داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد پدر





4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .

5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .

6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.

10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.

14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .

16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .

18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .

21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه

25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين
موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه
داره .

40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم
باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خيلي چيزها
مي شد ازش ياد گرفت

 

bpcom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه‌های ژاپن با دیوار‌هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می‌پوشانند. در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.

میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.

مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟
جالب بود دوست من ولی مارمولک ها ده سال عمر نمیکنند لااقل مارمولک های خونگی نمیکنند
 
شکست خوردن را ياد بگيريم ...

شکست خوردن را ياد بگيريم ...

وقتي همه چيز به آن طور که مي‌خواهيم پيش مي‌رود ما هم با حداکثر توان‌مان تلاش مي‌کنيم. اما بعد از اينکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پيدا مي‌شود نااميد شده و دست از تلاش کردن بر مي‌داريم، با وجود اينکه توان انجام آن را داريم.

- ميمون‌هايي که «ترسيدن» را ياد گرفتند: ميمون‌هايي که از مار نمي‌ترسيدند را در کنار مار‌ها قرار دادند. در همين حين صداهاي بلند و وحشتناکي هم از بلندگو‌ها پخش کردند. با اين کار ميمون‌هايي که از مار‌ها نمي‌ترسيدند «ياد گرفتند» که از مار بترسند. نتيجه عجيب تر اين آزمايش اين بود که حتي ميمون‌هاي ديگري که هم که از مار‌ها نمي‌ترسيدند با ديدن ترس ساير ميمون‌ها آن‌ها هم از مار‌ها ترسيدند.

نتيجه: ما از بعضي از چيزها مي‌ترسيم، چون آن‌ها را با چيز‌هاي ديگري در ذهن‌مان به يکديگر مرتبط مي‌کنيم. مثلآ يک کودک بعد از شنيدن صداي ترسناک محکم بسته شدن درب در تاريکي از تاريکي خواهد ترسيد.

- قورباغه‌هايي که زنده زنده آب پز شدند: چند قورباغه را در ظرفي پر از آب جوش انداختند، آنها خيلي سريع از آب جوش به بيرون پريدند و خودشان را نجات دادند. وقتي همين قورباغه‌ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملي به همان سرعت نشان دهند.

نتيجه: ما مي‌توانيم تغييرات ناگهاني را بفهميم و متقابلا عکس‌العمل نشان دهيم اما وقتي اين تغييرات در درازمدت انجام مي‌شوند وقتي متوجه مي‌شويم که ديگر خيلي دير است. يادمان باشد، نه عادت‌هاي بد يک شبه وجود کسي را فرا مي‌گيرد و نه کسي يک شبه فرد ديگري مي‌شود، همه چيز پله پله انجام مي‌شود. مهم اين است که گرم شدن آب را احساس کنيد.

- موش‌هاي شناگري که غرق شدند: اين بار تعدادي موش‌هاي صحرايي که بعضي آنها مي‌توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اينکه آنها را در آب بياندازند با کلک اين باور غلط را در موش‌ها به وجود آوردند که آنها گير افتاده اند. خيلي از موش‌ها تنها پس از چند دقيقه بعد از شنا کردن غرق شدند. نه چون نمي‌توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر مي‌کردند گير کرده اند نااميد شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.

نتيجه: وقتي همه چيز به آن طور که مي‌خواهيم پيش مي‌رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش مي‌کنيم. اما بعد از اينکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پيدا مي‌شود نااميد شده و دست از تلاش کردن بر مي‌داريم، با وجود اينکه توان انجام آن را داريم.

- سگ‌هايي که ياد گرفتند تلاش نکنند: تعدادي سگ در اتاقي قرار گرفتند که زمين آن مي‌توانست شوک الکتريکي خفيفي به سگ‌ها وارد کند. دکمه اي روي ديوار اتاق بود که با فشرده شدن جريان را قطع مي‌کرد. وقتي شوک وارد شد سگ‌ها بالا و پايين پريدند تا بالاخره يکي از سگ‌ها دکمه را زد و جريان قطع شد. سگ‌ها ياد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشايند قطع مي‌شود.

