داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

s_ghazal

عضو جدید
يك عمر دروغ

يك عمر دروغ

من یک عمربه خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانسته اما رسوام نساخت و مرا مورد قضاوت قرارنداد!
هرچه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضرشد. اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم.
وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم ها و گوش هایم را بستم تا خدا را نبینم و صدایش را نشنوم.
من ازخـــدا گریختم بی خبرازآن که او با من و درمن بود !
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها بلا ومصیبت ماندم.
ازهمه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و یاریم نکرد.
با شرمندگی فریاد زدم :
خدایا اگرمرانجات دهی‌، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هرچه بگویی همان را انجام دهم !
درآن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باورکرد و مرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما درکمترین مدت خدا نجاتم داد.
گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت و لطف بی حد تورا جبران کنم ؟
گفت : هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان درهمه حال درکنار تو هستم.
گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و ازاین لحظه عاشقت هستم.
سپس بی آن که نظرخدارا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم. اوایل کارهرآن چه ازاومی خواستم فراهم می شد. اما ازدرون خوشحال نبودم !
نمی شد هم عاشق خدا شوم وهم به نظرات او بی توجه !
راه و روش خدا را نمی پسندیدم.
با آن چه او می گفت من به آرزوهای بزرگی که داشتم نمی رسیدم.
پس او را فراموش کردم تا راحت تر به آن چیزهایی که می خواهم برسم!
برای ساختن کاخ رویاییم از رهگذران کمک می خواستم.
آنان که خدارا می دیدند سری ازتاسف تکان می دادند و رد می شدند و آن ها که جزسنگ های طــلایی قصـــرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آن ها نیزبهره ای ببرند که همان ها در آخر کاراز پشت خنجرها زدند و رفتند!
همان گونه ازمن گریختند که من از صدای خدا و وجدانم!
نا امید ازهمه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضربود!
گفتم: دیدی بامن چه کردند؟!
آنان را به جزای اعمالشان برسان ...
گفت: تو خودت آن ها را به زندگیت فراخواندی!
ازکسانی کمک خواستی که محتاج تر از هرکسی به کمک بودند.
گفتم: مرا عفو کن. من تورا فراموش کردم و به غیرتو روی آوردم. اگردستم بگیری و بلندم کنی هرچه بگویی همان کنم.
بازهم خدا تنها کسی بود که حرف ها وسوگندهایم را باورکرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روی پای خود ایستاده ام.
گفتم: خدایا چه کنم ؟
گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان که همیشه درکنارت هستم.
گفتم: چرا اصرارداری تو را باورکنم و عشقت را بپذیرم؟!
گفت: اگر مرا باورکنی خودت را باورکردی اگرعشقم را بپذیری وجودت آکنده ازعشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که درجست وجوی آنی می رسی و دیگرنیازی نیست که خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی! دیگرچیزی نیست که تو نیازمند آن باشی و به خاطرآن از من روی گردانی. وقتی مرا باورکردیحرف ها و وعده هایم را باورخواهی کرد!
وقتی عاشقم شدی و باورم کردیبه آن چه می گویم عمل می کنی زیرا درستی آن ها را باورداری وسعادت خود را درآن ها می بینی!
بدان که من :
عشق مطلق،آرامش مطلق
و
نورمطلق هستم وازهرچیزیبی نیاز!



یا حق
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اصلاح رفتار با اطرافیان

بدترین سردرگــُمی ما در رفتار با همسر ، فرزند و یا دوستان و والدین و حتی همکار و دیگران دو موضوع کاملاً متناقض به نامهای اقتدار و صمیمیت هستن. یعنی ما وقتیکه اقتدار نشون بدیم نگرانیم که از طرف مقابلمون دور می‌شیم و وقتی هم که صمیمیت رو پیش می‌گیریم نگرانیم که حقوق خودمون رو ضایع کرده باشیم.
پاسخ این پارادوکس مهم یک مثلث شناخته‌شده است که رأس‌های اون صداقت ، احترام و صراحت هستن. وقتی در هر رابطه‌ای دروغ ، تظاهر و اهانت رو کنار می‌گذاریم می‌تونیم امیدوار باشیم که هم حقوق خودمون رو حفظ کرده‌ایم و شخصیت و اعتبارمون رو از دست نداده‌ایم و هم اینکه بذر اعتماد و پذیرش و محبت رو کاشته‌ایم.


سؤال : چرا پس گاهی خشونت و روشهای دیگه در رابطه‌ای جواب میدن و ما رو موفق می‌کنن؟

جواب :‌ افراد در زمان بروز مُشکلات سه‌دسته‌ان: 1- خودنگر : اونهایی که همیشه خودشون رو مقصر و طرف مقابل رو مُحق حس می‌کنن. این موضوع به تربیت یا احساس فرد به طرف مقابل هم برمی‌گرده. 2- دیگرنگر: همیشه طرف مقابل رو مقصر می‌دونن. 3- مسئله‌نگر: فقط دنبال حل مسئله هستن نه جُرم افراد. حالا فرض کنیم که یه آدم دیگرنگر و طلبکار با یه آدم مظلوم و توسری‌خور خودنگر مواجه میشه و ممکنه پیروز بشه اما چون مسئله بین اونها حل نمیشه این توافق موقت خواهد بود.


سؤال : چطور تأثیر حل مسئله رو پایدارتر کنیم؟

جواب :‌ فرض کنیم شخصی که در مقابل ماست با هر نسبتی که با ما داره ، رفتارش ناخوشایند و اشتباهه. قدم‌اول :‌ به خودمون حالی می‌کنیم و تمرین که بدونیم هر رفتاری هر چند غیرموجه حتماً علتی داره و باید با صبر اون علت رو یافت. و اگه یکی از ما دو تا در شرایط هیجان یا عدم تعادل روحی هستیم باید صبر کنیم تا حالمون خوب بشه. قدم دوم : باید نشون بدیم که اون مثلث صداقت‌،‌احترام‌وصراحت رو می‌شناسیم و مسئله‌نگر هستیم و طرف مقابل رو درک می‌کنیم. طبیعیه که اگر در حرفهامون یک چیز بگیم و در رفتارمون و حالت‌های چهره و زبان‌ِ‌بدن پیام دیگه‌ای منتقل کنیم ، طرف مقابل ما قانع نخواهد شُد. قدم سوم : یادمون باشه که ما در هر صورت اگه هدفمون رو مهم می‌دونیم و مایلیم که بهش برسیم نباید صحنه رو ترک کنیم و ترک کردن معرکه یعنی واگذار کردن رابطه بدونِ هیچ نتیجه مطلوب. پس ما راه‌حل‌ها رو امتحان نمی‌کنیم تا مقطعی جواب بدن ، بلکه دائم اونها رو به کار می‌بریم. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده ..


گلاب شما :smile:

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
این پیام خیلی مهم است!

این واقعه اخیراً درشمال تگزاس اتفاق افتاده است. زنی در روز یکشنبه برای قایقرانی رفته بود وبا خودش چندتا قوطی نوشابه برده وآنها رادریخچال گذاشت .روزدوشنبه اوبه بیمارستان منتقل شد ودربخش مراقبتهای ویژه بستری شدودرروز چهارشنبه فوت کرد.
کالبدشکافی نشان داد که دراثربیماری عفونی لپتوسپیروز مرده است.نتیجه تحقیقات نشان داد که او قوطی نوشابه را بدون لیوان استفاده کرده است.آزمایشات نشان داد که قوطی ها آلوده به ادرارخشک شده موش صحرایی بوده است وبخاطرهمین دچار این بیماری عفونی شده است.ادرار موش محتوی موادسمی وکشنده است .خیلی توصیه می شود که قسمت بالای قوطی های نوشابه راقبل از مصرف دقیق بشوئید .قوطی ها در انبارکالا نگهداری می شوندوبدون اینکه تمیز شوند مستقیم به مغازه ها فرستاده می شوند.
یک مطالعه در NYCU نشان داد که دربهای قوطی های نوشابه آلوده تر از توالتهای عمومی می باشد وآلوده به میکروبها وباکتری ها می باشد.
بنابراین قبل از اینکه آنها را با دهانتان بخورید با آب خوب بشویید تا این اتفاق مهلک برایتان رخ ندهد.
این پیام را به دوستانتان بفرستید.

گلاب :surprised:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
کوتاه ولی عمیق

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است ...

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما...

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد...

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید...

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند...

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر...

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید...

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند...

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد...

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است...

دشوارترین قدم، همان قدم اول است...

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید...

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد...

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید...

در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش...

امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست...

برای کسی که آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست...

امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم...

بجای آنکه به تاریکی لعنت فرستید، یک شمع روشن کنید!

آنچه شما درباره خود فکرمی کنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است که دیگران درباره شما دارند...

هرکس، آنچه را که دلش خواست بگوید، آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود...

اگر هرروز راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید...

صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست...

وقتی شخصی گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند !

کسانی که در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد...

کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند !

بهتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی !!!

آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید...

اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید...

خودتان را به زحمت نیندازید که از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی کنید از خودتان بهتر شوید ...

خداوند به هر پرنده ای دانه ای میدهد، ولی آن را داخل لانه اش نمیاندازد !

درباره درخت، بر اساس میوه اش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش !

انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمیزند که خیال میکند دیگران را فریب داده است !!!

کسی که دوبار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند !!!

هرکه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد ...

کسی که به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است !

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت !!!

اینکه ما گمان میکنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است که برای خود عذری آورده باشیم




گلاب شما:smile:
 

s_ghazal

عضو جدید
عقرب

عقرب

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:" برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟ "
مرد پاسخ داد:" این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم. "
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
 

s_ghazal

عضو جدید
پروانه

پروانه

درخشش سپید و خنک معشوق

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.
 

s_ghazal

عضو جدید
قورباغه ی ناشنوا ...

قورباغه ی ناشنوا ...

قورباغه ی ناشنوا ...




چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: دیگه چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشون کوشیدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی تونید از گودال خارج شید ?
به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگه با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .


(من فکر می کنم میشه اینطوری برداشت کرد که نتیجه ی این داستان اینه که برای پیشرفت کسی جلوی تو رو نگیره و به حرفهای بقیه گوش نکرد،اگر خواستن جلوت رو بگیرن...به هدفت فکر کن - باید ناشنوا بود)
 

s_ghazal

عضو جدید
آموخته ام كه ............

آموخته ام كه ............

بیشتر سختی های زندگی در این است كه می كوشیم از حقیقت آن بگریزیم


مشورت كنید و افكار خود را بسنجید تا از آنها راستی زاییده شود


آموخته ام ...

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم

 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
حکايت جواني که ساعت نداشت
مرد جوون : ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پيرمرد : معلومه كه نه !
جوون : ولي چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي ؟ !
پيرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه ؟ !
پيرمرد : ببين ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي !
جوون : كاملا" امكانش هست !
پيرمرد : ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي !
جوون : كاملا" امكان داره !
پيرمرد : يه روز ممكنه تو بياي به خونه ي من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم ! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونه ي من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده ؟ !
جوون : ممكنه !
پيرمرد : بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني ! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پيرمرد با عصبانيت : مردك ابله ! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم ! ! !
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
آموخته‌ام که بياموزم!
زمان در گذر است، ناداني آدمي عظيم‌تر از آموخته‌هاست. "خودآگاه"‌ به آنچه هستم باشم:‌ متواضع که مردني هستم و زمان در گذر است... پس آموخته‌ام که بياموزم پيش از آن‌که بياموزانم! :gol:
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
من این اتفاق را قبلا دیده بودم!

من این اتفاق را قبلا دیده بودم!

من‌ هميشه‌ خواب‌ اتفاقاتي‌ را ديده‌ام‌ كه‌ چندي‌ بعد به‌ وقوع‌ پيوسته‌اند. البته‌ در هنگام‌ ديدن‌ اين‌ خواب‌ها،متوجه‌ نمي‌شوم‌ كه‌ آن‌ها در آينده‌ رخ‌ مي‌دهند! حتي‌ در خواب‌هايم‌، نمي‌توانم‌ تشخيص‌ دهم‌ كه‌ با چه‌ كسي‌يا در چه‌ مكاني‌ هستم‌. فقط زماني‌ كه‌ در آينده‌ دور يا نزديك‌ دقيقٹ همان‌ اتفاقات‌ در عالم‌ واقعيت‌ شكل‌مي‌گيرند، به‌ ياد خوابم‌ مي‌افتم‌ و به‌ صحت‌ و درستي‌ آن‌ها مطمئن‌ مي‌شوم‌. حالا مي‌خواهم‌ يكي‌ ازجالب‌ترين‌ آن‌ها را تعريف‌ كنم‌:
وقتي‌ ده‌ ساله‌ بودم‌، شبي‌ خواب‌ ديدم‌ كه‌ در مكاني‌ ناآشنا و عجيب‌ هستم‌ كه‌ تا به‌ حال‌ آن‌ را نديده‌بودم‌. يادم‌ مي‌آيد كه‌ سوار بر قطار به‌ سمت‌ جايي‌ پيش‌ مي‌رفتيم‌ و به‌ نظر مي‌رسيد آن‌ سفر تمام‌ شدني‌نبود. جالب‌ اينكه‌ در تمام‌ مدت‌ طول‌ سفر، دست‌ پسر كوچكي‌ را در دست‌ داشتم‌. بعد از به‌ پايان‌رسيدن‌ سفر قطار، وارد آپارتماني‌ كوچك‌ و زيبا شديم‌ كه‌ به‌ محض‌ ديدنش‌، با خود گفتم‌: “اوه‌ خداي‌من‌، چه‌ جاي‌ زيبا و با صفايي‌ است‌!”
يك‌ آشپزخانه‌ كوچك‌ در سمت‌ راست‌ در قرار داشت‌. بعد وارد سالن‌ نشيمن‌ شديم‌ كه‌ تمامٹ مبله‌ وتزيين‌ شده‌ بود. كمي‌ جلوتر، راهرويي‌ زيبا به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ به‌ دو اتاق‌ خواب‌ منتهي‌ مي‌شد. درانتهاي‌ راهرو، حمام‌ و دستشويي‌ قرار داشت‌. در يكي‌ از اتاق‌ها، يك‌ تخت‌ كوچك‌ يك‌ نفره‌ به‌ چشم‌مي‌خورد. در اتاق‌ ديگر، يك‌ تختخواب‌ دو نفره‌ بزرگ‌ قرار داشت‌ و يك‌ دستشويي‌ كنارش‌ بود. از داخل‌كمد آن‌ اتاق‌، مي‌شد وارد دستشويي‌ شد!
ناگهان‌ در خواب‌، احساس‌ كردم‌ مي‌خواهم‌ به‌ بالكن‌ بروم‌ و هوايي‌ تازه‌ بخورم‌. ولي‌ براي‌ اين‌ كار،مجبور بودم‌ از پنجره‌اي‌ بالا بروم‌ تا بتوانم‌ وارد بالكن‌ شوم‌ كه‌ اين‌ حتي‌ در خواب‌ برايم‌ عجيب‌ بود. باخود مي‌گفتم‌: “چقدر عجيب‌ است‌! چقدر عجيب‌ است‌!”
بعد يادم‌ مي‌آمد كه‌ ناگهان‌ وارد مكان‌ متفاوت‌ و ناآشناي‌ ديگري‌ شديم‌. مكاني‌ مقدس‌ و مذهبي‌ ونوراني‌ مثل‌ يك‌ مسجد. وقتي‌ وارد آنجا شدم‌. احساس‌ غم‌ و اندوه‌ به‌ من‌ دست‌ داد. قلب‌ كوچكم‌ طاقت‌آن‌ همه‌ غصه‌ را نداشت‌. احساس‌ مي‌كردم‌ مراسم‌ ختم‌ فردي‌ در آن‌ مكان‌ برگزار شده‌ است‌. شخصي‌ كه‌نمي‌دانستم‌ كه‌ بود. به‌ شدت‌ نگران‌ پدر و مادر و پسر كوچكي‌ شده‌ بودم‌ كه‌ همراهم‌ بود. پس‌ باكنجكاوي‌ به‌ عكس‌ فرد متوفي‌ نگاه‌ كردم‌. او كه‌ بود؟ اصلا برايم‌ آشنا نبود، ولي‌ احساس‌ دلبستگي‌ به‌ اوداشتم‌. بعد از آنكه‌ خيالم‌ از بابت‌ خانواده‌ام‌ و آن‌ پسر كوچك‌ راحت‌ شد، روي‌ يك‌ صندلي‌ نشستم‌ و به‌صداي‌ گوشنواز و دلگرم‌ كننده‌ قرآن‌ گوش‌ دادم‌.
بعد پدر و مادرم‌ را در كنار خود ديدم‌ و آن‌ پسر كوچك‌ و شيرين‌ كنارم‌ نشست‌. عجيب‌ آنكه‌ مردجواني‌ هم‌ سمت‌ ديگرم‌ نشست‌ كه‌ او را هم‌ نمي‌شناختم‌، ولي‌ احساس‌ مي‌كردم‌ به‌ نحوي‌ با من‌ آشنااست‌. بعد خود را همراه‌ خانواده‌ام‌ و آن‌ پسر و مرد جوان‌ بيرون‌ از مسجد ديدم‌. همه‌ افراد بيرون‌ مسجدايستاده‌ بودند و با هم‌ صحبت‌ مي‌كردند. طولي‌ نكشيد كه‌ سر از مكاني‌ در آورديم‌ كه‌ شبيه‌ گورستان‌ بود،ولي‌ آنجا را هم‌ براي‌ بار اول‌ مي‌ديدم‌ و برايم‌ ناآشنا بود. از لابه‌لاي‌ صحبت‌هاي‌ پدر و مادرم‌ فهميدم‌ كه‌آنجا گورستان‌ است‌.
يك‌ دفعه‌ اتومبيلي‌ عجيب‌ را ديدم‌ كه‌ از كنارمان‌ گذشت‌ و عده‌اي‌ مي‌گريستند. به‌ شدت‌ گيج‌ شده‌بودم‌ و علت‌ گريه‌ جمعيت‌ و عبور ناگهاني‌ آن‌ اتومبيل‌ دراز را نمي‌دانستم‌. همان‌ موقع‌ از پدرم‌ در مورد آن‌اتومبيل‌، سؤال‌ كردم‌ كه‌ ناگهان‌ از خواب‌ پريدم‌.
آن‌ خواب‌ عجيب‌ تا سال‌هاي‌ سال‌ در ذهنم‌ نقش‌ بسته‌ بود و نمي‌توانستم‌ فراموشش‌ كنم‌. در حالي‌ كه‌دوست‌ نداشتم‌ آن‌ را براي‌ كسي‌ تعريف‌ كنم‌، تا اينكه‌...
حدود ده‌ سال‌ بعد، پس‌ از شنيدن‌ خبر مرگ‌ نابهنگام‌ عموي‌ جوانم‌، راهي‌ شهرستان‌ شديم‌. در آن‌زمان‌، من‌ ازدواج‌ كرده‌ بودم‌ و پسري‌ دوساله‌ داشتم‌. سفر با قطار بسيار طولاني‌ و خسته‌ كننده‌ بود!احساس‌ مي‌كردم‌ هر دقيقه‌ مثل‌ يك‌ قرن‌ به‌ درازا مي‌كشد و سفرمان‌ تمام‌ شدني‌ نبود. پسرم‌ در تمام‌ طول‌سفر، دست‌ مرا در دست‌ داشت‌.
سرانجام‌ به‌ شهرستان‌ رسيديم‌ و وارد خانه‌ عمويم‌ شديم‌. سال‌ها بود كه‌ به‌ شهرستان‌ نيامده‌ بوديم‌ وخانه‌ جديد عمويم‌ را نديده‌ بوديم‌. به‌ محض‌ آنكه‌ وارد آنجا شديم‌، با خود گفتم‌: “خدا رحمت‌ كند عمورا، چه‌ خانه‌ نقلي‌ و قشنگي‌! چه‌ جاي‌ باصفايي‌!”
يك‌ آشپزخانه‌ كوچك‌ در سمت‌ راست‌ بود. سالن‌ نشيمن‌ بسيار قشنگ‌ و با سليقه‌ تزيين‌ شده‌ بود.راهرويي‌ در انتهاي‌ سالن‌ نشيمن‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ به‌ دو اتاق‌ خواب‌ منتهي‌ مي‌شد. در انتهاي‌ راهرونيز حمام‌ و دستشويي‌ قرار داشت‌. در يكي‌ از اتاق‌ها، يك‌ تخت‌ كوچك‌ يك‌ نفر و در اتاق‌ ديگر، يك‌تختخواب‌ بزرگ‌ دو نفره‌ قرار داشت‌ و از داخل‌ كمد آن‌ اتاق‌ مي‌شد وارد دستشويي‌ كنار اتاق‌ شد! به‌محض‌ ورود به‌ آپارتمان‌ عمو، احساس‌ كردم‌ كه‌ قبلا آنجا را ديده‌ بودم‌، ولي‌ يادم‌ نيامد چطور و چگونه‌!
ناگهان‌ احساس‌ كردم‌ مي‌خواهم‌ به‌ بالكن‌ بروم‌، چون‌ به‌ هواي‌ تازه‌ نياز داشتم‌. غم‌ سنگيني‌ روي‌ قلبم‌نشسته‌ بود. ولي‌ براي‌ اين‌ كار مجبور بودم‌ از پنجره‌اي‌ بالا بروم‌ تا بتوانم‌ وارد بالكن‌ شوم‌. درست‌ همين‌موقع‌، خواب‌ سال‌هاي‌ قبل‌ خود را به‌ ياد آوردم‌. من‌ قبلا هم‌ در خواب‌ براي‌ ورود به‌ بالكن‌، مجبور شده‌بودم‌ از پنجره‌اي‌ بالا بروم‌!
بعد به‌ همان‌ مسجدي‌ رفتيم‌ كه‌ در خواب‌ ديده‌ بودم‌. عكس‌ عموي‌ جوان‌ و برومندم‌ را كه‌ ديدم‌، به‌گريه‌ افتادم‌. باورم‌ نمي‌شد كه‌ او را از دست‌ داده‌ باشيم‌. چند سال‌ قبل‌ كه‌ او را ديده‌ بودم‌، يادم‌ مي‌آيد كه‌آن‌ قدر سرحال‌ بود كه‌ از داشتن‌ چنان‌ عمويي‌ به‌ خود مي‌باليدم‌ و به‌ دوستانم‌ پز مي‌دادم‌. ولي‌ حالا؟ درآن‌ عكس‌، مردي‌ تكيده‌ و لاغر اندام‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ هيچ‌ شباهتي‌ به‌ عموي‌ برومند و قوي‌ هيكلم‌نداشت‌. سرطان‌ او را بدجوري‌ از پا در آورده‌ بود. شايد به‌ همين‌ دليل‌ هم‌ در خواب‌ نتوانسته‌ بودم‌ او راشناسايي‌ كنم‌. چون‌ تصوير عمو در آن‌ عكس‌، هيچ‌ شباهتي‌ به‌ عموي‌ عزيز خودم‌ نداشت‌.
پسرم‌ كه‌ غريبي‌ مي‌كرد، تمام‌ مدت‌ به‌ من‌ چسبيده‌ بود و اشك‌هايم‌ را پاك‌ مي‌كرد. وقتي‌ مراسم‌ ختم‌تمام‌ شد، سر خاك‌ عمو رفتيم‌ و در آنجا، همان‌ اتومبيل‌ نعش‌ كش‌ را ديدم‌ كه‌ در خواب‌ ديده‌ بودم‌. فقطدر خواب‌ در سال‌ها قبل‌، ديدن‌ آن‌ اتومبيل‌ با ظاهر عجيب‌ برايم‌ سؤال‌ برانگيز بود. به‌ همين‌ دليل‌ هم‌ درخواب‌، در مورد آن‌ از پدرم‌ سؤال‌ كرده‌ بودم‌. ولي‌ حالا آن‌ اتومبيل‌ را مي‌شناختم‌ و مي‌دانستم‌ جمعيتي‌كه‌ گريه‌ مي‌كنند و بر سر و روي‌ خود مي‌زنند، عزيزي‌ را از دست‌ داده‌اند كه‌ داخل‌ آن‌ اتومبيل‌، به‌ خواب‌ابدي‌ رفته‌ بود.
به‌ هر حال‌، اين‌ ماجراي‌ يكي‌ از خواب‌ هايم‌ بود كه‌ سال‌ها بعد با تمام‌ جزييات‌ تعبير شد. آن‌ پسربچه‌در خوابم‌، پسر خودم‌ بود و آن‌ مرد جوان‌ شوهرم‌ بود. كه‌ البته‌ در زماني‌ كه‌ آن‌ خواب‌ را ديده‌ بودم‌، نه‌ آن‌مرد جوان‌ را مي‌شناختم‌ كه‌ بعدٹ شوهرم‌ شد و نه‌ آن‌ پسر بچه‌ نازنين‌ را كه‌ بعدٹ پسرم‌ شد.
مهم‌ اين‌ است‌ كه‌ خواب‌هاي‌ من‌ اغلب‌ تعبير مي‌شوند، حتي‌ اگر سال‌ها از آن‌ها سپري‌ شوند و من‌ به‌واقعيت‌ آن‌ها اعتقاد دارم‌.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
از زندگی ما برو بیرون

