قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اينم يه نوشته ي ديگه ولي اگه نظر نديد ميرم ديگم نمياما........
در ميان حجم خالي سكوت تو
صداي پر طنين يك سلام
هنوز هم
شنيده ميشود!

و قطره قطره خون لحظه ها
به روي دفتر سياه شب
چكيده ميشود!

به ساعتم نگاه ميكنم
يكي دو ساعت دگر سحر زراه ميرسد
دوباره غنچه ي نگاه تو
دميده ميشود!

وه...ببين چه زود سالهاي عمرمان گذشت
تا به هم زني دوچشم
باز
موي تو سپيد و پشت ما
خميده ميشود!

وتمام غصه ها و دردها و رنجها
مثل خار در دل اسير من
خليده ميشود!

باز آمدي
صدا صداي توست
من پر از ترنه ام ولي
با صداي گرم يك سلام تو
بازهم خطي از سكوت بر لبم
كشيده ميشود!
 

aloche

عضو جدید
و گاه آنقدر خسته می‌شوم که هرچه نام تو در برگ برگ زندگیم هست را با پاک کن سفید کوچکم پاک می‌کنم...اما افسوس که باز ردی از تو در آن باقی خواهد ماند...
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها آفرین
دست نوشته ها و شعرها و جملاتتون واقعا زیباست...
یادش بخیر سال اول دانشگاه که ادبیات برداشته بودم، استاد ادبیاتمون جمله ای زیبا گفت..
گفت باورتون نمیشه، اما من در بچه های مهندسی که به اونها تدریس کرده ام، با شاعران و نویسندگان بزرگی برخورد کرده ام که حتی از بچه های ادبیات بهتر بودند!!
فکر میکنم بچه های مهندسی و ریاضی استعداد بیشتری دارند...
;)
 

savda

عضو جدید
اينم يه نوشته ي ديگه ولي اگه نظر نديد ميرم ديگم نمياما........
در ميان حجم خالي سكوت تو
صداي پر طنين يك سلام
هنوز هم
شنيده ميشود!

و قطره قطره خون لحظه ها
به روي دفتر سياه شب
چكيده ميشود!

به ساعتم نگاه ميكنم
يكي دو ساعت دگر سحر زراه ميرسد
دوباره غنچه ي نگاه تو
دميده ميشود!

وه...ببين چه زود سالهاي عمرمان گذشت
تا به هم زني دوچشم
باز
موي تو سپيد و پشت ما
خميده ميشود!

وتمام غصه ها و دردها و رنجها
مثل خار در دل اسير من
خليده ميشود!

باز آمدي
صدا صداي توست
من پر از ترنه ام ولي
با صداي گرم يك سلام تو
بازهم خطي از سكوت بر لبم
كشيده ميشود!

عالیه:gol::gol::gol::gol:
منم خیلی دوست دارم شعر بگم
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم یکی از دستنوشته های من...
امیدوارم خوشتون بیاد
یاعلی.

نور مهتاب مرا می خواند
ماه من بیدار است
رفته خواب از بدن خسته من
بی امان گشتم از این درد پریشانی خویش
تا سحر بیدارم
آنچنان بی تابم
که اگر نور به دستم بدهی می شکنم
نکند وقت سحر ماه نگاهم نکند... ونتابد بر من
به گمانم من از امشب نگران خواهم خفت
که مبادا مهتاب.. غم بیتابی من را به سحر خواهد گفت
چه غمم باشد از این واهمه تاب و نتاب
تا سحر بیدارم..
تا رمق در پا هست باید از عالم و آدم بروم
نکند روز مرا دریابد.. که من از هرچه سپیدیست گریزان گشتم
همه نیرنگ و فریبست
همه بیدارند
دگران را نپذیرم که اگر گوش کنم..
همه شان زمزمه ای را به نفس می خوانند
که نه آن است در آن پیکرشان
و نه آن ذهن و دل و خاطرشان
من کنار طپش قلب خودم بی تابم
و خودم را زدرون می شنوم
نتوان رفت از این عالم وقت؟
این زمان کرده اسیرم به زمین
خسته از آنم و این
تن من!
لحظه ای از فکر من آسان بگذر
تا به پرواز دهم خسته خود را به هوا
و گذر کرده از این عالم فانی بروم..
و سپس باز ببینم خود را
خفته در بستری از نور خدا
که همانجاست همه بود و نبود
عالم از اول و آخر همه نورست ولی...
همه دلبندی من گشته خموشی و سکوت
بی امان گشتم از این درد پریشانی خویش
نور مهتاب مرا می خواند...
نور مهتاب مرا می خواند
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرداد خان
شما نابغه اي داداش ما كجا به شما ميرسيم.شعرت عالي بود. اي ول داري.
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه بد بود :crying:
نامه ای در جیبم و
گلی در مشتم
پنهان است
غصه ای دارم
با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم
عشق جایش تنگ است
با مشت و شتاب
از بد حادثه نیست که به سراغ تو امده ام
من از پیراهنت دستمالی می خواهم
تا زخم کهنه ام را ببندم
و از لبانت
بوسه ای
که جهانم را تازه کنم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اينم يه نوشته ديگه فقط نظر يادتون نره
نهال خردسال من
شاخه جوان آرزوي تو
از ترنم بهاري اشكهاي من
پر از جوانه بود!