روي نصف گروه اول سگ‌ها همين آزمايش دوباره تکرار شد اما اين بار دراتاق ديگري که دکمه اي الکي داشت و با زدن آن هيچ اتفاقي نمي‌افتاد و جريان همچنان ادامه داشت. بعد از اين مراحل سگ‌هايي که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کليد سالم) بازگردانده شدند و آزمايش تکرار شد. اين بار هيچ کدام شان حتي سعي نکردند که دکمه را فشار دهند.

نتيجه: هيچ کس با ناميدي به دنيا نمي‌آيد، بلکه ما بعد از اينکه چند بار شکست مي‌خوريم «شکست خوردن» را ياد مي‌گيريم و حتي به خودمان زحمت تلاش کردن نمي‌دهيم. اگر به مشکلي برخورده ايد، مهم نيست دفعه چندم است که زمين خورده ايد، باز هم بلند شويد و براي حل آن تلاش کنيد. ممکن است کليد سالم باشد، فقط فشارش دهيد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا مادرمان را دوست داریم؟


چون ما را با درد می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند
چون شیرشیشه را قبل از توی حلق ما، پشت دستشان می‌ریزند
چون وقتی توی اتاق پی پی می‌کنیم با ما بداخلاقی نمی‌کنند
و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی می‌کنیم آبروی ما را نمی‌برند
چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند
چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیرخانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند
و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند
چون وقتی در قابلمه عدسی را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد سر صبح زمستانی غشکند
چون هر روز صبح "بسم الله" می گویند و دنبال کیف و دفتر و مداد و جوراب ما می‌گردند
چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند
و بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرشان این است که مبادا کاسب‌های بی انصاف سر طفل معصومشان را کلاه گذاشته باشند
چون شبهای امتحان و کنکور پابه‌پای ما کم می‌خوابند اما کسی نیست که برایشان قهوه بیاورد و میوه پوست بکند
به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کنند و نذر می کنند
و کسی که این بساط را راه انداخته نفرین می‌کنند
و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زنند
چون وقتی که موقع مریضیشان یک لیوان آب به دستشان می دهیم یک طوری تشکر می کنند که واقعا باور می‌کنیم شاخ قول شکانده‌ایم
چون موقع خواندن مفاتیح عینک می‌زنند
و وقت اشک ریختن برای رفتگان عینکشان را برمی‌دارند

چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدو بدمان می‌آید و عاشق بادمجانیم
حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم
چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است که مبادا دکترهای بی انصاف سر طفل معصومشان را کلاه بگذارند...


چون مادرند!
 

bpcom

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم : اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت اگه ظهر ناهار مياي خونه يه فوت كن اگه نمياي دوتا فوت كن.
 
داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم : اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت اگه ظهر ناهار مياي خونه يه فوت كن اگه نمياي دوتا فوت كن.

عـــــــــــالی بود ...
 
طـــوطـــی های بی ادب

طـــوطـــی های بی ادب

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت.
او با کشيش ملاقات کرد و برايش گفت: من دو طوطي ماده دارم که فوق‌العاده زيبا هستند.
اما متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند «ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟».
اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به خطرا انداخته ... از شما کمک مي‌خواهم.
من را راهنمايي کنيد که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشيش که از حرف‌هاي خانم خيلي جا خورده بود گفت: اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي‌هاي شما چنين عبارتي را بلدند.
من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم ... آنها خيلي خوب حرف مي‌زنند و اغلب اوقات دعا مي‌خوانند ...
به شما توصيه مي‌کنم طوطي‌هايتان را مدتي به من بسپاريد.
شايد در مجاورت طوطي‌هاي من آنها به جاي آن عبارت وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.

خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با کمال ميل پذيرفت.

فرداي آن روز خانم با قفس طوطي‌هاي خود به کليسا رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت.
کشيش در قفس طوطي‌هايش را باز کرد و خانم طوطي‌هاي ماده را داخل قفس کشيش انداخت.