از زندگی ما برو بیرون

سال‌ها مي‌شد كه‌ از شهين‌ هيچ‌ خبري‌ نداشتم‌ و وقتي‌ او را خيلي‌ اتفاقي‌ در خيابان‌ ديدم‌، حساب‌ ذوق‌ زده‌شدم‌. ايستاديم‌ به‌ صحبت‌ كردن‌. همين‌ كه‌ حال‌ آقاي‌ مهندس‌ را پرسيد فهميدم‌ از ماجراي‌ ما خبر ندارد. من‌هم‌ چيزي‌ نگفتم‌. حتي‌ وقتي‌ از وضع‌ و موقعيت‌ بچه‌ها پرسيد و گفت‌ كه‌ حتمٹ حالا براي‌ خودشان‌ مردي‌شده‌اند هم‌، رو نكردم‌ كه‌ نه‌ تنها با آن‌ها زندگي‌ نمي‌كنم‌ بلكه‌ پسرها حتي‌ خوش‌ ندارند چند روزي‌ را با من‌بگذرانند. مي‌ترسيدم‌ توضيح‌ اضافي‌ اشكم‌ را در بياورد. به‌ همين‌ خاطر حرف‌ را عوض‌ كردم‌.
مطابق‌ معمول‌، كلي‌ از اين‌ شاخه‌ به‌ آن‌ شاخه‌ پريديم‌ و از هر دري‌ حرف‌ زديم‌ و آخر سر با رد و بدل‌ كردن‌شماره‌هاي‌ تلفن‌مان‌ از هم‌ جدا شديم‌.
مدت‌ها با كسي‌ اين‌ طوري‌ صحبت‌ نكرده‌ بودم‌. در خانه‌ كه‌ همدمي‌ جز تابلوهاي‌ نقاشي‌ و آينه‌ها و يك‌كاسكوي‌ برزيلي‌ نداشتم‌. تنها كسي‌ كه‌ تقريبٹ هر روز به‌ من‌ زنگ‌ مي‌زد مادرم‌ بود كه‌ حالم‌ را مي‌پرسيد و چي‌مي‌شد كه‌ در مورد موضوعي‌ با من‌ درد دل‌ مي‌كرد. در محيط كار هم‌ كه‌ عين‌ جذامي‌ها از من‌ فرار مي‌كردند.نه‌ دوستي‌، نه‌ خويشاوندي‌ و نه‌ هم‌ زباني‌. خيلي‌ وقت‌ها با ديدن‌ علامت‌ پيام‌ كوتاه‌ روي‌ صفحه‌ موبايلم‌، ذوق‌زده‌ مي‌شدم‌ كه‌ شايد بچه‌ها دلشان‌ برايم‌ تنگ‌ شده‌ و چيزي‌ فرستاده‌اند اما هر بار اميدم‌ نااميد مي‌شد. من‌ دربرج‌ تنهايي‌ خود اسير بودم‌، از آن‌ رنج‌ مي‌كشيدم‌ و مي‌دانستم‌ كه‌ مستحق‌ اين‌ عذاب‌ هستم‌. طبيعتٹ بايد هم‌كلام‌ شدن‌ با شهين‌، حالم‌ را بهتر مي‌كرد. ولي‌ ديدم‌ ناراحت‌تر هستم‌. كمي‌ به‌ مكالماتمان‌ فكر كردم‌ و ديدم‌ كه‌اي‌ دل‌ غافل‌، باز بنا بر آن‌ عادت‌ قديمي‌ منحوس‌ رفتار كرده‌ام‌. سكوت‌ سنگين‌ خانه‌ مرا در بر گرفته‌ بود و جزكاسكو كه‌ از روي‌ مبل‌ها به‌ روي‌ تلويزيون‌ مي‌پريد، هيچ‌ حركت‌ ديگري‌ وجود نداشت‌. در حالي‌ كه‌ به‌ بخارچاي‌ كه‌ رقصان‌ از ليوان‌ دسته‌دار خارج‌ مي‌شد، نگاه‌ مي‌كردم‌ به‌ خودم‌ گفتم‌: “مگر توبه‌ نكرده‌ بودي‌؟ اصلا به‌تو چه‌ ربطي‌ دارد كه‌ بتول‌ و شوهرش‌ جداي‌ از هم‌ در يك‌ مجتمع‌ زندگي‌ مي‌كنند. اگر مي‌خواستند به‌ مردم‌بگويند طلاق‌ گرفته‌اند كه‌ اين‌ طوري‌ صحنه‌ سازي‌ نمي‌كردند. بعد هم‌، تو كه‌ خودت‌ زخم‌ خورده‌ هستي‌براي‌ چي‌ بايد داغ‌ مردم‌ را تازه‌ كني‌. پس‌ كي‌ مي‌خواهي‌ كنترل‌ رفتارت‌ را به‌ دست‌ بگيري‌؟ شايد هم‌ قصدداري‌ اين‌ عادت‌ را با خود به‌ گور ببري‌”.
اشك‌ از چشم‌هايم‌ سرازير شد وقتي‌ به‌ يادم‌ افتاد چه‌ بهاي‌ سنگيني‌ را براي‌ اين‌ عادت‌ پرداخته‌ بودم‌. تمام‌زندگي‌ و اميد من‌ سوخته‌ بود. بيابان‌ بي‌پايان‌ لحظه‌هاي‌ من‌، روزگاري‌ جنگل‌ سبز و خرمي‌ بود كه‌ با دستان‌خود آتش‌ را در آن‌ پراكنده‌ بودم‌.
گريه‌ام‌ كه‌ تمام‌ شد، گفتم‌ براي‌ شما نامه‌ بنويسم‌. براي‌ شما كه‌ به‌ دل‌ها راه‌ داريد و با همه‌ صحبت‌ مي‌كنيد.قصدم‌ نصيحت‌ نيست‌ چون‌ اگر نصيحت‌ كارساز بود تا به‌ حال‌ همه‌ آدم‌هايي‌ مثل‌ من‌ هزار بار بايد رفتار خودرا تصحيح‌ مي‌كردند. فقط مي‌خواهم‌ زندگي‌ام‌ را بنويسم‌ تا آن‌هايي‌ كه‌ در آغاز راه‌ هستند و شايد مشكلي‌مشابه‌ من‌ دارند بدانند انتهاي‌ اين‌ جاده‌ برهوت‌ است‌. شايد، در آن‌ صورت‌ مسير ديگري‌ را انتخاب‌ كنند ومثل‌ من‌ در ناكجا سرگردان‌ نشوند.
هميشه‌ مور مورم‌ مي‌شد چيزي‌ را كه‌ مي‌دانم‌ به‌ بقيه‌ هم‌ بگويم‌. اصلا اين‌ طوري‌ جلب‌ توجه‌ مي‌كردم‌.مي‌پرسيد از كي‌؟ يادم‌ نيست‌. شايد از نوجواني‌ و شايد هم‌ قبل‌ از آن‌. اما در هر حال‌، از اين‌ كار لذت‌ مي‌بردم‌.از اينكه‌ اولين‌ نفري‌ باشم‌ كه‌ موضوعي‌ را مطرح‌ مي‌كند. همه‌ كم‌ و بيش‌ تشويقم‌ مي‌كردند و خوششان‌ مي‌آمدكه‌ من‌ با آن‌ سن‌ كم‌ تيزبين‌ هستم‌. البته‌ بعضي‌ وقت‌ها هم‌ در مدرسه‌ يا در خانواده‌ مشكلاتي‌ برايم‌ پيش‌مي‌آمد. كسي‌ از دستم‌ مي‌رنجيد و دعوايي‌ شكل‌ مي‌گرفت‌ و بعد، همه‌ چيز فراموش‌ مي‌شد.
اولين‌ باري‌ كه‌ متوجه‌ شدم‌، اعتماد نزديكانم‌ را از دست‌ داده‌ام‌، بر سر موضوع‌ انصراف‌ برادرم‌ بود.كوروش‌ در دانشگاه‌ همدان‌ پزشكي‌ مي‌خواند و من‌ مثل‌ بيشتر خواهرها كلي‌ پز موفقيت‌ او را مي‌دادم‌ و اصلاخبر نداشتم‌ كه‌ او رشته‌اش‌ را دوست‌ ندارد و درصدد است‌ تا مجددٹ در كنكور شركت‌ كند. خانواده‌ام‌ اين‌مسئله‌ را كاملا از من‌ پنهان‌ نگه‌ داشته‌ بودند و من‌ زماني‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ ديدم‌ كوروش‌ وسط ترم‌ با تمام‌وسايلش‌ به‌ خانه‌ برگشته‌ است‌. دانشجوي‌ سال‌ دوم‌ بودم‌ و آن‌ قدر سر در مي‌آوردم‌ كه‌ بفهمم‌ انصراف‌ آن‌ هم‌از يك‌ چنين‌ رشته‌اي‌، تصميمي‌ يكي‌ دو روزه‌ و سر خود سرانه‌ نيست‌ و دست‌ كم‌ چند ماه‌ طول‌ مي‌كشد تاآدم‌ به‌ چنين‌ موقعيتي‌ برسد و بتواند پدر و مادرش‌ را راضي‌ كند. وقتي‌ به‌ آن‌ها گفتم‌، خيلي‌ روشن‌ و صحيح‌جواب‌ دادند كه‌ نمي‌خواستند احتمال‌ اندك‌ ادامه‌ تحصيل‌ كوروش‌ در همين‌ رشته‌ را با دهن‌ لقي‌ من‌ از دست‌بدهند چون‌ مي‌دانستند اگر موضوع‌ در فاميل‌ و دوستان‌ بپيچد، برادرم‌ از سر لجبازي‌ هم‌ كه‌ شده‌، بدون‌بررسي‌ كافي‌ درسش‌ را رها مي‌كند.
آن‌ روز حسابي‌ شكستم‌ و معناي‌ تنهايي‌ را فهميدم‌. با گريه‌ به‌ آن‌ها گفتم‌ كه‌ درباره‌ من‌ اشتباه‌ قضاوت‌مي‌كنند. ولي‌ واقعيت‌ اين‌ بود كه‌ من‌ داشتم‌ به‌ غريبه‌اي‌ در همه‌ جمع‌ها تبديل‌ مي‌شدم‌. چند ماه‌ بعد،صميمي‌ترين‌ دوستم‌ كسي‌ كه‌ تقريبٹ هر روز را با هم‌ مي‌گذرانديم‌ و ازدواجش‌ را از من‌ پنهان‌ كرد و وقتي‌ مرادر جريان‌ قرار داد كه‌ به‌ محضر رفته‌ و عقد كرده‌ بودند. من‌ هم‌ بدون‌ اينكه‌ به‌ علت‌ اين‌ رفتارها فكر كنم‌تصميم‌ گرفتم‌ با بقيه‌ مثل‌ خودشان‌ برخورد كنم‌ و پنهانكار شوم‌.
ازدواج‌ با بهزاد بزرگ‌ترين‌ شانس‌ زندگي‌ من‌ بود. آشنايي‌ با آدم‌هاي‌ تازه‌ و محيطهاي‌ جديد شور تغيير وخوشبختي‌ را در دل‌ من‌ ايجاد كرده‌ بود. به‌ نظرم‌ در كنار او هيچ‌ مشكلي‌ معنا نداشت‌. ما صاحب‌ زندگي‌ زيبا وخوشايندي‌ بوديم‌ و تا مدت‌ها به‌ عنوان‌ زوج‌ نمونه‌ در همه‌ جمع‌ها معرفي‌ مي‌شديم‌. يادم‌ هست‌ يك‌ بار عمه‌پدرم‌ كه‌ خانم‌ دنيا ديده‌ و با تجربه‌اي‌ بود، در ماه‌هاي‌ اول‌ ازدواج‌مان‌ به‌ من‌ گفت‌: “قدر شوهرت‌ را بدان‌ ومراقب‌ دهانت‌ باش‌”. اما من‌ فقط قسمت‌ اول‌ نصيحت‌ او را شنيدم‌ و برآشفته‌ شدم‌ كه‌ مگر من‌ چه‌ چيزي‌ كمتراز او دارم‌. او بايد از خدا بخواهد در كنار زن‌ زيبا، تحصيلكرده‌ و با سليقه‌اي‌ مثل‌ من‌ زندگي‌ كند. حالا كه‌ فكرمي‌كنم‌ مي‌بينم‌ انگار با جديت‌ مي‌خواستم‌ زندگي‌ام‌ را به‌ پرتگاه‌ بكشانم‌.
اوايل‌ خانواده‌ همسرم‌ خيلي‌ هوايم‌ را داشتند و حسابي‌ جاي‌ خالي‌ خانواده‌ خودم‌ را پر كرده‌ بودند. روزي‌نبود كه‌ مادر شوهرم‌ ما را به‌ آنجا دعوت‌ نكند و با خودش‌ به‌ تمام‌ مهماني‌ها و ديد و بازديدها نبرد. خيلي‌ به‌من‌ خوش‌ مي‌گذشت‌ و نمي‌فهميدم‌ كه‌ دارم‌ چكار مي‌كنم‌. چون‌ بعد از يكي‌ دو سال‌ اعتبار خودم‌ را از دست‌دادم‌. ديگر كسي‌ احترام‌ روزهاي‌ اول‌ را به‌ من‌ نمي‌گذاشت‌ و من‌ موضوع‌ را ربط مي‌دادم‌ به‌ آمدن‌ عروس‌ وداماد جديد و شلوغ‌ شدن‌ سر بقيه‌. گاهي‌ هم‌ كه‌ بهزاد يادآوري‌ مي‌كرد اين‌ قدر از اين‌ طرف‌ به‌ آن‌ طرف‌حرف‌ نبرم‌، با قيافه‌ حق‌ به‌ جانبي‌ مي‌گفتم‌: “مگر دروغ‌ مي‌گويم‌. خب‌ اين‌ اتفاق‌ افتاده‌ يا فلاني‌ اين‌ حرف‌ رازده‌. براي‌ چي‌ شنيدن‌ حقيقت‌ اين‌ قدر برايتان‌ سخت‌ است‌!”
روزهاي‌ خوب‌ به‌ تندي‌ شكفته‌ شدن‌ يك‌ گل‌ در دور تند پخش‌ فيلم‌ گذشتند. پسرهاي‌ ما به‌ دنيا آمدند.زندگي‌مان‌ رونق‌ گرفت‌ و زمانه‌ از ما افرادي‌ ساخت‌ كه‌ به‌ طرف‌ سال‌هاي‌ ميانسالي‌ و پختگي‌ حركت‌مي‌كردند. ديگر عادتم‌ شده‌ بود هر چند وقت‌ يك‌ بار موقع‌ رفتن‌ به‌ مهماني‌ از بهزاد بشنوم‌ كه‌ حواسم‌ به‌چيزهايي‌ كه‌ مي‌گويم‌ باشد و البته‌ چشمي‌ بي‌خود گفتن‌ هم‌! روي‌ هم‌ رفته‌ خوشبخت‌ بودم‌ و از نظر شغلي‌آدم‌ موفقي‌ به‌ حساب‌ مي‌آمدم‌ ولي‌ مشكلم‌ كاري‌ كرده‌ بود كه‌ توي‌ اداره‌ هم‌ همه‌ همكارانم‌ از دور و بر من‌پراكنده‌ شوند. آن‌ها مي‌گفتند: “تو كه‌ به‌ دوستان‌ قديمي‌ات‌ رحم‌ نمي‌كني‌ و حرف‌شان‌ را پيش‌ همه‌ مي‌گويي‌،قطعٹ براي‌ ما هم‌ نمي‌تواني‌ امانتدار خوبي‌ باشي‌. پس‌ دليلي‌ ندارد بيش‌ از مراودات‌ اداري‌ به‌ تو نزديك‌ شويم‌.اهميت‌ نمي‌دادم‌ چون‌ سرم‌ با بچه‌ها و زندگي‌ام‌ گرم‌ بود. همين‌ كه‌ مي‌توانستم‌ به‌ درس‌ها و تغذيه‌ بچه‌ها وكارهاي‌ خانه‌ برسم‌، كلي‌ هنر كرده‌ بودم‌ و نمي‌ديدم‌ سخن‌ چيني‌ عين‌ موريانه‌اي‌ كه‌ آرام‌ آرام‌ عصاي‌ سلطنت‌سليمان‌ نبي‌ را جويد و مرگ‌ او را به‌ همه‌ اعلام‌ كرد، پايه‌هاي‌ زندگي‌ام‌ را مي‌خورد و از بين‌ مي‌برد.
حسن‌ آقا، دوست‌ صميمي‌ پدر شوهرم‌ در وزارتخانه‌ ما كار مي‌كرد و پست‌ خوبي‌ هم‌ داشت‌. خدايي‌ درطول‌ آن‌ سال‌ها هر كمكي‌ هم‌ كه‌ از دستش‌ بر مي‌آمد براي‌ من‌ انجام‌ داده‌ بود. دو سه‌ سال‌ پيش‌ بود كه‌ متوجه‌شدم‌ پرونده‌ اختلاسي‌ بر عليه‌ او تنظيم‌ شده‌ و در دست‌ بررسي‌ است‌ و اصلا نمي‌دانم‌ به‌ كي‌ گفتم‌ و چه‌ وقت‌اين‌ حرف‌ از دهانم‌ در آمد كه‌ يك‌ روز همسر او به‌ موبايلم‌ تلفن‌ زد و با عصبانيت‌ مرا سرزنش‌ كرد. مي‌گفت‌آبروي‌ چندين‌ و چند ساله‌شان‌ را برده‌ام‌ و در حالي‌ كه‌ اين‌ اتهام‌ به‌ سرعت‌ رفع‌ شده‌، كاري‌ كرده‌ام‌ كه‌ اعتمادمردم‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها سلب‌ شود و... همه‌ بدنم‌ مي‌لرزيد. نمي‌توانستم‌ گوشي‌ را نگه‌ دارم‌. مي‌فهميدم‌ كه‌ كارنادرست‌ بوده‌ ولي‌ چيزي‌ هم‌ از دستم‌ بر نمي‌آمد جز عذرخواهي‌هاي‌ پي‌ در پي‌ كه‌ با جملات‌ فخري‌ جان‌درهم‌ مي‌آميخت‌.
دعا كردم‌ اين‌ مسئله‌ به‌ فاميل‌ و خانه‌ ما كشيده‌ نشود. ولي‌ شد و بهزاد را به‌ قدري‌ عصباني‌ كرد كه‌ تا آن‌ روزدر چنين‌ وضعي‌ نديده‌ بودمش‌. از رفتار غيرقابل‌ كنترل‌اش‌ واقعٹ ترسيدم‌. حس‌ مي‌كردم‌ در آن‌ لحظات‌ هركاري‌ حتي‌ كشتن‌ من‌ هم‌ از دستش‌ بر مي‌آيد. ولي‌ خوشبختانه‌ ماجرا با شكستن‌ چند تا پيشدستي‌ و دو سه‌ تاقندان‌ و شيئي‌ تزييني‌ تمام‌ شد! البته‌ همسرم‌ براي‌ من‌ خط و نشان‌ كشيد كه‌ اگر يك‌ بار ديگر اين‌ رفتار راتكرار كنم‌، با من‌ سخت‌ برخورد مي‌كند.
چند هفته‌اي‌ اثر فريادهاي‌ ديوانه‌وار بهزاد، مانع‌ كارهاي‌ هميشگي‌ من‌ مي‌شد. شايد هم‌ به‌ اين‌ خاطر كه‌موضوع‌ جالبي‌ براي‌ نقل‌ كردن‌ وجود نداشت‌ ساكت‌ مانده‌ بودم‌. ولي‌ آن‌ روز وقتي‌ از همسايه‌مان‌ كه‌ معلم‌دبستان‌ خواهرزاده‌ همسرم‌ بود، شنيدم‌ كه‌ داماد محترم‌ و بسيار عزيز خانواده‌ با منشي‌ جوان‌ خود ارتباطمخفيانه‌اي‌ برقرار كرده‌ و او را به‌ عقد موقت‌ خود در آورده‌ و اين‌ اتفاقات‌ باعث‌ افت‌ تحصيلي‌ و گوشه‌گيري‌مبينا شده‌ است‌، همه‌ قول‌ و قرارها از يادم‌ رفت‌. به‌ مادر بهزاد زنگ‌ زدم‌ و گفتم‌ چرا موضوع‌ را از ما پنهان‌كرده‌اند، بالاخره‌ شايد ما مي‌توانستيم‌ كمكي‌ كنيم‌ و... غافل‌ از اينكه‌ حتي‌ او هم‌ از داستان‌ بي‌ خبر است‌ و دراصل‌ فهيمه‌ براي‌ اينكه‌ مادر و پدر پيرش‌ متوجه‌ موضوع‌ نشوند و غصه‌ نخورند قضيه‌ را از همه‌ مخفي‌ كرده‌است‌.
حال‌ مادرجان‌ بعد از اتمام‌ مكالمه‌ به‌ هم‌ خورده‌ بود. فشار خونش‌ و ضربان‌ قلبش‌ رفته‌ بود بالا و اگرقرص‌هاي‌ زير زباني‌ همان‌ نزديكي‌ها نبود، خدا مي‌داند چه‌ بلايي‌ سر او و همه‌ ما مي‌آمد.
نمي‌دانيد چه‌ آشوبي‌ در خانواده‌ به‌ پا شد. وقتي‌ خواهر شوهر ديگرم‌ سر زده‌ به‌ منزل‌ مادرش‌ رفت‌ و او رادر آن‌ حال‌ ديد و داستان‌ را شنيد همه‌ به‌ هم‌ ريخته‌ بودند. فقط حرف‌هاي‌ ركيك‌ و جملات‌ آزار دهنده‌ بود كه‌شنيده‌ مي‌شد. در اين‌ ميان‌، تنها كسي‌ را كه‌ يك‌ عمر به‌ عنوان‌ حامي‌ در كنار خود داشتم‌، بي‌تفاوت‌ و آرام‌ درگوشه‌اي‌ مي‌ديدم‌ كه‌ نشسته‌ و دست‌ و پا زدن‌ من‌ ميان‌ گرداب‌ را تماشا مي‌كند. وقتي‌ همه‌ بحث‌ها تمام‌ شد،بهزاد آمد طرفم‌ و گفت‌ بايد خودم‌ را براي‌ جلسه‌ دادگاه‌ آماده‌ كنم‌ چون‌ ديگر نمي‌تواند حضور زني‌ مثل‌ من‌را در حريم‌ خانه‌اش‌ بپذيرد. گفت‌: تمام‌ حق‌ و حقوقت‌ را مي‌دهم‌. ولي‌ خيال‌ بچه‌ها را از سرت‌ بيرون‌ كن‌چون‌ آن‌ها هم‌ از زندگي‌ با شخصي‌ مثل‌ تو نفرت‌ دارند و نمي‌توانند بفهمند چطور مي‌تواني‌ براي‌ سرگرمي‌ ومطرح‌ كردن‌ خودت‌ آرامش‌ همه‌ را بهم‌ بزني‌.
و زندگي‌ رويايي‌ و زيباي‌ من‌ در يك‌ چشم‌ بر هم‌ زدن‌ نابود شد. نه‌ با گريه‌ و التماس‌ و نه‌ با يادآوري‌خاطرات‌ گذشته‌ نتوانستم‌ نظر بهزاد را برگردانم‌.
ديگر برايش‌ اهميت‌ نداشت‌ كه‌ ما پانزده‌ سال‌ جواني‌مان‌ را كنار هم‌ گذرانده‌ايم‌ و دوست‌ داشت‌ فراموش‌كند روزي‌ عاشقم‌ بوده‌ است‌. پسرها مستقيما نمي‌گفتند كه‌ مرا نمي‌خواهند اما ترجيح‌ مي‌دادند در محيط آرام‌كنار پدرشان‌ بمانند!
و من‌ تنها در برهوت‌ خود ساخته‌، سرگردانم‌. مثل‌ گناهكاري‌ كه‌ به‌ جزاي‌ مكافاتش‌ هرگز به‌ واحه‌ سبزنخواهد رسيد.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
وقتی داشتم میخوندمش موی تنم سیخ شد.
خیلی وقتا وارد خیلی صحنه هایی که میشیم متوجه میشیم که تکرارین و عینا قبلا اتفاق افتادن.اما اینکه کی و کجا...
شاید اونا روهم یه زمانی در خواب دیدیم.خوابهایی که به یاد نداریم اما صحنه هاش در ذهنمون مونده.
من از این اتفاقا زیاد برام میوفته. اولین باری که متوجه شدم صحنه ها برام تکرارین دبستان بودم.تا زمانی که رسیدم به دبیرستان دیدن صحنه های تکراری در زندگی واقعی عصبیم میکرد..اما کم کم باهاش کنار اومدم و الان برام عادی شده.
البته از خیلی ها شنیدم که اینطورین.
 

