اندر حکایات باشگاه مهندسان

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ جاست مکانیک در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟:شیخ پاسخ داد: فلان چیز در کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟بهنام جواب داد: مگر خدا به شما علم لایتنهایی نداده است؟

چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ بودند.

شیخ گفت: ... .... نمی‌خوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن. یاران می‌خواستند نعره بزنند، ولی شیخ تهدید کرد اگه کسی جیکش در بیاد با پشت دست محکم می‌زنه تو دهنش)
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهنام به نزد شیخ آمدندی و گفت : یا شیخ ناصر ، قصد خروج از عزوبت کرده و می خواهم با دختری از تیره ی باشگاه وصلت کنم. راه را از بیراه نشانم دهید.

شیخ کِلی کشید و گیلی لی لی لی کنان ادامه داد : فرزندم، این سلوک زرمدارانه ی عاقدانه و عاشقانه را مراحلی چند است :

1- اطمینان از داشتن "زر توشه ای" کافی جهت قدم نهادن در راه.

2- تلاش برای یافتن دختری، با سنی کمتر و قدی کوتاه تر از خود، ترجیحا دیپلمه( دارای سواد خواندن و نوشتن) و خانه دار که از قوم و قبیله ی هلوهای روزگار باشد با پدری پولدار. در بعضی روایات تاکید شده که پولدار بودن پدر دختر،حتی از هلو بودن خودش نیز مهم تر است.

3- گسیل شدن به خانه ی دختر فوق الذکر ،همراه با اکابر خانواده ،جهت مراسم خواستگاری. در روایت است که همان بدو ورود به خانه ی ایشان، شش دانگ حواستان را به کار گیرید ،که اگر دختر، مالی نیست و پدرش هم همچین مالی ندارد ، زود سر و ته ماجرا را هم آورده و به فکر مورد دیگری باشید تا مبادا گمراه و مغبون شوید .

4- قبول مبلغ پیشنهادی مهریه و شیربها از طرف خانواده ی پسر بعد از چانه زنی های فراوان و حصول اطمینان در باب این که جنس خریداری شده همراه با اشانتیون (پدر دست و دلبازش)، عالی تر ازین حرفا و پول هاست . شاعر در این مورد فرموده :

سر و زر ( سکه های مهریه) و دل و جانم فدای آن هلویی

که جهیز توپ و یک ددیِ جیگر طلا دارد

5-این مرحله که آن را وصال نیز می خوانند ،پس از "زر خاکستر کُنی های "بی شمار جهت خریدالبسه و جواهر ،چیدمان سفره ی عقد ،اجاره ی ماشین و گل آرایی آن،مشاطه خانه و دست آخر دعوت اقربا ،جهت لمباندن انواع اطعمه و اشربه و جمباندن جوارحشان ،حاصل می شود.

در روایتی به مهمانان عروسی توصیه شده که تا خرخره بخورند و بیاشامند و تا می توانند اسراف کنند . زیرا روزهای آتی ،به انرژی زیادی ،جهت اجرای بر نامه ی تخریبی و تحلیلی در باب عروسی ، نیازخواهند داشت.

شیخ این بگفت و در حالیکه علامت $ فضای مردمک چشم هایش را پر کرده بود ، رو به مرید پرسید : فرزندم، اکنون بگو " زر توشه" چه داری؟!


