مشاعرۀ سنّتی

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک جایی میرسه که آدم دست به خود کشی میزنه

نه اینکه تیغ برداره و رگش رو بزنه

نه!!!

قید احساسش رو میزنه ....



همهی حرف دلم با تو همین است که «دوست…»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوهی حوا بزنم یا نزنم؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همهی حرف دلم با تو همین است که «دوست…»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوهی حوا بزنم یا نزنم؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
من بی خبر از خود شدم و محو تماشای تو گشتم
در طور دلم نور تو بر شاخه طوباست عیانم
رنجوری و ژولیدگی و گوشه نشینی ست بساطم
من نیز چنان حافظ و سعدی و کسان نیست توانم
چون پیر خرابات به ورد سحر از تحفه درویش سخن گفت
من نیز تهی دستم و عمریست ثناگوست زبانم
رفعت طلب از شاه و ز رندان تو مدد خواه که من نیز
جز شعر و عبارات و خیالات غم انگیز ندانم
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بی خبر از خود شدم و محو تماشای تو گشتم
در طور دلم نور تو بر شاخه طوباست عیانم
رنجوری و ژولیدگی و گوشه نشینی ست بساطم
من نیز چنان حافظ و سعدی و کسان نیست توانم
چون پیر خرابات به ورد سحر از تحفه درویش سخن گفت
من نیز تهی دستم و عمریست ثناگوست زبانم
رفعت طلب از شاه و ز رندان تو مدد خواه که من نیز
جز شعر و عبارات و خیالات غم انگیز ندانم
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این سرای بی کسی,کسی به در نمیزند/به باغ بی پرنده ام,پرنده پر نمیزند
هر چشم سرابی است که بر سينه ی خاک است!
در سايه ی هر سنگ اگر گل به زمين است:
نقش تن ماری است که در خواب کمين است!
در هر قدمت خار! هر شاخه سر دار!
در هر نفس آزار! هر ثانيه صد بار!
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش!
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش!
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سرا پا!
گفتم که نشانم بره گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریاست!
گفتم که در این راه کو نقطه ی آغاز؟؟
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چشم سرابی است که بر سينه ی خاک است!
در سايه ی هر سنگ اگر گل به زمين است:
نقش تن ماری است که در خواب کمين است!
در هر قدمت خار! هر شاخه سر دار!
در هر نفس آزار! هر ثانيه صد بار!
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش!
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش!
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سرا پا!
گفتم که نشانم بره گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریاست!
گفتم که در این راه کو نقطه ی آغاز؟؟
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز!


ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتی سفر به خیر ولی رسمش این نبود

دست کم این مرام تو ای نازنین نبود

در عشق اگر جان بدهی، جان آنست//ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
گر در ره او دل تو دارد دردی//آن درد نگهدار که درمان آنست
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در عشق اگر جان بدهی، جان آنست//ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
گر در ره او دل تو دارد دردی//آن درد نگهدار که درمان آنست
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

مجنون که تمام محو لیلی نشود/شایستهٔ انوار تجلی نشود
گفتی که به عشق دل تسلی گردد//عشق آن باشد که دل تسلی نشود
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تلاطم های اقیانوس پر طوفان عشق
پای واپس می کشد موجی که طوفان زاده نیست

تا چند بساط شادی و غم گیریم//راه و روش مردم عالم گیریم
کو زلف مشوشی که در هم پاشیم//کو شعلهٔ آتشی که در هم گیریم
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می شد ای کاش که یک لحظه نباشم بی تو
یا شدی کاش دلم شاد به روی دگری

یک کوچه شده‌است خلوت و بازارم//یکسان شده‌است اندک و بسیارم
یک ره شده ایم با دو عالم زان رو//یکرنگ شده است سبحه و زنارم
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک کوچه شده‌است خلوت و بازارم//یکسان شده‌است اندک و بسیارم
یک ره شده ایم با دو عالم زان رو//یکرنگ شده است سبحه و زنارم


من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!

تا چند دلا تیره و تارت دارند//حیرانم من، بهر چکارت دارند
مانندهٔ دزدی که کشندش بردار//سر گشته درین پای چو نارت دارند
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تا چند دلا تیره و تارت دارند//حیرانم من، بهر چکارت دارند
مانندهٔ دزدی که کشندش بردار//سر گشته درین پای چو نارت دارند
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد//گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمی‌آید//بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد//گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمی‌آید//بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
دل و دین و عقل و هوشم همه را به آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو کز محنت دیگران بی غمی :gol:
نشاید که نامت نهد آدمی:gol:

یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه میرسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره



قیصر امین پور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه میرسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره



قیصر امین پور
هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
.....
هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم
هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا