به یاد قیصر امین پور

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نان ماشینی

آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابر ها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
...
...
...
آبروی ده ما را بردند !
 

zahrat

عضو جدید
پيش از اين ها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب

هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اين ها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود

*****
تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست و رويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست
فرش هایش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان مثل علف ها حرف زد
با زبان بي الفبا حرف زد

مي توان درباره هر چيز گفت
مي شود شعري خيال انگيز گفت....

*****
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر

مرحوم قیصر امین پور

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غم‌هاي دگر غير از غم عشقت رها کن
تو خود گفتي که در قلب شکسته خانه داري
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناهست ببين غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده‌ام بسوي آسمانها
که تا پر کشم به باغ غمت رها در کهکشانها

چو نيلوفر عاشقانه چونان مي‌پيچم به پاي تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هواي تو
بدست ياري اگر که نگيري تو دست دلم را دگر که بگيرد ؟!
به آه و زاري اگر نپذيري شکست دلم را دگر که پذيرد ؟!
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ‌های سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند
حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟


روحت قرین رحمت باشه شاعر دردواره ها
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سنگ ناله مي‌كند: رود، رود بي‌قرار
كوه گريه مي‌كند: آبشار، آبشار!

آه سرد مي‌كشد باد، باد داغدار
خاك مي‌زند به سر، آسمان سوگوار

سرو از كمر خميد، لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار

ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پيچ‌وتاب شد، جست‌وجوي جويبار

در لبش ترانه‌ آب، از گدازه‌هاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره كوهوار

از سلاله‌ي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آب‌دار

باورم نمي‌شود! كي كسي شنيده ‌است
زير خاك گم شوند، قله‌هاي استوار؟

بي‌تو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانه‌ي دلم، هر غمي هزاربار

هر چه شعر گل كنم،‌ گوشه‌ي جمال تو!
هر چه نثر بشكفم، پيش پاي تو نثار!
 
  • Like
واکنش ها: barg

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر دل لیل است!!!

اگر دل لیل است!!!

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

 

sh@di

عضو جدید
آفتاب مهرباني

آفتاب مهرباني
سايه ي تو بر سر من
اي كه در پاي تو پيچيد ساقه ي نيلوفر من
با تو تنها
با توهستم
اي پناه خستگي ها
در هوايت دل گسستم از همه دلبستگي ها
در هوايت پر گشودن باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم خرمن خاكستر من باد
اي بهار باور من
اي بهشت ديگر من
چون بنفشه بي تو بي تابم
بر سر زانو سر من
بي تو چون برگ از شاخه افتادم
سرد و سرگردان در كف بادم
گرچه بي برگم گرچه بي بارم
در هواي تو بي قرارم
برگ پاييزم بي تو مي ريزم
نو بهارم كن ، نو بهارم
اي بهار باور من
اي بهشت ديگر من
چون بنفشه بي تو بي تابم
بر سر زانو سر من

قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تنها تو می مانی

تنها تو می مانی

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر عشق نبود - از آینه های ناگهان

اگر عشق نبود - از آینه های ناگهان

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چه هستی ، باش

با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!
:gol:
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرفی از نام تو...

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت

چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت

در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت...
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشتقاق

وقتی جهان
از ریشه ی جهنم ...
و آدم
از عدم ...
و سعی
از ریشه های یأس می آید...

وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند ...

باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست...

نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتار من عادی است
اما نمی‌دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری دارد!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی‌های ساده
و با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می‌کنم گاهی کمی گُنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی‌خبر هستم
حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
و سطر سطر نامه‌ها را جستجو کردم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابلای کاغذ تاخورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد
دیشب دوباره
بی‌تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های خالی ابر پر کردم
دیشب پس از سی‌سال فهمیدم
که رنگ چشم‌هایم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سربه‌زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما غیر از این حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است ؟؟؟
(قصیر امین پور)
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز ناگزیر

روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند

احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند

آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود

روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست

روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند

روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند

روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشم ها

آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است

روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند

روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند

پروانه های خشک شده ، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند

و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه ی سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند

روزی که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند

دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند

آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید

آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد

روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

به آیین دل
برای رسیدن ، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم
به آیین دل سر سرسپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم
به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است
که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم
دهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم

بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم

بگذار در خیال تو باشم

بگذار ...بگذریم

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است ..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تــو را

بــا تپــش هــای قلبــم

ســرودم!

بــه ایــن واژه هــا،

احتیــاجی نــدیدم ..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه ای برای تو

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای بغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی هدد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگیر بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو این شعر
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود


قیصر به توصیف کودکی میپردازه و این توصیفش یه جورایی یه مقایسه اس بین بزرگی و کودکی.
پاکی و خلوص کودکی و در مقابلش بزرگ شدن یه جورایی از دست دادن اون سادگی و اون پاکیه.
تو بیت آخر « ساده بودن عادتی مشکل نبود» ... دقیقا به این تفاوت کودکی و بزرگی اشاره میشه.
وقتی آدم ها بزرگ میشن دیگه نمی تونن ساده باشن و ساده زندگی کنن در حالیکه توی کودکی همه چیز ساده اس.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز ،او
ما را ...
فردا؟
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
 

shayanss501

عضو جدید

گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود

موج موج دل من تشنه‌ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم
دل
خود را همه عمر

بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما

خواستنها همه موقوف توانستن بود


کاش از روز از هیچ نمی‌دانستم‌

که هبوط ابدم از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت‌

همه‌ی طول سفر یک چمدان بستن بود
 

shayanss501

عضو جدید
برای تــــــو
برای چشم هایــت
برای مـــن
برای درد هایـــم
برای
م ا​
برای این همه تنـــهایی
ای کــــاش خدا کاری کـــند…
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
.... ای روزهای خوب که در راهید !
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !

ای روز آفتابی !
ای مثل چمشهای خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
 

jungle bird

عضو جدید
خمیازه ی پرواز

خمیازه ی پرواز

نمی دانم آیا
اگر لحظه ای بال خوابیده ی این پرنده
به پرواز هم نه,
به خمیازه ای باز باشد
به هفت آسمان تو
یک ذره بر می خورد؟
 
بالا