بهنام بعد از شنیدن این سخنان شیخ ناصر ....... نعره کنان به سمت باشگاه آمدندی و باز مثل سابق شروع به گذاشتن تایپیک های چرت و پرت خود کردندی و مشغول امرار معاش از همین راه کردندی.........
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخ ناصر به همراه چند تن از مریدان مایه دارش حوالی بلوار اندرزگو مشغول دور دور بود. تیپ خفن شیخ باعث جلب توجه نسوان حاضر در محفل دور دور شده بود.به ناگه شیخ که کمی آب انگور نوش جان کرده بود و بالا بود چشم مبارکش به حوری ظریف اندامی افتاد،پس شیخ شیشه برقی اتومبیل مرید را پایین داد و چشمکی همچین تو دل برو به دختر همی زد... و دخترک خنده ملیحی به شیخ نثاره کرد!در کمال نا باوری شیخ از دادن نمره تلفن خویش اجتناب نمود!
مریدان خشتک بر کف ماندند که یا شیخنا کار را آن کرد که تمام کرد!
... چه حکمتی در ندادن نمره تلفن بود؟ شیخ پاسخ داد همانا دختران آهن پرستند.او از برای ماشین مرید بر ما خنده زد که اگر فردا با پیکان جوانان کوجه ای خودمان او را بیرون ببریم تازه هویت واقعیش معلوم میشود!مریدان چو این سخن شنیدند. به ترتیب حروف الفبا از ماشین پیاده شده دست بر سر زنان و کلاغ پر کنان تا اتوبان صدر رفته از خروجی اول وارد خیابان شریعتی شدند و از پل رومی دوباره به قیطریه رسیندی و در این حلقه تا ابد باقی ماندند.
از نصایح پایانی شیخ به مریدانش.
"شیخ ناصر الدین باشگاهی"...:دی
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی بهنام 95 به در خانه شیخ جاست آمد و از او طناب خواست. جاست به خانه رفت و بعد از بازگشت گفت: طناب خالی نداریم. به روی آن برنج پهن کرده ایم تا خشک شود.
آن بهنام با تعجب پرسید: مگر روی طناب هم می شود برنج پهن کرد؟
جاست پاسخ داد: وقتی آدم نخواهد طنابش را بدهد همین بهانه کافی است
به شنیدن این کلام مریدان همان کردند که سکتور در پست های پیشین گفت
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریدان از شیخGEOLOGYپرسیدند از بین شعرای عهد بوق کدامیک میپسندید؟
فرمود:"عطار نیشابوری؟
پرسیدند از برای چه اخه؟
شیخ فرمود:زیرا عطار هفت شهر عشق بگشت ودر هر شهر یک داف تور بکرد.وکلا شاعر باحالی بود
مریدان پندها بگرفتند و فی الفور در تور سیاحتی و زیارتی"هفتاد روز دور دنیا"ثبت نام بکردندی به نیت هفتاد داف....
 
آخرین ویرایش:

CPU AMD

اخراجی دائم-مولتی یوزر
روزی شیخ بهنام 95 را اطرافیان گفتند که چرا نام تو را بهنام 95 گذاشتندی!!؟
شیخ رو به آنها کرد و گفت بنده ی حقیر بارها و بارها عکس ها در تاپیک ها گذاشتندی و سال های عمرم را در پی عکس ها در اینترنت ذغالی گذراندندی و بسیار لابه و التماس به ادمین کردندی تا عنوانی از ادمین بگیرم تا اینکه در بار 95 از این فعالیتهای مستمر و عاشقانه پیر جو به داد رسید و عنوان آبی رنگی را برای من از ادمین ستاندندی:)
 

CPU AMD

اخراجی دائم-مولتی یوزر
یه سوال... میشه بگین این برچسب هاتون چه ربطی به تاپیک داره؟ :confused:
جمعی(بهنام 95 و جاست) میهمان شیخ(امین 2008) بودند که دیدند شیخ بسی در باشگاه پرسه زدندی. آنها را بسیار گرامی داشت و به آنها بسیار اطعام واکرام و انعام داشت.او را فرمودند یا شیخ ما را از خود کرامتی کن که برایمان بسی نافع باشد.گفت ای یاران من شما را نصیحتی باشد نافع دنیا و عقبای شما باشد.در باشگاه مهندسان پرسه نزنید و پستی نگذارید و عکسی آپلود نکنید که بسیار مضر است به حال شما.
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی G E O L O G Y که از نیکان روزگار بود به راهی گذر میکرد
ناگهان سکتور نامی دید از مریدان شیخ جاست که دست بر خشتک به راه خود میرفت
G E O L O G Y پرسید هان سکت!!! این چگونه حالت است تو را ... اینجا زنان و دختران میگذرند اگر نگران آبروی خود نیستی بر آبروی شیخت جاست رحم کن
سکتور نیش خود تا بناگوش باز نموده گفت ... چه کنم در محضر جاست بودم که ایشان سخنی عمیق از خود تراوش نمودند .... خواستم از شدت شوق چون همیشه خشتک بدرانم و به کوه و بیابان روانه شوم ولی یادم رفته بود که دستم چسبی است
به شنیدن این حرف G E O L O G Y از روی تاسف سری تکان داد و با خود زمزمه کرد که مگر هر حرف بی ربطی او میزند شما باید خشتک بدرانید!!!
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی بهنام، مریدی کم خرد و سبک عقلی شاد و خوشحال به خلوتگاه شیخ ناصر وارد شد .شیخ فرمود بنال ببینیم علت این شادی چیست؟؟؟؟مرید گفت ای شیخ از آنجا که امسال سال حمایت از کار وسرمایه ملی است آمدم از اختراعم حمایت کنید .شیخ فرمود مگر چه ساخته ای ؟مرید گفت : ای شیخ ، خشتکی ساختم از الیاف فولاد که با هیچ نیرویی پاره نگشتی!!!!!و 100 سال آن را ضمانت میکنم .ناگهان شیخ بر افروخت و گفت ای خاک بر سرت اگر تو از این خشتک به هر نفر یکی بفروشیدیگر کسی از تو نمیخرد و تو ورشکست میشوی ای خنگول فکر کردی اینجا جاپنهبرو و یک خشتک بساز که با نسیمی پاره شود تا از تو حمایت کنیم.پیشته......مرید که دیدگاه اقتصادی خفن شیخ بدید نعره ای زد و به سمت چین جهت وارد کردن خشتکت ، چهار نعل بتاخت!!!!!!!
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز

آورده اند که روزی شیخ GEOLOGY از گذری می گذشت، ناگهان صدای چکه چکه آب شنید و کنجکاو شد، پس از جستجو دید که در دیواره سدّ روستا حفره ای بوجود آمده و عن قریب است که سد بشکند و روستا و مریدان را با خود ببرد، شیخ پترس وار انگشت میانی خود را درون حفره برد و منتظر ماند تا صبح مریدان از راه برسند و نام او را همچون قهرمان در کتابهای درسی اول تا ششم ابتدایی ثبت نمایند، ناگهان صدای ریزش کوهی را بر روی ریل راه آهن شنید ، و دید قطاری از دور در حال نزدیک شدن به کوه است، شیخ بی درنگ انگشت خود را از سوراخ درآورد و خشتک خود را بر سر چوبی بست و آتش زد و با تنبان برهنه به سمت قطار دوید، راننده قطار که این صحنه بدید از ترس دستی کشید و مسیرش منحرف شد و به سد برخورد نمود و سد شکست و مسافران و راننده و قطار به همراه سیل به روستا سرازیر گشتند و همه مسافران و اهالی روستا و مناطق تابعه به فنای عظما شتافتند، شیخ که این صحنه بدید با خشتکی نخ نما و سوخته خود را به کلانتری یوسف آباد معرفی نمود و ضمن ابراز همدردی با خانوادگان و داغدیدگان به زندان کهریزک منتقل گردید

 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
از (خاج ابن ناصر گیشنیزِ دولو مکانیک) ، نقل است چون شیخ از سفر عرفانی و معنوی و ارشادی پاتایا بازگشت، مریدان به پیشوازش رفتندی و وی را گلباران نمودندی و لاجرم از شدت گلباران زیاد شیخ خونین و مالین راهی بخش "شکستگی استخوان" بیمارستان شدی و آنجا وی تبدیل به شیخِ گچی شدندی !!!زِ پسِ این حادثه، شیخ در بیانیه ای از امت خویش تشکر نمودی و آنان را قسم دادی که دیگر گل را با گلدان به سمت مسافر پرتاب نکنندی!
مریدان چون این بیانیه بشنیدند ....خشتک خویش را در محضر شیخ دریدند و سالیان دراز بدون آب و علف در بیابان زیستن.....
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيخ پیرجو ابن پیر جوینده را ديدند به همراه جن گيري در باشگاه مهندسان نشسته است . مریدان (کاربران)ایشان را گفتند مگر باشگاه هم جن دارد؟شيخ به ارامي فرمود : بلي ... گفتنند يا شيخ پس چرا ايشان را نمي بينيم؟فرمودند: اينها كساني هستند كه نه پستت را تشکر مي زنند و نه پیغام مي گذارند و نه تایپیکی ولي كافي است كوچكترين كلمه اي برخلاف ميلشان در پستت باشد بر تو يورش مي آورند و ترا به فضيحت مي كشند...جن گير آورده ام بلكه شناسايي و اخراجشان كند ...هنوز حرف شيخ تمام نشده بود كه جنيان شيخ را اخراج و ديپورت كردند و اكانت شيخ در باشگاه تعليق شد...!!مریدان که این صحنه را دیدند خشتک ها دریدند و سر در گم در پی راهی برای خروج از باشگاه و نجات خود... یک به یک به ترتیب تاریخ ثبت نام به میلادی جان به جان آفرین تسلیم نمودندی .....

