اما قشنگ!
برگشت نگاهم كرد و بعد گفت:
-چرا دلگير؟
بدون اينكه نگاهش كنم نفسم رو بيرون دادم و گفتم:
-نمي دونم!امشب با همه شبا براي من فرق مي كنه!امشب حس و حال ديگه اي دارم!دوست دارم تا صبح همين جا بشينم!
رفت تو فكر و بعد گفت:
-فكر نمي كردم دختر احساساتي اي باشي...
با تعجب گفتم:
-چرا؟
خنده اي زيبا كرد و گفت:
-راستش رو بخواي من خودم نمي دونم چرا فكر مي كردم تو دختر احساساتي اي نيستي،شايد...
حرفش رو ادامه نداد.كنجكاو شده بودم بقيه حرفش رو بشنوم،طاقت نياوردم و گفتم:
-شايد چي؟
نگاهي گذرا به من كرد و گفت:
-هيچي،ولش كن!
«اه،آدم رو مي ذاري تو خماري!»اصرار رو جايز ندونستم!اما خيلي دلم مي خواست بدونم چي مي خواست بگه!مدتي سكوت كرديم اين بار من شروع كردم:
-مي دوني؟گاهي اوقات به خاطر اينكه اين شيش ماه آخر رو به مادرجونم سر نزدم احساس عذاب وجدان مي كنم.احساس مي كنم از من دلخوره!خيلي احساس دلتنگي مي كنم،خيلي...
با لحني مهربون گفت:
-تو نبايد عذاب وجدان داشته باشي.مطمئناً وقت نداشتي كه بهش سر نزدي،والا عشق و دوست داشتن مانع غفلت مي شه!نمي دونم منظورم رو فهميدي يا نه؟!
«نه بابا مثل اينكه اينم از عشق و دوست داشتن چيزي مي فهمه و حاليشه!راستي چرا امشب اينجوريه؟مثل هميشه نيست!»گفتم:
-آره منظورت رو فهميدم!اما هنوز قانع نشدم.درسته من اين چند وقت آخر رو فقط درس خوندم اما مي تونستم وقتي بابا دو روزه مي رفت مشهد منم باهاش برم!اما اين كار رو نكردم...وقتي ياد خاطراتم با مادر جون مي افتم احساس دلتنگي شديدي مي كنم!
به من نگاه كرد ،منم نگاهش كردم اما تو نگاهش اثري از عشق نديدم.قلبم تير كشيد،آه عميقي كشيدم و نگاهم رو دزديدم.گفت:
-حق داري!تو اون رو دوستش داشتي و مسلماً بعد از رفتنش احساس دلتنگي مي كني!اما بالاخره عادت مي كني.آدميزاد همينه ديگه،زود با شرايط به وجود آمده كنار مياد.بعضي ها سريع و بعضي ها هم آروم و با گذشت زمان!
«چقدر قشنگ حرف مي زنه،به آدم آرامش مي ده.»بي اختيار و از روي سادگي سوال كردم:
-تا حالا دلتنگ كسي شدي؟
با تعجب نگاهم كرد.«خب ابله،اينم سواله كه تو مي پرسي؟شايد نخواد تو بدوني!اه هميشه با اين سوالاي مزخرفت گند مي زني!»بعد از اينكه كمي فكر كرد گفت:
-دلتنگ....؟...
با بي قراري نفسش رو بيرون داد و اضافه كرد:
-راستش اولا كه فرانسه رفته بودم خيلي دلتنگ ايران و به خصوص خونوادم مي شدم.اما گفتم كه آدميزاد زود عادت مي كنه،منم به شرايط عادت كردم و همه چيز برام عادي شد!
با شيطنت نگاهم كرد و در حالي كه لحنش موذيانه شده بود،چشمكي زد و گفت:
-البته تو جوابت رو نگرفتي و منظورت از دلتنگي اين نبود،اما بايد بگم كه....
قلبم تاپ توپ به قفسه سينم مي كوبيد انگار كه داره دمبل مي زنه،دوباره با شيطنت نگاهم كرد و گفت:
-اما تو تنهاييام دلتنگ كسي مي شم كه خيلي ازم دوره....
انگار يك سطل آب يخ روم ريختند.«پس بگو!آقا تو فرانسه دلش رو جا گذاشته،واي نه،من از حسادت مي تركم!خوش به حال كسي كه تونسته دلش رو به دست بياره!نگاه كن چطور رفته توي رويا!يعني انقدر ياد اون براش شيرينه كه اينوطر بهش فكر مي كنه؟نه نمي خوام!»سعي كردم عكس العملم طبيعي باشه،به زور لحنم رو موذي كردم و گفتم:
-حالا نمي گي طرف كيه؟
با صداي بلند خنديد كه تا عمق قلبم رو سوزوند.«بخند آقا سهيل،بخند نمي دوني كه من چقدر دارم حرص مي خورم.!»وقتي خندش تموم شد يك نگاهي به من انداخت و بعد گفت:
-نچ!
داشتم از حرص مي مردم«ديدي نگار؟ديدي چه اشتباهي كردي؟از همين فردا يا نه از همين الان ديگه بهش فكر نمي كني!فهميدي يا نه؟»مثل اينكه فهميد توي فكر رفتم.نفس عميقي كشيد،به نظر كلافه ميومد.دستش رو لاي موهاش برد و گفت:
-به چي فكر مي كني؟
«به تو چه كه به چي فكر مي كنم؟مگه تو مي گي به كي يا چي فكر مي كني؟»بي اختيار از دهنم پريد.گفتم:
-نچ،مگه تو مي گي به چي فكر مي كني؟
خنده اي كرد و به چشمام نگاه كرد.برق شيطنت مي زد.گفت:
-باشه،پس معامله مي كنيم،تو نگو منم نمي گم!
«مرگ،معاملت به درد خودت مي خوره!اگه تو مي گفتي شايد منم مي گفتم!نه من نمي گفتم...»دوباره با كلافگي نگاهش رو بيرون داد و گفت:
-شب عجيبيه!اصلاً خوابم نمياد.تو نمي خواي بخوابي؟
بدون اينكه تگاهش كنم گفتم:
-نه تو برو بخواب!
-مي خواي اينجا تنها بشيني؟
-آره،اشكالي داره؟
يك ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-نه،پس منم فعلاً هستم،البته اگه مزاحمت نباشم
-نه،اصلاً...
بعد دوباره بي اختيار اضافه كردم:
-سهيل...
نگاهم كرد و گفت:
-بله...
«نه،نگو نگار!براي پشيموني دير شده!»بنابراين گفتم:
-برام گيتار مي زني؟
با تعجب نگاهم كرد.لحنم طوري مظلومانه و غمگين و البته كمي دلگير بود.انگار انتظار همچين درخواستي نداشت.خودم از حرفم پشيمون شدم.يك لنگه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-البته!
و به دنبالش رفت كه گيتارش رو بياره«اينم از اثرات احساسات امشبه!انقدر فضاش عجيبه كه جوش من رو هم گرفته!»با گيتارش برگشت.روپاش مرتب كرد و بدون اينكه حرفي بزنه شروع كرد:
-باز،اي الهه ناز
با دل من بساز
كين غم جان گداز
برود ز برم
گر دل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سر گنهت گذرم....
«واي خدا!اين از كجا فهميده من عاشق اين آهنگم؟ببين داري با من چي كار مي كني؟لعنتي؟»احساس عجيبي بهم دست داده بود.چهره اش زير نور مهتاب از هر زمان ديگه ا ي خواستني تر شده بود.«نه بسه نگار!بيشتر از اين خودت رو گرفتار نكن!مگه نشنيدي چي گفت؟خيلي غير مستقيم بهت گفت كه كس ديگه اي رو دوست داره!پس ديگه بهش فكر نكن،حتماً انقدر رفتارام تابلو بوده كه با اين حرفش خواسته به من بفمونه كه كس ديگه اي رو دوست داره!آره حتماً همين طوره.خاك تو سرت نگار كه كه آبروت رفت،غرورت خرد شد!ديگه از اين بيشتر؟نه نمي ذارم،هر چي بود همين الان تموم شد!»خوندنش تموم شد و منتظر به من نگاه كرد.با لحني تحسين آميز گفتم:
-عالي بود!از كجا مي دونستي من عاشق اين آهنگم؟
با تعجب نگاهم كرد و بعد گفت:
-نمي دونستم.
«خب بسه ديگه نگار!قرار شد تمومش كني!پاشو برو بخواب!»انگار وجودش آهن ربايي قوي داشت كه من رو به سمت خودش جذب مي كرد«نه،از اين بهونه ها نيار!تو حتي مي توني اين جاذبه رو بشكني!د،بجنب دختر!»با حركتي ناگهاني پاشدم و گفتم:
-من مي رم بخوابم دستت درد نكنه!احساس آرامش مي كنم.
اون هم بلند شد و گفت:
-خواهش مي كنم!اتفاقاً خودمم بهش احساس نياز مي كردم.منم آرامش گرفتم.منم مي رم بخوابم...
توي ويلا بهم شب بخير گفت و هر يك به اتاقامون رفتيم.بچه ها همه توي صدتا خواب بودند.روي تخت كنار پنجره دراز كشيدم و به آسمون خيره شدم.دوباره ياد حرفهاي سهيل افتادم«اي خدا!چرا به اون دختر حسوديم مي شه؟منكه هيچ وقت حسود نبودم!يعني اونجا دلش رو جا گذاشته؟اونكه به نويد گفت مي خواد همين جا زن بگيره!پس چي شد؟دروغ گفت؟خب پس چي؟فكر كردي مياد جلوي همه خوش رو لو مي ده مي گه آره اونجا عاشق شدم؟خب معلومه كه رو نمي كنه و مي گه خبري نيست!»«واي سهيل كاش هيچ وقت به ايران بر نمي گشتي،اگه برنگشته بودي الان وضعيت فر مي كرد.لعنت به تو...من نمي ذارم،من بيشتر از اين خودم رو درگير نمي كنم،هر كاري كه لازم باشه مي كنم تا فراموشش كنم حتي...»جرات نداشتم اين كلمه رو با خودم بگم«چرا جرات ندارم؟مگه چيه؟حتي شده با اولين فرصت خوب ازدواج مي كنم اما غرورم رو در برابر اين پسره نمي شكنم،حالا ببين!»براي اينكه بيشتر فكر و خيال نكنم سعي كردم بخوابم،اما بي فايده بود.اصلاً يك لحظه هم خواب به چشمام نيومد.دم دماي صبح بود كه خوابم برد.آفتاب رو چشمام افتاد،چشمام رو باز كردم.هيچ كس تو تااق نبود«واي ساعت يازده و نيمه!چقدر خوابيدم!!»با سرعت لباس پوشيدم و بقيه رو لب ساحل پيدا كردم.جاي سهيل بينشون خالي بود.«يعني اونم مثل من ديشب بي خواب شده بود؟آره مگه نديدي ديشب چطوري رقته بود توي رويا؟حتما دلش هواي عشقش رو كرده بوده و ديشب فكرش راحتش نمي ذاشته!»دايي شهرام با ديدنم گفت:
-ساعت خواب؟يكدفعه براي ناهار بيدار مي شدي!
خنديدم و گفتم:
-ديشب خوابم نمي برد،نزديكاي صبح خوابيدم.
صحرا جون گفت:
-احتمالاً سهيل هم ديشب خوابش نمي برده!هنوز بيدار نشده!
چيزي از اتفاقات ديشب نگفتم.پاچه هاي شلوارم رو بالا زدم و مثل بقيه تا مچ توي آب رفتم.بچه ها روي هم آب مي ريختن تا من رو ديدن به سمتم هجوم آوردن و شروع به آب پاشيدن كردن!در يك حركت ناگهاني سينا دستاش رو پر از آب كرد و روي صورتم پاشيد.جيغ زدم و به صورت دو ،از آب بيرون دويدم.همه خنديدند.سينا گفت:
-اينم تنبيه براي كسي كه دير بيدار شده!
همونجا سهيل هم به جمعمون اضافه شد و با لحن شاد و پر انرژي گفت:
-نفهميدم؟تنبيه كسي كه دير بيدار شده چيه؟
حالا همه به سمت اون هجوم بردند من و سهيل توي يك جبهه و بقيه توي جبهه ديگه بودند.خوب كه خيس شديم هر كدوم زير نور آفتاب دراز كشيديم.ديدم سرم گيج مي ره و وقتي دراز كشيدم هم بدتر شد.بلند شدم و روي يك تخته سنگ نزديك در ورودي ويلا نشستم.«اي بابا اين سرگيجه منم كه تمومي نداره!»بعد از يك ربع سهيل به طرفم اومد و با شيطنت گفت:
-يك لحظه فكر كردم بازم هوس گم شدن كردي!
نتونستم جلوي خندم رو بگيرم و زدم زير خنده.موذيانه گفتم:
-تازه خبر نداري!غير از گم شدنم توي مسافرت قبلي تو جريان اردو چند وقت پيش هم گم شدم!
اونم خنديد و گفت:
-پس سابقت خرابه!
نخواستم سهيل از سرگيجم چيزي بفهمه،چشمام رو بستم.با نگراني گفت:
-حالت خوبه؟
با لحني مطمئن و محكم گفتم:
-آره خوبم!جايي مي خواستي بري؟
-آره داشتم مي رفتم لباسام رو عوض كنم.تو هم عوض كن سرما مي خوري!
«اي خدا اگه ديشب اون حرفا رو به من نزده بود الان مي تونستم اين نگرانيش رو پاي علاقش بذارم نه پاي وظيفه!»نفس عميقي كشيدم و پنج دقيقه بعد از رفتنش براي تعويض لباسام به ويلا رفتم.اتاقها طبقه بالا بودند،بي خيال از پله ها بالا مي رفتم كه با صدايي كنجكاويم تحريك شد.از اتاق سمت راستي صداي حرف زدن سهيل با گوشي ميومد!گوشام رو تيز كرده بودم تا حرفهاش رو بفهمم!گفت:
-من نمي ذارم اين رابطه به همين راحتي تموم بشه....خب تو بايد بيشتر با مامانتيا صحبت كني،به همين راحتي جا زدي؟.....نكنه همه اون روزاي خوبي كه با هم داشتيم رو فراموش كردي؟....چرا گريه مي كني غزل؟....
ديگه گوشام چيزي رو نمي شنيد،سرم به دوران افتاده بود،پاهام سست شده بود قدرت حركت نداشتم«نه بايد برم،اگه من رو اينجا ببينه از همه چيز با خبر مي شه!»به حالت دو به طرف اتاق دويدم و خودم رو روي تخت پرت كردم«غزل...آره اين همون دختريه كه بهش حسوديم مي شد!ازت متنفرم....»اشكام بي مهابا روي گونه هام مي ريخت و جلودارشون نبودم.«ازت متنفرم سهيل،هم از تو هم از غزل!اومدي زندگيم رو بهم زدي و خودتم خبر نداري!نه چرا تقصير تو باشه؟من ابله نبايد به همين زودي خودم رو درگير مي كردم!»نمي دونم تا كي همين طور گريه مي كردم تا اينكه با صداي تقه اي كه به در خورد به خودم اومدم:
-بله؟
صداي نويد رو شنيدم كه گفت:
-كجايي تو؟چرا نمياي بيرون؟
سعي مي كردم آثار گريه توي صدام نباشه،با صداي بلند گفتم:
دارم لباسامو عوض مي كنم،الان ميام!
اشكام رو پاك كردم«از همون اولش هم ما به درد هم نمي خورديم،تو كه قرار بود فراموشش كني،پس خودتو نباز!ديگه بهش فكر نكن!»دوباره اشكام روي گونه هام مي ريخت از اين ضعيف بودنم حالم بهم خورد...«الان همه شك مي كنن،بايد برم بيرون!»چشمام رو توي آيينه نگاه كردم قرمز قرمز بود،سعي كردم با آرايش تا حدودي آثار گريه رو از توي صورتم پاك كنم!«واي چشمام كه خيلي تابلوست!»بي خيال شدم و از اتاق بيرون رفتم.

قسمت بيست و يكم
روزاي آخر شهريور بود و نزديك به شروع دانشگاهها ،درست زماني كه داشتم روحيه قبليم رو به دست مي آوردم سهيل توي مسافرت تير آخر خودش رو زد....توي مراسم چهلم مادرجون فقط گريه كردم به حال خودم،به دردم،به تنهايي هام،به حماقتم...انگار همه غمهاي دنيا جمع شده بودند تا من رو عذاب بدن!
ظاهراً بابا هم تونسته بود مرگ مادرجون رو قبول كنه،زندگيم داشت به روال عادي خودش برمي گشت،اما فقط در ظاهر بود،آره در ظاهر تدريس مي كردم ،در ظاهر مي خنديدم اما توي دلم براي عشق از دست رفتم اشك مي ريختم«اه...نگار داري حال من رو بهم مي زني!چقدر ضعيف النفسي،خب مگه دوست داشتن هم زوريه؟اون قبل از اينكه تو رو ببينه عاشق كس ديگه اي شده،حالا تو خودت رو بكش!خودت كه شنيدي !اون طاقت اشكاش رو حتي پشت تلفن نداره،پس همه چيز تموم شد،اون مال كس ديگه ايه!پس ديگه نبايد بهش فكر كني!تمومش كن اين گريه و زاري و رو!»خسته از كلاس برگشته بودم عجيب هوس چايي كرده بودم.مامان توي آشپزخونه بود.تعجب كردم و گفتم:
-سلام.شما اينجا چي كار مي كنيد؟
خنديد و گفت:
-عليك سلام.خوش حال نيستي اينجام؟
كوتاه خنديدم و گفتم:
-چرا خوش حال نباشم؟اتفاقاً خيلي خوبه...
-چايي مي خوري؟
منبع:
www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
واي خيلي دلم چايي مي خواست!قربون دستت يكي برام بريز.
-خيل خب تا تو لباسات رو عوض كني منم يك چايي مي ريزم!
لباسام رو عوض كردم و دوباره به آشپزخونه برگشتم. يك صندلي عقب كشيدم و گفتم:
-راستي نگفتي چرا دانشگاه نيستي!
-هوم...كلاسم رو كنسل كردم!تعداد بچه ها كم بود،ديگه منم كنسلش كردم.
-آهان...ليلا جون كوش؟
روبه روم روي صندلي نشست و گفت:
-اونم دخترش مريض بود چند روزي رو مرخصي گرفت.
-آهان!
به ليوان چاييم زل زدم.مامان انگار كه يك چيزي تازه يادش اومده باشه گفت:
-راستي نگار!برات يك خبر دارم.
بي تفاوت چشمام رو بهش دوختم.اخمهاش رو تو هم كرد و گفت:
-چرا اينجوري نگاه مي كني؟
خنده اي كوتاه كردم و گفتم:
-بگو .
يك ابروش رو بالا انداخت و خيلي جدي گفت:
-هفته ي ديگه خونواده آقاي اميدي ميان براي خواستگاري!
انگار برق 100 ولت بهم وصل كردن.از جام پريدم.حوصله گفتن حتي يك كلام رو نداشتم.«نه!نمي خوام.نه من اصلا شاهين رو دوست ندارم!»صداي مامان رشته افكارم و پاره كرد و گفت:
-چرا اينجوري مي كني؟چت شد؟
گيج نگاهش كردم.حق داره بيچاره،اونكه از دل من خبر نداره،نمي دونه تازه از عزاي عشقم دراومدم!«اه...چه خر تو خر شده!اصلا مي خوام تا آخر عمرم مجرد بمونم!كسي مي خواد چيزي بگه؟»به حرف اومدم و گفتم:
-نمي خواد بذارين بيان!
با تعجب گفت:
-چرا؟
با لحني بي تفاوت گفتم:
-خب معلومه!به نظر من شاهين از هر نظري فرد مناسبي نيست!
اينبار تعجبش چند برابر شد و گفت:
-مناسب نيست؟اتفاقاً به نظر من و پدرت اون از هر نظري برازندست.جوون،خونواده دار،خوش اخلاق،خوش تيپ.وضع ماليش هم كه خوبه!از اين بهتر؟
بي اختيار لحنم تند و تلخ شد:
-من به اين چيزاش كاري ندارم!اصلاً من نمي خوام هنوز ازدواج كنم.قرار هفته ديگه رو هم كنسل كنيد،جوري رفتار مي كنيد كه انگار يك دختر ترشيده رو مي خواين شوهر بدين!
مامان با صبوري پاسخ داد:
-اين حرفا چيه كه مي زني؟خيل خب ،تو هنوز نمي خواي ازدواج كني قبول.اما ممكنه اين حرف الانت باشه،صبر كن هفته ديگه اينا بيان،با هم حرف بزنيد بعد نظرت رو بگو.يكم منطقي فكر كن عزيزم!
اما من مثل ديوونه ها شده بودم.تند گفتم:
-نمي خوام!يا قرار رو كنسل كنيد،يا من پام رو توي قرار هفته ديگه نمي ذارم.همين.
بدون اينكه به چاييم لب بزنم به اتاقم رفتم.دوباره عصبي شده بودم.«كه چي؟براي چي عصبي مي شي؟دليلت چيه؟مگه نه اينكه همه دخترا آرزوشون اينه كه شاهين فقط يك نگاه كوچيك بهشون بكنه،حالا اون مي خواد با تو ازدواج كنه،اين بده؟نه اصلا ببينم نكنه به خاطر سهيله؟آره اون لعنتي كه حالا مطمئنم به كس ديگه اي علاقه منده،من الكي خودم رو مسخره كردم.اصلا چرا بايد به خاطر اون باشه؟مگه نمي گن شانس فقط يك بار در خونه هر كس رو مي زنه؟مي خواي وقتي سهيل با عشقش ازدواج كرد و شاهين هم ديگه بهت محل نداد تازه اون موقع پشيمون بشي؟سهيل تو رو دوست نداره و هيچ وقت هم به تو فكر نمي كنه،تو براش مثل همه دختراي ديگه هستي!اين رو تو كله پوكت فرو كن!پس غرورت كجا رفته؟تو بايد به سهيل ثابت كني كه برات مهم نيست تا اگه پيش خودش فكرايي كرده ضايع بشه،تو بايد نشون بدي مي توني!»از پنجره به باغ خيره شده بودمو گاهي اوقات اشكي از چشمام روي صورتم ليز مي خورد.گوشيم زنگ خورد.سارا بود.«چقدر دلم مي خواد باهاش حرف بزنم»صدام پر از غم بود:
-سلام.
اما صداي سارا شاد و پرانرژي بود كه گفت:
-سلام!كشتي هات باز غرق شده؟
بي حوصله گفتم:
-چطوري؟
-صبر كن ببينم؟تو گريه كردي؟چي شده؟
اشكام رو پاك كردموبيني ام رو بالا كشيدم و گفتم:
-چيزي نيست.كجايي؟
-من خونم!مي گم چته؟چرا گرفته اي؟اتفاقي افتاده؟
-مي توني بياي پيشم؟
-الان؟ساعت نهه نگار،كجا بيام؟چيزي شده؟
بي حوصله گفتم:
-خب باشه،پاشو بيا،سارا حالم خوب نيست.
صداي سارا پر از نگراني شده بود.گفت:
-تو كه منو كشتي.خب من تا بيام،تو راه صدبار مردم و زنده شدم.
-تو بيا!چيز مهمي نيست.كاري نداري؟
-زهرمار!چيز مهمي نيست؟اگه مهم نيست كه چرا من رو به خاطرش مي كشي اونجا؟
تند گفتم:
-لوس نكن خودتو ساراآاه..منتظرتم.خداحافظ.
گوشي رو قطع كردم.بعد از بيست دقيقه سارا وارد اتاقم شد.معلوم بود نگران شده كه انقدر با سرعت خودش رو رسونده.رو تختم نشسته بودم و پاهام رو بغل گرفته بودم.كنارم روي تخت نشست و گفت:
-مي گي چي شده؟بازم كه مامانت رو ناراحت كردي؟
چشمام به اشك نشست.«نه نمي خوام گريه كنم!مگه با گريه هم كاري از پيش مي ره؟»بي قرار تز از هميشه گفت:
-اه...بميري نگار!بنال چي شده آخه!
خيلي آروم همه چيز رو براش تعريف كردم.بعد از تموم شدن حرفام در حالي كه سعي مي كرد خودش رو خوش حال نشون بده گفت:
-خب اينكه بد نيست شاهين ازت خواستگاري كرده،خودتم انتظارش رو داشتي!اما قضيه سهيل فرق مي كنه،نگار سهيل به كس ديگه اي علاقه داره!خودت رو درگير اون نكن...
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-ديگه همه چي تموم شد سارا!سهيل براي من مرد.
-اااا!خب دو دقيقه دندون به جيگر بگير.آره اين خوبه كه ديگه بهش فكر نكني....اما مي توني با خودت كنار بياي؟
با وحشت نگاهش كردم وبدون اينكه فكر كنم گفتم:
-آره!كنار ميام،اصلاً بايد كنار بيام....
سارا عصبي گفت:
-خب حالا قضيه سهيل تموم شد،به شاهين چي مي خواي بگي؟
بي اختيار گفتم:
-بهش جواب مثبت مي دم.
عصبي گفت:
-اه،يك خرده فكر كن بعد جوابم رو بده!هنوز حرف از دهن من درنيومده جواب مي ده!
-من قبلا فكر كردم.
-خب،تو كه به اون علاقه نداري،مي خواي باهاش زندگي كني؟پس عقلت كجا رفته؟
-شاهين آدمي نيست كه ازش بدم بياد،بالاخره بهش علاقه مند مي شم.
خودم هم نمي فهميدم چي دارم مي گم كلمات رو بي اختيار ادا مي كردم.سارا با دهان نيمه باز به من خيره شده بود.از آخر با تاسف سري تكون داد و گفت:
-خيلي كله خري!هيچ وقت به حرف بقيه اهميت نمي دي!لجباز و يكدنده و مغرور!حالم از اين اخلاقت بهم مي خوره.
چيزي نگفتم اما سارا همينطور ادامه مي داد:
-فقط دوست داري حرف،حرفِ خودت باشه،فقط تويي كه مي فهمي،فكر كردي خيلي عقل كلي؟خيل خب هر كار دوست داري بكن...
عصبي شده بود.مثل اينكه خودش هم فهميد زياده روي كرده بنابراين با لحن آرومتري گفت:
-ببين نگار!من نمي گم شاهين پسر بديه و براي ازدواج مناسب نيست،اتفاقاً به نظر من براي هر كسي ايده آله ،حتي تو،اما بذار يك مدت بگذره،خوب كه فكرات رو كردي و به يك نتيجه خوب رسيدي بعد تصميم گيري كن..خب احمق من اينا رو به خاطر خودت مي گم،چون دوستت دارم،نمي خوام بعداً پشيمون بشي....
اما من ديوونه شده بودم و عقلم رو از دست داده بودم،فقط حرف خودم رو مي زدم،گفتم:
-مرسي از اينكه نگرانمي،اما گفتم كه،با گذشت زمان همه چي تغيير مي كنه!به مامانم هم مي گم بذاره بيان،اصلاً نمي خوام به حرف قلبم گوش بدم،هرچي عقلم گفت همون.
صداش رو كمي بالا برد و گفت:
-اِ؟عقلت مي گه با زندگي ديگران و خودت بازي كني؟احساسات يك جوون بدبخت رو به بازي بگيري؟پس بايد بگم عقلت خيلي تعطيله نگار خانوم.