يکي از طوطي‌هاي ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟
طوطي‌هاي نر نگاهي به همديگر انداختند.
سپس يکي به ديگري گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار، دعاهامون مستجاب شد.!!!
 

bpcom

عضو جدید
کاربر ممتاز
- حاج آقا(قاضي): خودتونو كامل معرفي كنيد... - شوهر: كاظم! برو بچز بهم ميگن كاظم لب شتري! ديلپم ردي!?? ساله!
- زن : نازيلا! ليسانس هنرهاي تجسمي از دانشكده سيكتيروارد فرانسه! ?? ساله!
- حاج آقا : چه جوري با هم آشنا شديد؟
- شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجي! ايشون مارو پسند كردن! مام ديديم بد گوشتيه گرفتيمش!!!
- زن: حاج آقا مي بينين چه بي چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!
- شوهر: حاجي چرت ميگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بي گناهيه كامل!
- حاج آقا : جرمت چي بود؟
- شوهر : حاجي جرم كه نمي شه بهش گفت! داش كوچيكم حرف گوش نميكرد ... مختوع النسلش كردم !
- زن : حاج آقا مي بينين چقد بي احساسه !
- حاج آقا : خواهر من شما به چه دليلي تقاضايه طلاق كردين ؟
- زن : حاج آقا ما الان درست ? ساله كه ازدواج كرديم ولي اين آقا اصلا عوض نشده !
- شوهر : دهه ! بابا بكش بيرون ! حاجي بده اصالتمو از دست ندادم ؟
- حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اينكه ايشون عوض نشده ميخواين طلاق بگيرين؟
- زن : حاج آقا اولش فكر ميكردم درست ميشه ! گفتم آدمش ميكنم ! مدرنش ميكنم! حاج آقا اين شوهر من نميفهمه تمدن چيه ! نميدونه مدرنيسم چيه!
- شوهر : بابا سرویس نموده مارو ! را به را گير ميده ! اين كارو بكن ! اين كارو نكن ! اين لباسو بپوش !! اونو نپوش ! حاجي طاقت مام حدي داره !
- زن : حاج آقا به خدا منم تو فاميل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شيك ترين لباسارو بپوشه!
- شوهر : حاجي ميخوايم بريم خونه اون باباي قالپاقش !!! گير ميده ميگه بايد كروات بزني ! به مولا آدم با كروات يبوست ميگره ! نفسمون ميات بالا ولي پايين رفتنش با
شابدوالعظيمه ! حاجي ما از بچگي عادت داشتيم دو سه تا تكمه مون وا باشه !! بابا پشم سينه و اين صحبتا !
- حاج آقا : خواهر من حق با ايشونه !
- زن: حاج آقا بهش ميگم تو خونه زيرشلواري نپوش ! يكي مياد زشته ! حد اقل شلوارك بپوش!
- شوهر : حاجي من اصن بدون زيرشلواري خوابم نمي بره ! بابا چارديواري اختياري ! راستش اينجا جاش نيست ولي باباي خدا بيامرزم ميگفت :
- حاج آقا : خدا بيامرزتش !
- شوهر : خدا رفتگان شمارم بيامرزه ! ميگفت : سعي كن تو زندگيت دو تا چيز و ترك نكني !! يكي سيغار ! يكي زيرشلواري ! حاجي جونم برات بگه كه گير داده خفن كه سيغار نكش ! رفته برام پيپ خريته ! آخه خداييش اين سوسول بازيا به ما ميات ؟!!
- زن : حاج آقا شما نميدونين من چقدر سعي كردم حرف زدن اينو درست كنم ! نشد كه نشد !
- شوهر : حاجي رفته واسه من معلم خصوصي گرفته ! فارسي را درست صوبت كنيم ! ديگه روم نميشه جولو بچه محلا سرمو بلند كنم ! حاجي خسته مونده از سر كار ميام خونه به جاي چايي واسه من كافي شاپ مياره ! درسته آخه ؟! حاجي از وقتي گرفتمش ?? كيلو كم كردم ! از بس كه از اين غذا تيتيشيا داده به خورده ما!!! لازانتيا و بيف استراگانورف و اسپاقرتي و از اين آت آشغالا. حاجي هركي يه سليقه اي داره ! خب منم عاشق آب سيرابي با كيك تيتاپم !!!
- زن : حاج آقا يه روز نمي شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثيقه آزادش كرديم ...
- شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! كسي نيگا چپ بهش بكنه ! خشتكشو پاپيون ميكنم !!!
-حاج آقا:خب شما كه اينهمه با هم اختلاف فرهنگي و اقتصادي داشتين چرا با هم ازدواج كردين ؟
- زن : عاشقش بودم ! ديوونش بودم ! هنوزم هستم...
 