رسالة شیخ پیرجو الدین ،فصل اخلاق باشگاهیون،باب دوم از آخر، پشت جلد


 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ آ سید ناصر اکزوز ابن مکانیک لنگه ظهر از خواب بیدار گشتی که بهنام ابن کرمکیه کچلستانی یکی از مریدان احوال شیخ ما را چنین دید ! افسوسی بخورد و جسارتی بکرد و شیخ را مذمَّت بنمود که یا شیخ ! چرا چنین غفلت کنی و عمر بر بیهودگی تلف نمایی ! شیخ بفرمود پس چه کنیم ؟ مرید گفت که صبح های زود از خواب بیدار شوید و حجره خویش بر مردمان بگشایید ! شیخ بفرمود « که چه شود ؟» مرید بگفت تا که دینارها انباشته سازید ! که باز شیخ بفرمود « که چه شود ؟ » مرید در جواب شیخ بگفت : تا که کاخی با آن دینارها بنا کنید ! شیخ مجددا عرض بفرمود « که چه شود ؟ » مرید بگفت : که تا در آن کاخ تا لنگ ظهر بیاسایید و دیگر مجبور نباشید صبح های زود ره حجره در پیش گیرید که هیچ بهتر از آسودن تا لنگ ظهر نباشد ! شیخ نگاهی عاقل اندر سفیه مرید را برانداز نمودی و فرمود : ای خشتک به سر ، مگر اکنون احوال ما چه باشد که دو ساعت ما را مچل خویش ساخته ای ! گویند شیخ در حالی پتو بر سر خود میکشید که مرید ره بیابان پیش گرفته بود و خشتک خویش همی میدراند ...