دستهاي سرد من تا مي آمدي
براي تو
مثل آفتاب گرم
مهربان و عاشقانه بود!

مثل روز
پيش چشم من هنوز روشن است
خاطرات روزهاي گمشده
آخر آشنايي من و تو
شاعرانه بود!

خسته بودي و نا اميد و وازده
پشت هم
با خودت
حرف ميزدي:
-من چرا؟
زندگي چرا براي من به اين سياهي است ؟
آخر اين فريب روزگار عادلانه بود؟

من ولي براي تو
از خودم
تكيه گاه ساختم
عشق تو براي زندگي من
اولين و آخرين بهانه بود!
.
.
.
روزها مي گذشت و تو
قصر آرزوي خويش را –در كنار من-
چه خوب ساختي!
واي......
كار عشق هم چه ماهرانه بود!

نهال خردسال من!
روزگار ظالمانه بود!

هر چه بود چرخ زد گذشت......
در كنار تو ولي زندگي
-براي من-
يك خوشي ناتمام
يك بهار جاودانه بود!
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا با من نمی گوید؟
مگر از قعر تنهایی صدای او نمی آید؟
چرا شبها صدایی از نوای نسترن های سراسر عشق و زیبایی نمی آید؟
نمی آید صدای با تو بودن
یا كورسویی از سرای بی تو ماندن
بگو، با من بگو از عشق و سرمستی
از آنجایی كه رؤیا زنده است هرگاه
و تو
ای خوب و زیبا
ناله های باد را برگیر از این دنیا
كه اینجا مهربانی نیست.....











 

elnaz66

عضو جدید
من و دل

من و دل

سکوتی سحر آمیز و نیمه شب بود دو چشمانم از همیشه بی خواب تر بود
کنار برکه ی سیماب گون دل غمگین دل خونین مونسم بود
دل غمگین دل خونین کجایی که دارم من سخن با تو ای نا مهربون آنی
بیادت هست که با هم روزگاری داشتیم در میان ماه و مهر ، در جفای روزگارآشیانی گرم وآشنایی داشتیم ؟
در میان نیزارها و بوستانها در پی قاصدک های روان پای روانی داشتیم ؟
دل غمگین دل خونین به یادت هست آن صبح دل افروز که بودیم هر دو خندان هر دو شاد می دویدیم از پی هم در میان باغ ها و بوستان ها
دست در دست هم بر لبانمان این سرود
من و دل دو یار من و دل دو دوست
نرم نرمک که مهر شد بلندای آسمان من وتو تشنه منو تو خندان به تقدس حیات و بر اثر نیاز برکه را قبله نمودیم وشدم سوی نماز
دل غمگین دل خونین به یادت هست در آن دم بر سر برکه دستانم موسیقی آب را می نواخت - اتفاقی افتاد
دو چشم سیاه در آیینه ی آب پیدا بود ، دو چشمان من قهوه ای و میشی بود . نه من نبودم .
به دنبال آن دو چشم سیاه دو چشمان من سر گردان بود که ناگاه دو چشمانم روشن و آن دو چشم در برابم ظاهر شد
و در آن جا بود که تو قصد سفر کردی
دل غمگین دل خونین به یادم هست به پایت سر نهادم به خاکش اشک ریختم ، ولی تو عازم و راسخ ، رها از من ، به من گفتی که باز کن از پای زنجیرم ...و من
اشک ریزان حلقه های زنجیر مهر و محبت را که سال ها با هم دانه دانه بسته بودیم تک به تک باز کردم
و تو آسوده خاطر منی دیگر را به من ترجیح دادی
.
.
.
دل غمگین دل خونین نمی دانم نمی خواهم بدانم که بین تو منِِ دیگر چه پیش آمد که باز آمدی سوی من اینبار ولی اینبار به یاد بسپار که سینه ی من سرای باقی توست
نه آن سینه که منِ دیگر تو را مهمان امروز و فردای خویش داند
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز




روز و شبت به لذت بخشي نسيم بهاري، آنگاه كه لب دريا نشسته اي

گم شده ي شبهاي پاييزي!