مجید

عضو جدید
ارزیابی عملکرد !!! (بخونید ، جالبه)

ارزیابی عملکرد !!! (بخونید ، جالبه)

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."

پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
افسون جون واقعا عالي بود ... كاش گوشهاي شنوايي باشه كه اين حرفها رو بشنون و از همه مهمتر عمل كنن متاسفانه ما هم در نزديكي خودمون يه همچين شخصي رو داريم و باز هم متاسفانه همه با حرفها واعمال و رفتارش در عذاب هستند و دندان روي جگر ميگذارند..... خداوند به راه راست هدايتشون كنه ... من براشون دعاي خير ميكنم .... بلكه از اين راهي كه به اين منجلاب ميرسه برگردند ......... :(

آمين .... گلاب :smile:
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
دستان بهشتی

دستان بهشتی

در قرن‌ پانزدهم‌ و در روستايي‌ نزديك‌ به‌ نورمبرگ‌ آلمان‌، خانواده‌اي‌ زندگي‌ مي‌كرد كه‌ هجده‌ فرزندداشتند. پدر خانواده‌ كه‌ شغلش‌ طلاسازي‌ بود، تمام‌ مدت‌ شبانه‌ روز تلاش‌ مي‌كرد تا هزينه‌هاي‌زندگيشان‌ را تأمين‌ كند. بچه‌ها با كم‌ و زياد زندگي‌ مي‌ساختند اما دو تن‌ از پسران‌ خانواده‌، افراد بلندپروازي‌بودند. اين‌ دو پسر كه‌ آلبرت‌ و آبريش‌ نام‌ داشتند، شب‌ها تا دير وقت‌ در رختخوابشان‌ بيدار مانده‌ و ازآرزوهاي‌ دور و درازشان‌ صحبت‌ مي‌كردند. هر دوي‌ آن‌ها عاشق‌ كارهاي‌ هنري‌ بوده‌ و اوقات‌ فراغتشان‌ راصرف‌ نقاشي‌ يا ساختن‌ مجسمه‌هاي‌ كوچك‌ مي‌كردند. پدرشان‌ به‌ آن‌ها طلاسازي‌ را آموزش‌ داده‌ بود اماآن‌ها آرزو داشتند تا به‌ سوئد رفته‌ و در آكادمي‌ هنر، مشغول‌ به‌ تحصيل‌ شوند. ولي‌ اين‌ كار هزينه‌ بالايي‌داشت‌ و قطعٹ پدرشان‌ از پس‌ پرداخت‌ آن‌ بر نمي‌آمد. پسرها مدت‌ زيادي‌ در اين‌ باره‌ فكر كردند، تا بتوانندراهي‌ براي‌ ورود به‌ آكادمي‌ هنر پيدا كنند و بالاخره‌ به‌ راه‌ حل‌ خوبي‌ رسيدند. آن‌ها تصميم‌ گرفتند تاقرعه‌كشي‌ كرده‌ و در نهايت‌، نفر برنده‌ راهي‌ آكادمي‌ هنر شود. نفر ديگر هم‌ بايد در روستا مي‌ماند و با كاركردن‌، هزينه‌ تحصيل‌ ديگري‌ را تأمين‌ مي‌كرد. بعد از پايان‌ تحصيلات‌، نفر اول‌ به‌ روستا بر مي‌گشت‌ و اين‌بار، او عهده‌دار هزينه‌ تحصيل‌ برادرش‌ مي‌شد. حالا يا با فروش‌ آثار هنري‌اش‌ و يا حتي‌ در صورت‌ لزوم‌، كاردر معدن‌! چون‌ اين‌ كار، دستمزد بسيار بهتري‌ نسبت‌ به‌ كارهاي‌ ديگر داشت‌.
پسرها با انداختن‌ سكه‌، قرعه‌كشي‌ كرده‌ و در آخر، آبريش‌ برنده‌ شد. او به‌ آكادمي‌ هنر رفت‌ و آلبرت‌ هم‌روانه‌ كار سخت‌ در معدن‌ شد تا بتواند هزينه‌ تحصيل‌ برادرش‌ را بپردازد. چهار سال‌ گذشت‌. آبريش‌ طي‌دوران‌ تحصيل‌ به‌ نقاشي‌ و مجسمه‌ سازي‌ پرداخت‌ و شاهكارهاي‌ زيادي‌ را خلق‌ كرد. تا جايي‌ كه‌ در زمان‌برگشت‌ به‌ روستا، تبديل‌ به‌ يكي‌ از مشهورترين‌ نقاش‌ها و مجسمه‌ سازان‌ اروپا شده‌ بود. آلبرت‌ هم‌ به‌ كار درمعدن‌ ادامه‌ داد و هزينه‌ تحصيل‌ برادرش‌ را تا آخر، تقبل‌ نمود.
بالاخره‌ تحصيلات‌ آبريش‌ به‌ پايان‌ رسيد و او روانه‌ روستاي‌ محل‌ تولدش‌ شد. خانواده‌ او به‌ مناسبت‌بازگشتش‌، مهماني‌ شام‌ مفصلي‌ دادند و دو برادر بعد از چهار سال‌ يكديگر را در آغوش‌ گرفتند. بعدازپايان‌ شام‌، آبريش‌ از جا بلند شد و گفت‌: “من‌ چهار سال‌ در آكادمي‌ تحصيل‌ كردم‌ و تمام‌ موفقيتم‌ رامديون‌ محبت‌هاي‌ برادر خوب‌ و زحمتكشم‌ هستم‌. و حالا نوبت‌ اوست‌. او بايد به‌ آكادمي‌ برود و من‌هزينه‌ تحصيلاتش‌ را تقبل‌ خواهم‌ كرد”.
افراد خانواده‌ شروع‌ به‌ دست‌ زدن‌ كردند و آلبرت‌ سرش‌ را به‌ زير انداخت‌. آبريش‌ ادامه‌ داد: “آلبرت‌عزيز. نگران‌ هيچ‌ چيز نباش‌. من‌ حتي‌ حاضر به‌ فروش‌ تابلوهايم‌ هستم‌ تا بتوانم‌ به‌ قولم‌ وفا كنم‌ و...”آلبرت‌ ناگهان‌ از جا بلند شد و با قطع‌ جملات‌ برادرش‌، فرياد زد: “نه‌”. خانه‌ در سكوتي‌ عميق‌ فرو رفت‌ وهمه‌ با تعجب‌ به‌ آلبرت‌ خيره‌ شدند. آلبرت‌ صندلي‌ خود را كنار زد و با آرامش‌ به‌ طرف‌ آبريش‌ رفت‌.آبريش‌ هم‌، مات‌ و متحير به‌ او نگاه‌ مي‌كرد. آلبرت‌ دستانش‌ را دراز كرد تا بتواند دست‌هاي‌ برادرش‌ را دردست‌ بگيرد. چشمان‌ او مملو از اشك‌ بود. او گفت‌: “به‌ دستانم‌ نگاه‌ كن‌ برادر” آبريش‌ به‌ دستان‌ پينه‌ بسته‌و ضخيم‌ برادرش‌ نگاه‌ كرد. جاي‌ زخم‌هاي‌ متعدد روي‌ دستان‌ او ديده‌ مي‌شد و بعضي‌ از استخوان‌هاي‌دستانش‌ به‌ شكل‌ بدي‌ دچار انحنا شده‌ بودند. دستان‌ آلبرت‌ ديگر ظرافت‌ و نرمي‌ گذشته‌ را نداشت‌ وشبيه‌ دستان‌ كارگران‌ معدن‌ شده‌ بود. آلبرت‌ گفت‌: “حتمٹ خودت‌ متوجه‌ شدي‌ كه‌ ديگر نمي‌توانم‌ به‌آكادمي‌ بروم‌. چهار سال‌ كار در معدن‌ موجب‌ شد كه‌ انگشتان‌ دستم‌ از شكل‌ طبيعي‌ خارج‌ شوند و بعضي‌از آن‌ها نيز دچار ترك‌ خوردگي‌ شود. من‌ ديگر نمي‌توانم‌ كارهاي‌ ظريف‌ هنري‌ مثل‌ نقاشي‌ يا مجسمه‌سازي‌ را انجام‌ دهم‌. مدت‌هاست‌ كه‌ اين‌ مسئله‌ را مي‌دانم‌ و ديگر در اوقات‌ بيكاري‌ هم‌ قادر به‌ اين‌ كارنيستم‌. نه‌ برادر، ديگر براي‌ من‌ دير شده‌ كه‌ به‌ تحصيل‌ بپردازم‌. اما اصلا پشيمان‌ نيستم‌ چون‌ دستان‌ توحكم‌ دستان‌ مرا دارد و لااقل‌ تو به‌ آرزويت‌ رسيدي‌”. اشك‌ از چشمان‌ آبريش‌ جاري‌ شد و برادرش‌ را درآغوش‌ كشيد. آلبرت‌ آينده‌اش‌ را فداي‌ او كرده‌ بود!
سال‌ها گذشت‌ و آبريش‌ به‌ هنر خود ادامه‌ داد. نام‌ او در تاريخ‌ هنر ثبت‌ شد و عنوان‌ يكي‌ از بهترين‌هنرمندان‌ دوران‌ رنسانس‌ را به‌ خود اختصاص‌ داد. حالا ديگر همه‌ هنرمندان‌ سراسر دنيا، “آبريش‌ دورر”را مي‌شناختند. او آثار زيادي‌ را در زمينه‌ نقاشي‌ و مجسمه‌ سازي‌ خلق‌ كرد كه‌ هنوز هم‌ در حراج‌هاي‌مختلف‌ دنيا با قيمت‌هاي‌ سرسام‌ آور معامله‌ مي‌شوند. اما ميان‌ اين‌ آثار، يك‌ نقاشي‌ زيبا وجود دارد كه‌آبريش‌ آن‌ را از روي‌ دستان‌ برادرش‌، آلبرت‌ كشيده‌ و به‌ او هديه‌ كرده‌: يك‌ شاهكار هنري‌ مشهور به‌ نام‌”دستان‌ بهشتي‌”.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بهترین هدیه روی زمین

بهترین هدیه روی زمین

پوريا مطمئن‌ بود كه‌ پدر از علاقه‌ او به‌ اتومبيل‌ خبر داشته‌ پس‌ معناي‌ اين‌ بي‌توجهي‌ چه‌بود؟ موجي‌ از عصبانيت‌ به‌ قلبش‌ هجوم‌ آورد و با لحني‌ تلخ‌ گفت‌: “با آن‌ همه‌ ثروتي‌ كه‌داري‌، به‌ من‌ يك‌ جلد قرآن‌ هديه‌ مي‌دهي‌؟!”

