شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود.
امشب، میوه سربسته حرف هایمان را روبه روى هم مى گذاریم تا طعم شیرین دوستى را به کام زمستانى روزگار بچشانیم.
شیرینىِ در کنار هم بودن لبخندهاى امشب، هزار بار بهتر از اشکِ حسرت ریختن بر مزار جدایى هاى فرداست.
بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.
سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب اخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
اسمان را در ان کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
اینهمه از خدا دور هستم!!!
اسمش را می گذاریم؛ دوست مجازی!
اما مجازی نیست، واقعاً!
پشتش یک آدم حقیقی نشسته، هرچند با شخصیتی مجازی،
اما یک پوسته است، خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند...
وقتی مرا به دنیای درون ش راه می دهد، وقت دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد...
وقتی؛ می آید سراغم، وقت دلتنگی و دل آشوبه هایم، می آید و چندین خط برایم می نویسد...
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش...
نگرانم می شود؛ نگرانش می شوم...
دلتنگم می شود، دلتنگش می شوم...
وقتی توی دعاهایم، بی آنکه بداند و گفته باشد، می آید...
وقتی توی صحبت هایم، به عنوانِ دوست یاد می شود...
مطمئن می شوم که دوستِ حقیقی ست.
هرچند رابط ما این صفحات مجازی باشد.
هرچند کنار هم نباشیم...
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم، یا اندکی...
اما حقیقی ست.
و من برایش بهترین ها را آرزو دارم...
و سلامت ش را از خدا خواستارم...
هرکجا که باشد...
از زرتشت پرسیدند؛زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت 4 اصل:
1-دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2-دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3-دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم
4-دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.