t.askari
پسندها
608

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام دوست عزیز اواتارت خیییییییییییییییلی قشنگه درود بر شما
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/212370-کرماشان-ولات-سربرزان/page445
    پشت هر کوه بلند
    سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی می خواند
    که خدا هست، دگر غصه چرا؟!؟!...
    آرزو دارم:خورشید، رهایت نکند
    غم، صدایت نکند
    ظلمت شام، سیاهت نکند
    و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست حضرت دوست جدایت نکند...
    من به افراد پیر بسیار اهمیت میدم و بسیار ازشون استفاده می کنم تقریبا همه دوستام پیر هستن و براشون یه فکر بزرگ کردم;)
    دستستون درد نکنه دیگه آبجی نمی دونم چی باعث شده که فکر کردی من دخترم؟
    قبلا زیاد بودیم ولی الان 4 نفر موندیم که خواعرم نیز بهار میره خونه بخت.
    پدر و مادر غنایمی از محبت و ایثار هستند که از طر ف خداوند پیش من امانت هستند و امانت رو باید امن نگاه داشت بخصوص اگه امانت همه وجدت باشه.
    در مورد دوست هم اگه خواستی مفصله.
    همین که ما دوتا کرد از مناطقی مختلف احساس هم زبانی و کرد بودن می کنیم امید بسیار به من میده و لازم نیست چیز خاصی بنویسم:gol:
    عه کسیکم بده یه بو کاتی مه رگم که هه لیان گرتم بو گوریان بردم

    که لییان پرسیم تو که ست کییه ئه لیم بیکه سم ئه م عه کسه م پییه
    اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن راخواهم زد
    درمقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یکساله باش که وقتی اورابه هوامی اندازی میخندد چون ایمان داردکه تو اورا میگیری. (کوروش بزرگ)
    تک انار -

    هرکه وه کاری ، هرکه وه باری
    بیچاره وه حال، چو منه زاری

    نه همزبون و، نه غم گساری
    نه دنگ دوس و، نه هم نگاری

    همچو مسافر، مانده به راهی
    غریب و بی کس، افتاده باری

    دل شکسته ، اژعالم خسته
    نیشتمه عرسای، پرنیش خاری

    نه میل سفر و، نه شوق دیدار
    نه دی چمه ری، یه تک سواری

    خواو و بیداریم ، هردو چو بختک
    شووه له دلگیر، و روژله تاری

    نه وه بهاران ، برگ و بارم هس
    مانده به صحرا، چو حُشکه داری

    دلم پرخوینه ، کسی نچینیم
    چو یه تک انار، مانده به داری

    تا کی بکشیم ، درد وی گرانی
    نه درمانم هس ، نه چشم یاری
    لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز پیکر خود را به آب چشمه بشویم وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش تا غم دل را بگوش چشمه بگویم آب خنک بود و موجهای درخشان ناله کنان گرد من به شوق خزیدند گویی با دست های نرم و بلورین جان و تنم را بسوی خویش کشیدند بادی از آن دورها وزید و شتابان دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت عطر دلاویز و تند پونه وحشی از نفس باد در مشام من آویخت چشم فروبستم و خموش و سبکروح تا به علف های ترم و تازه فشردم همچو زنی که غنوده در بر معشوق یکسره خود را به دست چشمه سپردم روی دو ساقم لبان مرتعش آب بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست جسم من و روح چشمه سار گنه کار
    من از نهایت شب حرف می زنممن از نهایت تاریکیو از نهایت شب حرف می زنماگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاورو یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا