با یکی از دوستام رفته بودیم برای بدرقه یکی از دوستامون که میخواست به لبنان بره!
ایشون با ثبت نام در یه تور مسافرتی میخواست به سوریه و بعد با اتوبوس به لبنان بره..
پرواز ساعت 2 نصف شب بود..
ما ن همراه شدیم به سوی فرودگاه و قسمت بین الملییش حرکت کردیم!
کمی زودتر هم رفتیم گفیتم شاید یکدفعه دیر برسیم...با این تور بیشتر مسافران زیارتی بودن...
ادمهای مذهبی و زنهای چادری...
ما ساعت یک اونجا بودیم! رفتیم تو سالن انتظار و روی صندلی های خشکش نشستیم! و منتظر مونیدم! در همین احول بود که مورد حمله پشهای مزاحم قرار گرفتیم...انقدر پشه داشت اون سالن که مدام باید دستمونو به سر و صورت خودمون میزیدم!! یه چند تا مسافر خارجی هم بودن.. بدبختا اینقدر به سر و صورت خود زده بودن که صورتشون کبود شده بود! سالن انتظار نبود ..وسط جنگل استوایی بود.... عده ای زن چادره ای عرب با صورتی پوشیده هم بودن..اونا از هجوم پشها راحت بودن..اولین بار بود که مزیت چادر رو یه این شکل می دیدم.. و اونو واقعا تایید می کردم..
خلاصه ما به هر شکل ممکن طاقت می اوردیم! ساعت 2 شد..ما خوشحال از این که دیگه از شر این سالن با پشهاش راحت شدیم...ولی کمی بعد با داد زدن یه خانمه تو بلندگو..متوجه شدیم که حالا حالاها هواپیما پیداش نمیشه!!
ساعت 3 شد....ما همچنان طاقت می اوردیم..ساعت 4.. شد..چشامون خواب الود.. و همچنان استوار ولی با صورت پشه نیش زده....ساعت 5..بازم صدای بلندگو.. تاخییر پرواز..
ما هم چون خوره رفیق وو رفاقت بودیم..بهمون بر میخورد دوستمون در اون شرایط رها کنیم و بریم...
ساعت نزدیکای 6..کلافه شده بودیم..به در دیوار ناسزا میگفتیم..
نزدیکای ساعت هفت بود... صدای بهم خوردن قابلمه و کاسه کوزه می اومد از در پشت سالنی..
یکدفعه سرپرست تور با دو کارگر همراه با دو دستگاه فرغون وارد شدند!
درون فرغونها هر کدام یک قابلمه بزرگ اش سبزی وجود داشت! به همراه تعدادی نان سنگک!
سرپرست تور داد زد و عذر خواهی کرد بابت تاخیر.. و گفت مسافران گرامی بیان اش سبزی بگیرن بخورن..اینش دیگه جالب بود که گفت: به دلیل کمبود اش فقط مسافران بیان..از دادن اش به همراهان مسافران معذرویم!
عده ای هم حمله ور شدن به فرغونا.و اش میگرفتن..بعضیا هم از اینکه دو بار کاسه اش گرفتن ابراز خوشحالی میکردن..
دوستمون واقعا پیشمون شد که با این تور میخواد بره....
اینجا بود که فهمیدم واقعا کجا زندگی میکنیم..
ما ساعت 7:30 نابود به سوی خونه حرکت کردیم.. بعد دوستمون زنگ زد که تا ساعت 10 منتظر مونیدم.. و ساعت 10:30 گفتن هواپیما اماده پروازه..
هیچ وقت یادم نمیره...صدای سرپرست... اش سبزی...
ctr+c
ایشون با ثبت نام در یه تور مسافرتی میخواست به سوریه و بعد با اتوبوس به لبنان بره..
پرواز ساعت 2 نصف شب بود..
ما ن همراه شدیم به سوی فرودگاه و قسمت بین الملییش حرکت کردیم!
کمی زودتر هم رفتیم گفیتم شاید یکدفعه دیر برسیم...با این تور بیشتر مسافران زیارتی بودن...
ادمهای مذهبی و زنهای چادری...
ما ساعت یک اونجا بودیم! رفتیم تو سالن انتظار و روی صندلی های خشکش نشستیم! و منتظر مونیدم! در همین احول بود که مورد حمله پشهای مزاحم قرار گرفتیم...انقدر پشه داشت اون سالن که مدام باید دستمونو به سر و صورت خودمون میزیدم!! یه چند تا مسافر خارجی هم بودن.. بدبختا اینقدر به سر و صورت خود زده بودن که صورتشون کبود شده بود! سالن انتظار نبود ..وسط جنگل استوایی بود.... عده ای زن چادره ای عرب با صورتی پوشیده هم بودن..اونا از هجوم پشها راحت بودن..اولین بار بود که مزیت چادر رو یه این شکل می دیدم.. و اونو واقعا تایید می کردم..
خلاصه ما به هر شکل ممکن طاقت می اوردیم! ساعت 2 شد..ما خوشحال از این که دیگه از شر این سالن با پشهاش راحت شدیم...ولی کمی بعد با داد زدن یه خانمه تو بلندگو..متوجه شدیم که حالا حالاها هواپیما پیداش نمیشه!!
ساعت 3 شد....ما همچنان طاقت می اوردیم..ساعت 4.. شد..چشامون خواب الود.. و همچنان استوار ولی با صورت پشه نیش زده....ساعت 5..بازم صدای بلندگو.. تاخییر پرواز..
ما هم چون خوره رفیق وو رفاقت بودیم..بهمون بر میخورد دوستمون در اون شرایط رها کنیم و بریم...
ساعت نزدیکای 6..کلافه شده بودیم..به در دیوار ناسزا میگفتیم..
نزدیکای ساعت هفت بود... صدای بهم خوردن قابلمه و کاسه کوزه می اومد از در پشت سالنی..
یکدفعه سرپرست تور با دو کارگر همراه با دو دستگاه فرغون وارد شدند!
درون فرغونها هر کدام یک قابلمه بزرگ اش سبزی وجود داشت! به همراه تعدادی نان سنگک!
سرپرست تور داد زد و عذر خواهی کرد بابت تاخیر.. و گفت مسافران گرامی بیان اش سبزی بگیرن بخورن..اینش دیگه جالب بود که گفت: به دلیل کمبود اش فقط مسافران بیان..از دادن اش به همراهان مسافران معذرویم!
عده ای هم حمله ور شدن به فرغونا.و اش میگرفتن..بعضیا هم از اینکه دو بار کاسه اش گرفتن ابراز خوشحالی میکردن..
دوستمون واقعا پیشمون شد که با این تور میخواد بره....
اینجا بود که فهمیدم واقعا کجا زندگی میکنیم..
ما ساعت 7:30 نابود به سوی خونه حرکت کردیم.. بعد دوستمون زنگ زد که تا ساعت 10 منتظر مونیدم.. و ساعت 10:30 گفتن هواپیما اماده پروازه..
هیچ وقت یادم نمیره...صدای سرپرست... اش سبزی...
ctr+c