رنج شبها و روزهاي بي تو تمام شدني نيست

پيوند جاودانه!

افسوس و صد افسوس از بيگانه روزگار كه اين چنين به كشتن ياران برخاست

گناه دستهاي كوچكش آنگاه كه بر قلبش نشست تا سوگند ياد كند :

تا ابد به تمامي از آن تو خواهد بود،

چه بود كه اينچنين از رسيدن به تمناي ديرينه اش قطع گرديد؟

گناه لبهاي به عشق آلوده اش آنگاه كه با تمام وجود فرياد برآورد " دوستت دارم" چه بود

كه اين گونه به هم دوخته شده اند؟

سالهاي بي تو مي گذرد

و اما خاطرت

آيا خواهد رفت؟ و نخواهد ماند به پايندگي نام او؟

تو مي داني به كدامين گناه چشم هاي چشمه وارش سالهاست كه خشكيده؟

نه از بي غمي ، كه از مالامالي درد، آنگاه كه تو را در وجود خود اما دست نيافتني مي بيند.

خدا را فرياد كن و بدان اشكهاي شبهاي تنهايي اش تنها با بوسه ي گرم او زودوده شدند.

و دلش

- اين سرزمين باير به دنبال نشان از تو-

تنها با ياد او به صبوري با يادت پيوند خورده

از دريا تا ساحل، تا عشق، لذت، شبنم، گونه، بوسه، رفتن، تنها گذاشتن، ياد، خاطره....

و تنها بازمانده ي چرخه ي هستي اش تويي


تو اي خاطره!




 
آخرین ویرایش:

Mehdi2000

عضو جدید
من 7-8 بار خوندم، ولی هی وسطش قاطی میکردم:confused: و از اول. ولی آخرش متوجه نشدم مخاطب شعر کیه. خاطره؟
ولی خوب با اون عقل ناقصم یه چیزایی متوجه شدم :biggrin:ولی از این قسمتها خیلی خوشم اومد :D

گناه دستهاي كوچكش آنگاه كه بر قلبش نشست تا سوگند ياد كند :

تا ابد به تمامي از آن تو خواهد بود،

چه بود كه اينچنين از رسيدن به تمناي ديرينه اش قطع گرديد؟

گناه لبهاي به عشق آلوده اش آنگاه كه با تمام وجود فرياد برآورد "دوستت دارم" چه بود

كه اين گونه به هم دوخته شده اند؟

:gol:ایول. منتظر بعدیهاش هست(ی)م :gol:
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون دوست من مسلما مخاطب شخصی بود که یک عشق بیکران رو تنها گذاشت
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
يامبن عزيز
شما خيلي روان مي نويسيد پيشنهاد مي كنم فقط در جمله بندي دقت كني.
موفق باشي;)
 

مبینا

کاربر فعال
سلام : تنهایی فقط از آن اوست و تو هرگز تنها نیستی حتی در برابر هزاران نا همواری زیرا او باتوست
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
باسلام
گناه دستهاي كوچكش آنگاه كه بر قلبش نشست تا سوگند ياد كند :

تا ابد به تمامي از آن تو خواهد بود،


چه بود كه اينچنين از رسيدن به تمناي ديرينه اش قطع گرديد؟

اين قسمت جملش يكم طولا نيه مثلا اين باعث دير فهمي ميشه هر چي روانتر كوتاهتر و با كلمات ساده تر بنويسي بهتره
شمام راجع به نوشته هاي من نظرتو بگو لطفا.
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست من حتما ميدوني يه جمله ي ادبي محدوديتي رو نمي پذيره

مي تونه بلند، كوتاه، بدون فعل (حذف فعل)، و يا حتي بدون فاعل بيان بشه

همونطوري كه نوشته هاي دكتر شريعتي، حميد مصدق، شاملو، اخوان و... پر از جمله هاي بلنده

اما از نظر درك معني حق با توعه، جمله ي كوتاه قابل درك تره موافقم

ممنونم ازت گلك ;)
 

aloche

عضو جدید
روی خاطره ها خط می کشم...
عکس ها را پاره می کنم...
تا دیگر نبینمت...
هر ورق از زندگیم که نام تو در آن بود زرد شده...
زندگیم را که ورق می زنم پاره می شود...
دیگر برای من پوسیده ای...
پوسیده...
آلوچه -86/12/8
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
امتحان



روزهاي دلهره
لحظه هاي اضطراب
بد نويس خط خطي
كيف
دفترو كتاب!