venus4164

عضو جدید
حقیقت تلخ

حقیقت تلخ

استاد میگوید:
دوست عزیزم باید چیزی را برایت بگویم شاید ندانی.فکر کردم چه طور از بار تلخ این خبر بکاهم، چه طورآب ورنگ بهتری به آن بدهم، وعده ی بهشت و وعده ی دیدار با حق را به آن بیفزایم ،توضیح های راز آمیز برایش بیابم اما حاصلی نداشت .نفس عمیقی بکش وخودت را آماده کن.باید بی پرده صحبت کنم وبه تو اطمینان می دهم به آن چه می گویم کاملا مطمئنم .این یک پیشگویی خطا ناپذیر است،هیچ تردیدی در مورد آن وجود ندارد.پیشگویی چنین است: تو خواهی مرد.شاید فردا یا پنجاه سال دیگر،اما دیر یا زود خواهی مرد.حتی اگر دلت نخواهد .حتی اگر برنامه ی دیگری داشته باشی .پس به آنچه امروز می خواهی انجام بدهی ،بیندیش .وبه آنچه فردا می خواهی انجام بدهی .وبه آنچه در ادامه ی زندگی ات می خواهی بکنی.
 

sina1415

عضو جدید
وماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.

او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."

پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.

هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.

" زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."
 

sina1415

عضو جدید
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا…
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…

مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا…
بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!!
میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!
 

sina1415

عضو جدید
يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدشراهبه سوار ميشه و راه ميفتنچند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازهراهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيارکشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشهچند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميدهراهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!… کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونهبعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري کنکار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي»!

نتيجهء اخلاقي اينکه اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي
 

sina1415

عضو جدید
من خيلي خوشحال بودممن و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديموالدينم خيلي کمکم کردنددوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بودفقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بوداون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشميه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسيسوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنماون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشموقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدميهو با چهرهء نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومديما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريمما هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيمبه خانوادهء ما خوش اومدي!

نتيجهء اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اروپا: موفقيت مدير بر اساس پيشرفت مجموعه تحت مديريتش سنجيده ميشود
ايران: موفقيت مدير سنجيده نميشود، خود مدير بودن نشانه موفقيت است


اروپا: مديران بعضی وقتها استعفا ميدهند
ايران: عشق به خدمت مانع از استعفا ميشود


اروپا: افراد از مشاغل پايين شروع ميکنند و به تدريج ممکن است مدير شوند
ايران: افراد مدير مادرزادی هستند و اولين شغلشان در بيست سالگی مديريت است


اروپا: برای يک پست مديريت، دنبال مدير ميگردند
ايران: برای يک فرد، دنبال پست مديريت ميگردند و در صورت لزوم اين پست ساخته ميشود


اروپا: يک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدير شود
ايران: يک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حاليکه مديرش سه بار عوض شده


اروپا: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مديريت ميکنند
ايران: اگر بخواهند از کسی هيچ استفاده ای نکنند، او را مشاور مديريت ميکنند


اروپا: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی ميکند و حتی ممکن است محاکمه شود
ايران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدير ميشود و پست مديريت جديد ميگيرد


اروپا: مديران بصورت مستقل استخدام و برکنار ميشوند، ولی بصورت گروهی و هماهنگ کار ميکنند
ايران: مديران بصورت مستقل و غيرهماهنگ کار ميکنند، ولی بصورت گروهی استخدام و برکنار ميشوند


اروپا: برای استخدام مدير، در روزنامه آگهی ميدهند و با برخی مصاحبه ميکنند
ايران: برای استخدام مدير، به فرد مورد نظر تلفن ميکنند