""شیخ آ سید ناصر اکزوز ابن مکانیک "، از سلسله کتاب های پُرفروش (روش های صحیح برنامه ریزی برای آینده) اما چاپ نشده ی شیخ.
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نغمه السلطان گلبهار نقل است شیخ ناصر الدین قاعوتی را بدیدم که در معیت شیخ البهنام الدین ذوق مرگی از برای تناول نهار عازم رستورانی بس کلاس بالا شدند و چون برسیدند هر دو کوکاکولایی سفارش دادند. چون کولاها برای شیوخ آوردند، هر دو شیخ ساندویچی از خشتک بیرون آورده و مشغول تناول ساندویچ خویش گشتند.نقل است گارسون بر سوی شیوخ آمده و ایشان را عرض کرد:یا شیوخ، جسارت همی، لکن شما نمی توانید در این محل ساندویچ خودتان را تناول کنید.شیوخ نگاهی بر یکدیگر انداخته و سپس ساندویچ ها با یکدیگر معاوضه نمودند و سپس تناول آغازیدند.
گارسون چون این کرامت از شیوخ بدید نعره ها بزد و خشتک ها درید و چندین سال از نظرها غایب بگشت.
.
"شیخ کامران الدین ده بالایی"
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی سکتور نزد شیخ امین2008 که از قضا دستی بر طبابت داشت رسید و بفرمود: شیخا موی ریشم درد همی کند. شیخ امین همی بپرسید طعام چه تناول کرده ای؟ سکتور بنالید که نان و یخ! شیخ امین بدو گفت: نزد بهنام-که از اطبای دامی و نامی آن زمان باشگاه بود- برو که او بر بیماری تو آگاه تر است که نه دردت به آدمیزاد ماند نه طعامت!
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی یکی از جماعت نسوان باشگاه بر شیخ امین2008 وارد شد و بفرمود: شیخا مسئلة؟ چه کنم شویم از من راضی باشد؟ شیخ بفرمود: برو بمیر! از این سخن زیبای شیخ مریدان و جمعیت کثیر همراهان از خود بیخود شده جامه ها بدریدندی... خشتک ها بسر کشیدندی و ره بیابان پیش گرفتندی
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی سکتور نزد شیخ امین2008 که از قضا دستی بر طبابت داشت رسید و بفرمود: شیخا موی ریشم درد همی کند. شیخ امین همی بپرسید طعام چه تناول کرده ای؟ سکتور بنالید که نان و یخ! شیخ امین بدو گفت: نزد بهنام-که از اطبای دامی و نامی آن زمان باشگاه بود- برو که او بر بیماری تو آگاه تر است که نه دردت به آدمیزاد ماند نه طعامت!
امینزمینش را به مبلغی فروخت و در برابر آن اسبی خرید. شیخ وی را در رسید و فرمود: "دانستی که چه معاملتی کردی؟امینعارض شد که به خدا سوگند معاملتی پرسود نمودم.شیخ فرمود: ای نادان، چیزی را که به آن سرگین می‌دادی و در برابرش جو می‌گرفتی، با چیزی عوض کردی که باید به آن جو بدهی و در برابرش سرگین بگیری! "
مریدان حاضر در آن محفل از افکار اقتصادی شیخ به شور آمدند لکن خویشتن داری نموده، آرام آرام اشک بریختند. و حتی نیم نگاهی هم به خشتک خویش نکردند .....
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ در مجلس موعظه می نمود امین 2008 مریدی ستون پنجمی از حوالیه خشتک دره بالا از برای تمسخر شیخ عرض کرد یا شیخ کووِسشِن. شیخ فرمود بنال ببینم.عرض کرد یا شیخا اسب عربی را از اسب مجارستانی چگونه می توان تشخیص داد. شیخ فرمود ای نادان از روی لهجه !! پس مریدان از این حاضر جوابی شیخ کف به دهان آوردی و یک یک مدهوش شدندی. و ره بیابان به پیش گرفتندی..آنان که مجهز به جی پی اس بودند برگشتندی و آنان که نداشتند هنوز مفقود الاثر می باشن در تاریخ طبری آمده که در صورتی که اطلاعی از نامبردگان دارید با نمره تلفن شیخ تماس گرفته و آبادیی را از نگرانی در بیارید .

 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی شیخ سکتور بهمراه شیخ جاست با معیت جمعی از مریدان بر زمینی سر سبز جلوس نموده چایی مینوشیدندی و قلیان همی دود میکردندی... کمی آنطرف تر بهنام را بدیدندی که تنها کنار جویی نشسته و گذر عمر را تماشا منمایدندی...
شیخ پیرجو نیز به همراه جمعی از مریدان خویش کناری نشسته و آنان را از افاضات خود بهره مند مینمودندی... در همین حین شیخ GEOLOGY به همراه مریدان خود از راه رسید... کناری همی بنشستندی و هندوانه خوردندی و بحث بنمودندی...
پس از اندک زمانی غروب شد و شیوخ بهمراه مریدان خویش بساط بربستندی و راهی منازل خویش گشتندی...
حتما که نباید اتفاقی بیفته... یه روز تعطیل معمولی تو خشتکدره بود... اون روز من هنوز نبودم:)
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند رأس از مریدان از جمله امین السلطنه چپندر خشتک و GEOLOGY الدوله سواد کوهی تگری زنان نزد شیخ آمده عرض کردند مرادا دریاب که بهنام الدین الکلنگی از دست برفت، پس شیخ چونان جومونگ از منبر به پایین جهیده سیلی حواله مرید کرده فرمود بنالید !!عرض کردن ، شیخا بهنام الدین الکلنگی از صبح با خود زمزمه همی کند.شیخ فرمود بیاوریدش، پس شیخ به دقت به زمزمه مرید گوش داده به ناگاه چون ماری از چنبره جهیدن نمود و فرمود این پدر سوخته را به زندان بیندازید و مریدان آن کردند. پس بازگشتند علت خواستند، شیخفرمود میدانید چه می خواند ؟عرض کردند نه یا شیخ گوش ما چون شما توانایی شنیدن کمتراز 20 دسی بل ندارد!
شیخ فرمود میگفت : " همه شب تا به سحر بیدارم -/-گرچه نه عاشقم نه بیمارم "
پس مریدان انگشت تحیر در دماغ فرو برده عرض کردند گناهش چیست ؟شیخ چون استاد شیفو به لمحی تمام مریدان را سیلی نواخت و فرمود ای نادانان " آن کس که نه عاشق است و نه بیمار ولی شب تا به صبح بیدار است به یقین دزد باشد " پس مریدان با شنیدن این استدلال خشتک که هیچ پاچه خود را از بالا به پایین جرواجر کردندی و با چماق به دنبال دزدان خشکدره به راه افتادند .