درمانده نگاهش كردم.مظلومانه و غمگين گفتم:
-سارا تو منو درك نمي كني!من احساس خرد شدن مي كنم.احساس مي كنم توي اين همه مدت احساساتم الكي به بازي گرفته شده بود.نمي خوام بيشتر از اين بازيچه بشم.سارا من سهيل رو فراموش مي كنم،از همون اولش هم نبايد مي ذاشتم كار به اينجا بكشه،اما جلوي ضرر رو از هر جا بگيري منفعته!
با تاسف سري تكون داد و گفت:
-نمي دونم نگار!من ديگه هيچي نمي دونم.من وظيفم رو انجام دادم ،....
برگشت نگاهم كرد و با صداقت گفت:
-نگار من نگرانتم،با زندگي خودت بازي نكن!
با مهرباني دستش رو گرفتم و گفتم:
مرسي دوست خوبم،از اينكه نگرانمي خيلي خوش حالم ولي مطمئن باش من انتخابم اشتباه نيست حالا مي بيني!
قسمت بيست و دوم
ساعت هشت شب بود و قرار ما با خونواده شاهينينا براي ساعت و هشت و نيم،خوش بختانه شاهين توي داشنگاه هيچ حرفي از اين قرار نمي زد و اصلاً جلوي بقيه با من حرف نمي زد،از اين غرورش بي نهايت خوشم مي اومد.مامان از تغيير نظرم به اين سرعت خيلي تعجب كرده بود اما مشخص بود كه اصلاً ناراضي نيست.از همون روز در قلبم رو به روي هر عشقي بستم.مثل يك سنگ سخت و غير قابل نفوذ شده بود،نمي دونستم سهيل هم از جريان خواستگاري خبري داره يا نه «ولي حتماً مي دونه!مامان حتماً تا الان قضيه رو به صحرا جون گفته!آره پس سهيل هم خبر داره،اما خب خبر داشته باشه!مگه براش فرقي هم مي كنه؟»آخرين نگاه رو توي آيينه به خودم انداختم.به نظرم همه چيز عالي بود.يك شلوار راسته جين و يك كت چسب قرمز با صندل مشكي پوشيده بودم.موهام رو ساده روي شونه هام ريخته بودم و از جلو هم چتري.يك تل پارچه اي قرمز هم به موهام زدم و آرايش ملايمي هم كه به رنگ لباسام بياد كردم.نمي دونم چرا مي خواستم از هميشه شيك تر و خوشگل تر به نظر بيام!
با شنيدن صداي زنگ قلب منم تاپ توپ شروع به تپيدن كرد.«اِاِاِاِاِاِ!چته نگار؟چرا استرش داري؟چيزي نيست كه!تو انتخابت رو كردي،پس نترس و بدون بهترين انتخاب رو كردي،زندگي تو بازيچه نيست!»شاهين آخرين نفر وارد شد.واقعاً توي كت و شلوار و مشكي و كروات از هميشه برازنده تر شده بود.نگاه كوتاهي به من كرد،نگاهش بي نهايت گيرا بود اما هيچ احساسي به من دست نمي داد!به طرفم اومد و در حالي كه به چشمام زل زده بود گل رو به طرفم گرفت و سلام كرد.«اي خدا!چرا با ديدن شاهين قلبم تاپ توپ نمي كنه؟چرا با ديدنش هيجاني نمي شم؟»سلام كردم و سبد گل رو كه پر از گلهاي رز قرمز بود گرفتم.نيم ساعت اول به صحبتهاي معمولي گذشت ،بعد آقاي اميدي خيلي ماهرانه بحث ر وبه سمت ما كشوند.اصلاً انگار توي اين دنيا نبودم!به آخر و عاقبت اين وصلت فكر مي كردم تا اينكه با صداي مامان به خودم اومدم،آروم گفت:
-حواست كجاست؟
با گيجي گفتم:
-هان؟چي شده؟
رو به بقيه لبخند زد و بعد طوري كه بقيه هم بشنوند گفت:
-عزيزم،آقا شاهين رو به اتاقت راهنمايي كن تا با هم صحبت كنيد.
به مامان چشم غره رفتم.اما نمي شد كاريش كرد و با شاهين به اتاقم رفتيم.اول از همه عكسهايي كه از خودم روي ديوار زده بودم نظرش رو جلب كرد.صندلي جلوي ميز كامپيوترم رو عقب كشيد و روش نشست.منم روبه روش روي تخت نشستم.حرفي براي گفتن نداشتم.بنابراين منتظر شدم تا خودش حرفي بزنه!كه زياد طول نكشيد.گفت:
-چه سليقه قشنگي !تبريك مي گم.
و به اتاق اشاره كرد.فقط تونستم بگم:
-مرسي.
دوباره رشته كلام روبه دست گرفت:
-خب راستش من تا حالا توي همچين موقعيتي قرار نگرفتم و نمي دونم بايد چي بگم،تو شروع كن.
با بي تفاوتي بهش نگاه كردم.شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-منم توي اين شرايط تا حالا قرار نگرفتم و الان هيچ حرفي براي گفتن ندارم.
به چشماش نگاه كردم،نگاهش مي خنديد.مودبانه يك پاش رو روي پاي ديگش انداخت و گفت:
-خب مثل اينكه هيچ كدوممون با اين مراسم آشنايي نداريم اما....
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-خيل خب من سوال مي كنم.شما جواب بدين!
-خوبه!
كمي فكر كردم و اولين سوالي رو كه به ذهنم رسيد بي اختيار به زبون آوردم:
-چي شد كه اومدين خواستگاري من؟مي خوام بدونم چرا؟
با تعجب نگاهم كرد و بعد گفت:
-خب سوالت يك خرده عجيبه! اين سوال فقط يك جواب داره!
-خب مي خوام دليلش رو بدونم!
كلافه به نظر مي رسيد«آهان آقا انقدر مغروره كه نمي خواد يك كلمه بگه كه بهت علاقه مند شده بودم،يا شايدم اينم به اصرار خونوادش اومده كه حالا نمي تونه جواب بده!نه فكر نمي كنم!»گفت:
-خب راستش احساس كردم بهت علاقه مند شدم و تنها كسي كه تونسته دلم رو اسير كنه تو بودي!
دوباره با كنجكاوي پرسيدم:
-يعني فقط علاقه باعث شده كه احساس كنيد مي تونيد ازدواج كنيد؟
انگار توقع اين سوال ها رو نداشت اما خودش رو نباخت و با اعتماد به نفس كامل گفت:
-مسلماً نه!وقتي احساس كردم مي تونم يك زندگي رو اداره كنم تصميم گرفتم ازدواج كنم! مي تونم كار كنم و خرج زندگي رو به دست بيارم و وقتي احساس كردم سنم براي ازدواج مناسبه و آخر هم كه وقتي احساس كردم بهت علاقه مند شدم!
جوابش منطقي بود و هيچ جوابي براش نداشتم.چيزي نگفتم با شيطنت گفت:
-خب سوالت فقط همين بود؟
با حاضر جوابي گفتم:
-نه!
دستاش رو به سينه زد و گفت:
-من منتظرم.
يك ابروم رو بالا انداختم و به چشماش ل زدم،انگار معذب شد و نتونست طاقت بياره.كلافه نگاهش رو به زمين دوسخت و گفت:
-مي شه اينجوري نگاهم نكني؟
از دستش حرصم گرفت.با ناراحتي ساختگي گفتم:
-باشه ديگه نگاهتون نمي كنم.
براي دلجويي گفت:
-نه منظورم اين نبود!گفتم اينجوري نگاهم نكن آخه...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
-باشه!سوال بعديم اينه كه هدفتون چيه؟يعني چه هدفي براي زندگي دارين؟
-راستش من مي خوام از ايران برم!نمي دونم مي دونستي يا نه!اما من مي خوام براي ادامه زندگي به همراه همسرم به نيويورك برم!
و منتظر عكس العمل من شد.بدجوري تو فكر رفتم.«من كه هميشه عاشق خارج رفتن اونم آمريكا بودم!ديگه از اين بهتر؟راستي مامانش به من گفته بود،منِ خنگ يادم رفته بود.»اين رو كه گفت بدجوري توي فكر رفتم.به نظرم بهترين موقعيت براي تحقق آرزوهام بود.وقتي ديد جوابي نمي دم كمي به طرفم خم شد و با لحني گرم و مهربان گفت:
-خب..من منتظرم نگار!
اين اولين بار بود كه به اسم صدام مي كرد.اما متاسفانه باز هم هيچ احساسي رو در نمن به وجود نياورد.انگار واقعاً توي سينم هيچ چيزي به اسم قلب وجود نداشت!سرم رو بالا بردم و نگاهي گذرا بهش انداختم و گفتم:
-چطور از شرايط زندگي اونجا مطمئنيد؟يعني مطمئنيد كه مي تونيد دور از وطن و خونوادتون زندگي كنيد؟
-اول مي شه انقدر به من نگي شما؟
با پررويي تمام گفتم:
-نه نمي شه!هنوز هيچ اتفاقي بين و من و شما نيفتاده،پس من همينطور راحت ترم.حالا مي شه جواب سوالم رو بديد؟
جا خورد اما به روي خودش نياورد«آره،آقا شاهين!فكر كردي من مثل همه دخترام كه مثل موش بيفتم دنبالت؟از همين الان بايد به اين رفتاراي من عادت كني»جواب داد:
-باشه من حرفي ندارم!و اما جواب سوالت...بايد بگم كه آره از زندگي اونجا خبر دارم و طوريه كه به زودي بهش عادت مي كني.براي دوري از وطن هم بالاخره دلتنگي پيش مياد اما تنهاي تنهاي هم نيستيم.علاوه بر شروين چند تا از دوستها و آشناهامون هم اونجا زندگي مي كنن!يعني غريب غريب هم نيستيم!
«بچه پررو!چه زودم جمع مي بنده!غريب نيستيم؟بذار هر وقت بهت جواب بله رو دادم جمع ببند!»چيزي نگفتم.دوباره پرسيد:
-سوال ديگه اي هم هست؟
هيچ سوالي به دهنم نمي رسيد بنابراين گفتم:
-نه!
صداش خيلي گرم و گيرا بود.گفت:
-خب حالا خودت صحبت كن!نظرت ر وبگو.
-نظرم رو بگم؟به همين زودي؟من وقت مي خوام تا فكر كنم.
نفش عميقي كشيد و به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:
-باشه،فكراتو بكن.من منتظر مي مونم.
پيشنهاد دادم كه پيش بقيه بريم.مامان شاهين با ديدن من لبخندي مادرانه زد«حتماً پيش خودش فكر مي كنه چشم بسته جواب مثبت مي دم!»يك ساعتي رو نشستن و بعد رفتن.بابا در حالي كه عينكش رو برمي داشت ،به صورت تراشيدش دست كشيد و گفت:
-خب نظرت چي بود دخترم؟
همين موقع نويد هم اومد.سلام كرد و يك سيب برداشت و گاز زد.گفتم:
-نمي دونم.بايد فكرامو بكنم.
بابا دوباره گفت:
-ببين دخترم تصميم نهايي رو خودت مي گيري و ما اينجا فقط نقش راهنما رو براي تو داريم.از نظر من و مادرت كه از هر نظر مناسبن!هم خونوادش و هم خود شاهين.ديگه بستگي به نظر خودت داره!
مامان دنبال حرف بابا رو گرفت و گفت:
-آره عزيزم!تصميم نهايي با خودته،فقط تا هفته ديگه!سيما خانوم اجازه گرفت هفته ديگه زنگ بزنن براي جواب!
سريع گفتم:
-يك هفته كمه دو هفته!
نويد گفت:
-اوه!حالا مگه چقدر مي خواي فكر كني؟بهت مي گن پسر خوبيه بگو چشم!
بابا بهش توپيد:
-نويد توي اين مسئله ديگه بامزه بازي رو بذار كنار...

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد رو به من اضافه كرد:
-هرجور خودت دوست داري،اگر دو هفته مي خواي كه وقتي هفته ديگه زنگ زدن بهشون مي گيم!
گفتم:
-آره همون دو هفته!
مامان كه چاره اي نداشت گفت:
-خيل خب هفته ديگه بهشون مي گم.
به اتاقم رفتم«اي خدا چي كار كنم؟اصلاً مغزم هنگ كرده.هر كار كه درست تره بگو همون رو انجام بدم.اصلاً يك كاري كن كه سهيل رو فراموش كنم.سهيل....سهيل لعننتي خدا بگم چي كارت كنه كه هر چي مي كشم از تو مي كشم،كاش اصلاً وجود نداشتي،با اينكه مي دونم كس ديگه اي رو دوست داره چرا نمي تونم فراموشش كنم؟اي خدا...»
خوش بختانه توي دانشگاه شاهين هيچ اشاره اي به اين موضوع نمي كرد و من رو توي تصميم گيري راحت گذاشته بود.حالا ديگه دوستاي خودم مي دونستند كه شاهين از من خواستگاري كرده و همش هم تقصير ساراي دهن لق بود.قيافه مهسا رو هيچ وقت فراموش نمي كنم كه چطور وقتي موضوع رو فهميد چشماش به اشك نشست،«دركت مي كنم مهسا جون!عشق يك طرفه بددرديه!خيلي...»نمي دونستم انقدر به شاهين علاقه داره كه حتي چند جلسه اي رو دانشگاه نيومد«نگار داري چي كار مي كني؟تو دلت مياد دل اين دختر ور بشكني؟خودت كه دلت يكبار شكسته مي دوني چقدر دردش بده!خيلي بي رحمي!»
