خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار شهید حاج احمد امینی برای چندمین بار منطقه را مورد بازدید قرار داد کارش این بود: آشنایی کامل با محور و بررسی اوضاع و احوال دشمن . آن شب هم با جدیت آخرین دیدار را از محور عملیات انجام داد . همه چیز مهیا شده بود برای انجام عملیات . نگران حالش بودم حدود ساعت 3 بعد از نصف شب بود که از منطقه برگشت .
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا منطقه کویر:با آمدن او بیدار شدم ، اما مزاحمش نشدم ، با خودم گفتم : او باید استراحت کند تا آمادگی کامل برای عملیات فردا شب داشته باشد . پس نباید مزاحم او بشوم .
آرام و بدون سرو صدا ، لباس های غواصی را از تن بیرون آورد . چهره اش در آن تاریکی دیدنی تر شده بود . می درخشید . هوا سرد بود .آهسته از گوشه ی سنگر پتویی برداشت ، دورش پیچید خیالم راحت شد که از خط بر گشته و حالا هم می خواهد بخوابد.
چشمانم را روی هم قرار دادم اما لحظاتی نگذشته بود که صدای العفو العفو او مرا به خود آورد پتویی دورش پیچیده بود و نماز شب می خواند ..... با آن همه خستگی ، خدایا این دیگر چگونه مردی است ؟( راوی : حاج محمود امینی برادر شهید )
علی سلمه ای هم رزم شهید:
با وجود مجروحیت باز هم به جبهه مي رفت
عملیات بدر بود که هر دوبا هم مجروح شده بودیم . ما را با هواپیما به مشهد اعزام کردند و داخل هواپیما حاج احمد را دیدم که از ناحیه ی دستها شدیداَ مجروح شده بود .خوشحال بودم که همسفر حاج احمد بودم .
وقتی به فرودگاه رسیدیم مجروحین را برای مداوا به بیمارستانهای مشهد بردند . چند روزی نگذشته بود که هوای دیدن حاج احمد را کردم . در دلم شوق دیدارش موج می زد .
دلم می خواست هر طور شده حاج احمد را ببینم ، راهی بخش شدم ، وقتی سراغش را گرفتم ، گفتند : حاج احمد به جبهه برگشته . برایم تعجب آور بود با آن شدت مجروحیت که احتیاج به درمان و استراحت داشته ، چگونه دوباره به جبهه رفته بود؟(راوی :علی سلمه ای هم رزم شهید )
عباس عسکری هم رزم شهید:
لباسهای خیس بچه ها را تن آنها بیرون مي آورد
آدم عجیبی بود .خوش برخورد و پرجاذبه . هیچگاه لحظات با او بودن را نمی توان فراموش کرد دوست داشتنی بود و تو دل برو .
آن روز وقتی بچه ها بعد از یک تمرین سخت و طاقت فرسا به سنگر برگشتند ، از فرط خستگی همین که روی زمین دراز کشیدند ، به خواب عمیقی فرو رفتند .
سکوت همه ی سنگر را فرا گرفته بود که حاج احمد وارد شد ، همه دراز به دراز خوابیده بودند . در کنار بچه ها یک به یک زانوزد و آرام و آهسته لباسهای خیس را از تن آنها بیرون آورد. پتو های کنار سنگر را روی آنها انداخت و از سنگرخارج شد . بارها دیده شده بود که این کار را انجام داده .( راوی : عباس عسکری )
سردار سلیمانی:
با کلام خودبچه ها را در جبهه نوازش روحی می داد
او برای این که بچه ها احساس تنهایی و غربت نکنند ، به سنگرها و چادرها سرکشی می کرد . به گونه ای برنامه ریزی کرده بود که هر وعده در یک جمع هشت تا ده نفری حاضرشود و همراه آنها غذا بخورد .
با تک تک آنها می نشست و صحبت می کرد و حرف های شان را می شنید . آن روز وقتی احساس کرد که تمرینات سختی به آنها داده است ، زودتر از روزهای قبل به سراغ جمع شان رفت و در حالی که با کلام خود آنها را نوازش روحی می داد وقتی کنار هر یک از بسیجی ها می نشست می پرسید : چطوری عزیزم ناراحت که نیستی ؟
و وقتی با لبخند او روبرو می شد ادامه می داد : از دست من که ناراحت نیستی ؟ و جواب همه منفی بود و او حرفش را این گونه کامل می کرد . اگر شما را اذیت می کنم مرا ببخشید .... مجبوریم که این آموزش ها را بگذرانیم .
هنوز روح لطیف و طنین کلمات او برروح و جانمان احاطه دارد ، چه گوش نواز است شنیدن چندین و چند مرتبه ی سخنان حاج احمد ، آیا می شود ؟ (راوی : سردار سلیمانی )
مرتضی حاج باقری هم رزم شهید :
اتاق های گلی را برای کادر و فرماندهی گردان در نظرمي گرفت
بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمی گذاشت به همه یکسان احترام می گذاشت حتی در تقسیم امکانات این یکسان نگری را رعایت می کرد . هیچ گاه به نیروهای تحت امرش جسارت نمی کرد ، بهترین امکانات را برای آنها تهیه می کرد ..
خاطرات مهربانی های او را نه تنها سنگرها هنوز در ذهن خود نگه داشته اند ، بلکه دارخوین هم گاهی به مرور آن لحظات می پردازد .
وقتی در منطقه ی دارخوین قرار شد گردان مکانی را برای استراحت پیدا کند ،به چند ساختمان خشتی گلی رسیدند که تقریباَ مخروبه بودند . شاید بچه ها می ترسیدند درون آنها استراحت کنند . اما دقیقاَ در کنار آنها مدرسه ای نسبتا َ بزرگ قرار داشت که صد البته از آن ساختمان های خشتی مخروبه بهتر بود .
همه منتظر بودند تا حاج احمد نیروها را درون این دو مکان تقسیم کند . آن روز همه دیدند که او با خنده ای که به لب داشت ، مدرسه را برای اسکان بسیجی ها اختصاص داد و اتاق های گلی را برای کادر و فرماندهی گردان در نظر گرفت .( راوی : مرتضی حاج باقری همرزم شهید )
مرتضی حاج باقری هم رزم شهید :
براي وضوي بچه ها آب تهيه مي كرد
شبها سرد بود و استخوان سوز ، سوز سرما تا مغز استخوانت نفوذ می کرد و سنگر با گرمای وجود خوبان ِغریب به خواب ناز فرو رفته بود . در آن تاریکی ، او آرام از جایش بلندمی شد و ازسنگر بیرون می رفت.
یک را ست به طرف دستشویی ها روانه می شد بعد از یک بازرسی سریع،آفتابه های خالی رادریک محل جمع می کرد و فاصله ی طولانی دستشویی ها تا تانکر آب را درچندین نوبت طی می کرد و آفتابه هایی راکه از آب پرکرده بود،در کنار دستشویی ها قـرار می داد و آنـجـا را کامـلا می شست .
او نمی خواست بسیجی ها وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار می شوند، برای تهیه آب به سختی بیفتند. بعد از این کار تازه اول کار حاج احمد بود. به گوشـه ای می رفت و درتـاریـکی آسمان گم می شد، گاهی فقط صدای ناله هایش به گوش می رسید که عـاجزانـه حـضـرت حق را می خواند:الهی العفو....کار همیشگی اش بود....( راوی: مرتضی حاج باقری همرزم شهید حاج احمد امینی )



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی

بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.

به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.

من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.

من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)

وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»

یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)

اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)

می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»

در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.

امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.

خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.

چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.

نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.

حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.






 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات منتشر نشده ای از شهید صیاد شیرازی
اكنون در وضعیتی قرار دارم كه احساس می ‌كنم به ازای رسیدن به مسكن بهای گرانی را دارم می‌ پردازم آن هم ثمره ی همه ی مجاهدت ‌های فی‌ سبیل ‌اللهی ( كه اگر خداوند آن را تأیید فرماید ) كه قلبم رضایت نمی‌ دهد چنین شود. لذا با توجه به این ‌كه خدا می‌ داند نه تنها خود را لایق چنین عنایاتی از جمهوری اسلامی نمی‌ دانم بلكه هم‌ چنان مدیون هستم و باید تا روزی كه نفس در بدن دارم عاشقانه به اسلام عزیز خدمت نمایم . قاطعانه اقدام فرمایید كه :

« ساختمان نیمه كاره مسكن این‌ جانب را از طرف بنیاد شهید تحویل‌ گرفته و فقط مخارجی را كه اضافه بر وام واگذاری ( مبلغ چهارصد هزار تومان ) هزینه شده است به ما پرداخت نمایند تا به صاحبانش مسترد نمایم . ».

