اندر حکایات باشگاه مهندسان

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
یک روز ملیسا در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش (گلابتون) که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟

مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!

هیلیشی را كه دعوي پيغمبري مي كرد نزد معتصم آتوسا آوردند. آتوسا گفت: شهادت
ميدهم كه تو پيغمبر احمقي هستي. گفت: آري از آنجا كه بر قومي چون شما
مبعوث شدم.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي از آتوسا شكايت به پیرجو برد. پیرجو گفت: خوش داري كه زنت بميرد؟ گفت: نه به خدا. گفت: واي بر تو مگر نه تو از وجود او در رنجي؟ گفت: آري ولي ترسم كه از شادي درگذشت او خود نيز درگذرم.
ادمین بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.پیرجو ( از حاضرین پای منبر) خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.ادمین که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان می روید و می بینید.بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گنده دهاني چو bmd نزد طبيب پیرجو شد و از درد دندان بناليد. پس چون پیرجو دهان
بگشود بوئي ناخوش به مشامش رسيد، گفت: اين كار صنعت من نباشد، نزد
چاه خويان شو.

پیرجو زنی بدقدم داشت که تا آن موقع 5 شوهرش مرده بودند، ناگهان پیرجو نیز در بستر مرگ افتاد، وقتی آخرین لحظات زندگیش را میگذراند، زن بر بالینش گریه میکرد و میگفت: ای همسرم، تو بمیری مرا برای که میگذاری؟ پیرجو گفت: برای شوهر هفتم
 
  • Like
واکنش ها: bmd

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
ادمین بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.پیرجو ( از حاضرین پای منبر) خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.ادمین که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان می روید و می بینید.بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید!

آتوسایی جام هايی بدزديد و به بازار برد تا بفروشد. جامه را از و بربودند، پرسيدندكه به چند فروختي؟ گفت: به اصل مايه.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر دیدی که لردی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شدست و گریه کرده:D

محمدرضا ار گناهانی که مرتکب شده بود توبه کرد و ریش خود را تراشید، به او گفتند چرا اینکار را کردی؟ گفت : چون این ریش در زمان گناهکاریم در آمده بود.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد

محمدرضا ار گناهانی که مرتکب شده بود توبه کرد و ریش خود را تراشید، به او گفتند چرا اینکار را کردی؟ گفت : چون این ریش در زمان گناهکاریم در آمده بود.

هیلیش را گفتند : جبة خويش بفروش. گفت: اگر صياد دام خود فروشد به چه چيز صيد كند؟
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیلیشی را كه دعوي پيغمبري مي كرد نزد معتصم آتوسا آوردند. آتوسا گفت: شهادت
ميدهم كه تو پيغمبر احمقي هستي. گفت: آري از آنجا كه بر قومي چون شما
مبعوث شدم.
آتوسایی به لرد گفت: راستی فلانی خبر داری رفیقمان پیرجو ، عمرش به دنیا کوتاه بود و مرد.
لرد گفت: نه! علت مرگش چه بود؟

آتوسا گفت: آن بیچاره علت زندگیش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گنده دهاني چو bmd نزد طبيب پیرجو شد و از درد دندان بناليد. پس چون پیرجو دهان
بگشود بوئي ناخوش به مشامش رسيد، گفت: اين كار صنعت من نباشد، نزد
چاه خويان شو.
شیخ بی ام دی کاسه گدایی به دست بر گرفته در خیابانی ناله از جدایی ها می کرد..
پیرجو که از بادگیر منزلش سر برآورده بود تا بیشتر خنک گردد اورا بدید و به پایین سرازیر شد.. به خدمت شیخ رسید و دست به زنخدان خویش بردو تلمذ وار چنین گفت ای پیر دعایی بخوان بر من که لذت این دنیا و حوری آن دنیا یکسره در من جمع گردد
شیخ گفت تورا خواب نیمروز به که در آن عیون از دیدنت و پرنده ها از صدایت و چرنده ها از حرص و ولع ناتمامت دمی آسوده گیرند
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیدایی بيماري را گفت: چه خواهي؟ گفت: آنكه تو را نبينم!
روزی پیرجو و حمعی از سایتیان به شكار رفته بودند ، شیدا نیز با آنها بود .
در شكارگاه ، آهویی نمودار شد و پیرجو تیری بسوی آهو انداخت ، ولی به شكار نخورد .
شیدا گفت :
احسنت !
پیرجو غضبناك شده و گفت :
مرا مسخره می كنی ؟
شیدا گفت :
احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد .
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهیلی به ادمین گفت:چه نشسته ای که همسایه ات عروسی دارد.

ادمین گفت:به من چه!

سهیل گفت:شاید برای شما شیرینی وشام بیاورند.

ادمین گفت:به تو چه!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
شیخ بی ام دی کاسه گدایی به دست بر گرفته در خیابانی ناله از جدایی ها می کرد..
پیرجو که از بادگیر منزلش سر برآورده بود تا بیشتر خنک گردد اورا بدید و به پایین سرازیر شد.. به خدمت شیخ رسید و دست به زنخدان خویش بردو تلمذ وار چنین گفت ای پیر دعایی بخوان بر من که لذت این دنیا و حوری آن دنیا یکسره در من جمع گردد
شیخ گفت تورا خواب نیمروز به که در آن عیون از دیدنت و پرنده ها از صدایت و چرنده ها از حرص و ولع ناتمامت دمی آسوده گیرند

گنده دهاني چو bmd به كري به نجوا سخن ميگفت. گران گوش گفت: از آنچه تو گفتي جز اينم دستگير نشد كه در گوش من گند مي دمي.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
سهیلی به ادمین گفت:چه نشسته ای که همسایه ات عروسی دارد.