از نقل های" شیخ " ،از استعدادها، باب برتری های شیخ بر پوارو
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز همانا جاست کبیر(ناصر) یک آزمایش جالب انجام دادندی ... او ادمین را مدیر تالار گفتگوی آزاد کردندی :surprised: و یک نبشته خصوصی به بهنام کرمکی فرستادنی که تو هر چه خواهی توانی کرد بدون آنکه از ادمین بترسی!!
همه میدانستندی که اخراج نمودن بهنام کرمکی از تنها امورات تفریحی ادمین بودندی! حتی عده ای GEOLOGY مهدی میگفتندی که ادمین به عشق اخراج نمدن بهنام کرمکی باشگاه مهندسان را تاسیس نمودندی!!!!!
آنگاه که بهنام همی خواست سخنی به زبان بیاورد، ادمین سرخ و سفید میشد و سعی مینمود بهنام رو اخراج نماید، اما چون این دسترسی را نداشت موفق به انجام امور دلخواه نمیشد! تلاشهای بیهوده مینمود که ثمری از برای وی در بر نداشت.
تا اینکه ادمین از اخراج نمودن بهنام صرف نظر نمودندی:دی. باور نموده بود که اعمال قدرت به بهنام ممکن نخواهد بود!
جاست کبیر مجددا به ادمین دسترسی اخراج نمودن بهنام را عنایت فرمود، لاکن دیگر فکر اخراج نمودن بهنام به مخیلیه ادمین هم خطور نمیکرد:دی !
میدانی چرا!؟
آن محدودیت دیگه وجود نداشت، لاکن ادمین از برای خویش محدودیتی بس بزرگ در ذهنش پروارنده بود و در شوک این ناتوانی به سر میبرد و راهی ..... گشت
:surprised:
لاکن جاست کبیر این مهم را از برای در آوردن ادمین از شوک وارده به سکتور والا مقام واگذار نمود که در آن واحد انجام بداد گوی بهنام کرمکی موجود نبوده
:D
جاست کبیر (عزتنا فدا) میفرماید : ای geologey درسهای بس گرانبهایت از برای تو در این حکایت با مهتر از خویش یارای مبارزه نتوانی کردی.
:D;)
 

