ياد نمي آورم چه شد اما..پروانه نديده بودم اينقدر دلش بگيرد
که برود از نو براي خودش پيله دست و پا کند....
اصلا طرح زدن فراموشم شده
قاصدک ها از من خجالت ميکشند .....
به خدا دلم برايشان تنگ شده اما خجالت مي کشند.
از بس بي خبري آورده اند ديگر نمي آيند.
گفتن ندارد.
اين روزها
عجيب سر به زير شده ام.
آب حوض يخ زده.
عکس ماه را ندارم.
خبري هم از غزل نيست.
واي آب حوض....
ماهي ها
آن گه که بهار، مادرانه
آيد به نوازش بيابان
وآن گه که ابر، عاشقانه
شويد تن خاک را به باران
ياد تو و آن نوازش توست
در خاطر غم گرفته ي من
اي واي بهار من تو بودي
اي جان به خاک خفته ي من! * + نوشته شده در ساعت 17:39 توسط R