عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند,
تنها دوست عشق در مدرسه درس هندسه بود,
از شیمی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز چیزی نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند...نتیجه از صغری و کبری ها درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه که میرفت به خانه مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هرگلی رفت آن گل پژمرد.
عشق خدا را میخواست.
و از هرطرف که میرفت به صورت خود بر میخورد.
عشق را در برابر آینه بردند تا خود را به یاد آورد.
در آیینه,کودک پیری میگریست.