مشاعره با شعر سعدی

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دگر سر من و بالین عافیت هیهات

بدین هوس که سر خاکسار من دارد




دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را



شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را



شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

ان نه عشق است که از دل به دهان می اید
وان نه عاشق که ز معشوقه بجان می اید
 

mx_2000

عضو جدید
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم....................بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم


من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم


خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم


خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
 

mx_2000

عضو جدید
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را


شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را



شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را


آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد
 

₪آمیتریس₪

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد

دريچه اي ز بهشتش به روي بگشايي .... كه بامداد پگاهش تو روي بنمايي
 

mx_2000

عضو جدید
یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت



تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد


در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
 

mohammad vaghei

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد


در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
یاد باد ان که سر کوی توام منزل بود/دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
 

mx_2000

عضو جدید
یاد باد ان که سر کوی توام منزل بود/دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

من این شعر رو از حافظ خوندم...مطمئن نیستم که از سعدی نباشه...ولی فکر کنم سعدی این شعر رو نگفته...اگر اشتباه میکنم ببخشید
بهرحال من با همان "دال" ادامه می دهم...


دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند


سروران بر در سودای تو خاک قدمند
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من این شعر رو از حافظ خوندم...مطمئن نیستم که از سعدی نباشه...ولی فکر کنم سعدی این شعر رو نگفته...اگر اشتباه میکنم ببخشید
بهرحال من با همان "دال" ادامه می دهم...


دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند


سروران بر در سودای تو خاک قدمند
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

سایه ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
 

Similar threads

بالا