پیراهنِ مادرم بویِ خرافات می دهد
پیراهنِ مادرم بویِ خرافات می دهد
و فکر میکند
خودم را حرام کرده ام
که من گول خورده ام
که لحظهها حواسم را پرت کرده اند
که آلوده ی فلسفه ی یک زندگی بی فلسفه یِ بی سر و ته شده ام
آه ،چه معصومانه معتقد به فردا هاست مادرم
قبول دارم
من یک فرهنگ را به ابتذال کشیده ام
در جنونِ عبور از فرسنگها فاصله بین خودم و خودم
مثل یک قمار باز باخته ام
آینده ی نسلِ سر به راهی را
که آرزویِ پدرم بود
و رویای سپیدِ سپیدِ مادرم را
کاش کسی باورش می شد
نجیب سنت ها بودن
خفتش بیشتر است
تا اسیر نفرت ها بودن
کاش کسی این حرفها را می فهمید