چيزي‌ به‌ فارغ‌ التحصيل‌ شدن‌ پوريا نمانده‌ بود و او از دو بابت‌ بسيار خوشحال‌ بود. اول‌ آنكه‌ به‌ زودي‌فارغ‌ التحصيل‌ مي‌شد و مي‌توانست‌ به‌ شغل‌ مورد علاقه‌اش‌ بپردازد. و دوم‌ به‌ زودي‌ صاحب‌ آن‌ اتومبيل‌اسپرت‌ قرمز رنگ‌ مي‌شد كه‌ ماه‌ها از پشت‌ شيشه‌ نمايشگاه‌ اتومبيل‌ به‌ آن‌ خيره‌ شده‌ بود. پوريا از مدت‌هاقبل‌ درباره‌ آن‌ اتومبيل‌ با پدرش‌ صحبت‌ كرده‌ و غيرمستقيم‌ از او خواسته‌ بود تا به‌ عنوان‌ كادوي‌ فارغ‌التحصيلي‌، آن‌ را برايش‌ خريداري‌ كند. او مي‌دانست‌ كه‌ با توجه‌ به‌ وضعيت‌ مالي‌ خوب‌ خانواده‌شان‌،پدرش‌ هيچ‌ مشكلي‌ بابت‌ پرداخت‌ پول‌ آن‌ ندارد. در واقع‌ تنها چيزي‌ كه‌ موجب‌ شده‌ بود تا آن‌ زمان‌ پورياصاحب‌ اتومبيل‌ شخصي‌ نباشه‌، ترس‌ و نگراني‌ پدر از رانندگي‌ او در جاده‌ بود. دانشگاه‌ پوريا در شهركوچكي‌ در اطراف‌ تهران‌ قرار داشت‌ و از قضا تصادفات‌ زيادي‌ در جاده‌ ميان‌ دو شهر در طول‌ سال‌ اتفاق‌مي‌افتاد. اما حالا ديگر وضعيت‌ فرق‌ مي‌كرد. پوريا ديگر يك‌ مرد تحصيلكرده‌ بود و بيست‌ و دو سال‌داشت‌. او مطمئن‌ بود كه‌ پدرش‌ متوجه‌ علاقه‌ او به‌ اتومبيل‌ قرمز شده‌ و قطعٹ با خريدن‌ آن‌، او را ذوق‌ زده‌خواهد كرد. خصوصا كه‌ ديگر درسش‌ تمام‌ شده‌ و از تهران‌ خارج‌ نمي‌شد تا به‌ پدر را نگران‌ كند.
بالاخره‌ روزي‌ كه‌ در انتظارش‌ بود، فرا رسيد. مسئولين‌ دانشگاه‌ جشن‌ زيبايي‌ به‌ مناسبت‌ فارغ‌التحصيلي‌ آن‌ها به‌ راه‌ انداختند اما پوريا تقريبٹ از جشن‌ چيزي‌ نفهميد. او فقط در انتظار بازگشت‌ به‌ خانه‌و گرفتن‌ هديه‌اش‌ بود. اما وقتي‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و پدر بسته‌ كوچكي‌ به‌ او هديه‌ كرد، ناگهان‌ از ناراحتي‌ وارفت‌. اتومبيل‌ قشنگ‌ و عزيز او بزرگتر از آن‌ بود كه‌ در آن‌ بسته‌ جا بگيرد، پس‌ در آن‌ بسته‌ چي‌ بود؟! پوريابا ناراحتي‌ بسته‌ را باز كرد و با يك‌ جلد قرآن‌ زيبا و كوچك‌ روبه‌رو شد. به‌ چشم‌هاي‌ پدرش‌ نگاه‌ كرد كه‌ بالبخند به‌ او دوخته‌ شده‌ بود. پوريا مطمئن‌ بود كه‌ پدر از علاقه‌ او به‌ اتومبيل‌ خبر داشته‌ پس‌ معناي‌ اين‌بي‌توجهي‌ چه‌ بود؟ موجي‌ از عصبانيت‌ به‌ قلبش‌ هجوم‌ آورد و با لحني‌ تلخ‌ گفت‌: “با آن‌ همه‌ ثروتي‌ كه‌داري‌، به‌ من‌ يك‌ جلد قرآن‌ هديه‌ مي‌دهي‌؟!” او بعد از گفتن‌ اين‌ حرف‌ به‌ سرعت‌ اتاق‌ را ترك‌ و به‌ بالاي‌پله‌ها دويد. پوريا بدون‌ لحظه‌اي‌ مكث‌، وسايل‌ شخصي‌اش‌ را جمع‌ كرد و در يك‌ چمدان‌ ريخت‌. اين‌خانه‌ ديگر جاي‌ او نبود. لحظه‌اي‌ كه‌ داشت‌ خانه‌ را ترك‌ مي‌كرد، متوجه‌ پدر شد كه‌ در درگاه‌ خانه‌ ايستاده‌و به‌ او نگاه‌ مي‌كرد. در نگاه‌ پدر، دنيايي‌ تأسف‌ و عشق‌ وجود داشت‌ اما پوريا بدون‌ خداحافظي‌ آن‌ خانه‌را براي‌ هميشه‌ ترك‌ كرد. او قسم‌ خورد كه‌ تا آخر عمر حتي‌ اسم‌ پدرش‌ را هم‌ نياورد.
سال‌ها گذشت‌. پوريا به‌ كمك‌ دوستان‌ دانشگاهي‌اش‌ يك‌ شركت‌ تجاري‌ بزرگ‌ راه‌ انداخت‌ و روز به‌روز ثروتمندتر شد. او بعدها ازدواج‌ كرد اما حتي‌ براي‌ ازدواجش‌ هم‌ پدرش‌ را دعوت‌ نكرد. ثروت‌ زيادموجب‌ شد كه‌ كم‌كم‌ پاي‌ دوستان‌ ناباب‌ در زندگيش‌ باز شود. حالا ديگر خوشگذراني‌ جزيي‌ از زندگي‌ اوشده‌ و به‌ تدريج‌ تمام‌ پول‌هايش‌ را خرج‌ دوستان‌ ناباب‌ و طمع‌ كارش‌ كرد. همسرش‌ كه‌ به‌ خاطر پول‌ با اوازدواج‌ كرده‌ بود، مدتي‌ بعد او را ترك‌ كرد و با گرفتن‌ مهريه‌اي‌ هنگفت‌ براي‌ هميشه‌ از ايران‌ رفت‌. روزگارپوريا سياه‌ شده‌ و كم‌كم‌ سايه‌ شوم‌ فقر بر سر زندگيش‌ افتاد. خودش‌ هم‌ نمي‌دانست‌ كه‌ كجاي‌ زندگي‌دچار اشتباه‌ شده‌. اما حتي‌ در آن‌ شرايط هم‌ حاضر به‌ ديدن‌ پدر نشد.
بالاخره‌ يك‌ روز به‌ او خبر رسيد كه‌ پدرش‌ بر اثر يك‌ بيماري‌ سخت‌ به‌ بستر بيماري‌ افتاده‌. چند باروسوسه‌ شد تا به‌ ديدار پدر برود اما هر بار شيطان‌ مانع‌ از اين‌ كار مي‌شد و خاطره‌ روز فارغ‌ التحصيلي‌ وهديه‌ پدر را به‌ او يادآوري‌ مي‌كرد. تا اينكه‌ خبر مرگ‌ پدر را به‌ او دادند و متعاقب‌ آن‌ فهميد كه‌ پدر تمام‌ثروتش‌ را براي‌ او بجا گذاشته‌. بيست‌ سال‌ از رفتن‌ پوريا از خانه‌ پدر مي‌گذشت‌ كه‌ او به‌ خانه‌ برگشت‌.قلبش‌ از شنيدن‌ خبر مرگ‌ پدر فشرده‌ شده‌ بود. خودش‌ هم‌ نمي‌دانست‌ كه‌ چطور اين‌ همه‌ سال‌ اسيركينه‌اي‌ سنگين‌ شده‌. مشغول‌ گشت‌ و گذار در خانه‌ شد تا خاطرات‌ كودكيش‌ را زنده‌ كند. هنگامي‌ كه‌سرگرم‌ تماشاي‌ اتاق‌ كار پدر بود، ناگهان‌ با جعبه‌اي‌ چوبي‌ روبه‌رو شد كه‌ حاشيه‌اي‌ ظريف‌ و طلايي‌داشت‌. پوريا در جعبه‌ را باز كرد و از ديدن‌ قرآن‌ اهدايي‌ برجا خشك‌ شد. قرآن‌ به‌ همان‌ تازگي‌ و زيبايي‌روزهاي‌ اول‌ بود. صلواتي‌ فرستاد و قرآن‌ را باز كرد. در گوشه‌ صفحه‌ اول‌ آن‌، تكه‌ مقواي‌ كوچكي‌چسبانده‌ شده‌ بود كه‌ خط پدرش‌ روي‌ آن‌ نقش‌ بسته‌ بود. پدر نوشته‌ بود: “پسرم‌. در شروع‌ راه‌ زندگي‌،چيز را به‌ تو هديه‌ مي‌كنم‌ كه‌ بيشتر از همه‌ به‌ آن‌ نياز داري‌. اين‌ كتاب‌ آسماني‌ به‌ تو راه‌ و رسم‌ زندگي‌ رانشان‌ مي‌دهد و نمي‌گذارد كه‌ دچار خطا و اشتباه‌ شوي‌. اين‌ قرآن‌ را هرگز از خودت‌ دور نكن‌ تا قلبت‌ راسياهي‌ها كدر نكنند”. چشمان‌ پوريا پر از اشك‌ شد. لبانش‌ را روي‌ كتاب‌ آسماني‌ گذاشت‌ و اجازه‌ داد تااشك‌هايش‌، كلمات‌ پدر را در بر گيرند. ناگهان‌ كيسه‌ از سبز و مخملي‌ از ميان‌ قرآن‌ به‌ زمين‌ افتاد. پوريا باتعجب‌ كيسه‌ كوچك‌ را از روي‌ زمين‌ برداشت‌ و در آن‌ را باز كرد. درون‌ آن‌ كليدي‌ طلايي‌ و كوچك‌ قرارداشت: كليد يك‌ اتومبيل‌ قرمز اسپرت!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
چشم های پدر

چشم های پدر

خواب‌ عجيبي‌ ديدم‌:
در دره‌اي‌ عميق‌ و خالي‌ مي‌دويدم‌ و دنبال‌ راه‌ گريزي‌ از آنجا بودم‌. ولي‌ به‌ هر طرف‌ كه‌ نگاه‌مي‌كردم‌ به‌ جز سنگ‌هاي‌ تيز و صخره‌هاي‌ بزرگ‌ چيزي‌ نمي‌ديدم‌. در كمال‌ يأس‌ و نااميدي‌فرياد مي‌كشيدم‌ و كمك‌ مي‌خواستم‌

زندگي‌ بدون‌ پدر برايم‌ غيرقابل‌ تصور بود. با از دست‌ دادن‌ پدر، چه‌ كسي‌ مي‌توانست‌ مثل‌ صخره‌اي‌محكم‌ و قابل‌ اعتماد تكيه‌گاه‌ من‌ در برابر مشكلاتي‌ باشد كه‌ بر سر راه‌ زندگي‌ام‌ پديدار مي‌شدند؟ پدر،عزيزترين‌ و قابل‌ اعتمادترين‌ پشتيبان‌ و حامي‌ام‌ در زندگي‌ محسوب‌ مي‌شد. آنچنان‌ ارتباط صميمانه‌ وعميقي‌ بين‌ ما وجود داشت‌ كه‌ توصيفش‌ غيرممكن‌ است‌. پس‌ از مرگ‌ ناگهاني‌ و غيرمنتظره‌ او به‌ علت‌سكته‌ قلبي‌، دچار احساس‌ خلاء وحشتناك‌ و كشنده‌اي‌ شدم‌. احساس‌ مي‌كردم‌ در اعماق‌ پرتگاه‌ سياه‌ ورعب‌ آور دست‌ و پا مي‌زنم‌ و پدر در كنارم‌ نيست‌ تا به‌ نجاتم‌ بشتابد. با وجود آنكه‌ همگي‌ به‌ اين‌ حقيقت‌تلخ‌ زندگي‌ وقوف‌ داريم‌ كه‌ روزي‌ عزيزان‌ خود را از دست‌ مي‌دهيم‌، ولي‌ زماني‌ كه‌ مرگ‌ آغوش‌ خود را به‌روي‌ آنان‌ مي‌گشايد، هيچ‌ يك‌ آمادگي‌ مواجهه‌ با آن‌ را نداريم‌ و در سياه‌ترين‌ تجربيات‌ زندگي‌ خود،غوطه‌ور مي‌شويم‌. من‌ هم‌ از اين‌ قاعده‌ مستثني‌ نبودم‌ و با وجود آنكه‌ شوهر داشتم‌ و از سال‌ها قبل‌، ازخانه‌ پدري‌ام‌ بيرون‌ آمده‌ بودم‌، ولي‌ همچنان‌ پدرم‌ را محكم‌ترين‌ و قابل‌ اعتمادترين‌ حامي‌ خودمي‌پنداشتم‌.
ماه‌ها از مرگ‌ پدر سپري‌ مي‌شد، ولي‌ غم‌ و اندوه‌ ناشي‌ از مرگ‌ او، همچنان‌ آزارم‌ مي‌داد و باعث‌ شده‌بود از روال‌ عادي‌ زندگي‌ خارج‌ شوم‌.
قطعٹ پناه‌ بردن‌ به‌ دنياي‌ بي‌خبري‌ خواب‌، تنها راه‌ فرار از بار آن‌ همه‌ غم‌ و اندوه‌ عذاب‌ آور بود. پس‌ ازمدتي‌، احساس‌ كردم‌ وضعيت‌ جسماني‌ام‌ دچار مشكلاتي‌ شده‌ است‌. تمام‌ مدت‌ بي‌حال‌ و كسل‌ بودم‌،توان‌ انجام‌ كارهاي‌ روزمره‌ را نداشتم‌ و گاهي‌ سردردهايي‌ عجيب‌ و حالت‌ تهوع‌ امانم‌ را مي‌بريد. لحظه‌شماري‌ مي‌كردم‌ تا فصل‌ تابستان‌ از راه‌ برسد، چون‌ تابستان‌ فصل‌ محبوب‌ من‌ بود. در روزهاي‌ گرم‌ وآفتابي‌ فصل‌ تابستان‌، هميشه‌ از نظر روحي‌ و جسمي‌ حالي‌ بهتر پيدا مي‌كردم‌. البته‌ نمي‌دانستم‌ آن‌تابستان‌ با وجود كمبود پدر، باز هم‌ زندگي‌ به‌ رويم‌ لبخند خواهد زد يا نه‌؟
سرانجام‌ تابستان‌ هم‌ با تمام‌ شكوه‌ و عظمت‌ خود از راه‌ رسيد، ولي‌ باز هم‌ حالم‌ بهتر نشد. در اعماق‌وجودم‌، احساس‌ ضعف‌ شديدي‌ داشتم‌ و مي‌دانستم‌ حالتي‌ عادي‌ ندارم‌. كمي‌ بعد، متوجه‌ برآمدگي‌شكمم‌ شدم‌. به‌ پزشك‌ مراجعه‌ كردم‌ و با وجود آنكه‌ پزشك‌ در ابتدا ابتلاي‌ من‌ به‌ افسردگي‌ شديد راتأييد كرد، برايم‌ آزمايش‌ خون‌ نوشت‌ تا علت‌ برآمدگي‌ شكمم‌ مشخص‌ شود. در آن‌ زمان‌ اصلا اميدي‌ به‌بچه‌دار شدن‌ نداشتم‌. تصور نمي‌كردم‌ بدنم‌ بتواند با آن‌ وضعيت‌ بچه‌اي‌ را در خودش‌ پرورش‌ دهد.
ولي‌ وقتي‌ آزمايشات‌ بارداري‌ام‌ را تأييد كردند بارقه‌اي‌ از اميد به‌ دنياي‌ تاريك‌ افسردگي‌ام‌ تابيد.احساس‌ مي‌كردم‌ پس‌ از پشت‌ سر گذاشتن‌ بزرگ‌ترين‌ زلزله‌ زندگي‌ام‌، آرامشي‌ نسبي‌ بر زندگي‌ام‌ حاكم‌شده‌ است‌.
از آن‌ پس‌ به‌ خاطر سلامت‌ بچه‌ بي‌گناهي‌ كه‌ در وجودم‌ شكل‌ مي‌گرفت‌، سعي‌ داشتم‌ با ديد تازه‌اي‌ به‌زندگي‌ بنگرم‌ و زندگي‌ام‌ را از نو بسازم‌. شب‌ها خوابي‌ آرام‌تر و راحت‌تر داشتم‌ و با هر تكان‌ فرزندم‌ درداخل‌ شكمم‌، اميدي‌ تازه‌ به‌ زندگي‌ پيدا مي‌كردم‌. هر روز ساعت‌ها خود را در آينه‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و باديدن‌ هر تغيير جديد در وضعيت‌ جسماني‌ام‌ به‌ زندگي‌ اميدوارتر مي‌شدم‌. هر چه‌ جنين‌ در داخل‌ شكمم‌بزرگ‌تر مي‌شد، تكان‌هايش‌ بيشتر مي‌شد. و جالب‌ اينكه‌ تكان‌ها به‌ صورت‌ مشت‌ بودند و ازاين‌ رومطمئن‌ بودم‌ كه‌ فرزندم‌ پسر است‌. با خود فكر مي‌كردم‌ يك‌ دختر هرگز آن‌ قدر قدرت‌ ندارد كه‌ بتواند ازدرون‌ مشت‌ پرتاب‌ كند. و وقتي‌ به‌ اين‌ فكر مي‌افتادم‌ بي‌اختيار لبخندي‌ به‌ چهره‌ام‌ مي‌نشست‌ و با خودمي‌گفتم‌: “اسم‌ پدر عزيزم‌ را بر روي‌ پسرم‌ خواهم‌ گذاشت‌. اين پسر يادبود پدرم‌ خواهد بود و فقط اوتوانسته‌ پس‌ از مرگ‌ پدر، اميد تازه‌اي‌ به‌ زندگي‌ام‌ ببخشد”.
ولي‌ در ماه‌هاي‌ آخر بارداري‌ام‌، اتفاق‌ عجيبي‌ افتاد. به‌ شدت‌ افت‌ وزن‌ پيدا كردم‌ و به‌ جاي‌ اينكه‌ وزن‌اضافه‌ كنم‌، هر روز وزن‌ بيشتري‌ را از دست‌ مي‌دادم‌. پزشك‌ پس‌ از انجام‌ معاينات‌ و آزمايشات‌ متوجه‌حقيقتي‌ باور نكردني‌ شد. به‌ علت‌ خونريزي‌ رحم‌، جان‌ پسرم‌ در خطر بود!
پس‌ از انجام‌ سونوگرافي‌، پزشك‌ گفت‌: “متأسفانه‌ جنين‌ نتوانسته‌ در داخل‌ رحم‌ رشد كافي‌ داشته‌باشد. بدن‌ شما به‌ علت‌ سوءتغذيه‌ و افسردگي‌ نتوانسته‌ مواد مغذي‌ كافي‌ در اختيار جنين‌ قرار دهد”.
جان‌ فرزندم‌ در خطر بود و بدتر از همه‌ اينكه‌ ممكن‌ بود با نقص‌هايي‌ مادرزادي‌ به‌ دنيا بيايد. عمرشادي‌ام‌ بسيار كوتاه‌ بود. دوباره‌ به‌ دنياي‌ افسردگي‌ بازگشتم‌. ديگر نمي‌توانستم‌ غذا بخورم‌ و روز به‌ روزوزنم‌ كمتر مي‌شد.
باز هم‌ براي‌ فرار از غصه‌ها به‌ خواب‌ پناه‌ بردم‌ و شبي‌ كه‌ پس‌ از كلي‌ گريه‌ و راز و نياز با خداوند و در دل‌با پدرم‌ خوابم‌ برد، خواب‌ عجيبي‌ ديدم‌:
در دره‌اي‌ عميق‌ و خالي‌ مي‌دويدم‌ و دنبال‌ راه‌ گريزي‌ از آنجا بودم‌. ولي‌ به‌ هر طرف‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ به‌جز سنگ‌هاي‌ تيز و صخره‌هاي‌ بزرگ‌ چيزي‌ نمي‌ديدم‌. در كمال‌ يأس‌ و نااميدي‌ فرياد مي‌كشيدم‌ و كمك‌مي‌خواستم‌. ناگهان‌ پدرم‌ را مقابلم‌ ديدم‌ كه‌ همان‌ لبخند آشنا و اطمينان‌ بخش‌ هميشگي‌ را به‌ چهره‌داشت‌. با ديدن‌ او شگفت‌ زده‌ شدم‌ و با ناباوري‌، فرياد زدم‌: “پدر!”
قلبم‌ مالامال‌ از شادي‌ و اميد شد. مي‌دانستم‌ پدر مثل‌ هميشه‌ كمكم‌ مي‌كند تا راه‌ فرار از آن‌ پرتگاه‌عميق‌ و رعب‌آور را پيدا كنم‌. باورم‌ نمي‌شد، پدرم‌ در كنارم‌ بود، زنده‌، سالم‌ و سرحال‌ و با من‌ صحبت‌مي‌كرد! او دستانش‌ را به‌ سويم‌ دراز كرد و من‌ مثل‌ كودكي‌ تنها و سرگردان‌، در آغوش‌ گرم‌ او جاي‌ گرفتم‌.در آغوش‌ او احساس‌ امنيت‌ مي‌كردم‌ و دلم‌ نمي‌خواست‌ از او جدا شوم‌. مستقيم‌ به‌ چشمان‌ اطمينان‌بخش‌ پدر خيره‌ شدم‌. نگاهش‌ سرشار از عشق‌ و آرامش‌ بود و مي‌خنديد. او مرا نوازش‌ كرد و گفت‌:”دخترم‌، غصه‌ نخور و اصلا نگران‌ نباش‌. من‌ مثل‌ هميشه‌ در كنارت‌ هستم‌، فقط تو نمي‌تواني‌ مرا ببيني‌.ولي‌ مي‌تواني‌ مثل‌ گذشته‌ به‌ من‌ اطمينان‌ كني‌. من‌ نمي‌گذارم‌ پسرت‌ صدمه‌اي‌ ببيند. حال‌ او در داخل‌شكم‌ تو خوب‌ است‌. نگران‌ نقص‌ عضو او نباش‌. او پسري‌ زيبا و دوست‌ داشتني‌ است‌ و من‌ چشم‌هايم‌ رابه‌ او هديه‌ مي‌دهم‌”.
به‌ محض‌ اينكه‌ در خواب‌، احساس‌ آرامش‌ پيدا كردم‌ از خواب‌ پريدم‌. هنوز در گرماي‌ آن‌ خواب‌شيرين‌ و عجيب‌ غوطه‌ور بودم‌ و نمي‌خواستم‌ به‌ دنياي‌ واقعيت‌ باز گردم‌.
اشك‌ از چشمانم‌ جاري‌ بود و هنوز گرماي‌ بدن‌ پدرم‌ را حس‌ مي‌كردم‌. انگار پدر واقعٹ مرا بغل‌ كرده‌بود. پدر در خوابم‌ مثل‌ گذشته‌ به‌ من‌ در بحراني‌ترين‌ زمان‌ عمرم‌، اطمينان‌ و آرامش‌ بخشيده‌ بود. همان‌آرامشي‌ كه‌ مدت‌ها به‌ دنبالش‌ بودم‌. با صداي‌ بلند، گفتم‌: “پدر متشكرم‌. از اينكه‌ هنوز هم‌ بهترين‌تكيه‌گاهم‌ در زندگي‌ هستي‌، از تو ممنونم‌”.
پس‌ از آن‌ احساس‌ مي‌كردم‌ بار سنگيني‌ از دوشم‌ برداشته‌ شده‌ بود. اطمينان‌ داشتم‌ كه‌ پسرم‌ در كمال‌صحت‌ و سلامت‌ به‌ دنيا مي‌آيد.
سرانجام‌ پسرم‌ در يك‌ روز بهاري‌ به‌ دنيا آمد. او سالم‌ بود! برخلاف‌ همه‌ احتمالات‌ پسرم‌ سالم‌ بود وچشماني‌ زيبا و درشت‌ درست‌ مثل‌ چشمان‌ پدرم‌ داشت!
اكنون‌ او دو ساله‌ است‌ و هر كسي‌ كه‌ پسرم‌ را مي‌بيند بي‌اختيار مي‌گويد: “انگار پدرت‌ به‌ من‌ نگاه‌مي‌كند. چشم‌ها و حالت‌ نگاه‌ پسرت‌ درست‌ مثل‌ چشمان‌ پدرت‌ است!”
و من‌ هميشه‌ به‌ ياد آن‌ خواب‌ عجيب‌ و تعبير شده‌ مي‌افتم‌. پسرم‌ با نام‌ و چشمان‌ پدرم‌ زندگي‌ مي‌كند ومي‌دانم‌ در آينده‌ مثل‌ پدرم‌ اطمينان‌ بخش‌ترين‌ تكيه‌گاه‌ زندگي‌ام‌ خواهد بود.
 