يك روز باروني بود و كلاسم تموم شده بود.سارا كلاس نيومده بود و من خودم تنها بايد مي رفتم.بارون شديد بود و به حالت دو محوطه طي كردم.سرخيابون يك ماشين كه سه تا پسر توش نشسته بودند،پيچيدند جلوم و هر چي آب گلي بود پاشيدن رو من.از عصبانيت دندونام رو به هم فشار دادم كه داد نزنم.خنده اي كردن و نگه داشتن!يكيشون پياده شد و به طرفم اومد.محلش ندادم و خواستم از خيابون رد بشم كه سريع اومد جلوم.به طرز فجيعي آدامس مي جويد.خنده ي زشتي كرد و گفت:
-بيا سوار شو خوشگله!توي اين بارون ماشين گير نمياد.
عصبي داد زدم:
-برو كنار عوضي!مزاحم نشو.
خنده چندش آوري كرد.يكي از دوستاش سرش رو از شيشه عقب بيرون آورد و با لودگي گفت:
-بيا سوار شو انقدر ناز نكن ديگه!از دستت مي ره ها!بيا پشيمون نمي شي!
به درجه جوش رسيده بودم.از طرفي پسره عوضي جلوم رو گرفته بود و بعيد نمي دونستم اگه از كنارش بگذرم خودش رو به من بزنه!دوباره داد زدم:
-برين گم شين،انگلاي جامعه!
پسره كه جلوم واستاده بود خنده اي زشت كرد و گفت:
-اي جان!چقدر فحش بلدده.
ديگه نمي تونستم بيشتر از اون وايستم و تصميم گرفتم به دانشگاه برگردم.عصبي برگشتم برم كه با صدايي انگار دنيا رو به من دادند.شاهين كه از عصبانيت رگه هاي گردنش متورم و صداش دورگه شده بود داد زد:
-برينگم شين!مزاحم نشين!
«اوه اوه چقدر عصبانيه!خدايي وقتي عصباني مي شه جذاب تر مي شه!»پسره كه بيرون واستاده بود با پرروئي تمام گفت:
-تو روسننه؟
شاهين دوباره با عسبانيت داد زد:
-مي ري يا حاليت كنم به من چه ربطي داره؟
پسره خنده اي كرد و گفت:
-چه جوري مي خواي حالي كني؟
در يك حركت ناگهاني شاهين يقه پسره رو گرفت و به عقب هولش داد جوري كه محكم به ماشين برخورد كرد.دوستاش به طرفمون دويدن.تازه فهميدم چه اتفاقي داره مي افته.داد زدم:
-واي شاهين تروخدا ولشون كن!زشته ،همه دارن نگاه مي كنن.
اما اون ديوونه شده بود«اه،آبرومو برد.حالا مي گن اينا چقدر وحشي ان!»بارون تندي مي باريد و تمام هيكلمون خيس و گلي شده بود.اگر مردم سرنرسيده بودند معلوم نبود چه اتفاقي مي افتاد.به زور شاهين رو از اونا جدا كردن.سه تا پسرا هم دمشون رو گذاشتن رو كولشون و رفتن.از عصبانيت مي خواستم داد بزنم كه«چرا مثل اين بي فرهنگا مي افته به جون مردم اونم جلوي دانشگاه!!!»از كنار لبش خون ميومد،بي اختيار گفتم:
-چرا اين كار ر وكردين؟
با تعجب نگاهم كرد و در حالي كه خون كنار لبش رو پاك مي كرد گفت:
-براي اينكه مزاحمت شده بودن.
با عصبانيت گفتم:
-آره مزاحم شده بودن،اما اگه قرار باشه هر كي رو كه مزاحم مي شه اينطوري به جونش بيفتيم كه آدمي روي زمين باقي نمي مونه!
مي دونم خيلي داشتم تند مي رفتم و عوض تشكر اين حرفا رو مي زدم اما احساس مي كردم كه اين كار رو براي خودشيريني كرده و اين بيشتر حرصم مي داد.با لحن محكمي گفت:
-اتفاقاً بايد هر كي رو كه مزاحم مي شه ادبش كرد تا ديگه فكر مزاحمت به سرش نزنه!
لحنش انقدر محكم بود كه نتونستم چيزي بگم.به چشمام نگاه كرد.دستمالي از توي كيفم در آوردم و به طرفش گرقتم:
-خونتون رو با اين پاك كنيد.
نگاهي پر از عشق به من انداخت و دستمال رو گرفت.تشكر كرد و با مهرباني گفت:-
-برو خونه!خيس شدي سرما مي خوري!
زير لب خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم.«مطمئنم كه يك سرماي درست و حسابي خوردم.!»

قسمت بيست و سوم
بخاري ماشين رو روشن كردم و همه دريچه ها رو به سمت خودم زدم.به ياد شاهين افتادم.«راستي چرا در برابر اينهمه عشق هيچ احساسي به من دست نمي ده؟اه...لعنت به اين سهيل!همش تقصير توئه لعنتي!»بدون اينكه دست خودم باشه اين جملات رو بلند بلند ادا مي كردم .كسي خونه نبود و بعد از دوش گرفتن خوابيدم. با احساس لرز شديدي بيدار شدم«مي دونستم سرما مي خورم!واي خدا چقدر سردمه!»پتو رو دور خودم پيچيدم و بيرون رفتم.مامان و نويد تو هال نشسته بودن.نويد با ديدن من به خنده افتاد.مامان با نگراني گفت:
-چيه سردته؟سرماخوردي؟
دندونام بهم مي خورد.ناليدم:
-آره....سردمه...قرص...قرص بده،مردم!
دستش رو روي پيشونم گذاشت و بعد گفت:
-واي چقدر داغي تو دختر!برو دراز بكش الان برات قرص ميارم!بدو برو.
رو تختم دور خودم مي پيچيدم.مامان چند تا قرص به خوردم داد و بعد پاشويم كرد.دوباره درجه تبم رو گرفت:
-يكم اومده پايين!اين پتو رو از دور خودت باز كن.
گيج شده بودم.نفهميدم به خواب رفتم.
چهار روز تمام توي رخت خواب بودم و دانشگاه نرفتم.سارا كه به ديدنم اومده بود تا من رو ديد گفت:
-باز اون روز من نبودم تو چه بلايي سر خودت آوردي؟مثل بچه ها مي مونه،بايد دنبالش باشي تا خرابكاري نكنه.
از طرز صحبتش نتونستم جلوي خندم ر وبگيرم.گفتم:
-حرف مفت نزن،اگه برات تعريف كنم مي زني تو سرت كه چرا اون روز نبودي و صحنه رو ببيني!
با هيجان به من زل زده و گفت:
-خب بگو چي شد؟چي شده كه انقدر آقا شاهين دپرسه؟ولي خودمونيما انقدر مغروره اصلا از من نپرسيد تو چه مرگته كه چرا نمياي كلاس و اصلا زنده اي يانه!اين چرا اينجوريه؟
با حرص گفتم:
-اِاِاِاِاِ!!چقدر حرف مي زني؟يك ريز پشت سر هم فك مي زني!دندون به جيگر بگير تا برات تعريف كنم....
وبعد جريان اون روز رو براش با آب و تاب تعريف كردم.غش كرده بود از خنده.خودم حالم خوب شده بود و به همراهش مي خنديدم.اما بعد از خنديدن قيافش رو جدي كرد و گفت:
-خيل خب...بسه ديگه انقدر نخند!فكراتو كردي؟
با اينكه مي دونستم منظورش چيه اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
-در مورد چي؟
با حرص قيافش رو كج كرد و گفت:
-نخود چي!اين پسره ديگه!هفته ديگه بايد جوابش رو بدي!راستي اونا امروز زنگ مي زنن؟
با خونسردي گفتم:
-آره زنگ مي زنن!
بعد قيافم در هم رفت.نفس عميقي كشيدم،لحنم تلخ و غمگين بود،گفتم:
-هنوز نمي دونم.اما به احتمال هشتاد درصد جوابم مثبته!
چشماش گرد شد و بعد با دودلي و احتياط پرسيد:
-از سهيل خبري نداري؟
عصبي سرم رو تكون دادم و گفتم:
-نه نديدمش،بهتر كه نديدمش،اصلاً ديگه نمي خوام ببينمش.
ديگه حرفي نزد.
مامان گوشي رو قطع كرد و بعد رو به من گفت:
-گفتم!نگار تا هفته ديگه مطمئني فكرا تو مي كني؟
كمي از سيبم گاز زدم و گفتم:
-آره.
-خيل خب پاشو كم كم حاضر شو كه بريم.
با تعجب گفتم:
-كجا؟
-خونه دايي شهرام.همه اونجان.
سريع گفتم:
-كيا مثلاً؟
-كيا مي خواي باشن؟منظور از همه يعني خاله نازنينت،صحرا....
همين كه اسم صحرا جون رو شنيدم كافي بود.حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-من نميام!
از تعجب چشماش گرد شد.گفت:
-چرا نمياي؟
-من حوصله ندارم.در ضمن هنوز ويروس توي بدنم هست،بقيه رو هم مريض مي كنم،حالم ندارم مي خوام بخوابم.
هنوز داشت با تعجب نگاهم مي كرد.از آخر گفت:
-نخير جنابعالي مياي،هيچ ويروسي هم توي بدنت نيست،دوره بيماريت هم تموم شده و ديگه واگير نيست.زودباش حاضر شو بابات و نويد كه بيان مي ريم!
بي حوصله از جام بلند شدم و در حالي كه از پله ها بالا مي رفتم گفتم:
-من نميام.اي بابا حوصله ندارم!
مامان هم ديگه اصراري نكرد.«نه نبايد برم!من ديگه نبايد سهيل رو ببينم!آره مي خوام بهشاهين جواب مثبت بدم اين كار يعني خيانت به اون!نه من ديگه هيچ وقت سهيل رو نبايد ببينم،هيچ وقت»دوباره اشك مي ريختم«اه....نگار!الان اشكات براي چيه؟بميري تو هم كه دقيقه به دقيقه زر مي زني!»اون شب رو باهاشون نرفتم و اونجور كه از صحبتهاي بقيه فهميدم سهيل هم نرفته بوده.«اه...سهيل نبوده من چرا نرفتم؟الكي نشستم توي خونه آبغوره گرفتم،حالا به منچه من بايد به فردا شب فكر كنم.آره ،واي خدا يعني فرداشب مي خوان بيان تا بقيه حرفا رو بزنن؟زمان عقد و عروسي ومقدار مهريه رو تعيين كنن!نه باورم نمي شه!يعني به همين زودي همه چيز تموم شد؟ديدي سهيل پوچ بود؟ديدي همش سراب بود؟تو بهترين كار رو كردي،خوب شد كه از اين بيشتر درگيرش نشدي!اصلا سهيل بره به درك تو با شاهين خوش بخت مي شه نگار!بايد خوش بخت بشي!»اشكام همين طور روي گونه هام مي ريخت.جلوي پنجره اتاقم ايستاده و به باغ خيره شده بودم.«چقدر هوا گرفته!مي خواد برف يا بارون بياد.آخ مادر جون كاش بودي،كاش بودي و مي ديدي نوه ته تغاريت روز بله برونش داره اشك مي ريزه!كاش بودي تا سرم روي شونه هات مي ذاشتم،آخ كه دلم قد همين آسمون گرفته،حتي بيشتر!كاش بباره،كاش اونم مثل من بباره.»
******
صداي مامان از بيرون اتاقم شنيده شد:
-نگار حاضر شدي؟
با صداي بلند گفتم:
-نه دارم حاضر مي شم.
تو آينه به خودم نگاه كردم«اوه...اوه...چقدر چشمام قرمزه!»به صورتم آب زدم و سعي كردم با آرايش آثار گريه رو بپوشونم.«آخ كه دست اون كسي كه لوازم آرايشي رو اخترااع كرد درد نكنه!چقدر خوب همه چيز رو پوشونده!»موهام رو بي حوصله سشوار كشيدم و روي شونه هام ريختم و جلوش رو هم مثل هميشه چتري كردم.بلوز سفيد با دامن مشكي تنم كردم،صندلهاي سفيدم رو هم پام كردم.كمي هم عطر زدم و بيرون رفتم..ليلا جون با ديدن من گفت:
-ماشالله،ماشالله!از خداشونم باشه كه دختر پنجه آفتاب ما رو دارن عروس خودشون مي كنن!بذارين اسپند دود كنم،دخترم رو چشم نزنن!
مامان خنده اي كوتاه و زيبا كرد و گفت:
-نه ليلا خانوم خونه بو مي گيره...
اما ليلا حرف خودش رو مي زد:
-نه خانوم،اين حرفا چيه؟يك اسپند كوچيك كه چيزي نيست!
بي حوصله روي مبل نشستم.«اه...پس كي ميان،همه چي تموم بشه و بره پي كارش؟»ليلا جون اسپند رو بالاي سرم چرخوند:
-بتركه چشم حسود،بتركه....
از اين محبت خالصانش قلبم مالامال از شادي شد.«من چقدر اين زن مهربون رو دوست دارم!»سر ساعت اومدن.ايندفعه شروين هم باهاشون اومده بود.خود شاهين يك كت و شلوار خاكستري،با يك پيراهن كمرنگ تر از كتش پوشيده بود.با خودم اعتراف كردم كه شاهين از هر نظري برازندست!بعد از كمي صحبتهاي حاشيه اي بحث به مهريه كشيده شد.من هيچي نمي گفتم و فقط گوش مي كردم.سيما خانوم مودبانه گفت:
-مهريه هر چقدر شما بفرماييد ما قبول مي كنيم.
همه يك لحظه به من نگاه كردند.سرم رو پايين انداختم.بابا خيلي مودبانه گفت:
-خب،مسلماً مهريه براي دختر من خوش بختي نمياره و خوش بختي به چيزاي مادي نيست...
آقاي اميدي با لحن پدرانه اي حرف بابا رو ادامه داد:
-بله البته كه هيچ وقت ماديات خوش بختي نمياره،امابالاخره اين يك رسمه و بايد انجام بشه!مطمئناً ارزش نگار جان خيلي بيشتر از اين چيزاست!
