خود را میسپارم به دست یک حس آشنا ؛ " بی خیالی"
و زندگی جاری میشود در من ؛ بدون دمی لذت و بازدمی رنگین
زندگی جریان میابد در بستر بیخیالی و خیس میکند ریشه درختهای روزمرگی را
و تن میسپارم به جفای "اجبار در تنفس"
و خـــــــــــــــــــــــدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...................
نمیدانم و نمیبینم کجاست
در تمام مسیر، شاید کنجی از ماه نشسته و به من نگاه میکند
و شاید در بارگاه ملکوتی اش درحال استراحت است و شاید سرش به آدمهایش گرم است
یا شاید مشغول ساختن کودک های بیگناه و آدمهای بی رحم است کسی چه میداند ؟؟؟.... شاید ....!!!!
نمیدانم خدا کدام سمت حیات نشسته ...
براستی که سخت است خدایی کردن دهها،صدها،هزاران،میلیونها ، میلیاردها و بی نهایتها از من
و چه سخت است کار خدا که باید پاسخ همه ی این "بی نهایت از من ها" را بدهد