روي صندلي نشسته بودم و غرق افكار خود بودم ....دو مشت خود را زير چانه هايم گذاشته بودم و به جايي خيره شده بودم.... نميدانم كجا ....مهم هم نبود
ناگهان مردي آمد.....ليواني روبرويم گذاشت....خالي از آب.... و گفت اين ليوان آكنده از آب است ...مگر تو نميداني آب رنگي ندارد .....در غير اين صورت اثبات كن كه در آن آب نيست....من خنده ام گرفت و گفتم من كه حرفي ندارم ....تو مي گويي در آن آب هست پس تو اثبات كن
فلسفه اي بزرگ