«اي بابا اگه جلئوياينا رو نگيري تا فردا مي خوان تعارف تيكه پاره كنن،فهميدم بابا،برين سر اصل مطلب!»از آخر آقاي اميدي 1364 سكه رو به اندازه سال تولدم پيشنهاد داد.همه موافقت كردن.بحث به جشن عروسي كشيده شد كه بابا گفت:
-ديگه فكر كنم اين رو خود عروس و داماد تعيين كنن بهتره!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نمي دونم چرا همه چشم به دهان من دوختند.سيما خانوم زودتر از من گفت:
-البته ببخشيد تروخدا كه همه چيز انقدر با سرعت داره پيش مي ره،آخه شاهين همون طور كه خدمتتون عرض كرديم بايد بره آمريكا تا مقدمات سفر نگار جون رو درست كنه تا با همديگه برن!
مامان گفت:
-ما راجع به اين مسائل قبلا صحبت كرديم و به توافق رسيديم،پس نيازي به عذرخواهي نيست سيما خانوم!البته از نظر من بهتره بچه ها تا قبل از جشن عروسي و رفتنشون با همديگه رابطه داشته باشن تا بتونن بهتر با روحيات هم آشنا بشن!
«آخ...قربونت برم،الحق كه مامان خودمي و هميشه حرف دل من رو مي زني!داشتن دستي دستي من رو مي نداختن دست اين پسره بدون اينكه بشناسمش!ببينم اصلا براي چي بشناسمش؟براي منكه مهم نيست،پس همون بهتر كه نشناسمش،حداقل از الان ندونم بدبخت شدم بهتره،نه اين حرفا چيه؟بالاخره بايد بدونم چه خصوصيات اخلاقي اي داره!»مامان رو به من و با مهرباني گفت:
-خب نگار جون!تعيين زمان جشن عروسي با شما!
خجالت رو گذاشتم كنار و خيلي مودبانه گفتم:
-راستش اگه نظر من رو بخوايد همون طور كه مامانم گفتن يك مدتي رو بذاريم تا ما با همديگه آشنا بشيم،براي زمان عروسي هم راستش به نظر من اصلاً نگيريم بهتره!
همه با تعجب نگاهم كردند.شاهين هم با نگاهي پرسشگر به من زل زده بود.آقاي اميدي زودتر از بقيه گفت:
-چرا دخترم با جشن عروسي مخالفي؟
يك نگاه به بابا كردم كه با تعجب نگاهم مي كرد بعد گفتم:
-راستش به خاطر مادرجونم گفتم.هنوز يك سال نگذشته!
بابا با لبخند نگاهم مي كرد.وقتي حرفم تموم شد با لحني اطمينان بخش گفت:
-نه دخترم،مطمئن باش كه مادرجونت هم خوش حال مي شه،بهتره كه جشن برگزار بشه.
ديگه مخالفتي نكردم.سيما خانوم هم در ادامه حرفهاي بابا گفت:
-بله بالاخره يكبار كه بيشتر لباس عروسي نمي پوشي بهتره كه جشن برگزار بشه.
گفتم:
-والله،نمي دونم چي بگم.هر چي شما بگيد.
سيما خانوم لبخندي مادرانه زد و گفت:
-خب،ديگه زمانش رو خودتون تعيين كنيد.
به مامان نگاه كردم،مثل كسي كه مي خواد از بزرگترش اجازه بگيره تا حرف بزنه.لبخندي اطمينان آور زد.خيالم راحت شد و گفتم:
-خب به نظر من بهتره توي تابستون باشه!تا اون موقع ترم هردومون هم تموم شده!
شاهين هم به حرف دراومد و مودبانه گفت:
راستش من مي خوام استعفا بدم،مي خوام پزشكي رو شروع كنم!
بابا گفت:
-خب شما تا اون موقع كاراي نگار رو درست مي كني،نگار هم درسش رو مي خونه!
صحبتا حول زمان عروسي مي چرخيد.اصلاً انگار توي اين دنيا نبودم.«همه چي تموم شد!از الان بايد فقط به شاهين فكر كني.همين و بس!»بالاخره به توافق رسيديم و زمان عروسي رو تير ماه گذاشتيم.ليلا جون شيريني رو دور گردوند و همه تبريك گفتند.«واي نگار هيچ مي فهمي داري چي كار مي كني؟حواست هست؟قراره اسم شاهين بره توي شناسنامت!يعني چي؟يعني هرچقدر احساس پشيموني مي كني داري به اون خيانت مي كني!»صداي بابا من رو زا افكارم درآورد:
-پس بهتره بعد از گرفتن آزمايش بين بچه ها صيغه محرميت خونده بشه تا راحت تر بتونن رفت و آمد كنن.
همه موافقتشون رو اعلام كردند.انگار اونا مي خوان ازدواج كنن،تنها كسايي كه نظر ندادند من و شاهين بوديم.«واي چرا همه چي دار انقدر زود پيش مي ره؟كاش زمان واميستاد!»قرار شد فردا صبح براي آزمايش بريم.ساعت 10 شب بود كه خونمون رو ترك كردند.بابا نگاهي مملوءاز مهرباني و اطمينان به من كرد و گفت:
-نگار جون دخترم تبريك مي گم عزيزم.اميدوارم خوش بخت بشي.
بي اختيار اشكام روي گونه هام مي ريخت.با عجب به من نگاه مي كردند.مامان با نگراني گفت:
-چيه نگار؟تو خوش حال نيستي؟
«نبايد جلوي بقيه گريه كني!والا همه همه چي خراب مي شه!»اشكام رو پاك كردم و به زور لبخند زدم و گفتم:
-نه فقط يك لحظه دلم گرفت!همين!
قانع نشد دوباره پرسيد:
-عزيزم چرا دلت گريفته؟
گريم شديدتر شد.كاش جراتشو داشتم و مي گفتم«به خاطر اينكه به كسي كه دوستش داشتم نرسيدم،به خاطر اينكه كسي كه دوستش دارم دوستم نداره!به خاطر اينكه دارم با زندگي شاهين بازي مي كنم!به خاطر بدبختي و غرور خودم!»حرفام توي گلوم موند و فقط گفتم:
-هيچي مامان جون!بالاخره حس اينكه يك روزي ازتو جدا بشم اذيتم مي كنه!
با مهرباني كنارم نشست و گفت:
-عزيزم ما تنهات نمي ذاريم!در ضمن شاهين خيلي پسر خوبيه،مطمئن باش نمي ذاره هيچ كم ك وكسري داشته باشي و احساس دلتنگي كني.بهت قول مي دم دخترم...
«آه كه چقدر مادر موجود عزيزيه!حرفاش دلگرمي خاصي به من داد!اشكام رو پاك كردم و لبخند زدم!»مامان هم لبخند زد و گفت:
-پاشو صورتت رو بشور كه مهمون داريم.
با تعجب گفتم:
-همون؟كي؟
خنديد و گفت:
-بقيه طاقت نياوردن بذارن براي عروسيت خوش حالي كنن مي خوان امشب بيان كه دور هم باشيم.
«يعني سهيل هم مياد؟واي نه!»با التماس به مامان نگاه كردم اما نتونستم حرف دلم رو بلند بگم.در درون فرياد زدم«چرا نمي ذاريد فراموشش كنم؟همتون دست به دست هم دادين تا من رو آزار بدين؟اينطوري خيالتون راحت مي شه؟باشه اگه اينطور دوست دارين بگيد بياد!بگيد بياد بدبختي و بيچارگي من رو ببينه و بخنده!ببينه كه به خاطر اون كثافت به چه روزي افتادم!اه...مي خوام ازت متنفر باشم!متنفر....!»نخواستم بقيه دوباره شاهد اشكام باشن.به دستشويي توي اتاقم رفتم و يك دل سير گريه كردم.همه آرايشم به هم ريخت.صداي زنگ در بلند شد و متقاعب اون خونه پر از جمعيت شد.با آرايش ناراحتي صورتم رو پوشوندم و بعد با اراده بيرون رفتم.اول از همه چشمم به سهيل افتاد.داشت با نويد صحبت مي كرد.«ببين...ببين مي توني ذره اي ناراحتي توش پيدا كني؟آخه اين ارزشش رو داره؟چه مي دونم...شايد خودش هم مثل من دچار عشق يك طرفه شده!عشق يك طرفه !آره چيزي كه خيلي ها ازش رنج مي برن!»دايي شهروز با ديدن من با صداي بلند گفت:
-به عروس خانوم!هنوز عروس نشدي ناز مي كني؟كجايي پس؟
باهاش روبوسي كردم و همه بهم تبريك گفتند.كنار ساناز نشستم.فقط سعي ني كردم به سهيل نگاه نكنم اما وجودش آهنربا داشت و چشمام رو به سمت خودش مي كشوند.«آه !نگار.تمومش كن!تمومش كن...!»مي خواستم اشك بريزم و با صداي بلند به سهيل لعنت بفرستم اون باعث همه اين اتفاقا بود.«اگه اون نبود....اگه اون نبود چي؟حالا كه هست.حالا كه وجودش مثل يك بختك روي زندگيته!پس ديگه نگو اگه...»صداي ساناز رو شنيدم:
-عروس خانوم به نظر خوش حال نمياي؟
لبخندي تصنعي زدم و گفتم:
-خستم ساناز!
با مهرباني لبخند زد و گفت:
-اشكال نداره،عوضش وقتي بفهمي اين خستگي ها ارزشش رو داشته راضي مي شي!
و بعد چشمكي به من زد و گفت:
-شايد منم همين روزا برمقاطي مرغا!
چشمام از تعجب گرد شد.با خوش حالي گفتم:
-جدي؟كي؟
خنده اي كرد و گفت:
-كي مي خوام برم قاطي مرغا؟
نگاهي به اطراف كرد و بعد آهسته گفت:
-نگار فقط تو مي دوني!جلو كسي نگو...
با تعجب گفتم:
-مي خواي ازدواج كني اون وقت نمي خواي كسي بفهمه؟
-اِاِاِاِ!صدات رو بيار پايين!نه خنگ خدا!قرار هفته ديگه تازه بيان خواستگاري!
با شيطنت گفتم:
-آهان!پس دوستته!
با خجالت خنديد و چيزي نگفت.ظاهراً به حرفهاي بقيه گوش مي كردم اما توي دلم غوغايي بود.يك لحظه به سهيل نگاه كردم.داشت اس ام اس مي زد.«حتماً داره به غزل جونش اس ام اس مي زنه،آره براي همين اينطوري توي صفحه گوشيش غرق شده!»با كلافگي نفسم رو بيرون دادم.دايي شهروز با صداي بلندي گفت:
-خب...
و بعد رو به من اضافه كرد:
-عروس خانوم نمي خواي نمي خواي به ما شيريني بدي؟
معمولي گفتم:
-چرا الان ليلا جون مياره!
خنديد و گفت:
-من فقط از دست خودت مي خورم!
رامين پوزخندي زد و گفت:
مگه تبركه؟
همه خنديديم.اما قيافه رامين توي هم بود«اين ديگه چشه؟من دارم از روي بيچارگي و لجبازي ازدواج مي كنم اين چرا تو همه؟ديوونه!»به اشاره مامان بلند شدم و ظرف شيريني رو از ليلا جون گرفتم و چرخوندم.به رامين كه رسيدم با لحن دلخوري گفت:
-مرسي.نمي خورم.
با موذي گري گفتم:
-تبركه ها!نمي خوري؟
پوزخندي زد.نگاه غمگينش رو به چشمام دوخت.از نگاهش تكون خورد.چيزي نگفتم و ازش دور شدم.«اي خدا!اين چرا اينجوري نگام كرد؟نكنه...نه امكان نداره!اين امشب يك چيزيش بود،من چرا به خودم گرفتم؟»سهيل گوشه سالن نشسته بود و آخرين نفر به طرفش رفتم.تا حد امكان سعي كردم به چشماش نگاه نكنم.گلهاي قالي رو مي شمردم و ظرف شيريني رو جلوش گرفتم.چشماش رو بهم دوخت،نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و نگاهش كردم«نگاهش بي رنگه!آره بي تفاوته!»شيريني برداشت و خيلي معمولي لبخندي زد و تشكر كرد.سريع به طرف آشپزخونه رفتم.چشام خيس شد.«نه نگار خواهش مي كنم گريه نكن!»براي اينكه ليلا جون چشمام رو نبينه پايين رو نگاه يم كردم.ظرف رو گذاشتم و به حالت دو خودم رو به دستشويي رسوندم.بازم گريه«اه....نگار پس كي مي خواي تمومش كني؟اينكه نشد تا يكبار مي بينش اشكت دربياد!تو داري به شاهين خيانت مي كني!اشكاتو پاك كن!»سعي مي كردم با اين حرفا به خودم آرامش بده.چشمام قرمز شده بود.چند بار به صورتم آب پاشيدم«به درك كه آرايشم خراب شد!»دوباره پيش بقيه رفتم«چقدر سخته تظاهر به شادي كردن.چقدر سخته لبات بخنده اما دلت گريه كنه!آره حالا مي تونم بگم خنده من از گريه هم تلخ تره!»ديگه به سهيل نگاه نكردم.اون اما خيلي طبيعي رفتار كرد،با من هم مثل هميشه صحبت مي كرد!مي گفت تصميم داره به فرانسه بره تا كاراش رو بكنه و ديگه كامل براي هميشه به ايران بياد و مطب بزنه«پس غزل چي؟اون رو چي كار مي خواد بكنه؟اونم مي خواد بياره ايران؟آره ديگه حتماً دختره هم مياد ايران تا با هم ازدواج كنن!»

