ذهن را درگير با عشقي خيالي كرد و رفت
جمله هاي واضح دل را سوالي كرد و رفت
من در اين زندان تن حس رهايي داشتم
فرصت آزاديم را او محالي كرد و رفت
چون رميدنهاي آهو ، ناز كردنهاي او
دشت چشمان مرا حالي به حالي كرد و رفت
كهنه اي بودم براي اشكهاي اين و آن
هركسي ما را به نوعي دستمالي كرد و رفت !
ابر هم در...