  • Like
واکنش ها: elia

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بهترین هدیه برای مادر

بهترین هدیه برای مادر

فقط ده‌ دقيقه‌ ديگر باقي‌ مانده‌ بود! در حالي‌ كه‌ به‌ مناظر اطراف‌ نگاه‌ مي‌كردم‌، دلشوره‌ عجيبي‌ داشتم‌. ده‌ دقيقه‌ ديگر به‌ شهر محل‌ سكونت‌ پدرم‌ مي‌رسيدم‌. بعد از يك‌پياده‌روي‌ چند دقيقه‌اي‌ و سپس‌ به‌ خانه‌اش‌ مي‌رسيدم‌! اگرچه‌ بارها و بارها اين‌ مسافت‌ را طي‌ كرده‌ بودم‌، ولي‌ هرگز دلشوره‌ و اضطرابم‌ كاهش‌ نمي‌يافت‌. حتي‌ در خلال‌دوران‌ سختي‌ كه‌ مادرم‌ به‌ شدت‌ مريض‌ و بدحال‌ بود و من‌ هر مرتبه‌ خودم‌ را متقاعد مي‌كردم‌ كه‌ در ديدار بعدي‌ بهبود مي‌يابد. هر مرتبه‌ انتظار داشتم‌ كه‌ مادر با روي‌گشاده‌اش‌ در را به‌ رويم‌ بگشايد و با آغوشي‌ گرم‌ به‌ استقبالم‌ بيايد و خوش‌ آمد بگويد. و خبر دهد كه‌ بر بيماري‌ سخت‌ و لاعلاجش‌ غلبه‌ كرده‌ است‌. ولي‌ افسوس‌ كه‌ چنين‌نشد.
اين‌ اتفاق‌ خوب‌ هرگز رخ‌ نداد، معجزه‌ به‌ وقوع‌ نپيوست‌ و حالا فقط پدر بود كه‌ در را به‌ رويم‌ باز مي‌كرد. درست‌ مثل‌ دو سال‌ گذشته‌. به‌ جز اين‌ كه‌، اين‌ مرتبه‌ دعوتي‌ از من‌به‌ عمل‌ نياورده‌ بود و نمي‌خواست‌ به‌ خانه‌اش‌ بروم‌!
او پاي‌ تلفن‌ به‌ من‌ مي‌گفت‌: عزيز دلم‌، باور كن‌ حالم‌ خوب‌ است‌. تو بايد به‌ فكر زندگي‌ خودت‌ و شوهرت‌ باشي‌. چرا اينقدر نگران‌ من‌ هستي‌؟ باور كن‌ مي‌توانم‌ به‌ تنهايي‌هم‌ اموراتم‌ را بگذرانم‌. به‌ اين‌ ترتيب‌ روزي‌ صداي‌ شوهرت‌ در مي‌آيد!
و من‌ با لحن‌ تندي‌ به‌ او گفتم‌: البته‌ كه‌ به‌ تنهايي‌ هم‌ مي‌توانيد زندگي‌ كنيد. خوب‌ مي‌دانم‌. ولي‌ دوست‌ دارم‌ به‌ ديدنتان‌ بيايم‌، دلم‌ برايتان‌ تنگ‌ شده‌ است‌. بايد كمي‌ به‌اوضاع‌ داخل‌ خانه‌ شما سر و سامان‌ بدهم‌.
اگرچه‌، هر دو به‌ دليل‌ واقعي‌ آن‌ واقف‌ بوديم‌. آخر آن‌ هفته‌ سالروز تولد مادر عزيز و از دست‌ رفته‌ام‌ بود. قطعا مايل‌ نبودم‌، پدر در آن‌ روز به‌ خصوص‌ تنها باشد و غصه‌بخورد.
پدر خنده‌ كنان‌، پرسيد: پس‌ شوهرت‌، «پويا» را هم‌ همراه‌ خودت‌ بياور. مي‌خواهيم‌ شام‌ را در رستوراني‌ شيك‌ صرف‌ كنيم‌. البته‌ اين‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ پويا نيمچه‌علاقه‌اي‌ به‌ من‌ داشته‌ باشد. و من‌ ناگهان‌ احساس‌ كردم‌ كه‌ پدر به‌ نحو مسخره‌اي‌ سرزنده‌، شاداب‌ و سرحال‌ است‌!
ولي‌ از پويا نخواستم‌ كه‌ همراهم‌ بيايد. يعني‌ نمي‌توانستم‌. آن‌ هم‌ درست‌ روز تولد مادرم‌ كه‌ فقط به‌ خاطر تنهايي‌ پدرم‌، قصد داشتم‌ آنجا باشم‌ تا آن‌ مراسم‌ خانوادگي‌ را باهم‌ برگزار كنيم‌.
مادرم‌ هميشه‌ سالگرد تولد همه‌ ما را خيلي‌ استثنايي‌ و ويژه‌ برگزار مي‌كرد، طوري‌ كه‌ گاهي‌ اوقات‌ پدر به‌ گله‌ و شكايت‌ مي‌پرداخت‌ و خاطر نشان‌ مي‌كرد كه‌ اين‌ سالروزهادر سال‌هاي‌ بعد هم‌ فرا مي‌رسند. ولي‌ گله‌ و شكايت‌هاي‌ شيطنت‌آميز پدرم‌ هرگز باعث‌ دلسردي‌ مادرم‌ نمي‌شد.
ولي‌، پويا اين‌ مسايل‌ را درك‌ نمي‌كرد. وقتي‌ متوجه‌ شد كه‌ مي‌خواهم‌، آخر هفته‌ دوباره‌ به‌ ديدن‌ پدرم‌ بروم‌، مات‌ و متحير به‌ من‌ خيره‌ شد و گفت‌:
نه‌، فيروزه‌، دوباره‌ نه‌! همين‌ يك‌ هفته‌ قبل‌، آنجا بودي‌.
و من‌ گفتم‌: خيلي‌ متأسفم‌، ولي‌ نمي‌خواهم‌ پدر در سالروز تولد مادر خدا بيامرزم‌ تنها باشد. من‌ تنها دختر او هستم‌ و نمي‌توانم‌ ناراحتي‌ و غصه‌ خوردن‌ او را مشاهده‌كنم‌.
پويا با ناراحتي‌ پرسيد: پس‌ تنها بودن‌ و ناراحتي‌ من‌ برايت‌ مهم‌ نيست‌؟ سپس‌ در حالي‌ كه‌ دست‌ به‌ سينه‌ ايستاده‌ و با عصبانيت‌ به‌ من‌ خيره‌ شده‌ بود، پرسيد: من‌ چكاربايد بكنم‌؟ انتظار داري‌ تعطيلات‌ آخر هفته‌ گوشه‌ خانه‌ بنشينم‌ و كتاب‌ بخوانم‌؟
بعد نفس‌ عميقي‌ كشيد و گفت‌: تصور مي‌كردم‌ زندگي‌ مشترك‌ واقعا خوبي‌ داريم‌، ولي‌ حالا مي‌بينم‌ كه‌ سخت‌ در اشتباه‌ بودم‌. خسته‌ شدم‌، از اين‌ كه‌ آخر هفته‌ ساك‌ به‌دست‌ راهي‌ خانه‌ پدرت‌ مي‌شوي‌.
در حالي‌ كه‌ شوكه‌ شده‌ بودم‌ و قلبم‌ تند تند مي‌زد، زير لب‌ گفتم‌: پويا، دست‌ بردار. مي‌داني‌ كه‌ خيلي‌ دوستت‌ دارم‌ ولي‌ خوب‌، پدرم‌ هم‌ به‌ من‌ نياز دارد.
و او با عصبانيت‌ فرياد كشيد: تصور مي‌كني‌ من‌
به‌ تو نياز ندارم‌؟ بايد چيزي‌ را به‌ تو بگويم‌: خيلي‌ بي‌ رحم‌ و بي‌ عاطفه‌ هستي‌ كه‌ زندگي‌ زناشويي‌ات‌ را در مقام‌ دوم‌ قرار مي‌دهي‌.
حيرت‌ زده‌، داد زدم‌: نه‌، اين‌ حرفها را نزن‌. خيلي‌ دوستت‌ دارم‌ و هميشه‌ تصور مي‌كردم‌ به‌ اين‌ موضوع‌ واقفي‌ و دركم‌ مي‌كني‌.
پويا با لحني‌ سرد گفت‌: من‌ هم‌ تصور مي‌كردم‌ كه‌ مي‌دانم‌، ولي‌ حالا ديگر مطمئن‌ نيستم‌. فقط مي‌دانم‌ كه‌ اگر قرار است‌ يك‌ عمر با خوبي‌ و خوشي‌ در كنار هم‌ زندگي‌ كنيم‌،نبايد در دو جهت‌ حركت‌ كني‌. به‌ اين‌ ترتيب‌ نمي‌تواني‌ هر دو رابطه‌ را پابرجا و استوار حفظ كني‌. همين‌ و بس‌.
به‌ سرم‌ زد كه‌ از او خواهش‌ كنم‌ تا همراهم‌ بيايد، ولي‌ نمي‌توانستم‌، آن‌ هم‌ بعد از حرفهايي‌ كه‌ تحويلم‌ داده‌ بود.
و حالا كه‌ پشت‌ در خانه‌ پدرم‌ بودم‌، حتم‌ داشتم‌ كه‌ كار صحيحي‌ انجام‌ داده‌ام‌. اصلا نمي‌خواستم‌ پدر از رنجش‌ خاطر پويا بويي‌ ببرد.
در حياط باز بود، يعني‌ اين‌ كه‌ پدر در آنجا مشغول‌ باغباني‌ و گلكاري‌ بود. بيچاره‌ پدر، هيچ‌ سر رشته‌اي‌ از باغباني‌ نداشت‌. مادرم‌ هميشه‌ به‌ امور گل‌ها و حياط رسيدگي‌مي‌كرد. من‌ هم‌ عاشق‌ حياط زيبا و دلباز منزل‌ پدرم‌ بودم‌. به‌ پدرم‌ قول‌ داده‌ بودم‌ كه‌ بعد از ظهر چند ساعتي‌ در كارهاي‌ باغباني‌ كمكش‌ كنم‌.
ولي‌... زماني‌ كه‌ قدم‌ به‌ داخل‌ انتهاي‌ حياط گذاشتم‌، زني‌ را ديدم‌ كه‌ كنار بستر گل‌هاي‌ رز زانو زده‌ بود! با مشاهده‌ آن‌ صحنه‌ عجيب‌، نفسم‌ بند آمد. دلم‌ مي‌خواست‌ به‌جاي‌ اين‌ زن‌ غريبه‌، مادرم‌ را مي‌ديدم‌ كه‌ مثل‌ هميشه‌ آنجا مي‌نشست‌ و به‌ گلكاري‌ مشغول‌ مي‌شد، در حالي‌ كه‌ پدر با حالتي‌ عاشقانه‌ در كنارش‌ مي‌ايستاد و نگاهش‌مي‌كرد. درست‌ مشابه‌ همان‌ صحنه‌اي‌ كه‌ بارها و بارها ديده‌ بودم‌، ولي‌ افسوس‌...
به‌ زور، سلامي‌ زير لب‌ گفتم‌ و جلو رفتم‌. پدر با ديدن‌ من‌ آن‌ چنان‌ خنده‌ شادمانه‌اي‌ سر داد كه‌ بعد از بيماري‌ مادر آن‌ را از او نديده‌ بودم‌. زني‌ كه‌ كنارش‌ ايستاده‌ بود،مهري‌ خانم‌ بود. زني‌ لاغر اندام‌ با چشماني‌ عسلي‌ رنگ‌ كه‌ سر خيابان‌، مهد كودكي‌ را اداره‌ مي‌كرد. چند مرتبه‌، او را از دور ديده‌ بودم‌.
پدر با ديدن‌ من‌ گفت‌: مي‌دوني‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ سر رشته‌اي‌ از باغباني‌ نداشتم‌. خوشبختانه‌، مهري‌ خانم‌ مي‌تواند در اين‌ رابطه‌ كمكم‌ كند. او مي‌خواهد تفاوت‌ بين‌ گل‌قاصدك‌ با گل‌ نرگس‌ را به‌ من‌ ياد دهد!
مهري‌ خانم‌ به‌ نشانه‌ اعتراض‌ گفت‌: شما خوب‌ بلديد، ولي‌ بايد بگويم‌ كه‌ كمي‌ تنبل‌ تشريف‌ داريد. اگر كسي‌ بخواهد، مي‌تواند به‌ سرعت‌ اصول‌ باغباني‌ را ياد بگيرد. مثل‌پخت‌ و پز! و بعد خنديد و ادامه‌ داد: اين‌ شيوه‌ و شگرد خاص‌ مردهاست‌ تا از زير كارها در بروند.
پدر دوباره‌ شادمانه‌ خنديد و من‌ فقط يك‌ لبخند خشك‌، بي‌روح‌ و تصنعي‌ به‌ چهره‌ نشاندم‌. پدر چگونه‌ مي‌توانست‌؟ در حياط مورد علاقه‌ و محبوب‌ مادرم‌، در كنار زني‌ديگر به‌ بگو و بخند مشغول‌ شود، آن‌ هم‌ درست‌ روز تولد مادرم‌!
با حالتي‌ تدافعي‌، گفتم‌: ولي‌ پدرم‌ در آشپزي‌ بي‌همتاست‌.
مهري‌ خانم‌ از جايش‌ بلند شد، سري‌ تكان‌ داد و گفت‌: بله‌، مي‌دانم‌. املت‌ها و نيمروهاي‌ او حرف‌ ندارند. فقط در مورد باغباني‌ و گلكاري‌، وانمود مي‌كند كه‌ چيزي‌ نمي‌داند!
پدر خنده‌اي‌ كرد و گفت‌: بسيار خوب‌، حق‌ با شما است‌. و مهري‌ خانم‌ را كه‌ قصد داشت‌ به‌ خريد برود تا دم‌ در مشايعت‌ كرد.
مهري‌ خانم‌ در حالي‌ كه‌ خداحافظي‌ مي‌كرد، گفت‌: بسيار خوب‌، ساعت‌ هشت‌ شب‌ برمي‌گردم‌!
پشت‌ ميز آشپزخانه‌ نشسته‌ بودم‌ كه‌ پدر برگشت‌. با دستانم‌، صورتم‌ را پوشانده‌ بودم‌. حال‌ خوبي‌ نداشتم‌. با درماندگي‌ سعي‌ داشتم‌ لحن‌ صدايم‌ را عادي‌ جلوه‌ دهم‌ وپرسيدم‌: پس‌ او... منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ مهري‌ خانم‌ هم‌ براي‌ صرف‌ شام‌ با ما به‌ رستوران‌ مي‌آيد؟
پدر در حالي‌ كه‌ ظرف‌ها را مي‌شست‌، گفت‌: بله‌. تصور مي‌كردم‌ پويا را هم‌ همراه‌ خودت‌ مي‌آوري‌. تصور مي‌كردم‌ شب‌ بسيار خوبي‌ را در رستوران‌ طي‌ مي‌كرديم‌.مي‌خواستم‌ كاري‌ كنم‌ تا حسابي‌ به‌ هر چهار نفرمان‌ خوش‌ بگذرد. ولي‌ حيف‌ كه‌ تنها آمده‌اي‌.
صدايي‌ از گلويم‌ خارج‌ نمي‌شد و به‌ تكان‌ دادن‌ سرم‌ اكتفا كردم‌. پدر از چه‌ صحبت‌ مي‌كرد؟ خوش‌ گذشتن‌، آن‌ هم‌ بعد از مرگ‌ مادر؟ مگر ممكن‌ بود بدون‌ حضور مادر،شب‌ خوبي‌ را تجربه‌ مي‌كرديم‌؟ حرفهاي‌ پدر در سرم‌ زنگ‌ مي‌زدند.