قسمت بيست و چهارم
جواب آزمايش رو گرفتيم و براي روز بعدش قرار محضر رو گذاشتيم.شب قبل از اينكه به محضر بريم اصلاً نخوابيدم.استرس و ترس داشتم،گاهي رو تختم دراز مي كشيدم و اشك مي ريختم و گاهي طول اتاق رو قدم مي زدم و به آينده فكر مي كردم.«يعني چي ميشه؟من با شاهين خوش بخت مي شم؟اصلاً اون همونيه كه مي خوام؟واي خدا جون كمكم كن،من فقط تو رو دارم!»تا دمدماي صبح بيدار بودم و گريه مي كردم،خورشيد تو آسمون ديده مي شد كه خوابم برد«اونم چه خوابي؟يكسره تو خواب در حال دويدن بودم،يك جاده بود،جاده بي انتها مي دويدم،تشنم شده بود،حاضر بودم آب گل آلودي رو بخورم اما انقدر تشنگي نكشم!فرياد مي زدم و كمك مي خواستم،ناگهان دستي بهم بطري آبي داد.بالا رو نگاه كردم تا بفهمم كيه؟شاهين بود.آب رو داد و بدون هيچ حرفي رفت!كاش نمي رفت صداش مي زدم....»با تكون هاي يك نفر از خواب بيدار شدم.
-نگار پاشو!خواب ديدي!
هاج و واج به مامان خيره شده بودم.از سر و صورتم عرق يم زيخت.گرمم شده بود.مامان با مهرباني گفت:
-هيچي نيست عزيزم.خواب ديدي .آروم باش.
اشك مي ريختم«من چرا فقط اشك مي ريزم؟چرا چشمه اشكم خشك نمي شه؟چرا چشمام كور نمي شه؟»با گيجي پرسيدم:
-بايد برم كلاس؟
مامان لبخندي زد و گفت:
-تو كه ديروزم نرفتي امروزم نبايد بري!نكنه يادت رفته بايد برين محضر؟
«آه،داشتم فراموش مي كردم،مگه اين خوابه براي آدم حواس مي ذاره؟چقدر اين روزا زود گذشت بيشتر شبيه يك كابوس بود...!»سرم رو تكون دادم و گفتم:
-ساعت چندده؟
-الان ساعت هشته!شاهين گفت ساعت نه مياد!بدو حاضر شو تا صبحونت رو بخوري نه هم گذشته!
يك مانتوي تنگ و كوتاه سفيد پوشيدم با شلوار جين و شال آبي روشن.كفشاهاي اسپرت سفيدم رو هم پوشيدم.اصلاً دلم نمي خواست تيپم با بقيه روزا فرق كنه.قرار شد خونواده آقاي اميدي رو توي محضر ببينيم.اونا زودتر از ما رسيده بودن .من انگار توي خواب بودم«يعين الان همه اينا به خاطر من اينجا جمع شدن؟روي صندلي نشستم و چشمام رو بستم.اصلاً دلم نمي خواستبا شاهين صحبت كنم والا دستم به راحتي رو مي شد.زمان خيلي زود گذشت.صيغه محرميت رو خوندن و به همين زودي همه چي تموم شد.آقاي اميدي شيريني رو دور گردوند.به شاهين نگاه كردم.با نگاهي پر از عشق به من نگاه مي كرد.«گناه اين چيه نگار؟اين داره تقاص چي رو پس مي ده؟همين بس نيست كه مي دوني دوستت داره؟»دلم به حالش سوخت.من خيلي به اون كم محلي كردم.«بسه هر چقدر كم محلي كردي،نذار حداقل بفهمه از ازدواج با اون خوش حال نيستي!بخند حتي شده به زور،اما بخند!!»لبخندي مصنوعي روي لبم آوردم.همه از محضر بيرون رفتيم.نويد فقط مزه مي پروند و باعث خنده ي ديگران مي شد،اما شاهين با نگراني من رو نگاه مي كرد.گاهي اوقات خيلي مصنوعي مي خنديد.آقاي اميدي با شادي بسياري گفت:
-خب...حالال نوبتي هم كه باشه نوبت اين دوتا جوونه كه با هم تنها باشن!
و رو به ما اصافه كرد:
-بريد...هرجا دلتون مي خواد بريد،اصلاً ناهار رو با هم بخوريد.
نمي تونستم اعتراض كنم،اما اي كاش مي تونستم.فرياد بزنم و به همه بفهمونم كه چرا من خوش حال نيستم؟چرا مثل خودشون نمي خندم؟بهشون بفهمونم مي خوام تنها باشم!اما مثل هميشه فريادم توي گلوم خشك شد،مثل انسانهاي بي اراده توي ماشين شاهين و بغل دستش نشستم.لبخندي زد و گفت:
-خوش حال نيستي؟
«نگار دلت مياد دلش رو بشكني؟اگه شده تظاهر به شادي كن،نذار روزش خراب بشه!»با لحن طبيعي گفتم:
-چرا خوش حال نباشم؟
ماشين رو روشن كرد و راه افتاد.گفت:
-آخه چهرت اين طور نشون مي ده!
با شادي مصنوعي گفتم:
-خب چهرم غلط اندازه...
و بي اختيار گفتم:
-يك چيزي بگم؟
برگشت و نگاهي مهربان به چشمام انداخت«آه اگه اسير دوتا چشم خاكستري نشده بودم الان چقدر راحت مي تونستم خودم رو توي درياي چشماي شاهين غرق كنم!حيف...همه چيز دير اتفاق افتاد»لبخندي زد و گفت:
-بگو.
با خجالت و لحني مظلوم گفتم:
-من رو يك جايي مي بري؟
با تعجب گفت:
-كجا؟
-اول بگو مي بري يا نه؟



منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
*****
خنده گوتاهي كرد و گفت:
-هرجا باشه مي برم!
دلم رو زدم به دريا و گفتم:
-اون روزي رو كه با بچه ها رفتيم بيرون رو يادته؟اول تابستون؟
يك ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-آره،چطور مگه؟
با ذوقي كودكانه دستام رو به هم زدم و گفتم:
-خب بريم اونجا!
با خنده نگاهم كرد«آره نگار!تو مي توني شاد باشي،مي تووني رها باشي!حتي مي توني دوباره عاشق بشي!ايندفعه عاشق كسي كه اونم دوستت داره!فقط سعي كن!»دنده رو عوض كرد و گفت:
-پس بزن بريم!
و سرعتش رو زياد كرد.شيشه رو پايين كشيدم و مثل بچه ها از اينكه باد به صورتم مي خورد ذوق زده شدم.ياد روزي افتادم كه...«نه نگار!تمومش كن!اين نمي شه كه هر چيزي تو رو ياد اون بندازه!»چشمام رو بستم و سعي كردم به آهنگي كه از دستگاه پخش مي شد گوش كنم:
-هرگز هرگز هرگز
بي تو نمي خندم
بي تو بر دل عشقي
هرگز نمي بندم
خدا خدا خدايا!
اگر به كام من
جهان نگرداني
جهان بسوزانم
اگر خدا خدايا
مرا بگرياني
من آسمانت را
زغم بگريانم
منم كه در دل
زنامرادي ها
فسانه ها دارم
منم كه چون گل
شكفته بر لب
ترانه ها دارم
....
غرق صداي خواننده شده بودم.بي اختيار گفتم:
-من عاشق اين آهنگم!
با لبخند نگاهم كرد و چيزي نگفت.حوصلم سر رفت براي اينكه خودم رو زا فكر و خيال رها كنم گفتم:
-راستي اون روز تو اردو رو يادته؟
با شيطنت گفت:
-مگه مي شه يادم بره؟
سرخوشانه خنديدم.«اين منم كه دارم مي خندم؟آره اين منم،كاش هميشه همين طور بخندم..كاش....»گفتم:
-اون روز چه احساسي داشتي؟فكر كنم با دستاي خودت مي خواستي خفم كني!
با صداي بلند غش غش خنديد.بعد گفت:
-راستش اولش كه برگشتيم ديديم نيستيد واقعاً عصباني شدم.اما وقتي پيداتون كردم و سرتون داد زدم،تو بر خلاف دوستت جسارت به خرج دادي و جواب دندون شكني به من دادي!همون موقع عصبانيتم فروكش كرد و عاشق جسارتت شدم!و الانم همينم كه مي بيني،با اينكه اون همه بلا سرم آوردي اما بازم دوستت دارم!
«اي خدا اين چقدر پسر چقدر ساده و با صداقت حرف مي زنه!من چقدر ديوونم!خيلي...»چيزي نگفتم،همونجايي كه قبلاً ماشين ها رو پارك كرديم نگه داشت و ادامه راه رو پياده رفتيم.به قدري خسته بودم كه ناي راه رفتن نداشتم.انگار يك كوه كندم.شاهين دستم رو گرفته بود و من رو دنبال خودش مي كشوند.سربالايي خسته كننده اي بود.يك لحظه ايستادم و در حالي كه نفس نفس مي زدم گفتم:
-واي !نمي تونم خسته شدم!
با صداي بلند خنديد و گفت:
-بيا تنبل!خودتو لوس نكن،چيزي نمونده!
ناليدم:
-خودم ر ولوس مي كنم!پام شكست خيلي درد مي كنه!
موذيانه گفت:
-نكنه هوس گم شدن كردي؟اينو بگم من ولت نمي كنم پس فكر گم شدن رو از سرت بيرون كن!
نتونستم جلوي خندم رو بگيرم و توي اون وضعيت به همراه شاهين خنديدم.ادامه راه ر وهم با كمكهاي شاهين بالا رفتم،وقتي به اون درختا و جوي آب رسيديم احساس فوق العاده اي بهم دست داد.كنار جوي زانو زدم و دستام رو توي آب شستم.شاهين روبه روم نشست و به اعمالم خيره شد.معذب شدم و براي اينكه جو رو عوض كنم گفتم:
-اون روزي كه اينجا رو ديدم با خودم گفتم يك روز حتماً براي نقاشي بيام اينجا،اما هنوز فرصت نشده!
با تعجب گفت:
-مگه نفاشي هم مي كني؟
-نگفته بودم بهت؟آره،با رنگ روغن و آبرنگ مي كشم.تا هفته پيش هم تدريس مي كردم اما بعد استعفا دادم.
-چرا؟تدريس رو دوست نداري؟
-چرا دوست دارم،اما حوصلش رو نداشتم.
ديگه بيشتر از اين سوالي نپرسيد.نگاهي مهربان به من انداخت و گفت:
-يادت باشه نقاشيات رو به من نشون بدي!
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-حتماً!
مدتي سكوت كرديم.ا ز آخر اون بود كه سكوت رو شكست موذيانه نگاهم كرد و گفت:
-راستي....
نگاهش كردم،چشمكي زد و گفت:
-روزاي اول دانشگاه من مي دونستم كه چه قولي به دوستات دادي!
اول منظورش رو نفهميدم اما وقتي بيشتر فكر كردم دوهزاريم افتاد.سرم سوت كشيد«اين چي داره يم گه؟يعني...»دوباره شروع كرد:
-يكي از بچه ها اتفاقي حرفاتون رو شنيده بوده.به منم گفت.
جرات اينكه سرم رو بالا كنم نداشتم.به جوي آب زل زده بودم و فقط گوش مي كردم.لحنش خيلي صادقانه بود:
-اوايل به خاطر اين موضوع ازت بدم ميومد،حس مي كردم مي خواي سعي كني خودت رو به من نزديك كني!خنديد و ادامه داد:
-اما تو تنها كاري كه نكردي همين بود.رگ خوابم رو خوب مي دونستي،تو اصلاً با من كاري نداشتي،براي همين بيشتر كنجكاو مي شدم.اگه تعريف از خودم نباشه دخترايي كه دور و برم بودند خيلي سعي مي كردن با ناز و عشوه خودشون رو به من نزديك كنن،راستشو بخواي چون عادت كرده بودم فكر مي كردم تو هم همين كار ر وخواهي كرد اما نكردي.به رفتارات دقت كردم،به هيچ كدوم از پسرا رو نمي دادي،اول از همه عاشق اين رفتارت شدم.يهو ديدم همش دلم مي خواد حرفي از تو بشنوم،يادم نرفته كه چه بلاهايي سرم آوردي...
خنده اي كرد و گفت:
-اون روز تو برفا،توي نامزدي دوستت،از اينكه سعي مي كردي حالم رو بگيري خوشم ميومد!نمي دونم شايد براي اينكه جراتشو داشتي!...
ساكت شد و نگاه شيفتش رو به من دوخت.«چقدر قشنگ حرف مي زنه!چه اعترافاتي،پس توي اين همه مدت مي دونسته؟آبروم رفت...»سرم رو بلند نكردم.خنديد و گفت:
-چيه؟حالا چرا داري چمن ها رو مي شماري؟
صادقانه گفتم:
-آبروم رفت.
غش غش خنديد.اومد كنارم روي چمن ها نشست و دستام رو توي دستاش گرفت.ازش خجالت مي كشيدم.گفت:
-اگه اينطور باشه كه آبروي تو خيلي وقته پيش من رفته...اما اينطورنيست،اگه اين قضيه پيش نميومد شايد من هيچ وقت درمورد تو كنجكاوي نمي كردم و هيچ وقت تو رو به دست نمي آوردم.
نگاهم رو به چشماش دوختم.صداقت توش موج مي زد.صداي شكمم رو مي شنيدم.بي اختيار گفتم:
-من گشنمه!
خنديد و گفت:
-اين ابراز احساساتته كه من روكشته!
من هم همراهش خنديدم.تو رستوراني كه دفعه پيش با بچه ها رفتيم ناهار خورديم.سرميز ناهار نشسته بوديم.گفت:
-خب...چي مي خوري؟
به منو نگاه كردم و گفتم:
-اوم،جوجه!
-ديگه چي؟
-نخود چي!
خنديد و گفت:
-براي همينه انقدر لاغري!صبر كن خودم سفارش مي دم.
گارسن ر وصدا زد و سفارش چهارتا سيخ جوجه به همراه دو سيخ جيگر و سالاد و سيب زميني سرخ كرده داد.حتي فكر كردن به اينهمه غذا شكمم رو سير مي كرد چه برسه بيه اينكه بخوام بخورم.وقتي گارسن رفت با اعتراض گفتم:
-اِاِاِاِ!چه خبره؟نمي تونيم بخوريم بعد اسراف مي شه!
