abdolghani
عضو فعال داستان
نام : بهار را باور کن
نویسنده: سارا زیبایی
تعداد صفحات : 150
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت فریاد زدند
کوچه یکپارچه فریاد شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تک چه کرد؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد
خاک جان یافته ست
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن!
قسمت اول
«بدو ديگه نگار،خودم داره ديرم ميشه...اه...انقدر به من گفتن با اين خانوما جايي نرو گوش نكردم،بيا اين آخرش...»
با عجله كيفم رو از روي ميز برداشتم و رفتم بيرون.نزاشتم حرفش روادامه بده و سريع گفتم:
-اه....حالا چقدر غر ميزني....يك بار خواستي من رو جايي ببري اومدم ديگه!
در حالي كه از پله ها به پايين مي دويد و منم دنبالش،با صداي بلند گفت:
-بله ديگه،خانوم كوچولو رو بايد بزاريم دانشگاشون يك وقت گم مي شن....زود باش بيا تو ماشين منتظرتم!
خيلي دلم مي خواست جوابش رو بدم اما فرصت نداد و رفت.توي ماشين كه نشستم گفتم:
-زود باش برو،دير شد!
با تعجب برگشت به من نگاه كرد و گفت:
-حالا من زود باشم؟(سرش رو به طرفين تكان دادو گفت):رو نيست كه به خدا...!
راه افتاد.جلوي دانشگاه خيلي شلوغ بود و به سختي سارا رو پيدا كردم.او هم با چشماي نگران به اطرافش نگاه مي كرد.وقتي من رو ديد با لبخند به طرفم اومد و گفت:
-سلام،خانوم خوش قول....مثلا روز اولته كه داري مياي دانشگاه...من كه انقدر ذوق داشتم اولين نفر توي دانشگاه بودم.
خنديدم و گفتم:
-مگه مغزم رو خر خورده؟والله من اصلا ذوق ندارم...بدتر غصه ام گرفته هنوز بايد مثل خر درس بخونم.
«سارا بهترين دوست و همراهم از اول دبيرستان بود.بيشتر خصوصيات اخلاقيمون شبيه به هم بود.فقط به غير از اينكه اون يك خورده خجالتي بود اما من اصلا نمي دونستم خجالت رو با چه ته اي مي نويسن!البته گاهي اوقات هم به ظاهر خونسرد و سنگين او هم غبطه مي خوردم،ولي چي كار كنم كه هيچ وقت نتونستم دختري آروم و سنگين باشم.امروز هم روز اول دانشگاه بود كه با هم توي يك رشته(معماري)و توي يك دانشگاه قبول شده بوديم و ديگه بهتر از اين نمي شد.»
در محوطه ي دانشگاه سرگردان ايستاده بوديم و به دنبال كلاسمون كه بالاخره با كمك و راهنمايي چند تا از دخترا كلاس رو پيدا كرديم و دوباره به اصرار من رفتيم ته كلاس و گوشه نشستيم.سارا هميشه از ته كلاس اونم گوشه متنفر بود اما من كه حاضر نبودم رديف جلو يا وسط بشينم هميشه پيروز مي شدم تا نظرم رو تحميل كنم!اون روز هم مثل هميشه ته كلاس نشستيم و هر كس كه وارد كلاس مي شد دربارش نظر ميداديم و مي خنديديم.اول دو تا دختر وارد كلاس شدن كه داشتن پچ پچ مي كردن اما هر چي فكر كرديم نتونستيم يك نظري بديم و بخنديم.بعد از اون دوتا،يك پسر وارد شد كه قيافه و تيپ جالبي داشت.يك تي شرت مشكي و شلوار جين پوشيده بود و موهاش رو به طرز فجيعي به سمت بالا شونه كرده بود.اسمش رو گذاشتيم جوجه تيغي و خنديديم.همينطور بچه ها مي يومدن وما چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم تا اينكه يك پسره كه بي نهايت خوش تیپ و جذاب بود و تي شرت سفيد با شلوار جين پوشيده بود وارد شد.هر چي نگاهش كردم نتونستم يك اسم روش بزارم تا بخنديم.مثل اينكه سارام همينطور بود،چون اون هم چيزي نمي گفت.پسره به هيچ كس نگاه نكرد و نشست.با سارا به هم نگاه كرديم و بعد زديم زير خنده آروم به سارا گفتم:
-چيه چرا مي خنديم؟....پسره انگار عصا قورت داده بود!اسمش عصا قورت داده ست!
دوباره زديم زير خنده.همين طور حرف ميزديم كه استاد كه مردي ميانسال بود وارد كلاس شد.سلام كردو خودش روآقاي رفيعي معرفي كرد.بعد شروع به حضور غياب كرد.من در حال خوندن sms اي بودم كه برام اومده بود بودم كه اسمم رو خوند.بي اختيار گفتم:
-هستيم استاد!
كه يهو ديدم همه ،مخصوصا قسمت پسرا خنديدن خود استاد هم فقط يك لبخند زد.اصلا نميدونستم چرا به من مي خندند كه همون عصا قورت داده گفت:
-ببخشيد مي شه بدونيم شما چند نفريد؟
اول منظورش رو نفهميدم ،اما يكم كه فكر كردم دوهزاريم افتاد.دوباره صداي خنده بلند شد.خيلي حرصم گرفته بود.اصلا نمي تونستم بي تفاوت باشم،بنابراين گفتم:
-بله البته....خودم با خداي خودم !ميشيم دو نفر.
و حالا اين دخترا بودند كه با صداي بلند مي خنديدند.استاد با خودكارش چند ضربه به ميز زد و گفت:
-ساكت لطفا.نظم كلاس رو به هم نزنيد...
سارا با خنده و آروم گفت:
-خوشم مياد هيچ وقت از جواب كم نمياري...
به قيافه عصا قورت داده نگاه كردم،داشت خصمانه نگاهم مي كرد.با خونسردي نگاهم رو ازش گرفتم وحواسم رومعطوف حرفاي استاد كردم.
بعد از كلاس با چند تا از دختراي همكلاسيم آشنا شدم.مليكا دختري بسيار شوخ طبع و بذله گو بود و همون اول حسابي خودش ور تو دل همه جا كرد.رمينا،مريم و نيلوفر هم دختراي بسيار شاد و باحالي بودند.خلاصه با شوخي و خنده از هم خداحافظي كرديم.اصلا حوصله ي ايستادن براي تاكسي نداشتم.به نويد زنگ زدم كه بياد دنبالم.طبق معمول گوشي رو برداشت و به جاي سلا م گفت:
-بگو.
با حرص گفتم:
-عليك سلام.
-خب حالا مثلا سلام.چي كار داري؟
ديگه به اين طرز حرف زدنش عادت كرده بودم:
-كجايي؟
-قبرستون.
با تعجب و حرص و عصبانيت گفتم:
-اي بابا اين چه طرز حرف زدنه نويد؟دارم مثل آدم باهات حرف ميزنم!
اون كه خندش گرفته بود خيلي خونسرد گفت:
-چيه؟مگه بهت فحش دادم؟خب دارم مي گم قبرستونم....اومديم سر خاك باباي كيارش..چهلمشه امروز...
منبع:www.forum.98ia.com