پدر ادامه‌ داد: راستش‌، همانطور كه‌ مي‌داني‌ مهري‌ خانم‌ دوران‌ خيلي‌ سختي‌ را پشت‌ سر گذاشته‌ است‌. شوهر خدا بيامرزش‌، پنج‌ سال‌ قبل‌ در يك‌ سانحه‌ رانندگي‌ كشته‌شد. او مجبور بود براي‌ اداره‌ مهد كودك‌، سخت‌ تلاش‌ كند و خرج‌ بچه‌هايش‌ را بدهد. گاهي‌ اوقات‌، حتي‌ تا نيمه‌هاي‌ شب‌ به‌ كارهاي‌ دفتر رسيدگي‌ مي‌كرد، چون‌ پول‌نداشت‌ تا يك‌ منشي‌ استخدام‌ كند. خودت‌ مي‌داني‌ كه‌ وقتي‌ زني‌ بيوه‌ و دست‌ تنها باشد، با چه‌ مشكلاتي‌ مواجه‌ مي‌شود. ولي‌ او زني‌ شجاع‌ و پرتلاش‌ است‌. و حالاروحيه‌اش‌ خيلي‌ بهتر شده‌ است‌.
بله‌، معلوم‌ بود كه‌ روحيه‌اش‌ بهتر شده‌ است‌. از سر و ظاهرش‌ پيدا بود، خودش‌ را مثل‌ دخترهاي‌ جوان‌ درست‌ كرده‌ بود!
رأس‌ ساعت‌ هشت‌، مهري‌ خانم‌ زنگ‌ در خانه‌ را به‌ صدا در آورد. من‌ و پدر آماده‌ بوديم‌ و همگي‌ به‌ شيك‌ترين‌ رستوران‌ شهر رفتيم‌. رستوراني‌ كه‌ مورد علاقه‌ مادرم‌ بود!پدر، مي‌دانست‌ كه‌ من‌ هم‌ به‌ آن‌ رستوران‌ علاقمند هستم‌.
وقتي‌ شام‌ را خورديم‌، در هنگام‌ صرف‌ دسر با مهري‌ خانم‌ همكلام‌ شدم‌. زني‌ آرام‌ و صادق‌ بود كه‌ صراحت‌ لهجه‌اش‌ جذاب‌ و خوشايند به‌ نظر مي‌رسيد. ولي‌ نمي‌خواستم‌او همراه‌ ما باشد. آن‌ هم‌ در اين‌ شب‌ به‌ خصوص‌، تولد مادرم‌. در آن‌ شب‌، او هيچ‌ جايي‌ در خلوت‌ دو نفره‌ من‌ و پدر نداشت‌. درست‌ همانطور كه‌ شوهرم‌، پويا، جايي‌ در آن‌ميان‌ نداشت‌. از اين‌ دلخور بودم‌ كه‌ آن‌ زن‌، اين‌ مسأله‌ را درك‌ نمي‌كرد.
وقتي‌ از رستوران‌ به‌ خانه‌ برگشتيم‌، پدر در سالن‌ نشيمن‌ با مهري‌ خانم‌ مشغول‌ صحبت‌ شد و من‌ يكراست‌ به‌ اتاق‌ خوابم‌ پناه‌ بردم‌. اتاقم‌ درست‌ بالاي‌ سالن‌ نشيمن‌ قرارداشت‌ و مي‌توانستم‌ زمزمه‌ صحبت‌هاي‌ آن‌ دو را بشنوم‌. پدرم‌ سري‌ به‌ من‌ زد و با نگراني‌ پرسيد: عزيز دلم‌، حالت‌ خوب‌ است‌؟ امشب‌ خيلي‌ ساكت‌ هستي‌! سپس‌ دست‌نوازشي‌ به‌ سر و رويم‌ كشيد و ادامه‌ داد: فيروزه‌ جان‌، خواهش‌ مي‌كنم‌ فقط به‌ خاطرات‌ خوب‌ فكر كن‌. چرا اين‌ همه‌ خودت‌ را آزار مي‌دهي‌؟ تو زن‌ جواني‌ هستي‌ كه‌ آينده‌شادي‌ در پيش‌ رو داري‌.
در حالي‌ كه‌ بغض‌ راه‌ گلويم‌ را بسته‌ بود، به‌ سمت‌ ديگري‌ نگاه‌ كردم‌. بله‌، دلم‌ مي‌خواست‌ فقط به‌ خاطرات‌ خوب‌ فكر كنم‌، ولي‌ نه‌ زماني‌ كه‌ يك‌ زن‌ غريبه‌ خلوت‌ زيباي‌ مارا به‌ هم‌ زده‌ بود. او حق‌ نداشت‌ شريك‌ خاطرات‌ خوش‌ خانوادگي‌ ما شود.
آرام‌ و قرار نداشتم‌، به‌ ياد خنده‌ شادمانه‌ پدر در حياط افتادم‌. يادم‌ آمد كه‌ تمايلي‌ نداشت‌ تا آخر اين‌ هفته‌ به‌ ديدنش‌ بيايم‌. ولي‌ چرا؟ چون‌ ديگر به‌ همنشيني‌ ومصاحبت‌ من‌ نيازي‌ نداشت‌؟ و بعد احساس‌ تنهايي‌ وحشتناكي‌ به‌ من‌ دست‌ داد. احساس‌ مي‌كردم‌ داخل‌ خانه‌ پدرم‌ نيستم‌.
قاب‌ عكسي‌ را از روي‌ ميز برداشتم‌ كه‌ در آخرين‌ سالروز تولد مادرم‌ گرفته‌ شده‌ بود. در حالي‌ كه‌ پدر با حالتي‌ عاشقانه‌ دستش‌ را دور گردن‌ مادر انداخته‌ بود. طفلك‌ مادر،به‌ خاطر بيماريش‌ به‌ شدت‌ لاغر و ضعيف‌ شده‌ بود. حتي‌ در عكس‌ هم‌ ضعف‌ او نمايان‌ بود. حالت‌ عاشقانه‌ آن‌ دو حتي‌ در عكس‌ هم‌ فرياد مي‌كشيد. چقدر به‌ يكديگرعشق‌ مي‌ورزيدند و حالا...
فيروزه‌، مي‌توانم‌ وارد اتاقت‌ شوم‌؟ جا خوردم‌، پدر بود. آنقدر در عالم‌ خاطرات‌ غرق‌ شده‌ بودم‌ كه‌ حتي‌ صداي‌ ضربه‌هاي‌ پدر به‌ در اتاق‌ و رفتن‌ مهري‌ را نشنيده‌ بودم‌. درحالي‌ كه‌ قاب‌ عكس‌ را در دست‌ داشتم‌، لبه‌ تخت‌ نشستم‌. پدر كنارم‌ نشست‌ و گفت‌: وقتي‌ ديدم‌ كه‌ چراغ‌ اتاقت‌ هنوز روشن‌ است‌، متوجه‌ شدم‌ كه‌ نخوابيدي‌. شب‌ خوبي‌بود، مگر نه‌؟ عليرغم‌ اين‌ كه‌... او زن‌ خيلي‌ شجاعي‌ بود، مادرت‌ را مي‌گويم‌!
نمي‌توانستم‌ پاسخي‌ بدهم‌. پدر آهي‌ كشيد و گفت‌: خيلي‌ هم‌ بزرگوار، بخشنده‌ و بلند نظر بود. او مي‌دانست‌ كه‌ زندگي‌ به‌ جريان‌ خود ادامه‌ مي‌دهد و افرادي‌ را موفق‌مي‌دانست‌ كه‌ حداكثر بهره‌ را از آن‌ مي‌برند. او از مهري‌ خانم‌ خوشش‌ مي‌آمد و او را تأييد مي‌كرد، اگرچه‌ حدس‌ مي‌زنم‌ تو علاقه‌اي‌ به‌ او نداشته‌ باشي‌. نه‌، عزيزم‌. منكراين‌ حقيقت‌ نشو، با رفتار امشبت‌ همه‌ چيز را نشان‌ دادي‌.
گفتم‌: خيلي‌ متأسفم‌. ولي‌ منظوري‌ نداشتم‌. بعد اشك‌ از گوشه‌ چشمانم‌ سرازير شد، مي‌دانستم‌ كه‌ درست‌ مثل‌ يك‌ دختربچه‌ ترشرو و بدعنق‌ به‌ نظر مي‌رسم‌ و هق‌ هق‌كنان‌ ادامه‌ دادم‌: اصلا مسأله‌ مهري‌ خانم‌ نيست‌... فقط... فقط...
پدر يك‌ دفعه‌ برآشفته‌ شد و پرسيد: پس‌ تصور مي‌كني‌ به‌ مادرت‌ خيانت‌ مي‌كنم‌؟ چگونه‌؟ فقط به‌ من‌ بگو، چگونه‌؟ اين‌ چه‌ افكاري‌ است‌ كه‌ در سر داري‌؟ بعد خشم‌ وعصبانيت‌ در صدايش‌ مشخص‌ شد: مطمئن‌ باش‌ كه‌ هيچ‌ چيز و هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند خاطرات‌ خوش‌ زندگي‌ مشترك‌ من‌ و مادرت‌ را از بين‌ ببرد. ولي‌ من‌ كه‌ نمي‌توانم‌مادرت‌ را برگردانم‌. اگر من‌ قبل‌ از او از دنيا مي‌رفتم‌ تصور مي‌كني‌ كه‌ دلم‌ مي‌خواست‌ او بقيه‌ عمرش‌ را به‌ تنهايي‌ سپري‌ كند؟ و تصور مي‌كني‌ چون‌ نسبت‌ به‌ من‌ احساس‌مسؤوليت‌ داري‌، بايد احساس‌ گناه‌ و عذاب‌ وجدان‌ بر وجودم‌ مستولي‌ شود؟ اصلا به‌ چه‌ علت‌ هر هفته‌ به‌ اينجا مي‌آيي‌؟ در حالي‌ كه‌ مثل‌ بيد مي‌لرزيدم‌، گفتم‌، چون‌ دلم‌مي‌خواهد به‌ اينجا بيايم‌. چون‌ دخترتان‌ هستم‌، دوست‌ تان‌ دارم‌. تصور مي‌كردم‌ كه‌ با آمدنم‌ شما را خوشحال‌ مي‌كنم‌، نمي‌توانم‌ به‌ تنهايي‌ و غصه‌ دار بودن‌ شما حتي‌ فكركنم‌. ولي‌ مي‌بينم‌ كه‌ ظاهرا ديگر نيازي‌ به‌ من‌ نداريد. تمام‌ نگراني‌ هايم‌ بي‌مورد بودند... حق‌ با پويا بود!
او با عصبانيت‌ گفت‌: فيروزه‌، اين‌ عقيده‌ تو اصلا منصفانه‌ نيست‌! البته‌ كه‌ عاشق‌ ديدن‌ تو هستم‌، ولي‌ بايد هر دو زندگي‌ بدون‌ وجود مادرت‌ را ياد بگيريم‌. حتم‌ دارم‌ كه‌ به‌زودي‌ صداي‌ شوهرت‌ هم‌ در مي‌آيد!
با حرص‌ گفتم‌: ولي‌ امروز، تولد مادر بود!
گفت‌: خوب‌، اين‌ دليل‌ مهمتري‌ نيست‌ تا هر دو روز خوبي‌ داشته‌ باشيم‌؟ سپس‌ از جايش‌ بلند شد و افزود: تصور نكن‌ كه‌ دلم‌ براي‌ مادرت‌ تنگ‌ نمي‌شود، چون‌ به‌ شدت‌دلتنگش‌ هستم‌. مطمئن‌ باش‌ كه‌ هرگز عشقي‌ را كه‌ به‌ مادرت‌ داشتم‌، نسبت‌ به‌ زن‌ ديگري‌ احساس‌ نخواهم‌ كرد. ولي‌ حالا مهري‌ همسر من‌ است‌ و مي‌خواهم‌ بقيه‌ عمرم‌ رابا او بگذرانم‌، چون‌ راه‌ دور و درازي‌ را در پيش‌ رو دارم‌.
با عصبانيت‌ پرسيدم‌: منظورتان‌ اين‌ است‌ كه‌ با مهري‌ خانم‌...
پدر با بي‌اعتنايي‌ شانه‌اي‌ بالا انداخت‌ و گفت‌: بله‌من‌ و او چهار روز است‌ كه‌ با هم‌ ازدواج‌ كرده‌ايم‌.
بعد در اتاق‌ را محكم‌ به‌ هم‌ كوبيد و رفت‌. سردم‌شده‌ بود، او حتي‌ به‌ من‌ شب‌ بخير نگفته‌ بود. انگار بابسته‌ شدن‌ آن‌ در، بخشي‌ از زندگي‌ام‌ و رابطه‌ نزديك‌من‌ و پدرم‌ براي‌ هميشه‌ بسته‌ شده‌ بود.
دوباره‌ هول‌ و اضطراب‌ شديدي‌ به‌ جانم‌ افتاد. به‌ياد دوران‌ بچگي‌ام‌ افتادم‌. زماني‌ كه‌ در تل‌ ماسه‌هاي‌شني‌ ساحل‌ گم‌ شده‌ بودم‌، چقدر با نگراني‌ و وحشت‌به‌ اين‌ سو و آن‌ سو دويده‌ بودم‌. و از ترس‌ رها شدن‌براي‌ هميشه‌ حالت‌ تهوع‌ به‌ من‌ دست‌ داده‌ بود. اگرچه‌چند دقيقه‌ بعد در آغوش‌ مادرم‌ جا گرفته‌ بودم‌، ولي‌احساس‌ مي‌كردم‌ كه‌ يك‌ قرن‌ بينمان‌ فاصله‌ افتاده‌ بود!
به‌ واسطه‌ دركي‌ ناگهاني‌ به‌ لرزه‌ افتادم‌. آيا به‌ همان‌دليل‌ بود كه‌ دائما به‌ خانه‌ والدينم‌ برمي‌گشتم‌، چون‌آنجا پناه‌گاهم‌ محسوب‌ مي‌شد؟ چون‌ مي‌توانستم‌ درآنجا به‌ يادآوري‌ خاطرات‌ خوش‌ خانوادگي‌ مان‌، ازواقعيت‌ عاطفي‌ مرگ‌ مادرم‌ در پناه‌ بمانم‌؟
به‌ ياد حرفهاي‌ پويا افتادم‌. خلي‌ از دستم‌ دلخوربود. حق‌ هم‌ داشت‌، بعد از سه‌ سال‌ ازدواج‌، هنوز هم‌هر هفته‌ مثل‌ بچه‌ها راهي‌ خانه‌ پدرم‌ مي‌شدم‌. اودرست‌ مي‌گفت‌، من‌ نمي‌توانستم‌ دو رابطه‌ را همزمان‌استوار و با دوام‌ حفظ كنم‌. پدر هم‌ به‌ اين‌ حقيقت‌آگاهي‌ داشت‌. مي‌دانست‌ كه‌ بايد به‌ كل‌ از آن‌ خانه‌ريشه‌ كن‌ شوم‌ و به‌ زندگي‌ مشتركم‌ با پويا دل‌ ببندم‌.ولي‌ شايد نمي‌توانست‌ آن‌ را درست‌ برايم‌ توضيح‌دهد. حق‌ انتخاب‌ نهايي‌ با خودم‌ بود. به‌ آرامي‌ نفسم‌ رااز سينه‌ خارج‌ كردم‌. نفسي‌ كه‌ سالها بود، آن‌ را حبس‌كرده‌ بودم‌. حالا مي‌توانستم‌ به‌ وضوح‌ و روشني‌مسايل‌ حقيقي‌ اطرافم‌ را نظاره‌ كنم‌.
من‌ و پدر، هميشه‌ به‌ يكديگر تعلق‌ داشتيم‌، ولي‌حالا مي‌فهميدم‌ كه‌ نبايد شادماني‌ او را به‌ هم‌ بزنم‌. نه‌،اين‌ شيوه‌ و طرز تفكر من‌ خيلي‌ خودخواهانه‌ بود. حالاانگار آزاد و رها شده‌ بودم‌. مي‌توانستم‌ به‌ كند و كاو دررابطه‌ خودم‌ با پويا مشغول‌ شوم‌ و به‌ واسطه‌ تغيير وتحولاتي‌ در اساس‌ و شالوده‌ خاطرات‌ گذشته‌،چالشهاي‌ ناخوشايند زندگي‌ را پذيرا باشم‌.
به‌ آرامي‌ قاب‌ عكس‌ مادر را روي‌ ميز قرار دادم‌.مي‌دانستم‌ كه‌ اين‌ بهترين‌ هديه‌اي‌ است‌ كه‌ به‌ مادرداده‌ام‌.
 