-نگران نباش خورده مي شه!
ديگه چيزي نگفتم.دوباهر خودش سر صحبت رو باز كرد:
-راستي به نظرت كي براي خريد حلقه بريم؟
«حلقه؟من نمي دونم،من نمي خوام،هرچي دير تر بهتر!»بي اختيار و با گيجي گفتم:
-هان؟نمي دونم!
با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت.چشماش مي خنديد.لبخندي زد و گفت:
-اما حلقه رو بايد زود بخريم.مي خوام همه دنيا بفهمن تو همسر مني!
«دربرابر اينهمه احساسات پاك چاره اي جز تسليم شدن نداشتم!»گفتم:
-خب خودت بگو!
خنده اي كوتاه كرد كه دندونهاي سفيد و مرتبش رو به نمايش مي گذاشت.گفت:
-اگه نظر من رو مي خواي مي گم بعد از ناهار !
خنديدم و موذي گري گفتم:
-مي خواي ناهار نخوريم،اول بريم حلقه بگيريم بعد بيايم براي ناهار،چطوره؟
با صداي بلند خنديد.گفت:
-نه بذاريم براي فردا!فردا صبح ميام دنبالت!موافقي؟
ناچار گفتم:
-باشه...
اما بعد از اينكه كمي فكر كردم گفتم:
-واي نه!فردا كلاس داريم.ديگه نمي شه اين جلسه رو نريم.
-خب فردا بعداز ظهر.راضي شدي؟
موافقتم رو اعلام كردم.ناهار رو كه خورديم شاهين من رو به خونه رسوند.وقتي خواستم پياده بشم،دستم رو تو دستاش گرفت و نگاه مهربانش رو به چشمام دوخت و با لحني كه محبت توش موج مي زد گفت:
-نگار!
گيج گفتم:
-بله؟
يكم فكر كرد و بعد انگار كه با خودش كلنجار مي ره گفت:
-دوستت دارم!
و بعد نگاه شيفتش رو به من دوخت.خون توي رگهام به جريان در اومد.«نه نگار!تو داري بهش خيانت مي كني!اين رسم معرفت نيست،اونم انقدر مغروره كه ببين سر گفتن همين كلمه چقدر با خودش كلنجار رفت!»سريع خداحافظي كردم و براي اينكه شاهد اشكام نباشه با عجله روم رو برگردوندم.تو حياط چند دقيقه واستادم تا گريم بند بياد،بعد برم.مامان با ديدنم لبخندي زد و گفت:
-چطوري عروس خانوم؟
«انقدر اين چند روز همه به من عروس خانوم گفتن كه احساس مي كنم به اين كلمه آلرژي گرفتم»عصبي گفتم:
-مي شه انقدر به من عروس خانوم نگين؟
مامان خنديد و موذيانه گفت:
-چرا عروس خانوم؟
با حرص و دلخوري نگاهش كردم.با صداي بلند خنديد و گفت:
-ببخشيد گلم!باشه نمي گم.برو لباسات رو عوض كن.
در حالي كه از پله ها بالا مي رفتم گفتم:
-مامان من مي خوام بخوابم.خيلي خستم.لطفاً سروصدا نكنيد،اينو به نويد بگين..
-باشه عزيزم.انگار كه كوه كنده.برو بخواب سروصدا نمي كنيم.

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

تا وارد كلاس شدم همه يكصدا زدن روي ميزهاشون.هاج و واج نگاهشون مي كردم.سرم رو گرفتم و گفتم:
-چه خبرتونه؟چرا ديوونه شدين؟
مليكا بلند شد و گفت:
-ديونه نشديم عزيزم!داريم خوش حالي مي كنيم!
-خب مي شه بگين چرا خوش حالي مي كنيد تا منم خوش حالي كنم؟
دوباره مليكا گفت:
-اين خوش حالي به خاطر خودته عزيزم.فكر كردين اگه صداش رو درنيارين خبرا نمي رسه؟نخير جونم،ما شيريني مي خوايم!
تازه فهميدم قضيه از چه قراره.ناخودآگاه به جاي خالي مهسا نگاه كردم.قلبم درد گرفت«اه كه چقدر خودخواهي نگار!داره ازت بدم مياد!»بي تفاوت سرجام نشستم و گفتم:
-اگه شيريني مي خواين از آقاي اميدي بگيرين،وظيفه اونه!
مخصوصاً گفتم آقاي اميدي تا همه فكر نكنن من منتظر اين روز بودم تا سريع خودم رو گم كنم.پسرا شروع كردن به تيكه انداختن.يكي مي گفت:
-اوه اوه شاهين چطوري مي خواد از پس اين زبون بربياد!
يكي ديگه مي گفت:
-دلم براش مي سوزه.
شايان با صداي بلند گفت:
-جوون مردم حيف شد!
تو دلم گفتم«شاهين كدوم گوري هستي؟ببينم شايان خان نكنه هوس كنف شدن كردي؟»با صداي بلند ساكتشون كردم و گفتم:
-آينده خودتونم مي بينم كه چه جوري مثل موش دنبال دخترا مي افتين!
پسرا هو كشيدن.دوباره شايان گفت:
-شتر بيند در خواب پنبه دانه!
پوزخندي زدم و گفتم:
-مي بينه آقا شايان نكران نباش.
همونجا شاهين وارد كلاس شد.دوباره همه شروع به سروصدا كردن.شاهين با تعجب و خنده جلوي كلاس واستاد و گفت:
-چيه؟هميشه انقدر از اومدنم خوش حال نمي شديد!
شايان بلند شد و با لحن بامزه اي گفت:
-اينا يك نوع تسليت گفتنه،پس شاهين جون تسليت مي گم!
پسرا همه خنديدند.شاهين گيج و متعجب پرسيد:
-چي مي گي تو؟
حميد سريع گفت:
-پيوندت رو تسليت مي گه!
همه زدند زير خنده.چشم به دهان شاهين دوختم تا از من حمايت كنه.به من چشمكي زد و گفت:
-تو بايد به من تبريك بگي نه تسليت!
همه دخترا با تحسين نگاهش مي كردن.مي دونم خيلي از اونا آرزو داشتن جاي من باشن منم آرزو داشتم جاي اونا باشم،رها و آزاد!عجب روزگاريه!شايان با مزه گفت:
-شاهين جون كنف مي كني ها!بگو ببينم چرا اين چند روز نمي يومدي كلاس؟
شاهين گفت:
-دارم مي رم استعفا بدم.براي خداحافظي اومدم.
همه با تعجب گفتن:
-چرا؟
من كه از همه چي خبر داشتم فقط به حرفهاي بقيه گوش مي كردم.شاهين با حوصله گفت:
-ديگه لازمش ندارم.دارم از ايران مي رم.
همه با تعجب و هاج و واج اول به شاهين و بعد به من نگاه كردن.مليكا طاقت نياورد و رو به من گفت:
-يعني تو هم مي خواي بري؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-نه شاهين خودش مي ره منم اينجا مي مونم!
دوباره با تعجب گفت:
-مگه مي شه؟
خنديدم و گفتم:
-من موندم تو چرا نخبه نشدي!خب آيكيو مگه مي شه؟نه عزيزم من تا آخر سال هستم بعد مي رم!
بعضي از دخترا با حسرت نگاهم مي كردند.يكي از دخترا گفت:
-اين استاد قرار نيست بياد؟
-سريع گفتم:
-راست مي گه!مي گم جمع كنيم بريم كلاس خودش كنسل مي شه!
همه از پيشنهادم استقبال كردن.توي راهرو شايان گفت:
-داش شاهين شيريني ما رو كي مي دي؟
شريع گفتم:
-تو عروسي مي خوري ديگه!
همه خنديدند.شايان دوباره گفت:
-شاهين زنت خسيسه ها!حواست باشه!
شاهين با صداي بلند خنديد و نگاهي پر از عشق به من انداخت.تحمل نگاههاش رو نداشتم و نگاهم رو به زمين دوختم.حالا ديگه همه دور شده بودن و فقط من ، شاهين،سارا ،رمينا و شايان مونده بوديم.شايان كه يك دقيقه آروم نمي گرفت رو به شاهين گفت:
-سربزني به ما !نري ديگه نياي!
لبخندي موذيانه زد و گفت:
-اگه سرم خلوت بود يك سري مي زنم.
خنديديم.اما خنده من فقط ظاهري بود.از درون داشتم آتيش مي گرفتم.با بچه ها خداحافظي كردين.دم در شاهين گفت:
-ماشين آوردي؟
-آره تو كوچشت!
سوييچش رو تو دستش جابه جا كرد و گفت:
-خيل خب،پس بعد از ظهر ساعت پنج ميام دنبالت.
سرم رو تكون دادم و ازش جدا شدم.«شدم مثل عروسك خيمه شب بازي،بهم مي گن بخواب مي خوابم،بخور،مي خورم بمير،حتماً بايد بميرم ديگه!حالم از اين همه تظاهر به خوش حالي داره بهم مي خوره،آخه تا كي؟واي خدا،به من صبر بده،فقط صبر!»اشكام رو پاك كردم و وارد خونه شدم.كسي خونه نبود.تعجب كردم .«مامان كه امروز كلاس نداره!»يك يادداشت روي ميز ديدم.مامان نوشته بود رفته پيش صحرا جون از منم خواسته بود برم«هـِ...حتمً ميام مامان جون!اي خدا كاش انقدر خونواده اينا رو نمي ديديم.!»

قسمت بيست و پنجم
شاهين دست به سينه به ماشينش تكيه داده بود و يك كت اسپرت خاكستري با تي شرت مشكي و شلوار جين پوشيده بود.حسابي تيپ زده بود.با ديدنم لبخند زد و گفت:
-سلام خانوم خوش قول!
معذرت خواهي كردم و گفتم:
-خواب موندم!
سوار شديم.پرسيد:
-كسي باهات نمياد؟
-چرا!سارا مياد مامانم وقت نداشت و نبود گفت خودمون بريم.
-پس بريم دنبال سارا؟
-آره برو آدرسش رو مي گم.
دنبال سارا رفتيم و به چند تا طلا فروشي سر زديم.اصلاً برام مهم نبود كه حلقم چه شكلي باشه،رزون باشه يا گرون،اما سارا ذوق زده بود و تك تك حلقه ها رو نگاه مي كرد ودربارشون نظر مي داد.شاهين هم با حوصله دنبالمون ميومد و نظري نمي داد.از آخر يكي از حلقه ها نظر سارا رو جلب كرد«هـِ...انگار اون مي خواد حلقه بخره!»سارا با ذوق و شوق گفت:
-نگار نظرت راجع به اوني كه نگين داره چيه؟
نگاهي گذرا كرد و بي تفاوت گفتم:
-نه خوشم نيومد،گرونم هست.
سارا چيزي نگفت اما شاهين سرش رو به طرف ما خم كرد و آروم گفت:
-تو به قيمتش كاري نداشته باش،هركدوم رو دوست داري انتخاب كن،به نظر منم همون انگشتر قشنگه!
دوباره نگاهش كردم«اينكه خيلي گرونه!اگه اينو بخرم مي گه دارم از پولش سوءاستفاده مي كنم!»سريع گفتم:
-نه من خوشم نيومد.
سارا مشكوك نگاهم كرد.شاهين گفت:
-خيل خب،پس بقيه رو ببينيد.
سارا در گوشم طوري كه شاهين نشنوه گفت:
-تو غلط كردي كه از اون خوشت نيومد!چته تو؟
چيزي نگفتم و به يك حلقه كه ساده بود و تنها چند نگين كوچيك روش داشت اشاره كردم و گفتم:
-اون خوبه!
سارا سريع گفت:
-اما اونكه خيلي سادست!
من اما با لجبازي گفتم:
-اتفاقاً خيلي هم قشنگه.من همون رو يم خوام.
سارا فقط با حرص نگاهم مي كرد.شاهين گفت:
-مطمئني كه همينو مي خواي؟بقيه رو نگاه كن شايد از يكي ديگه خوشت اومد.
با سماجت گفتم:
-نه همين خوبه!
داخل مغازه رفتيم و با اصرار من همون حلقه رو گرفتيم.به خواسته خود شاهين حلقش رو كاملاً ساده گرفتيم.وقتي بيرون ميومديم انگار كه يك بار سنگين رو از روي دوشم برداشتن.راحت شدم.به حلقه توي دستم نگاه كردم«همه چيز ديگه تموم شد نگار!از الان تو متعلق به كس ديگه اي هستي!همه چيز تموم شد!»سرم رو بالا كردم،شاهين با لبخند نگاهم مي كرد.سارا داشت با موبايلش صحبت مي كرد.وقتي حرفش تموم شد به طرفمون اومد و گفت:
-خب من ديگه مي رم!
با تعجب گفتم:
-كجا؟
-الان مامانم زنگ زد گفت برم خونه خالم!
-خب برو،مي رسونيمت.
-نه ديگه من خودم به تاكسي مي رم.
دستش رو كشيدم و گفتم:
-حرف مفت نزن،مي رسونيمت!
شاهين هم حرف من رو تاييد كرد و گفت:
-با ما اومدين با ما هم برمي گردين!
سارا ناچار با ما اومد.وقتي با شاهين تنها شدم بعد از كمي سكوت شاهين گفت:
-حالا خيالم راحت شد.
و به من نگاه كردومن اما چيزي نگفتم.با نگراني گفت:
-نگار تو حالت خوب نيست؟امروز اصلاً خوش حال نيستي!
«كجايي آقا شاهين؟خوش حالي هاي من همش مصنوعيه!من توي اين چند روز اصلاً خوش حال نبودم!»براي اينكه شك نكنه گفتم:
-اشتباه مي كني!
