تو کجایی سهراب؟آب را گل کردند...چشمها را بستند و چه با دل کردند....
وای سهراب کجایی آخر؟....زخم ها بر دل عاشق کردند....خون به چشمان شقایق کردند...
تو کجایی سهراب؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند،همه جا سایه دیوار زدند...
ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است!دل خوش سیری چند؟
صبر کن سهراب قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیــــــــــــرم
مادرم برایم افسانه می گفت...
پر از شیدایی زمانه ؛لبریز از افسونگریجانانه
ومن غافل از گذر عمر؛ در كنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...
من در خیال خود ان رود خروشان بودم و جوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه ایاز ان روزها و رودها بودم...
با خاطراتی خیس كه دیگر با چشم جان هم خوانده نمیشدند.
من همان روزها هم افسانه ای كهنه بودم كه
بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و
غافل در تكراری جدید ؛از بوی ماندگی ان؛ سرمست میشدم و خیره در چشمان معصوم كودكم برایش افسانه می گفتم:
افسانه ی قدیمی زندگیرا...
میگن : خدا تو جوانه ی انجیره!
خدا تو چشم پروانه است وقتی از روزنه ی پیله ,
اولین نگاهش به جهان می افته,
"خدا بزرگتر از توصیف انبیاست"
بام ذهن ادمی حیات خانه ی خداست,
خدا به من نزدیکه