  • Like
واکنش ها: elia

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
شیشه دلم ای خدا،زیر سنگ اومده

شیشه دلم ای خدا،زیر سنگ اومده

ـ چند بار بهت‌ بگم‌ پشيمونم‌؟ من‌ دختر آزادي‌ بودم‌ و هستم‌. بابام‌ و برادرهام‌ كاري‌ به‌ كارم‌ نداشتن‌ اما تو، تو مصبم‌ رو در آوردي‌. بسه‌ ديگه‌، طاقت‌ندارم‌. بابا ولم‌ كن‌، دست‌ از سرم‌ بردار، من‌ و تو زبون‌ هم‌ رو نمي‌فهميم‌، تو مريضي‌، تو ديوانه‌اي‌، ديگه‌ از دستت‌ خسته‌ شدم‌، چقدر توضيح‌ بدم‌ كجابودم‌، چي‌ پوشيدم‌، با كي‌ حرف‌ زدم‌. فاروق‌ ازت‌ متنفرم‌، متنفر، مي‌فهمي‌؟ ولم‌ كن‌، راحتم‌ بذار...
اينها را پريسا گفت‌ و گوشي‌ را محكم‌ روي‌ تلفن‌ كوبيد و با دست‌هاي‌ لرزان‌ قرص‌ها را يك‌ جا در دهان‌ گذاشت‌ و شيشه‌ آب‌ را سر كشيد. چند دقيقه‌ بعداحساس‌ كرد اتاق‌ دور سرش‌ مي‌چرخد و ديگر چيزي‌ نفهميد.
فاروق‌ بيش‌ از بيست‌ بار زنگ‌ زد و وقتي‌ ديد پريسا گوشي‌ را برنمي‌دارد، راه‌ افتاد و خودش‌ را بي‌معطلي‌ به‌ در خانه‌ آنها رساند، اما هر چه‌ زنگ‌ زد كسي‌در را باز نكرد. خيلي‌ نگران‌ شد. چاره‌اي‌ نداشت‌، از ديوار بالا رفت‌ و وارد حياط شد. چند بار صدا زد پريسا اما جوابي‌ نشنيد. سراسيمه‌ وارد راهروي‌خانه‌ شد همه‌ جا را ورانداز كرد. در اتاق‌ پريسا نيمه‌ باز بود، آن‌ را با شتاب‌ باز كرد و با پيكر نيمه‌ جان‌ او مواجه‌ شد. چاره‌ از دستش‌ در رفته‌ بود ونمي‌دانست‌ چه‌ كار بايد بكند. چند بار شانه‌هاي‌ پريسا را تكان‌ داد اما او بيهوش‌ روي‌ زمين‌ افتاده‌ بود...
چند دقيقه‌ بعد با دستپاچگي‌ او را روي‌ دستانش‌ گرفت‌ و به‌ راه‌ افتاد. ماشين‌ را سر كوچه‌ پارك‌ كرده‌ بود. چند نفر از همسايه‌ها هاج‌ و واج‌ آنها را نگاه‌كردند اما كسي‌ به‌ خودش‌ جرأت‌ سؤال‌ كردن‌ نداد. يا شايد چون‌ مي‌دانستند فاروق‌ و پريسا نامزدند به‌ خودشان‌ اجازه‌ فضولي‌ ندادند. فاروق‌ به‌ سختي‌سوئيچ‌ را از جيبش‌ در آورد و در ماشين‌ را باز كرد، پريسا را روي‌ صندلي‌ عقب‌ خواباند و با عجله‌ ماشين‌ را روشن‌ كرد و به‌ سرعت‌ راند. همه‌ چيز درنظرش‌ غير واقعي‌ و خيالي‌ مي‌آمد. فكر مي‌كرد خواب‌ مي‌بيند. چند بار برگشت‌ و به‌ صورت‌ پريسا نگاه‌ كرد، رنگش‌ پريده‌ بود. زير لب‌ گفت‌: خدايا چرااين‌ جوري‌ شد؟ و با پشت‌ دست‌ اشكهاي‌ بي‌اختيارش‌ را پاك‌ كرد. ناگهان‌ همه‌ خاطرات‌ مثل‌ باد از ذهنش‌ گذشتند. روز اولي‌ كه‌ پريسا را ديده‌ بود،دانشگاه‌...، دانشكده‌ ادبيات‌ و بعد مثل‌ سايه‌ دنبال‌ او بودن‌ها و جزوه‌ قرض‌ دادن‌ها، كتابهاي‌ شعر و علامت‌هاي‌ تو كتاب‌ها كه‌ از طريق‌ آنها با هم‌ حرف‌مي‌زدند و تحقيقات‌ مشترك‌ و ترانه‌هايي‌ كه‌ بارها برايش‌ زمزمه‌ كرده‌ بود:
مجنون‌ نبودم‌، مجنونم‌ كردي‌
از شهر خودم‌ بيرونم‌ كردي‌...
فاروق‌ انگار ديوانه‌ شده‌ بود. پرده‌ اشك‌ نمي‌گذاشت‌ خيابان‌ را درست‌ ببيند. اصلا معلوم‌ نبود چطور رانندگي‌ مي‌كند و باز در آينه‌ به‌ پريسا نگاه‌ كرد وگفت‌:
يار اول‌ و آخر تو هم‌ منم‌؟
پريسا انگار براي‌ يك‌ لحظه‌ چشمانش‌ را باز كرد و بست‌. فاروق‌ اما هنوز گريه‌ مي‌كرد و اين‌ بار براي‌ تنهايي‌ پريسا اشك‌ ريخت‌. پريسا دختري‌ بود كه‌همه‌ خانواده‌اش‌ را در يك‌ حادثه‌ رانندگي‌ از دست‌ داده‌ بود، او وقتي‌ با فاروق‌ آشنا شد يك‌ بار گفته‌ بود:
ـ خدا تورو فرستاده‌ تا غم‌ تنهايي‌ و بي‌ كسي‌ام‌ جبران‌ بشه‌.
فاروق‌ لبهايش‌ را به‌ شدت‌ گاز گرفت‌ و براي‌ يك‌ لحظه‌ چشمانش‌ را بست‌، او انگار اسير رؤيا شده‌ بود. باران‌ مي‌آمد. برف‌ پاكن‌ ماشين‌ جيرجير صدامي‌كرد و اين‌ صدا فاروق‌ را به‌ ياد شبي‌ انداخت‌ كه‌ با پريسا محرم‌ شده‌ بودند. پريسا به‌ او گفته‌ بود:
ـ دوست‌ داري‌ چي‌ كار كنم‌ تا ازم‌ راضي‌ باشي‌؟
و فاروق‌ برايش‌ خوانده‌ بود:
هر چه‌ كني‌ بكن‌ مكن‌
ترك‌ من‌ اي‌ نگار من‌
هر چه‌ روي‌ برو مرو
راه‌ خلاف‌ دوستي‌
و پريسا از او صد كاميون‌ گلبرگ‌ ياس‌، مهريه‌ خواسته‌ بود و گفته‌ بود:
ـ بيچاره‌ اگه‌ يه‌ روز بخواي‌ ازم‌ جدا بشي‌، كارت‌ در اومده‌، بايد تا آخر عمرت‌ همه‌ گل‌هاي‌ ياس‌ ايران‌ و افغانستان‌ رو بچيني‌. و آنها زير باران‌ بلند بلندخنديده‌ بودند...
همه‌ اين‌ خاطرات‌ در عرض‌ چند ثانيه‌ از ذهن‌ فاروق‌ گذشت‌. حالا صداي‌ نفس‌ كشيدن‌ پريسا عوض‌ شده‌ بود و خرخر مي‌كرد. فاروق‌ دستپاچه‌ پا را روي‌پدال‌ گاز گذاشت‌ و ويراژ داد. آنها خيلي‌ زود به‌ بيمارستان‌ رسيدند. او پريسا را روي‌ دست‌ گرفت‌ و به‌ اورژانس‌ رساند. آنجا بعد از معاينه‌ او را سريع‌ به‌آي‌. سي‌. يو بردند و فاروق‌ پشت‌ در اتاق‌ چند ساعتي‌ منتظر ماند تا اين‌ كه‌ به‌ او خبر دادند پريسا به‌ دارو نياز دارد و او رفت‌ تا آن‌ را تهيه‌ كند، به‌ سرعت‌خودش‌ را به‌ خيابان‌ رساند، سوار ماشين‌ شد و راند. در راه‌ مرتب‌ دعا مي‌كرد و مي‌گفت‌: خدايا ديگه‌ اين‌ دلم‌ جايي‌ براي‌ غم‌ نداره‌، ديگه‌ بسمه‌ خدا... وسر چهار راه‌ پشت‌ چراغ‌ قرمز ايستاد. در ميان‌ ترافيك‌ مردي‌آكاردئون‌ به‌ دست‌ اين‌ ترانه‌ را مي‌خواند
وراننده‌ها و رهگذرها به‌ او پول‌ مي‌دادند:
درياي‌ غمم‌ سر در گريبون‌ اي‌ خدا
يا مولا دلم‌ تنگ‌ اومده‌
شيشه‌ دلم‌ اي‌ خدا زير سنگ‌ اومده‌...
فاروق‌ سرش‌ را روي‌ فرمان‌ ماشين‌ گذاشت‌ و با صداي‌ بلند گريه‌ كرد. او با زبان‌ شعر، دل‌ پريسا را به‌ دست‌ آورده‌ بود و عقيده‌ داشت‌ دلها با شعر زودتر به‌هم‌ نزديك‌ مي‌شوند براي‌ همين‌ اغلب‌ شعري‌ را زير لب‌ زمزمه‌ مي‌كرد. او اين‌ شعر را هم‌ بخوبي‌ بلد بود و اين‌ بار بلند بلند خواند:
پيوسته‌ بگو به‌ كي‌ شكايت‌ بكنم‌
يا مولا دلم‌ تنگ‌ اومده‌...
و دلش‌ براي‌ غريبي‌ خودش‌ سوخت‌. براي‌ بي‌ كسي‌، تنهايي‌ و آوارگي‌اش‌. او با تلاش‌ كار كرده‌ بود و درس‌ خوانده‌ بود. اما از آنجا كه‌ هيچ‌ كس‌ كامل‌ نيست‌،او هم‌ با وجود همه‌ خوبي‌هايش‌ دچار بدبيني‌ بود. او فكر مي‌كرد نكند بلايي‌ سر پريسا بيايد. نكند او را بدزدند و همين‌ فكر باعث‌ مي‌شد تا مرتب‌ او رازير سؤال‌ ببرد.
فاروق‌ نزديك‌ داروخانه‌ نگه‌ داشت‌ و في‌ الفور بعد از تهيه‌ داروها به‌ بيمارستان‌ برگشت‌. او در راه‌ به‌ هموطنانش‌ كه‌ در خرابه‌ ساختمان‌ها مشغول‌ كاربودند نگاهي‌ انداخت‌ و به‌ ياد خانواده‌ خود افتاد. پدرش‌ در جنگ‌ كشته‌ شده‌ بود و برادر و خواهري‌ نداشت‌، او هم‌ مثل‌ پريسا تنهاي‌ تنها بود و تنها يك‌گمشده‌ داشت‌...
... فاروق‌ پشت‌ در اتاق‌ آي‌. سي‌. يو ايستاده‌ بود و از پشت‌ شيشه‌ به‌ پريسا نگاه‌ مي‌كرد و امواج‌ قلب‌ او كه‌ روي‌ صحنه‌ مونيتور بالا و پايين‌ مي‌رفت‌ قلبي‌كه‌ از دست‌ او شكسته‌ بود. با خود گفت‌:
اگر پدرم‌ زنده‌ بود؟ پدر فاروق‌ پزشك‌ بود و در يك‌ حمله‌ نظامي‌ به‌ يك‌ بيمارستان‌ جانش‌ را از دست‌ داده‌ بود. فاروق‌ عكسي‌ از خانواده‌اش‌ نداشت‌ جزيكي‌ كه‌ آن‌ را هميشه‌ با خود همراه‌ داشت‌ و آن‌ عكس‌ زيباي‌ مادرش‌ بود اما بعد از آشنايي‌ با پريسا حالا عكس‌ دو زن‌ هميشه‌ همراهش‌ بودند. او فكرمي‌كرد چشم‌هاي‌ پريسا خيلي‌ شبيه‌ مادرش‌ است‌. مادرش‌؟ ناگهان‌ فاروق‌ منقلب‌ شد و عرق‌ سردي‌ روي‌ پيشاني‌اش‌ نشست‌ «كابوس‌ مادر» او را دوباره‌پريشان‌ كرد. به‌ ديوار تكيه‌ داد و با دو دست‌ سرش‌ را گرفت‌ و با خود گفت‌: بي‌شرف‌ها مادرم‌ رو كجا مي‌بريد... او جدايي‌ از مادر را به‌ بدترين‌ شكل‌ ممكن‌تجربه‌ كرده‌ بود.
فاروق‌ بار ديگر از پشت‌ شيشه‌ به‌ صورت‌ رنگ‌ پريده‌ پريسا نگاه‌ كرد. و روزها و شبهاي‌ سرگرداني‌ در كوه‌ و بيابان‌ به‌ يادش‌ آمد و مردي‌ كه‌ دوست‌صميمي‌ پدرش‌ بود و به‌ خاطر اداي‌ دين‌ او را به‌ همراه‌ خود از افغانستان‌ به‌ اينجا آورده‌ بود. و اين‌ تصاوير به‌ سرعت‌ از جلو چشمانش‌ گذشت‌. صحنه‌اي‌كه‌ پريسا به‌ او گفته‌ بود. تو ديوونه‌اي‌، تو رواني‌ هستي‌ و اشك‌ در چشمان‌ فاروق‌ حلقه‌ زد و با خود گفت‌: پريسا تو كه‌ نمي‌دوني‌ عزيزترين‌ كسم‌ رو توي‌زندگي‌ ازم‌ گرفتن‌، مادرم‌ رو اون‌ نامردا، با خودشون‌ بردن‌، مي‌ترسم‌، از روزگار مي‌ترسم‌ تو رو از من‌ بگيره‌...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته


اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدا با من است،
که فرشته ها برایم دعا میکنند،
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد.
یادم باشد که قاصدکی در راه است،
که بهار نزدیک است،
که فردا منتظرم می ماند،
که من راه رفتن می دانم و دویدن،
و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد.
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدای من اینجاست همین نزدیکیها،
و من، تنها نیستم


گلاب :(
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ همکار

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت مي کنيم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
اين کنجکاوي ، تقريباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زياد می شد هيجان هم بالا رفت. همه پيش خود فکر مي کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و يکي يکي از نزديک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه مي کردند ناگهان خشکششان مي زد و زبانشان بند مي آمد.
آینه ايي درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مي کرد، تصوير خود را مي ديد. نوشته اي نيز بدين مضمون در کنار آینه بود:
((تنها يک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسي نيست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنيد.شما تنها کسی هستید که می توانيد بر روی شادي ها، تصورات و وموفقيت هايتان اثر گذار باشيد.شما تنها کسي هستید که می توانيد به خودتان کمک کنيد.))
زندگي شما وقتي که رئیستان، دوستانتان،والدينتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغيير مي کند،دستخوش تغيير نمي شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنيد، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاريدو باور کنيد که شما تنها کسي هستيد که مسوول زندگی خودتان مي باشيد.
مهم ترين رابطه اي که در زندگی مي توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غیر ممکن و چيزهای از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت های زندگی خودتان را بسازيد.
دنيا مثل آينه است.​
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
استجابت دعای زوج جوان
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
15
سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟ زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلمه شي ء نيست .
كلمه ي خدا ، خدا نيست .
اما ذهن مدام كلمه انبار مي كند ؛
كلمه ، كلمه ، كلمه
و آنگاه كلمه ، حجاب مي شود .
اين واقعيت را در خود مشاهده كن :
آيا ميتواني بدون وساطت كلمات
چيزي را احساس كني ؟
آيا ميتواني بدون وساطت كلمات ،
حتي براي لحظه اي ، زندگي كني ؟
فكر نكن ،بلكه ببين .
آنگاه مشغول مراقبه خواهي بود .
بي حضور كلمات ، حضور داشتن ؛
اين است مراقبه .
گلي كه اسير تاج گل پادشاه شده است ،
به تلخي ميخندد
وقتي مي بيند كه گل مرغزار به موقعيت
او غبطه مي خورد
 
  • Like
واکنش ها: elia

نازنین

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"


جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"


شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.


شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز قسمت بود

روزي از روزها روز قسمت بود و خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد‚ به شما عطا خواهم كرد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.
و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.
در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ، نه آسماني ونه دريا. تنها كمي از خودت‚ تنها كمي از خودت را به من بده.
و خدا كمي نور به او داد.
نام او كرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن كه نوري با خود دارد، بزرگ است، حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ، بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.
هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است !
 

s_ghazal

عضو جدید
دانه های جادویی خردل

دانه های جادویی خردل

داستان قدیمی وجود دارد درباره زنی كه تنها پسرش را از دست داد، در غم و اندوه پیش مرد مقدسی رفت و گفت: "چه دعایی، چه افسون جادویی داری كه پسرم را به زندگی بازگرداند؟"
مرد مقدس به جای آنكه او را از خود براند و یا برایش دلیل آورد، به او گفت: "برای من دانه ای خردل از خانه ای كه هرگز غمی نداشته بیاور، ما با استفاده از آن، غصه را از زندگی تو خارج می‌نماییم."
زن فوراً برای یافتن دانه جادویی خردل به راه افتاد.
جستجو را از عمارت باشكوهی آغاز كرد، در زده و گفت: "من در جستجوی خانه ای هستم كه هرگز غمی نداشته، آیا اینجا چنین مكانی است؟ خواهش می‌كنم، این برای من بسیار مهم است."
آنها به او گفتند: "شما قطعاً به محل اشتباهی آمده ای و شروع كردند به شرح تمام اتفاقات غم انگیزی كه اخیراً برای آنها رخ داده بود."
زن به خود گفت: "چه كسی بهتر از من می‌تواند به این افراد درمانده كمك كند، منی كه خود از نزدیك درماندگی را احساس كردم"، او ماند تا به آنها آرامش بخشد، سپس به جستجوی خود ادامه داد، اما به هر كجا كه سر زد، یكی پس از دیگری با داستانهایی از غم و بدبختی رو به رو شد، او به شدت در كمك كردن و التیام بخشیدن به رنجهای دیگران گرفتار شد به طوری كه در نهایت تقاضایش را برای دانه جادویی خردل فراموش نمود و هرگز ندانست كه آن واقعاً غم را از
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
چیزی مثله معجزه