-خب پس چرا اصلاً حرف نمي زني؟
خنده اي تلخ كردم و گفتم:
-قول سارا پرحرف بودن هم دردسره!همه جا انقدر حرف زدم حالا اگه بخوام حرف نزنم بقيه تعجب مي كنن!
خنده كوتاهي كرد و گفت:
-پس تقصير خودته.
كنار در خونه نگه داشت.داشبور رو باز كرد و از توش جعبه اي درآورد.به طرف من گرفت و گفت:
-تقديم به خانوم خودم!
با تعجب به جعبه نگاه كردم.گفت:
-نمي گيريش؟
گرفتم«آه،خدايا به من صبر بده!»دوباره با بي قراري گفت:
-بازش كن!
نگاهش كردم«نه گريه نكن!خواهش مي كنم!»زبونم رو گاز گرفتم تا اشكم درنياد!با لحني كه سعي مي كردم ناراحت نباشه گفتم:
-به چه مناسبت؟
با لحني عاشقانه گفت:
-هديه دادناي من مناسبت لازم نداره!كم كم عادت مي كني!در ضمن من تا حالا به تو هيچ يادگاري اي ندادم نمي گن چه شوهر خسيسي داره؟
نگاهش شيطنت خاصي داشت.كادو ر وباز كردم.يك گردنبند بي نهايت زيبا بود.با خوش حالي للبخندي زدم و گفتم:
-واي!دستت درد نكنه!خيلي خوشگله.سليقه خودته؟
بادي به غبغب انداخت و گفت:
-بله!من كلاً خوش سليقم.
و بعد خنديد.من هم لبخند زدم.دوباره نگاه مهربونش رو به چشمام دوخت و گفت:
-دوباره كي همديگه رو ببنينيم؟
شونه هام رو با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
-نمي دونم!
موذيانه گفت:
-منكه گفتم اينهمه ابراز احساساتت من رو ديوونه كرده..فردا بعد از كلاست ميام دنبالت!
با پرروئي گفتم:
-پس بايد هم برسوني هم بياي دنبالم!
با صداي بلند خنديد و گفت:
-آهان،يادم نبود جنابعالي با اتوبوس و تاكسي جايي نمي ري!باشه ميام دنبالت مي رسونمت و بعد هم ميام دنبالت.مثل تاكسي ديگه چطوره؟
خنده كوتاهي كردم و گفتم:
-خوبه!مرسي..نمياي تو؟
-نه مرسي!باشه يك وقت ديگه.راستي يادت باشه نيومدي بيرون شام بخوريم!
گفتم:
-خب اشتها نداشتم،اينم باشه يك وقت ديگه..من رفتم سلام برسون.
-حتماً
-خداحافظ
-خداحافظ،مواظب خودت باش!

منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
******
همه خونه بودند.سلام كردم و خودم رو روي مبل انداختم.مامان گفت:
-شاهين نيومد؟
-نه،گفت يك وقت ديگه!
-حلقه گرفتي؟چه بد شد نتونستم بيام!
وقتي حلقم رو ديد اخمهاش تو هم رفت.گفت:
-اين چقدر سادست!اصلاً بهش نمياد حلقه باشه!
-خودم خواستم.
ديگه چيزي نگفت.بابا با مهرباني به من لبخندي زد و گفت:
-انشالله كه خوش بخت بشي.راستي مامان بهت گفت چه تصميمي گرفتيم؟
-با تعجب گفتم:
-نه!
مامان زودتر از بابا گفت:
-من با سيما خانوم مشورت كردم و قرار شد براي اعلام نامزديتون يك مهموني كوچيك بگيريم!
بي حوصله گفتم:
-نمي خواد!من حوصله ندارم!
مامان مشكوك نگاهم كرد و بعد گفت:
-يعني چي حوصله نداري؟ما اين مهموني رو مي گيريم!حرفي هم نباشه!
لحنش قاطع و محكم بود كه راه هر مخالفتي رو بت.ناچار گفتم:
-حالا كِي؟چرا شاهين چيزي به من نگفت؟
-خودشم هنوز نمي دونه!زمانشم به احتمال زياد دوهفته ديگه!
بي حوصله بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .
******
قرار بود شاهين بعد از عيد به آمريكا بره«بره آمريكا كه كاراي من رو درست كنه!باورت مي شه؟داري مي ري نگار،داري مي ري!»طبق قولي كه بهم داده بود هر وقت كلاس داشتم من رو به كلاس مي رسوند و بعد هم ميومد دنبالم.ديگه همه دانشگاه مي دونستن كه من با شاهين ازدواج كردم.متاسفانه شاهين هم با جشن نامزدي به شدت موافق بود و طوري برنامه ريزي كردن كه قبل از امتحاناي من بيفته.دو روز به جشن مونده بود اما من در كمال بي خيالي هيچ لباسي تهيه نكرده بودم.مامان فقط از دستم حرص مي خورد.از آخر طاقت نياورد و داد زد:
-نگار مي شه از لاك بي خيالي بياي بيرون؟پس فردا جشن نامزدي توئه،اون وقت تو هيچ كاري نكردي!همين امشب يا با شاهين و يا با سارا مي ري و لباس مي خري.من كه وقت نمي كنم باهات بيام تو هم سوءاستفاده كن!
بي حوصله گفتم:
-تو هم براي خودت كار درست كردي!اونا كه گفتن اگه براتون زحمته جشن تو خونه اونا باشه اما خودت قبول نكردي.
اما اون بي توجه گفت:
-برو زياد وقت من رو نگير،بايد برم خريد!تو هم با يكي برو يك لباس شيك بخر!بسه هر چقدر بي خيال بودي!
دلم براش سوخت«چرا مامانم رو انقدر حرص مي دم؟مي خوام اونم بفهمه من هيچ ذوقي ندارم؟»با ناراحتي به اتاقم رفتم.داغ بودم.پنجره رو باز كردم و سرم ر وبيرون بردم.سوز سردي به صورتم خورد كه حالم رو حسابي جا آورد.به اتفاقات گذشته فكر كردم.«چقدر همه چيز زود گذشت،چقدر همه چيز برخلاف ميل من گذشت!آه كه زندگي چقدر بي رحمه وشرنوشت چقدر قدرتمنده!هميشه موفق مي شه،اون عشقم رو ازم گرفت!نه تو نبايد ديگه راجع به اون فكر كني!همين بهتر كه خيلي وقته نديديش!»چشمم به حلقه توي دستم افتاد،ياد چشمهاي شاهين افتادم و ياد عشق پاكش «يعني من لياقت اين عشق رو دارم؟نه مشخصه كه نداري!تو با اينكه متعلق به كس ديگه اي هستي اما بازم فكرت حول شخص ديگه اي مي چرخه!حالا فهميدي چرا لياقتش رو نداري؟»دوباره اشكام روي گونه هام مي ريخت.احساس لرز كردم و پنجره رو بستم.روي تختم نشستم «واي خداي من!قدرتي بده تا بتونم اين چند روز رو پشت سر بذارم!كمكم كن خدا جون....»گوشيم زنگ خورد.شاهين بود.سعي كردم بغضم تو لحن كلامم شنيده نشه،گفتم:
-سلام.
لحن اون اما شاد و بي غم بود.گفت:
-سلام!چطوري؟خبر نمي گيري!
-خوبم.مرسي.همين صبح ديدمت.
خنديد و گفت:
-تو هنوز نمي خواي خودت رو براي پس فردا آماده كني؟خيلي بي خيالي تو بابا!
-چرا!كجايي الان؟
-خيابون!
-كار داري؟
-نچ!من هميشه در خدمتت هستم!
«واي من هيچ وقت فكر نمي كردم شاهين همچين پسر شاد و پرانرژي اي باشه!باورم نمي شه اين همون شاهين مغرور دانشگاهه!»صدام رو صاف كردم و گفتم:
-خب پس بيا دنبالم بريم خريد!
-چه عجب!پس لباسات رو بپوش ده دقيقه ديگه اونجام!
شاهين خيلي با حوصله پابه پاي من ميومد و صبر مي كرد تا من خوب مغازه ها رو نگاه كنم.از آخر يك پيراهن دكولته قرمز كه ساده و تا روي زانو بود چشمام رو گرفت.به پيراهن اشاره كردم و گفتم:
-اون چطوره؟
يك ابروش رو بالا انداخت و خيلي جدي گفت:
-به شرط اينكه روي شونه هات چيزي بندازي!
«نه بابا اينكه غيرتي هم هست!خوشم نمياد از اين غيرتاي الكي!»شيطنتم گل كرد و گفتم:
-نه همين طوريش قشنگه!چيزي نمي ندازم!
منتظر عكس العملش شدم!خيلي محكم و جدي گفت:
-همين كه گفتم!يا يك چيزي مي ندازي يا هم كه به فكر يك لباس پوشيده تر باش!
انقدر جدي اين حرف زو زد كه حتي شيطنتم هم خوابيد.ديگه حوصله بحث داشتم و قبول كردم.پيراهن رو پرو كردم،فيكس بدنم بود.سريع درش آوردم و بيرون رفتم..شاهين گفت:
-چي شد؟نمي ذاري من ببينم؟
جمله آخرش رو با شيطنت بيان كرد.خندم گرفته بود اما گفتم:
-نخير،شما پس فردا مي بيني!
فقط خنديد.پولش رو حساب كرد و از مغازه ديگه اي صندل پاشنه دار به رنگ قرمز خريديم.وقتي بيرون اومديم شاهين گفت:
-خب نوبتي هم باشه نوبت شاله!
نگاهش موذيانه بود.چيزي نگفتم و يك شال حرير قرمز هم خريديم.از بس راه رفته بودم كه پاهام ناي راه رفتن نداشتن.با خستگي ناليدم:
-واي مردم از خستگي!دلم مي خواد بشينم.
سوار ماشين شديم.گفت:
-ديگه امشب نيم شه از زير شام در بري!
اين رو با لحن خاصي گفت كه نتونستم مخالفت كنم.سر ميز شام شاهين دوباره سوال هميشگيش رو پرسيد:
-نگار تو از يك چيزي ناراحتي!مي شه به منم بگي؟
به چشماش زل زدم.بازم اون بود كه طاقت نياورد و نگاهش رو دزديد.كلافه سرش رو تكون داد اما اعتراض نكرد.گفتم:
-چرا فكر مي كني ناراحتم؟
به چشمام نگاه كرد و گفت:
-چشمات مي گه!ديگه اين نگاه،نگاهِ اون نگاري نيست كه شيطنت توش موج مي زد!ديگه برق قديم رو نداره.خودت هم همينطور!ديگه مثل قديم نيستي.تو خيلي دختر شلوغ و شيطوني بودي،هرجا مي رفتي شادي رو با خودت مي بردي،با اينكه هميشه من رو اذيت مي كردي اما من اذيتاتم دوست داشتم!اما ديگه اون نگار نيستي.مي خوام بدونم چي شده؟
آه از نهادم براومد.اين كه ريز ريز رفتار من رو زير نظر داشته!من ساده رو باش فكر مي كردم هيچ كس چيزي نمي فهمه!»چيزي نگفتم.دوباره با بي قراري گفت:
-به من نمي گي؟نگار من دوستت دارم!پس حق دارم نگرانت باشم.
دوباره به چشماش نگاه كردم و لبخند زدم/«من مي تونم با تقدير بجنگم!آره،با وجود و كمك شاهين حتماً مي تونم»با لحني اطمينان بخش كه در اون لحظه از خودم بعيد مي دونستم گفتم:
-شاهين من ناراحت نيستم،باور كن!شايد دست از شيطنتهاي قديم كشيده باشم اما ناراحت نيستم!
مشخص بود كه قانع نشده اما ديگه هيچي نگفت.تو طول خوردن سعي مي كردم رفتارم رو طبيعي نشون بدم تا بيشتر از اين ناراحتش نكنم!
*****
مثل عروسكي زير دست آرايشگر نشسته بودم و اون صورتم رو آرايش مي كرد.به اصرار مامان همراه سارا به آرايشگاه رفتم.وقتي كارش تموم شد يك نگاه به خودم انداختم.تا حالا خودم رو با اينهمه آرايش نديده بودم،رنگش قرمز بود كه با لباسم هم ميومد.ابروهام رو هم هشتي تر كرده بود.موهام رو هم به خواست خودم باز گذاشته بود و فقط كمي حالت بهش داده بود تا از اون لختي در بياد جلوش رو هم چتري ريختم كه قيافم رو بچگونه تر نشون مي داد. سارا به من نگه كرد و گفت:
-مثل هلو شدي!شاهين بايد به خاطر داشتن تو افتخار كنه!
خنديدم و گفتم:
-حالا با اين هندونه ها چي كار كنم؟
سارا آرايشگر با هم خنديدند.دستيار آرايشگر طبقه بالا اومد و گفت:
-خانوم شادان؟
-بله؟
-شوهرتون اومدن دنبالتون.
حاضر شدم و با سارا خارج شديم.شاهين هم حسابي تيپ زده بود.موهاش رو فشن كرده بود و يك كت و شلوار مشكي با پيراهن آبي نفتي پوشيده و يك كروات طوسي هم زده بود.حسابي به خودش رسيده بود.با ديدنم لبخند عميقي زد و در ماشين رو براي من و سارا باز كرد و نشستيم.شايهن سكوت رو شكست و گفت:
-بايد اول بريم آتليه!
«واي خدا!پس امشب كي تموم مي شه؟»دوباره تو دلم فرياد زدم«چرا هيچ احساسي نسبت بهش ندارم؟لعنتي....»صداي سارا من رو از فكر و خيال نجات داد.گفت:
-پس آقا شاهين لطف مي كنيد اول من رو خونمون برسونيد؟
شاهين گفت:
-البته!

منبع:www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
P O U R I A رمان ازدواج به سبک اجباری | همیشه بهار داستان نوشته ها 36

Similar threads

بالا