هنوز هم واهمه دارم از بردن نامی که...
خاطره ای که...
حسرتی که...
آهی که...
خلاصه می شوند به یک قاب عکس!
و من...
نقش یک تماشاچی فراموشکار را بازی می کنم،
که هرسال که میگذرد ،
سعی می کنم به خاطر نیاورم،
حسرت و آه اینهمه سال نبودنت را...!
و دلخوش می شوم به تمام لبخندهایی که امروز،
دیگر نیست!
و لبهایی که دیگر نمی خندند!
و دستانی که دیگر گرم نیستند!
و چشمانی که دیگر نمیبینند...
در دنیایِ من
بعد از رفتنت
سالهاست که عقربه ها از نبودنت یخ زده اند
و از من شبی جا گذاشتی که هرگز آسمانش طلوع نمیکند...