مهرت افتاد به جانم در به در کرد مرا
بیخود از خود شدم و زیر و زبر کرد مرا
من کجا این همه دلدادگی و آشفتگی
آن دو چشمان سیاه تو که از عشق خبر کرد مرا
من به چشمان تو بیمار و زدم سر به جنون
آن شکرهای لبت دیوانه تر کرد مرا
میکنم تسبیح زیبایی تو هر شب به صبح
چهره ی زیبای تو عابد تر از مرغ سحر کرد مرا
تو چه دانی چه کشم از دوری از درد فراق
غم نادیدن تو خونین جگر کرد مرا
گاهی اوقات از سر بی خبری میگذرد از سر خیال
نکند معشوقه ام دست به سر کرد مرا
کوی و برزن را کشم من زیر پا بهر وصال
چاره ای نیست بباید که سفر کرد مرا