بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
سپهروووووووووووووووووو

زود باش قصه بگوووووووووووووووووووو

یالااااااااااااااااااااااااااااا

قصه نگی گریه میکنمااااااااااااا
 

sepehrkhosrowdad

مدیر بازنشسته
چي ميخواي؟ ازدواج؟ !!!!!!!‌

گفتم كه ميخواي روز تولدته يه دفه واست زن هم بگيريم تا با يه تير دو نشون بزني؟ :D;)
:w15:
نه قربونت، اول بذارید به توافق برسیم، بعد!!!
اونجوری طرف هم با 1تیر 2نشون می زنه، 1کادو می خره، هم تولد، هم سالگرد!!! :thumbsup2:
.
ای من بگم خدا چی کارت کنه، معمار آتشین!
من قصه بلد نیستم! :w14:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها هیچکی یه قصه ی شاد نداره؟
مثلا قصه عروسي...خوبه؟ :w42: آخ جون چه شب خوبي هم هست امشب...بعد دو ماه عذاداري ميخوايم عروسي بگيريم :w42:
شب همه اونهایی که من رو میشناسن یا نمیشناسند ولی لطف:gol: دارند خوش :smile:
امیدوارم خواب خوب ببینید و وقتی بیدار شدید همش یادتون بیاد!!!
اگه هم خدای نکرده خواب پریشان دیدید همش از یادتون بره;)
شب بخير عزيز
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بچه ها هیچکی یه قصه ی شاد نداره؟


بیا نگار خانوم این یکم شاده :victory:

متحان دامادها

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.
يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جايش تکان نخورد.
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w15:
نه قربونت، اول بذارید به توافق برسیم، بعد!!!
اونجوری طرف هم با 1تیر 2نشون می زنه، 1کادو می خره، هم تولد، هم سالگرد!!! :thumbsup2:
.
ای من بگم خدا چی کارت کنه، معمار آتشین!
من قصه بلد نیستم! :w14:
زووووووووووووووووووووووووووووود باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش

سپهرووووووووووووووووووووووووو قصه

یالاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

همین حالا
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:w15:
نه قربونت، اول بذارید به توافق برسیم، بعد!!!
اونجوری طرف هم با 1تیر 2نشون می زنه، 1کادو می خره، هم تولد، هم سالگرد!!! :thumbsup2:
.
ای من بگم خدا چی کارت کنه، معمار آتشین!
من قصه بلد نیستم! :w14:
چه آينده نگر!!! :w25:
بلد نيستم نداريم بايد بگي
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w15:
نه قربونت، اول بذارید به توافق برسیم، بعد!!!
اونجوری طرف هم با 1تیر 2نشون می زنه، 1کادو می خره، هم تولد، هم سالگرد!!! :thumbsup2:
.
ای من بگم خدا چی کارت کنه، معمار آتشین!
من قصه بلد نیستم! :w14:
به توافق ميرسيد ديگه...مهم عروس خانومه كه به توافق رسيده :D بعدشم اين عروس خانوم ما دختر گليه قول ميده واستون يه كادو نخره ...دوتا بخره...خوبه؟

بیا نگار خانوم این یکم شاده :victory:

متحان دامادها

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.
يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جايش تکان نخورد.
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
وايييييي چه خبيث :cry: نكنه با اين كوچولوي خبيث ما فاميله؟ :w20:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثلا قصه عروسي...خوبه؟ :w42: آخ جون چه شب خوبي هم هست امشب...بعد دو ماه عذاداري ميخوايم عروسي بگيريم :w42:

شب بخير عزيز
:biggrin::biggrin:
بیا نگار خانوم این یکم شاده :victory:

متحان دامادها

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.
يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جايش تکان نخورد.
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
:surprised::surprised::surprised::surprised::surprised::surprised:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا نگار خانوم این یکم شاده :victory:
حميد داستانت مشكوك بودها!!!!ما الان در آتش بس به سر ميبريم يادت كه هست؟؟؟؟
ما به خاطر سپهر تصور مي كنيم منظوري نداشتي..
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به توافق ميرسيد ديگه...مهم عروس خانومه كه به توافق رسيده :D بعدشم اين عروس خانوم ما دختر گليه قول ميده واستون يه كادو نخره ...دوتا بخره...خوبه؟


وايييييي چه خبيث :cry: نكنه با اين كوچولوي خبيث ما فاميله؟ :w20:


همه چیزو به من ربط بده نخیرمممممممممممم:w05::w05::w05::hate:
 

آتراد

عضو جدید
چي ميخواي؟ ازدواج؟ !!!!!!!‌
بابا ولمون کن!!!ببین داری نامحسوس خواستگاری میکنی؟؟؟:w02::w07:

اینم یه مدرک دیگه آقا حمید.....:D
میگم دعوتنامه میخوام!!استغفرا...!!:w07:


به هر کی جز بچه های عمران دعوت نامه خواست من میدم(بچه های عمران مدیرشون گفت باید فعال باشن تا بتونن بگیرن من نمیدم:biggrin:)


ایشششششش!!!من خودم عضوم:w00: ..:D.بچه عمرانیای گل بهم بگین براتون دعوتنامه بفرستم!!:w02:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها دعوا نکنین
می خواین من قصه بگم؟
بگو عزيزم
به نظرم عروس ها هم باید همین کارو با مادر شوهراشون بکنن:w16::w11:
بابا بيچاره مادر شوهرا اين وسط چيكارن اخه
عروس خانم کیه؟!
حالا ديگه اين چزو مسائل امنيتيه...شما بلرو بگو تا عروسو بهت معرفي كنم...البته خود عروس روحشم خبر نداره كه داريم شمارو واسش جور ميكنيما :D فقط قبلا غير مستقيم از شما گفته بود ;)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر خاركن با آقا بازرجان

يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
حميد داستانت مشكوك بودها!!!!ما الان در آتش بس به سر ميبريم يادت كه هست؟؟؟؟
ما به خاطر سپهر تصور مي كنيم منظوري نداشتي..

اره یادمه ی لحظه رفتم تو حس اخه از زمان جنگامون موجی شدم :D


بچه ها دعوا نکنین
می خواین من قصه بگم؟

سر تا پا گوشتیم
بفرما :gol:


به نظرم عروس ها هم باید همین کارو با مادر شوهراشون بکنن:w16::w11:
نه دیگه اونجوری مزش میپره دیگه حال نمیده :thumbsup2:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»

چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.
 

Similar threads

بالا