پایان جنگ برای علی صیاد ‌شیرازی ، آغاز خیزش به سوی دنیا به بهانه ی زندگی نبود . مگر از منظر یک مؤمن تمام لحظات تلخ و شیرین جنگ ، مملو از جلوه ‌های زندگی نبود كه اكنون برای جبران عقب ‌ماندگی ‌های آن دست از پا نشناسد! او مانند دیگر رزمندگان مؤمن به عهدی كه با خدای خود بسته بود ، صادق بود و در انتظار آن روز موعود سر از پا نمی ‌شناخت .

بعداز تشكیل ستاد كل نیرو های مسلح سرتیپ صیاد‌ شیرازی به عنوان رئیس بازرسی این ستاد منصوب شد . مدتی بعد از سوی فرماندهی‌ كل قوا مسؤولیت جانشینی این ستاد نیز به او محول شد . اكنون بعد از جنگ هم باز بیش ‌تر وقت او برای سازماندهی نیرو های مسلح صرف می‌ شد. همه كسانی‌كه سربازیشان را در آن ستاد گذرانده‌اند، به‌ یاد دارند كه هر روز در مراسم صبحگاهی ، تیمسار صیاد خود به وسط میدان می‌ آمد و به همه تمرین ورزش می‌ داد . این آغاز یک روز سراسر كار برای او بود.

او به سربازان و افسران جوان عشق می‌ورزید. برای تربیت آنان سر از پا نمی ‌شناخت. از هیچ فرصتی برای یادآوری خاطرات حماسه ‌های جنگ ، دریغ نمی ‌كرد. از دانشگاه افسری امام علی و پادگان ‌های آموزشی سربازان گرفته تا پاسگاهی گم گشته در میان كوه ‌های كردستان به نام خیلچان. در یكی از این سركشی‌ ها متوجه شد كسی پوتین‌ هایش را واكس زده است. از فرمانده منطقه پرسید چه كسی این كار را كرده است. او گفت : «تیمسار ، سرباز مهمانسرا به دستور من این كار را كرده است.»

اخم‌ های تیمسار تو هم رفت. چند بار زیر لب استغفار گفت و آن‌ گاه رو به سوی فرمانده جوان كرد و گفت: این رفتار ها در انسان روحیه ی استكباری ایجاد می‌كند. باید غرور سرباز را حفظ كرد. »

وقتی كه در دانشگاه افسری تدریس می ‌كرد ، تصمیم گرفت عملیات‌ های بزرگ هشت سال دفاع مقدس را به دانشجویان تدریس كند. استقبال دانشجویان باعث شد برای نظام‌ مند شدن این كار ، سازمانی تشكیل دهد . طرح تشكیلاتی نوشت به نام هیأت معارف جنگ.

من خدا را شكر و سپاس می‌گویم كه در قلبم محبتی نسبت به این فرزند قرار داده است كه نه تنها از سه فرزند دیگرم كم‌تر نیست بلكه به دلایلی كه وجود دارد به تدریج این محبت بیش‌تر می‌شود .

اولین مشورت در این مورد را خدمت مقام معظم فرماند هی كل قوا در جهت اخذ مجوز ولایتی كار داشتم. الحمدلله با مطرح كردن این مطلب مقام معظم رهبری من را به انجام این كار ترغیب نموده البته با این فرض كه من هفته‌ای یک جلسه مجاز به منفک شدن از كار سازمانی خویش باشم و هر ماه هم 48 ساعت در روزهای پنجشنبه و جمعه برنامه‌ریزی كرده و به مناطق عملیاتی بروم و به‌همراه گروه، برداشت تحقیقی خود را از منطقه ی عملیاتی انجام بدهم .