چیزی مثله معجزه

مثل‌ بعضي‌ از دخترها، از بچگي‌ ياد گرفته‌ بودم‌ منتظر يك‌ معجزه‌ باشم‌، معجزه‌اي‌ شيرين‌ و خارق‌العاده‌. درست‌ مثل‌ آنچه‌ در قصه‌ها و افسانه‌ها رخ‌ مي‌داد وقهرمانان‌ داستان‌ را به‌ اوج‌ شادي‌ و خوشبختي‌ مي‌رساند. هميشه‌ خيال‌ مي‌كردم‌ اين‌ اوج‌ با يك‌ لبخند، يك‌ نگاه‌ مهربان‌ يا چند كلمه‌ عاشقانه‌ در زندگي‌ام‌، رخ‌خواهد نمود و مهمترين‌ و دلپذيرترين‌ لحظه‌ عمرم‌ خواهد شد. ولي‌ سعادت‌ من‌ با يكي‌ از سخت‌ترين‌ مراحل‌ عمرم‌ همراه‌ شد. زماني‌ كه‌ مجبور شدم‌ رنج‌ بزرگ‌شدن‌ و شكستن‌ حصار تنگ‌ تنهايي‌ام‌ را حس‌ كنم‌ و با خودم‌، خود واقعي‌ ولي‌ نا زيبايم‌ رو به‌ رو شوم‌ و چشمانم‌ را بر روي‌ حقيقت‌ بگشايم‌. من‌ درد كشيدم‌، گريه‌كردم‌. شرمنده‌ خودم‌ و ديگران‌ شدم‌ ولي‌ از مرز كودكي‌ عاطفي‌ گذشتم‌ و اجازه‌ دادم‌ تا روحم‌ نيز به‌ اندازه‌ جسم‌ جوانم‌ بشكفد و جواني‌، طراوت و شادابي‌ رالحظه‌ به‌ لحظه‌ احساس‌ كند. سرانجام‌ فهميدم‌ كه‌ معجزه‌ زندگي‌ واقعي‌، وراي‌ رؤياهاي‌ مه‌آلود و شاعرانه‌ است‌ و درست‌ مثل‌ حقيقت‌ در بستر سنگلاخي‌رودخانه‌اي‌ پرتلاطم‌ جاري‌ مي‌شود و راه‌ خود را به‌ سوي‌ دريا باز مي‌كند...
ورود به‌ كلاس‌ اول‌ دبيرستان‌ براي‌ ما با احساس‌ غربت‌ همراه‌ بود. از فضاي‌ مدرسه‌اي‌ كه‌ در آن‌ ثبت‌ نام‌ كرده‌ بودم‌ خوشم‌ نمي‌آمد. آنجا سرد و بي‌ روح‌ بود. نه‌درختي‌ نه‌ فضاي‌ سبزي‌ و نه‌ رنگ‌هاي‌ شاد و زنده‌اي‌، در حياط بزرگ‌ دبيرستان‌ همه‌ چيز رنگ‌ خاكستري‌ سيمان‌ را داشت‌. حتي‌ آبخوري‌ها هم‌ سيماني‌ بودندو حس‌ تنهايي‌ مرا مضاعف‌ مي‌ساختند. با توجه‌ به‌ تجربه‌هاي‌ گذشته‌ مي‌دانستم‌ به‌ دليل‌ ويژگي‌هاي‌ روحي‌ام‌ نمي‌توانم‌ با بچه‌ها خيلي‌ دم‌ خور شوم‌. آخر اهل‌بگو و بخند نبودم‌ و به‌ جاي‌ باز كردن‌ جاي‌ خودم‌ در دل‌ جمع‌ ترجيح‌ مي‌دادم‌ در خودم‌ فرو بروم‌ و به‌ چيزهايي‌ كه‌ دوست‌ داشتم‌ فكر كنم‌. بعضي‌ وقت‌ها هم‌دستي‌ به‌ قلم‌ مي‌بردم‌ و سعي‌ مي‌كردم‌ كلمات‌ را در قالب‌ اشعار جا بدهم‌. از كتاب‌ خواندن‌ بيش‌ از هر كار ديگري‌ خوشم‌ مي‌آمد و هميشه‌ خودم‌ را به‌ جاي‌قهرمان‌ داستان‌ها مي‌گذاشتم‌ و از تجربه‌ كردن‌ وقايع‌ هيجان‌انگيز لذت‌ مي‌بردم‌. و البته‌ خيلي‌ هم‌ دوست‌ داشتم‌ كه‌ حادثه‌ بزرگ‌ و پيش‌ بيني‌ نشده‌اي‌ برايم‌ اتفاق‌بيفتد.
به‌ هر حال‌، اول‌ مهر آن‌ سال‌ هم‌ رسيد و من‌ به‌ مدرسه‌ رفتم‌. خدا خدا مي‌كردم‌ با دوستان‌ دوره‌ راهنمايي‌ام‌ در يك‌ كلاس‌ بيفتم‌ اما از شانس‌ بد من‌، فقط با مژده‌دوست‌ صميمي‌ام‌ كه‌ دو سال‌ گذشته‌ را در كلاس‌ ديگري‌ درس‌ خوانده‌ بود، هم‌ گروه‌ شدم‌. او دوستان‌ جديدي‌ پيدا كرده‌ بود. اما هنوز هم‌ مرا به‌ عنوان‌صميمي‌ترين‌ دوست‌ خود مي‌شناخت‌. مي‌دانستم‌ كه‌ مژده‌ در انتخاب‌ رفقايش‌ دقت‌ نكرده‌ است‌. آنها مثل‌ ما ساده‌ و بي‌آلايش‌ نبودند و مي‌دانستم‌ تفريحاتي‌دارند كه‌ از نظر خانواده‌ها اشتباه‌ هستند. خلاصه‌ آن‌ روز مژده‌ خواست‌ كه‌ بعد از تمام‌ شدن‌ كلاس‌ها كنار دوستانش‌ بمانيم‌ و در حياط مدرسه‌ حرف‌ بزنيم‌. با اين‌كه‌ موافق‌ نبودم‌ اما براي‌ احترام‌ گذاشتن‌ به‌ خواسته‌اش‌ ماندم‌ و روي‌ سكوهاي‌ سيماني‌ مدرسه‌ نشستم‌ و به‌ حرفهايشان‌ گوش‌ كردم‌. زياد حرف‌ نمي‌زدم‌. فقطوقتي‌ از من‌ سؤال‌ مي‌كردند جوابشان‌ را مي‌دادم‌. طي‌ همين‌ مكالمه‌ها فهميدم‌ درباره‌ چه‌ موضوعاتي‌ فكر مي‌كنند و چگونه‌ بي‌پروا همه‌ چيز را بر زبان‌مي‌آورند. مژده‌ را كنار كشيدم‌ و گفتم‌: اينها دخترهاي‌ خوبي‌ نيستند يا من‌ يا آنها! با التماس‌ نگاهم‌ كرد و گفت‌: سمانه‌ جان‌ من‌ دو سال‌ است‌ با آنها دوستم‌ اگر قهركنم‌ مي‌گويند همين‌ كه‌ دوست‌ صميمي‌اش‌ رسيد ما را فراموش‌ كرد. علاوه‌ بر اين‌ ديگر با من‌ رفيق‌ نمي‌شوند و تنها مي‌مانم‌ و... مژده‌ نمي‌خواست‌ دوست‌هايش‌را از دست‌ بدهد، من‌ هم‌ قصد ترك‌ كردن‌ او را نداشتم‌. به‌ همين‌ دليل‌ صبر كردم‌ تا ببينم‌ چه‌ پيش‌ مي‌آيد. اما هر روز بچه‌هاي‌ گروه‌ مثل‌ هم‌ بود. فقط گاهي‌مطالبي‌ جديدتر و به‌ همان‌ ميزان‌ وقيح‌تر به‌ حرفهايشان‌ اضافه‌ مي‌شد. خسته‌ شده‌ بودم‌. تصميم‌ گرفتم‌ كاري‌ كنم‌ تا آنها متوجه‌ اشتباهشان‌ شوند. نمي‌دانم‌ شايدهم‌ در ناخودآگاهم‌ خواستم‌ پيش‌ آنها كم‌ نياورم‌ و حرفي‌ براي‌ گفتن‌ داشته‌ باشم‌. در هر صورت‌ يك‌ روز در فرصتي‌ مناسب‌ و البته‌ به‌ طور غير مستقيم‌ به‌ آنهاگفتم‌ كه‌ مثل‌ خودشان‌ دوستي‌ دارم‌.
اما اين‌ دوست‌ كه‌ بود؟ توي‌ ذهنم‌ با كمك‌ فيلم‌ هايي‌ كه‌ ديده‌ بودم‌ و كتابهايي‌ كه‌ خوانده‌ بودم‌، پسري‌ نقاشي‌ كردم‌ كه‌ اگر در تمام‌ دنيا مي‌گشتي‌ مثالش‌ را پيدانمي‌كردي‌. براي‌ اين‌ كه‌ كلاسم‌ پايين‌ نيايد او را ساكن‌ شهر بزرگي‌ معرفي‌ كردم‌ و امتيازهاي‌ متعددي‌ برايش‌ در نظر گرفتم‌; زيبايي‌، اصالت‌، ثروت‌، تحصيلات‌ بالاو خوش‌ تيپي‌. اما در كنار اين‌ همه‌ كلاس‌ و امتياز ابتلا به‌ يك‌ بيماري‌ خطرناك‌ را هم‌ به‌ او نسبت‌ دادم‌ چون‌ هدف‌ من‌ اين‌ بود كه‌ يك‌ روزي‌ خبر مرگ‌ او را به‌بچه‌ها بدهم‌. خلاصه‌ من‌ فيلمي‌ ساختم‌ كه‌ خودم‌ همه‌ كاره‌اش‌ بودم‌. بازيگرش‌، نويسنده‌اش‌ و كارگردانش‌. از آنجا كه‌ قلم‌ خوبي‌ داشتم‌، حرفهايم‌ مثل‌ حقيقت‌ناب‌ در آنها اثر كرد و دوستي‌ ما صميمي‌تر شد.
بچه‌ها خيلي‌ از رازها و اتفاقاتي‌ را كه‌ برايشان‌ رخ‌ داده‌ بود، پيش‌ من‌ تعريف‌ مي‌كردند و مرا مانند خود مي‌ديدند. كار تا جايي‌ پيش‌ رفت‌ كه‌ يكي‌ از آنها از من‌خواست‌ از زبان‌ او براي‌ پسرعموي‌ متأهلش‌ در خارج‌ از كشور نامه‌ بنويسم‌ و من‌ هم‌ اين‌ كار را انجام‌ دادم‌. اوايل‌ به‌ خودم‌ نهيب‌ مي‌زدم‌ كه‌ نبايد به‌ آنها رو دهم‌اما آرام‌ آرام‌ به‌ آنها اعتماد كردم‌ و براي‌ جلب‌ نظرشان‌ به‌ خط خودم‌، از طرف‌ آن‌ دوست‌ خيالي‌ براي‌ خودم‌ نامه‌ نوشتم‌ و براي‌ اين‌ كه‌ به‌ دروغين‌ بودنش‌ پي‌ نبرندآن‌ را داخل‌ پاكت‌ گذاشتم‌ و با پاك‌ كني‌ كه‌ رويش‌ طرح‌ يك‌ مهر پستي‌ را در آورده‌ بودم‌، مهردارش‌ كردم‌. اين‌ اعتماد كردن‌ها كار را به‌ جايي‌ كشاند كه‌ بچه‌ها ازمن‌ دفتر خاطرات‌ و عكس‌هاي‌ خانوادگي‌مان‌ را خواستند. البته‌ من‌ مثل‌ آنها نبودم‌ كه‌ در دفتر خاطراتم‌ نقاشي‌هاي‌ بي‌ارزش‌ و شعرهاي‌ عاشقانه‌ بي‌ سر و ته‌بنويسم‌ به‌ همين‌ خاطر وقتي‌ دفتر را به‌ آنها دادم‌ گفتم‌: كشيدن‌ نقاشي‌ و نوشتن‌ شعرهاي‌ بي‌خود ممنوع‌! اما كو گوش‌ شنوا. دفتر من‌ هم‌ مثل‌ خاطرات‌ آنها پر ازتصاوير نا زيبا شد.
به‌ تدريج‌ داشتم‌ از اين‌ چيزها لذت‌ مي‌بردم‌ و از خدا مي‌خواستم‌ واقعا پسري‌ را مهمان‌ دنياي‌ خالي‌ام‌ كند تا همچون‌ آنها از نوجواني‌ام‌ لذت‌ ببرم‌ كه‌ فرشته‌اي‌نجاتم‌ داد.
سر كلاس‌ رياضي‌ نشسته‌ بوديم‌ كه‌ از طرف‌ دفتر مدرسه‌ آمدند و ما چهار نفر را احضار كردند و خواستند با كيف‌ هايمان‌ پيش‌ مدير برويم‌. همين‌ كه‌ نام‌ مراخواندند آسمان‌ صاف‌ و آبي‌ دلم‌ طوفاني‌ شد. موج‌ها با شدت‌ زيادي‌ به‌ تلاطم‌ در آمدند و به‌ قصد غرق‌ كردنم‌ به‌ سمت‌ من‌ هجوم‌ آوردند. خودم‌ را توي‌ دفترمدرسه‌ ديدم‌ و موضوع‌ را از زبان‌ مدير و مربي‌ پرورشي‌ شنيدم‌. شروع‌ به‌ گريه‌ كردم‌ البته‌ فقط من‌ مي‌گريستم‌ و آنهم‌ چه‌ گريه‌اي‌.
دفتر خاطرات‌ و نامه‌ دروغين‌ را در كيفم‌ پيدا كردند و شماره‌ تلفن‌ منزلمان‌ را هم‌ گرفتند و خواستند تا فردا به‌ همراه‌ مادرانمان‌ به‌ مدرسه‌ بياييم‌. آن‌ روز و آن‌ساعت‌، زمان‌ مرگ‌ دوستي‌ها و زيبايي‌ها بود. هر چه‌ حرف‌ زده‌ بوديم‌ و مثل‌ بالن‌هاي‌ پر از باد به‌ هوا فرستاده‌ بوديم‌، همه‌ آتش‌ گرفتند و بر سر من‌ ريختند. آنجا،دروغ‌ها را ديدم‌ و وحشت‌ كردم‌. چه‌ كسي‌ دروغ‌ گفته‌ بود; خودم‌ يا دوستانم‌؟ چگونه‌ فيلمنامه‌اي‌ كه‌ با آن‌ دقت‌ نوشته‌ بودم‌ عوض‌ شد و من‌ كه‌ مي‌خواستم‌ آنهارا نجات‌ دهم‌ با سر به‌ باتلاق‌ زشتي‌ها و پستي‌ها افتادم‌.
دوستان‌ قديمي‌ام‌ كه‌ مرا از گذشته‌ مي‌شناختند، دوباره‌ دورم‌ جمع‌ شدند و دلداري‌ام‌ دادند. اما من‌ از همه‌ بدم‌ مي‌آمد. از خودم‌، از دوست‌ پسر خيالي‌ام‌، ازكسي‌ كه‌ خبر چيني‌ كرده‌ بود. از مدرسه‌، از مژده‌ و از همه‌ چيز. نمي‌دانستم‌ چگونه‌ و با چه‌ زباني‌ به‌ مادرم‌ توضيح‌ بدهم‌. به‌ خصوص‌ كه‌ از قبل‌ به‌ من‌ شك‌ كرده‌و رفتارم‌ را زير نظر گرفته‌ بود. اما اين‌ را خوب‌ مي‌دانستم‌ كه‌ به‌ محض‌ گفتن‌ اولين‌ كلمه‌، سيل‌ اشك‌ از چشمانم‌ جاري‌ مي‌شود و من‌ نمي‌توانم‌ حرفم‌ را بزنم‌. به‌ياد دختر همسايه‌مان‌ افتادم‌. رقيه‌ تنها كسي‌ بود كه‌ از همه‌ چيز خبر داشت‌. خواستم‌ با مادرم‌ حرف‌ بزند و موضوع‌ را يك‌ جوري‌ به‌ او بفهماند.
رقيه‌ آمد و مامانم‌ را به‌ خانه‌شان‌ برد. من‌ هم‌ ماجرا را به‌ طور خلاصه‌ نوشتم‌ و جايي‌ گذاشتم‌ تا آن‌ را بخواند. آن‌ روز تا عصر خوابيدم‌ و با صداي‌ تلفن‌ دوست‌قديمي‌ام‌ آزاده‌ از خواب‌ بيدار شدم‌. او باز دلداري‌ام‌ داد و آرامم‌ كرد. مادر هم‌ قضيه‌ را فهميد و فقط گفت‌: مي‌خواهم‌ اين‌ ماجرا را از زبان‌ خودت‌ بشنوم‌. ولي‌من‌ آنقدر گريه‌ مي‌كردم‌ كه‌ نتوانستم‌ حرف‌ بزنم‌. صبح‌ فردا، مامان‌ با من‌ به‌ مدرسه‌ آمد و پيش‌ مدير رفت‌. او مدارك‌ خود ساخته‌ام‌ را همراه‌ برد اما حضورش‌بزرگترين‌ مدرك‌ بود. آخر كدام‌ دختر خلافكاري‌ مادرش‌ را به‌ مدرسه‌ مي‌آورد. از گروه‌ چهار نفره‌ ما، فقط مادر من‌ حاضر شده‌ بود. مدير از مدرسه‌ سال‌ قبلم‌تحقيق‌ كرد و صحت‌ حرفهايم‌ را باور كرده‌ بود. نامه‌ و دفتر خاطراتم‌ را پس‌ دادند و ماجراي‌ من‌ به‌ همين‌ جا ختم‌ شد. خودم‌ را از گروه‌ جدا كردم‌ و گذاشتم‌ مژده‌تا هر وقت‌ كه‌ دوست‌ دارد با آنها بماند. با تلاش‌ زياد و توكل‌ به‌ خداي‌ خوب‌ و مهربانم‌ كه‌ مرا از اين‌ گرداب‌ نجات‌ داد، در امتحانات‌ شاگرد اول‌ شدم‌ و تاكنون‌،بعد از گذشت‌ دو سال‌، همچنان‌ جزء شاگردان‌ ممتاز هستم‌.
خيلي‌ وقت‌ها آن‌ دختر خبرچين‌ ناشناس‌ را دعا مي‌كنم‌. چون‌ اگر او نبود، هم‌ چنان‌ در آن‌ وضعيت‌ باقي‌ مي‌ماندم‌ و معلوم‌ نبود چه‌ مي‌شدم‌. ولي‌ دوستي‌ كه‌ ازهمه‌ دوست‌ها بهتر، داناتر و مهربان‌تر است‌ باعث‌ نجاتم‌ شد و ثابت‌ كرد براي‌ هر كاري‌ كه‌ براي‌ ما مي‌كند، هيچ‌ چشمداشتي‌ ندارد و نور مطلق‌ و ابدي‌ است‌.خداوند به‌ من‌ نشان‌ داد كه‌ هيچ‌ ارتباطي‌ در اين‌ دنيا، به‌ جز حل‌ شدن‌ در خالق‌ خوبي‌ها، آنقدر مهم‌ و با ارزش‌ نيست‌ كه‌ انسان‌ خودش‌ را پست‌ و خوار كند. من‌بعد از خداوند، خود را مديون‌ مادرم‌ مي‌دانم‌ كه‌ اگر آن‌ روز با من‌ برخورد ديگري‌ داشت‌، سرزنشم‌ مي‌كرد، عصباني‌ مي‌شد و تنبيهم‌ مي‌كرد، سرنوشت‌ ديگري‌مي‌يافتم‌ و راه‌ متفاوتي‌ را در پيش‌ مي‌گرفتم‌ و مطمئنا با لجبازي‌ خود را به‌ سوي‌ دره‌ سقوط مي‌كشاندم‌. اما او نه‌ تنها مؤاخذه‌ام‌ نكرد بلكه‌ دستم‌ را گرفت‌ و مثل‌هميشه‌ راهنمايم‌ شد.
حالا از آن‌ حادثه‌ هيجان‌انگيز و سرشار از تجربه‌، دقيقا 630 روز مي‌گذرد و من‌ اين‌ نكته‌ را آويزه‌ گوشم‌ كرده‌ام‌ كه‌ براي‌ كمك‌ به‌ ديگران‌ از راه‌هاي‌ درست‌استفاده‌ كنم‌ و هيچ‌ گاه‌ خود را از مشورت‌ با بهترين‌ها ـ پدر و مادرم‌ ـ بي‌نياز نبينم‌.
 

Similar threads

بالا