*mohsen_24

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي ادمين با مديرش پيرجو به تعطیلات می روند و بر كنار ساحلي چادر می زنند و در داخل چادر به خواب ميروند
نیمه هاي شب ادمين بیدار میشود و پيرجو را نيز بیدار می کند و از وي ميپرسد :
پيرجو تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای می گیری؟
پيرجو نيز شروع میکند به فلسفه بافی در مورد ستارگان و ميگويد كنون اين ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر کوچیک در نظر ايند و در سایر ستارگان هم ممکن است حیات باشد و چند نوع انسان در کرات دیگر زندگی کنند……..
که در این زمان ادمين میگويد : پيرجوي عزيز
اولین نتیجه ای که باید می گرفتی این بود که : چادر ما را كنون ربوده اند!!!!:D
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روزى پیرجوی کبیر در کنج باشگاهی آرمیده بود و شعرى می سرود: "بس كه در جان فكار و چشم بیدارم توئى هر كه پیدا مى شود از دور پندارم توئى" که در این حین عده ای مرید از آن جا می گذشتند در این بین ملا mohsen نیز در بین آن مریدان بود و ناگهان احساس گستاخی در وی نمایان گشت و رو به سمت پیرجوی معظم و کبیر نمود و گفت ای بزرگ مرد که همه عالم اند کف تو هستن: اگر خرى پیدا شود، باز تو پنداری که اوست؟ و پیرجوی کبیر گفت: پندارم توئى! همه مریدان وقتی این را بشنیدند خشتک بر دهان کردند و رفتند....

برگرفته از کتاب محبوب القلوب دکتر حسن پیرجویی​
 

*mohsen_24

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي محسن از پيرجويي كه روى منبر بود مسئله اى را پرسید، پيرجو بگفت : نمى دانم ،محسن به او گفته شد كه منبر جاى انسانهاى جاهل و نادان نیست ، پيرجو در جواب گفت : من به قدر علمم بالا رفته ام ولى اگر مى خواستم به اندازه جهلم بالا بروم باید تا به آسمان بالا مى رفتم .:D
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن شیخ شیخان پیرجو را بگفتند حجاب چه باشد یا شیخ ؟

فرمود : حجاب لقمه ای است از برای سفره ها ، مسکنی است از برای مردم ، اشتغالی است از برای جوانان ، فاز
دومی است از برای فرودگاه امام ، اعتباری است از برای ایران در بین ملل ، اتوبانی است از برای مداین ، سرپناهی
است ازبرای اطفال بی خانمان ، مکنوناتی است از برای قریه ها ، دیناری است از برای مردم ، نوازشی است از برای یتیمان و …
شیخ موارد همی گفت و محسن و مریدان یکی ز پس دیگری همی رمیدند و به صحرا گریختند.
پس فقط شیخ پیرجو بماند و خویشتن . نالید : کجایید تا بگویم این پرده ای است که بر دیدگانمان کشیدند تا بدبختی ها را نبینیم:D
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پیرجو اشتباها سوار سردخانه قطاری شد و درب واگن به روی وی قفل بشد..... ان هنگام که راهی برای نجات نیافت شروع به کتابت خاطرات و پندهایش به مدیر آینده باشگاه نمود تا شاید وی را استفاده ای باشد و در نهایت از سرما یخ زده و بمرد
... در مقصد جسد او را که از سرما مرده بود پیدا نمودند لاکن درکمال شگفتی دیدند که سرد خانه اصلا روشن نبوده!!
:biggrin:
این درس عبرتیست برای مدیر آینده:D از نصایح شیخ کبیر و عظما ارواحنا فدا جاست کبیر
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل است روزی محسن الدوله خاموش تپه ای یکی از مریدان باشگاه از برای اسکل کردن شیخ پیرجو الدین بر تایپیک وی وارد بشدی . شیخ که علم غیب بداشتی نیت شوم آن گاگول را بفهمیدی و خشتک خویش را آماده بکردی .مرید بپرسید : یا شیخ، در باشگاه شنیده ام با ادمین السلطنه به تفریح و گشت رفته ای و چادر از کف داده اید!! حال چند درهم بابت آن چادر پرداختید؟؟؟شیخ لبخندی بزدی و بگفتا : خر چه داند قیمت نقل و نبات؟!روایت است مریدان از بی اختیاری خفه شدندی و خشتک ها به خشتک آفرین تسلیم نمودی ! کسی هم راهی بیابان نشد اینبار ولی محسن الدوله خاموش تپه ای بعد از شنیدن سخنان شیخ پیرجو الدین صدای نهنگ در آوردی و به سوی درختی حمله ور شده و خشتک خویش بسوزاندی و در خاموش تپه آتشی بر بالای کوه روشن نمود و درس حسابان و کتابت خواند و در تاریخ طبری آمده است که بعدها چه اختلاس هایی که در بانک واردات که نکرد .....

 
بالا