اروپا: زمان پايان کار يک مدير و شروع کار مدير بعدی از قبل مشخص است
ايران: مديران در همان روز حکم مديريت يا برکناريشان را ميگيرند


اروپا: همه ميدانند درآمد قانونی يک مدير زياد است
ايران: مديران انسانهای ساده زيستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد


اروپا: شما مديرتان را با اسم کوچک صدا ميزنيد
ايران: شما مديرتان را صدا نميزنيد، چون اصلاً به شما وقت ملاقات نميدهد


اروپا: برای مديريت، سابقه کار مفيد و لياقت لازم است
ايران: برای مديريت، مورد اعتماد بودن کفايت ميکند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شانس

کشاورزي اسب پیری داشت که از آن درکشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد

یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد

هسایه ها در خانه اش جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی او پرداختند

کشاورز به آن ها گفت:«شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی،فقط خدا می داند

یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت

این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند

کشاورز گفت:«شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بد شانسی،فقط خدا می داند

فردای آن روز پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود

که از پشتِ یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست

این بار وقتی هسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند،به او گفتند:«چه آدم بد شانسی هستی
کشاورز باز جواب داد:«شاید این بد شانسی بوده شاید هم خوش شانسی،فقط خدا می داند

چند روز بد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند،به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود

اینبار مردم با خود گفتند:«شاید این خوش شانسی بوده شاید هم بد شانسی،فقط خدا می داند
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: "اين زن است. وقتي با او روبرو شدي، مراقب باش که ..."
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع كرد و چنین گفت: "بله
وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون افسانة
گيسوانش نگردي و مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين ميبارند. گوش هايت را ببند تا
طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان مي شوي. از او حذر كن كه يار و همدم
ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت مي سوزاند و به چاه ویل سرنگونت مي کند....
مراقب باش...."
و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفريد، گفتم: "به چشم."
شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه: "خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و اين از لطف
خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم،
و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا به سوي او مي خواند بنشينم، اما از خوف
آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نمي شناختم
اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم . ديگر تحمل نداشتم . پاهايم سست شد
بر زمين زانو زدم، و گريستم. نمي دانستم چرا؟
قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست. به خدا نگاهي كردم مثل هميشه
لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم و دردم را بگويم، مي دانست.
با لبخند گفت: "اين زن است . وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او داروي درد توست.
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است . من او
را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نميبيني كه در بطن وجودش موجودي را می پرورد؟
من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق
را نداري به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز، و حرمت حريم صوتش را حفظ كن
تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم."
من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي؟"
خدا گفت: "من؟"
فرياد زدم: "شيخ آن حرفها را زد و....
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا مادرمان را دوست داریم؟


چون ما را با درد می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند

چون شیرشیشه را قبل از توی حلق ما، پشت دستشان می‌ریزند

چون وقتی توی اتاق پی پی می‌کنیم با ما بداخلاقی نمی‌کنند

و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی می‌کنیم آبروی ما را نمی‌برند

و وقتی بعدها به زندگی‌شان‌ ترکمون می‌زنیم فقط می‌گویند: خب جوونه دیگه، پیش میاد!

چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند .

چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند .

و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند

چون وقتی در قابلمه عدسی را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد سر صبح زمستانی غش کند

چون هر روز صبح "بسم الله" می گویند و دنبال کیف و دفتر و مداد و جوراب ما می‌گردند

چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند

و بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرشان این است که مبادا کاسب‌های بی انصاف سر طفل معصومشان را کلاه گذاشته باشند

چون شبهای امتحان و کنکور پابه‌پای ما کم می‌خوابند اما کسی نیست که برایشان قهوه بیاورد و میوه پوست بکند

به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کنند و نذر می کنند

و کسی که این بساط را راه انداخته نفرین می‌کنند

و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زنند

چون وقتی که موقع مریضیشان یک لیوان آب به دستشان می دهیم یک طوری تشکر می کنند که واقعا باور می‌کنیم شاخ قول شکانده‌ایم

چون موقع خواندن مفاتیح عینک می‌زنند

و وقت اشک ریختن برای رفتگان عینکشان را برمی‌دارند


چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدو بدمان می‌آید و عاشق بادمجانیم حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم .


چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است که مبادا دکترهای بی انصاف سر طفل معصومشان را کلاه بگذارند...
چون مادرند!


 

bpcom

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامان زرنگ

مامان زرنگ

خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد...
مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : '' من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم ! ''
حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : '' از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد؟
'''' خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد . ''
او در ايميل خود نوشت :
مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده . ''
با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود :
پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضـــمن نمي گم که تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.
با عشق ، مامان !!!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت نامه مرحوم حسين پناهي


قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش ميطلبم.


روحش شاد
 

sina1415

عضو جدید
عصرها وقتی که از شرکت می آمدی، می رفتی دوش می گرفتی. بعد آن حوله ی پالتویی نارنجی را می پوشیدی، روی کاناپه لم می دادی و توی دفتر خاطراتت چیز می نوشتی. من جلوی تلویزیون می نشستم و سرم را می انداختم تو روزنامه.
همه اش بهم گیر می دادی که تا ساعت دوازده شب مثل این پیرمردها یک بند روزنامه می خوانم. که چقدر تازگی ها کسالت آور شده ام. می گفتی اصلا به خاطر همین است که این همه از موهایم سفید شده و قسمت هایی از ته ریشم ریخته است.
صبح ها پای میز صبحانه، وقتی توی لیوانت شیرکاکائو می ریختی در مورد دندان قروچه های شبانه ی من غر می زدی. اینکه چطور مثل جیغ های شیطانی ای می ماند که خواب شیرینت را به هم می زند...

حالا که سه ماه است رفته ای و با مدیر عاملتان ازدواج کرده ای دارم این اعتراف را می کنم. اینکه هر روز وقتی می رفتی دوش بگیری من مثل خوره ها می آمدم سراغ کیفت، دفتر خاطراتت را در می آوردم و تمام نوشته های روز قبلت را می خواندم. یعنی می بلعیدم. بعد تا دوازده شب سرم را می انداختم تو روزنامه و جمله هایت را تو ذهنم نشخوار می کردم. و شب ها خواب تمام چیزهایی را می دیدم که تو آپارتمان دویست متری آقای مدیر عاملتان اتفاق می افتاد
 

sina1415

عضو جدید
يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي و فارسي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي و فارسي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد.
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربهاو فارسها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»
قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجام بشود
 

sina1415

عضو جدید
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»
پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
جغد می داند آواز او پیغام خداست

جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد. رفتن
و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل
می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می
ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای
شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او
همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید
پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر
است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می
كنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل
بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می
بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین
كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت
تلخ.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قانون صف:



اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.




قانون تلفن:


اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.




قانون تعمیر:


بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.




قانون کارگاه:


اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.




قانون معذوریت:


اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد.




قانون حمام:


وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.




قانون روبرو شدن:


احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.




قانون نتیجه:


وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد..




قانون بیومکانیک:


نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.




قانون تئاتر:


کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند.




قانون قهوه:


قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید.
 

monir arch

عضو جدید
چشــــــمهای مادرم

چشــــــمهای مادرم

My mom only had one eye.I hated her… she was such an embarrassment. She
cooked for students & teachers to support the family. There was this one
day during elementary school where my mom came to say hello to me. I was
so embarrassed. How could she do this to me? I ignored her, threw her a
hateful look and ran out.

