وقتي كه دلگير و تنها مي شي ؛ وقتي خسته و بي پناهي . وقتي از دست هيچ كس كاري بر نمي يايد.
وقتي شب زودتر از هميشه مي ري بخوابي تا سرت رو توي با لشت كه به سفيدي و نرمي ابر هاست فرو كني و هق و هق گريه كني و دلت خالي بشه . وقتي دلت ميخواد كه روي بلند ترين قله دنيا بنشيني و از
اون بالا همه چيز رو نگاه كني . وقتي دلت ميخواد كه روي ابر ها بشيني و مثل يه قاليچه پرنده با هاش
اين ورواون ور بري .
وقتي دلت مي خواد پنجره اتاقت رو كه باز مي كني رو به يه دريا آبي باشه . وقتي دلت مي خواد توي يه جنگل سبز تنها قدم بزني . وقتي كه هيچ كدوم از اين وقتي ها برات شدني نيست
فقط و فقط يه چيزه كه آرومت ميكنه . ...جانمازت.... كه پر از گل هاي ياس سفيد و خوشبوست . وقتي جانمازت رو باز مي كني بوي خوبش تمام اتاقت رو پر مي كنه . اون لحظه است كه يه چيز بهت
قوت قلب ميده و آرومت مي كنه :
خداست
..خــــدا... خــــــــــدا.... خـــــــــــــــدا...