یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور....کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن....وین سر شوریده باز اید به سامان غم مخور
گربهارعمر باشد باز بر تخت چمن....چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی برمراد ما نرفت....دایما یکسان نباشدحال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب...باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند...چون تورا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر بهشوق کعبه خواهی زد قدم...سرزنش گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است ومقصد بس بعید...هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان وابرام رقیب...جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در گنج فقروخلوت شبهای تار...تا بود وردت دعا ودرس قران غم مخور.