ادمین گفت:به من چه!

سهیل گفت:شاید برای شما شیرینی وشام بیاورند.

ادمین گفت:به تو چه!

پیرجویی به پيش نمازي چو آتوسا كه بر گروهي نماز مي خواند بگذشت و او چنان مي خواند:
« الف لام ميم غلبت الترك » گفت: « غلبت الروم » باشد، گفت: اين هر دوان ما را دشمن باشند و از ذكر ايشان پروايمان نيست.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
هیلیش بزرگ بيني آتوسایی را خواستار آمد و او را گفت: تو شرافت من نداني كه من مردي خوش معاشرت و ناهنجاري را پر تحمل باشم. آتوسا گفت: در قدرت تحمل ناهنجار يهايت ترديد ندارم كه چنين بيني را چهل سال حمل كرده باشي.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
هیلیشی در باشگاه دعوي خدايي مي كرد. پیرجوی وقت به حبسش فرمان داد، bmd بر او
بگذشت و گفت: خدا در زندان باشد؟ گفت: خدا همه جا حاضر است.
 

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
لردی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز
 

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی آواز می گفت و می دوید پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خوداز دور بشنوم!
 

mohammadreza_سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی خر گم کرده بود گرد شهر می گشت و شکر می گفت گفتند چرا شکر می کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به به چه حکایات جالبی !:d
دمتون گرم.
البته دم پیرجو تنوری!:d

راسل سوار بر قاطر سرکشی بود، ناگهان از چیزی رم کرد و به مسیری رفت که سرباز نبود.
پوریا به او رسید و گفت به کجا میروی؟ گفت: آنجا که قاطر دلش بخواهد
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
به به چه حکایات جالبی !:d
دمتون گرم.
البته دم پیرجو تنوری!:d

راسلی را به مهمي پيش پیرجو فرستادند. مدتي آنجا بماند مگر پیرجو رعايتي چنانكه او ميخواست نميكرد. روزي پيش پیرجو حكايت مرغان و خاصيت هر يكي ميگفت. راسل گفت: هيچ کسی از سارا زيركتر نيست. گفتند: ازچه داني؟ گفت: از بهرآنكه هرگز به باشگاه نمي آيد.
 

Sky Shield

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو به بصره رفت و چون در آن شهر آشنائي نداشت ، براي مدت كوتاهي اتاق اجاره كرد .
اتاق از بس كهنه ساز و مخروبه بود ، با مختصر وزش باد يا باراني تيرهاي طاقش صدا مي كرد.
پیرجو پيش صاحب خانه(لرد) رفته و گفت :
اتاقي كه به من اجاره داده ايد بي اندازه خطرناك است ، زيرا به محض وزش مختصر بادي؛ صدا از سقف وديوارش شنيده مي شود .
لرد كه مردي شوخ بود در جواب پیرجو گفت :
عيبي ندارد ، شما مي دانيد كه تمام موجودات به موقع؛ حمد وتسبيحِ خدا را مي گويند و اين صداي حمد و تسبيح اتاق است .
پیرجو گفت :
صحيح است ، ولي چون تسبيح و تهليل موجودات به سجده منجر مي شود ، من از ترس سجده ی اتاق خواستم زود تر فكري بكنم .!!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیری (سرمد) نزد پیرجو آمد و از کاربری زیبارو شکایت کرد و گفت: ای مدیر ارشد دلیل روشنی دارم به روشنی چراغ. مدیر ارشد که محو زیبایی کاربر شده بود، گفت: چراغ را خاموش کن که صبح طلوع کرده است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فلخ (فلق) را پرسیدند: وقتی در صحرا به چشمه ای برسیم و بخواهیم که غسل کنیم به کدام جهت رو کنیم؟
گفت: به سمتی که لباسهایتان را نبرند
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
میگویند در زمان های نه چندان نزدیک بر ولایتی زلزه ای شدید نازل شد ........حکیم پیرجو آمدش یک چوب را در زمین هی فرو کردندی ..........گفتند یا بهتاش در حال چه کاری؟......گفت دارم عمق فاجعه را اندازه میگیرم


در ضمن:
 

russell

مدیر بازنشسته

یاد دارم که در ایام مدیریت، مُتعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پوریا (درود ادمین بر او) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحَـف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای مدیر گِرد ما خفته.
پوریا را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند؛ که مرده‌اند!
گفت: جان پوریا! تو نیز اگر بخفتی به، از آن که در پوستین خلق افتی ....

 
آخرین ویرایش:

russell

مدیر بازنشسته
نقل است که پیرجو وقتی به تالار زبان های خارجه رسید ، آن جا لردی بود در خود مانده و دماغی در خود پدید کرده. پیرجو او را به دعوت خواند. لرد اجابت نکرد. گفت: من لرد هیلیشم و سی سال است تا بروزه‌ام و خلق دانند که چنین است.
پیرجو گفت: برو و غربالی کاه بدزد تا از خود برهی.
 
بالا