نمیشه رو تو حساب کرد مثل آفتاب زمستون
می ری بیخبر نگفته میشی باز دوباره مهمون
نماز آیات می خوانم وقتی...
با یادت دلم می لرزد...........
بی چتر نماز باران میخوانم ،
برای دل عاشق بارانت...
تو را چون سایه می دیدم...
تورا چون بید می خواندم..
دراین احساس بی رنگی
تو را از خویش می راندم...
نه چون دستان تو سرداست و همچون شمعِ خاموشی...
نه چون اندک زمانی را به چشمانم نمی جوشی...
نه این که سایه ات قهراست و من درگیر احساسم
نه اینکه همچو یک کودک به دنبال پناهی غرق در رازم...
تو را ازخویش من راندم...
همان لحظه که احساسی عجیب از غربت قلبم
مرا فریاد زد:این چشم ها ازعشق خاموشند!
و او میگفت در دریای این چشمان
نه موجی از سر مهر
نه حتی از سر کینه!
ببین چشم تو را میگفت!
و من احساس کردم گاه سنگینم...
کمی با بغض...
کمی باحسرتی خودجوش
تو را ازخویش من راندم!
این بار با نام و نشان می نویسم
آن هم فقط برای تویی که میخوانی...
و شاید هم برای خودم...
خوب است بدانی که وقتی آمدم سلام نکردم، که قصه ی پر غصه خداحافظی شروع نشود...
نمی دانم شاید رفتنم بازگشتی داشته باشد...
که حس میکنم نزدیک نیست که با بستن این در چراغش را خاموش میکنم...
ولی بدان به حرمت این چند صباح که مهمان این صفحات بودم،
مهمان دعایم هستی...
که اگر عشقی داری محفوظ بماند برایت...
رسیدن باشد سهم همیشگی ات از عشق...
تو هم اگر یادت ماند در دست رو به آسمانت برای این دخترک قاصدک به دست،
دعایی روانه کن!
روزگارتون قشنگ
smart student
دلــم می خــواهد بـــاور کنم
زندگــی مــن و تــو بــه هم ربـط دارد ...
اگــر بی ربــط بــود ،
هیــچ وقت خــدا ما را به هــم نشــان نمــی داد !
گمان منم همین است...
که شاعر صفت شدم!
زهر و نوشدارو را توان تشخیص ندارم...
اگر از خانه عشق نروی
و بمانی با من
همه گل های دلم را به تو خواهم بخشید
اگر از خانه عشق نروی
تاج خورشید را نهم بر سر تو
ماه را می کشم از ابر برون
گر که نزدم آیی
کوچه را فرش کنم از گل یاس
به تنت می پوشانم
از حریر باور
از گل سادگی و عشق ، لباس...
من که ماندم
گاه با چراغی خاموش رمز هر نکته تو می خوانم...
ولی افسوس جدالی است مرا
بین عقل و دل و دین
یاد تو و فکر فراق...
خنده هاي تو كودكي ام را به من مي بخشد و آغوش تو
آرامش بهشتي و دست هاي تو اعتمادي كه به انسان دارم
چقدر از نداشتنت مي ترسم...
هر چقدر به ظاهر بزرگ شوم...
اما تو خوب می دانی کودک تر از هر کودکم هنوز!
سراب ردپای تو کجای جاده پیدا شد کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شدکجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم که هرشب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارمتو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی تظاهر کن ازم دوری تظاهر میکنم هستیتوآهنگ سکوت تو به دنبال یک تسکینمصدایی تو جهانم نیست فقط تصویر میبینمیک حسی از تو در من هست که میدونم تورو دارمواسه برگشتنت هرشب درارو باز میذارم
من زندگي را در عشق ، عشق را درقلب .قلب را درچشم .گاهی نمی بینمت
نه اینکه نخواهم
فقط دور از دنیای مجازی ام...
ولی به قول نیما
یادت خاطرم را روشن می دارد!
من زندگي را در عشق ، عشق را درقلب .قلب را درچشم .
چشم را به خاطر ديدن تو دوست دارم ،
من عشق را در سكوت ، سكوت را درقلب .
قلب را به خاطر اين كه خانه توست دوست دارم ،
من اندوه را در اشك ، اشك را در تنهايي ،
تنهايي را به خاطر تپيدن قلبم ،
قلبم را براي تو و تو را همچون قلبم دوست دارم
چقدر دلم برايت تنگ شده
آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
عزيز من ، قلب من
اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
اي کاش مي شد فقط يک بار
فرياد بزنم
دوستت دارم
و تو صدايم را مي شنيدي
نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
اي کاش به جاي عکس زيبايت
وجود نازنينت پيش رويم بود
و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
اما؛
حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
چشمانم بي اختيار مي بارد
اي اميد آخرينم
بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
تا فقط يک بار بتوانم
چشمانم را زنداني نگاهت کنم
این آدم ها٬گاهی دلم می خواهد
فکر کنم همانقدر که من در فکر تو گیج می شوم
تو هم گاهی به یادمی...
آنجاست که خدایم را به باد خواهش و تمنا می گیرم برای بودنت...
خوب بودنت...
ماندنت...
این آدم ها٬
این آدم ها٬
این آدم ها....
بهشان لطف می کنی و گره از کارشان باز می کنی٬
در نهایت می گویند :
بنده خدا خیلی ساده است٬ راحت سواری می ده
با دلی غرق سروراگر سادگی می کنم
اگر آرام می آیم و می روم...
و هزار اما و اگر دیگر
به حرمت یک فهم است که شاید در میان این خیل آدمها پنهان باشد
به حرمت همان یک نادیده است که همگان را محترم می دانم...
با دلی غرق سرور
غرق از مهر
جدا از دیروز
با تو ای همدم هر خاطره ام
کوله ام را بستم
تکه ای شوق
کمی هم احساس
در کنارش سبدی خالی و کوچک که در آن
با هم از باغچه ی این لحظات
گلی از جنس وفا
برچینیم
کاشکی خاطره ای خوش
بشودهمسفر ما
سفری هست پر از مهر و پر از ماه...
سفری کو ته و پر بار...
شاهزاده ی من
دلواپسم .........دلواپس شب هایی که دیگر مهتاب قصه دلدادگیمان را نخواند .....
دلپواپس عشقی مقدسم ...
به مهتاب بگو که عشقمان جاودانه است ....
مهتاب را بگو که زندگی مان ابدیت است ....
بگذار همه ی دنیا بدانند که دل مجنون توست ...