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر
بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود.اون
براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و
بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت. يك روز اومده
بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با
خودش به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه
اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ به
روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه
كردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only
has one eye!“ I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just
disappear. So I confronted her that day and said, ” If you’re only
gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!“ My mom did
not respond… I didn’t even stop to think for a second about what I had
said, because I was full of anger. I was oblivious to her feelings. I
wanted out of that house, and have nothing to do with her. I studied real
hard, got a chance to go to Singapore to study. Then, I got married. I
bought a house of my own. I had kids of my own. I was happy with my life,
my kids and the comforts Then one day, my mother came to visit me She
hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited I screamed at her, “How dare you come to my
house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!“ And to this, my
mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the
wrong address,” and she disappeared out of sight. One day, a letter
regarding a school reunion came to my house in Singapore So I lied to my
wife that I was going on a business trip. After the reunion, I went to the
old shack just out of curiosity. My neighbors said that she died. I did not
shed a single tear They handed me a letter that she had wanted me to have.
“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to
Singapore and scared your children. I was so glad when I heard you were
coming for the reunion. But I may not be able to even get out of bed to see
you. I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up. You see……..when you were very little, you got into an
accident, and lost your eye. As a mother, I couldn’t stand watching you
having to grow up with one eye. So I gave you mine. I was so proud of my
son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
With my love to you, Your mother
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد
و گفت ايي يي يي .. مامان تو فقط يك چشم داره.
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور
كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو .. كاش
مادرم يه جوري گم و گور ميشد… روز بعد بهش
گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و
خوشحال كني چرا نميميري ؟ اون هيچ جوابي
نداد…. حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم
فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم . احساسات
اون براي من هيچ اهميتي نداشت دلم ميخواست
از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون
نداسته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم براي
ادامه تحصيل به سنگاپور برم اونجا ازدواج
كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و
زندگي… از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه
داشتم خوشحال بودم. تا اينكه يه روز مادرم
اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و
همينطور نوه ها شو . وقتي ايستاده بود دم
در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد
كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد
اينجا ، اونم بي خبر سرش داد زدم “: چطور
جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو
بترسوني؟!” گم شو از اينجا! همين حالا اون
به آرامي جواب داد : “ اوه خيلي معذرت
ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم“ و
بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد . يك روز يك
دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي
شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
. ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر
كاري ميرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه
قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي.همسايه ها گفتن كه اون مرده. ولي من
حتي يك قطره اشك هم نريختم اونا يك نامه به
من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به
من . ” اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر
تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو
سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي
خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي
من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام
تورو ببينم وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه
دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم آخه
ميدوني … وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه
تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك
مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو
داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين مال
خودم رو دادم به تو براي من افتخار بود كه
پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي
جديد رو بطور كامل ببينه با همه عشق و
علاقه من به تو مادرت
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگـــــــــذار زنجـــــير عشــــــق به تــــو خــــتم بشــــــه!".

يك روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از كار برمي گشت خانه، سر راه زن مسني را ديد كه ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تكان داد تا متوقف شود.اسميت پياده شد و خودشو معرفي كرد و گفت من اومدم كمكتون كنم.زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي كسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي كه او لاستيك رو عوض كرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.و روزي يكنفر هم به من كمك كرد¸همونطور كه من به شما كمك كردم.اگر تو واقعا مي خواهي كه بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين كار رو بكني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"

****
چند مايل جلوتر زن كافه كوچكي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره كه مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي كه پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود درحاليكه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشك در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يكنفر هم به من كمك كرد، همونطور كه من به شما كمك كردم.اگر تو واقعا مي خواهي كه بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين كار رو بكني.نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سركار به خونه رفت در حاليكه به اون پول و يادداشت زن فكر مي كرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه.
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهي ليوان را زمين بگذار

گاهي ليوان را زمين بگذار

گاهي ليوان را زمين بگذار




استادي درشروع کلاس درس، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد، از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ ... شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقي خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقي نمي افتد.
استاد پرسيد:
خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا“ گفت: دست تان بي حس مي شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد
...و همه شاگردان خنديدند
استاد گفت: خيلي خوب است. ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟
درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقا“ مشکلات زندگي هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.

فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند، هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.
زندگي همين است!




استادي درشروع کلاس درس، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد، از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ ... شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقي خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقي نمي افتد.
استاد پرسيد:
خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا“ گفت: دست تان بي حس مي شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد
...و همه شاگردان خنديدند
استاد گفت: خيلي خوب است. ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟
درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقا“ مشکلات زندگي هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد.
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.

فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند، هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.
زندگي همين است!
 

Similar threads

بالا