ظهر هاي خستگي
عصر هاي يخ زده
شب دوباره ميرسد
باز فكر امتحان چشمهاي خسته را
دور ميكند زخواب!

امتحان هندسه
امتحان فارسي
شيمي و علوم منطق و حساب!

با تمام ترس ولرزمان
با وجود شب نخوابي و تلاش بي امان!
چقدر حيف شد
گذشت روزهاي امتحان!

براي من
براي تو
لحظه لحظه آزمون زندگيست
مشكلات اين جهان!

لذت نتيجه دادن تلاشها
گرچه خسته مي شوي
حكايت شراب چند ساله است
نوش جان!
 

shirin_yalda

عضو جدید
خیلی نوشته هاتون زیباست. من قلم خوبی ندارم ولی از نوشته هاتون لذت می برم:gol:
 

مبینا

کاربر فعال
صبرکن عاطفه دلگیر شود بعد برو یا کمی از تو دلم سیر شود بعد برو
تازه از اه رسیدی به سفر فکر نکن صبر تا وقت سفر دیر شود بعد برو
 

HESSAM58

کاربر فعال
:gol:خداوند ميفرمايد:من 5 چيز را در 5 جا قرار داده ام ولي مردم آنرا در جاي ديگر ميجويند:
1-علم را در گرسنگي قرار دادم ولي مردم آنرا در سيري و راحتي مي جويند.:gol:
2-عزت و سربلندي را در اطاعت خود نهاده ام ولي مردم آنرادر خدمت سلاطين مي جويند.:gol:
3-ثروت و بي نيازي را در قناعت قرار دادم ولي مردم آنرا در كثرت مال مي جويند.:gol:
4-رضايت خود را در مبارزه با نفس نهاده ام ولي مردم آنرا در رضايت نفس مي جويند.:gol:
5-راحتي را در بهشت نهاده ام ولي مردم آنرا در دنيا ميجويند.:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز

اينروزها به همه چيز شك مي كنم
به وطن دوستي پرنده ها
وقتي كه از سفر زمستاني به خانه باز مي گردند
به آفتاب بي رمق بهاري
كه هنوز رنگ زمستان دارد
به دستهايم كه سرد سرد ند
و به لبخند تو كه در هزار توي ذهن خسته ام خانه كرده است....
بگو چند بهار بايد بگذرد؟
بگو چند بهار بايد جامه زمستان از تن در آورم و به انتظار آمدنت پشت اين پنجره هاي غبار گرفته بايستم
بگو چند گل به يادت پر پر كنم؟
بگو از كدام باد نشانيت را بپرسم....
از كدام قاصدك؟
ديگر به همه چيز شك مي كنم
به آمدنت
به پرنده هايي كه ياد تو را در خاطرم مي نشانند
و به بهار
كه تو را از من گرفت....
به بهار هم شك مي كنم كه ديگر تو نوبهار من نيستي...
به من حق بده
كه ديگر حتي به عشق هم شك كنم.......

 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورق های جدا را بعد از ان که دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم
تمام خاطراتم محو گردیدند در اتش
بجز این شعر از بس حیفم امد ازبرش کردم
خزان خود شدم تا ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قصاوت پرپرش کردم
مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه
طناب دار را با دست خود محکمترش کردم
به گوش مردم این زمانه عشق افسانه است
من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم
برام انتهای قصه از اغاز پیدا بود
که خواندن را شروع از صفحه های اخرش کردم
حامد:crying:
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ورق های جدا را بعد از ان که دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم
تمام خاطراتم محو گردیدند در اتش
بجز این شعر از بس حیفم امد از بربرش کردم
خزان خود شدم تا ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قصاوت پرپرش کردم
مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه
طناب دار را با دست خود محکمترش کردم
به گوش مردم این زمانه عشق افسانه است
من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم
برام انتهای قصه از اغاز پیدا بود
که خواندن را شروع از صفحه های اخرش کردم
حامد:crying:
 
بالا