او در قالب هیأت معارف جنگ موفق شد فرماندهان بزرگ عملیات ‌های مختلف را به دانشگاه افسری بكشاند بعداز تدریس و نقد و بررسی نظری هر عملیات ، در پایان هر دوره ، دانشجویان به اتفاق اساتید و با حضور همه فرماند هانی كه از ارتش و سپاه در آن عملیات نقش داشته‌اند، در منطقه حضور یابند و از نزدیک محل حوادث را ببینند. این فرصت برای فرماندهان مغتنم بود تا خاطراتشان را بازگویی كنند. تیمسار صیاد موفق شد حداقل سه دوره را خود شخصاً سرپرستی كند.

بعداز سال‌ها دوری از خانه و خانواده ، حالا برای رسیدگی به فرزندانش فرصت بیش ‌تری می‌گذاشت. به دقت به درس و مشق آنان می‌رسید. اعمال و حركاتشان را زیر نظر می‌گرفت و در مسائل مختلف به آنان مشاوره می‌داد. در انتخاب همسر مناسب برای مریم، ماه‌ ها وقت گذاشت تا این كه از میان همه ی خواستگاران دانشجویی بسیجی را مناسب دامادی خود یافت. حتی از دختر معلولش مرجان هم غافل نبود. او عقب‌افتاده ی ذهنی است. پدر مانند یک عارف شكیبا وجود او را نعمت می ‌پنداشت و به او به چشم یک بهشتی روی زمین می ‌نگریست.

من خدا را شكر و سپاس می‌گویم كه در قلبم محبتی نسبت به این فرزند قرار داده است كه نه تنها از سه فرزند دیگرم كم‌تر نیست بلكه به دلایلی كه وجود دارد به تدریج این محبت بیش‌تر می‌شود .






 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
=medium]اوايل شب رسيديم بعد از صرف شام سمت موقعيت لشكر در منطقه قجريه راه افتاديم، شب رسيديم. همانجا صبح را سر كرديم. چون گردان حبيب جزو گردانهاى غواصى بود قرار شد براى ما آموزش غواصى ترتيب دهند. ۱۵ روز آموزش ديديم. يك روز در چادر فرمانده برادر سيد فاطمى جمع شديم. برادر فاطمى چنان صحبت كرد كه گويى شب عاشورا است.او گفت: شركت در عمليات اجبارى نيست هركس مى خواهد برگردد.
در طى آموزش سختيهاى بسيارى ديده بوديم.يكى از بچه ها به شوخى مى گفت: اگر نمرديم بعد از عمليات يكسال استراحت مى كنيم. از ساعت ۹ شب وارد آب مى شديم و ساعت ۴ صبح بيرون مى آمديم. عمليات نزديك بود و فشار آموزشها بالا رفته بود. فاصله ما با مقر گردان ولى عصر يك كيلومترى بود و آنها پايين تر بودند.نام مقر اباعبدالله بود. در مقر ما نيروهاى عجيبى پيدا مى شد يك روز من با شهيد داروبيان كنار آب نشسته بوديم به شهيد گفتم: اينها شهيد نخواهند شد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: اينها بچه هايى هستند كه حتى مادرانشان هم نفهميدند اينها كيستند ، اينها آمده اند و خواهند رفت.تعداد زيادى از همين نيروها در عمليات والفجر ۸ هم غواص بودند. آب يخ بسته را مى شكستند و آموزش مى ديدند. دندانهايشان به هم مى خورد يك روز بعد پس از اتمام نماز مغرب و عشا سوار ماشين شده و ده كيلومترى از مقر دور شديم. پياده شديم و گفتند: پياده بايد برگرديد.
پاى بچه ها كرخت شده بود. محل شلمچه بود كربلاى ۵ هيچكس تصورش را نمى كرد. بعد از عمليات رمضان دشمن موانع زيادى آنجا تهيه كرده بود.از جمله درياچه هاى مصنوعى. با شوق فراوان سمت منطقه راه افتاديم. نزديكيهاى خرمشهر در مقر لباسهايمان را عوض كرديم.با شورى وصف ناشدنى. بچه ها همه تك تك چهره هايشان نورانى بود.فرمانده گروهان ما مى گفت: بچه ها، يك درصد هم احتمال برگشت و سالم ماندن وجود ندارد.ساعت هاى آخر پيش از عمليات را مى گذرانديم. ما بايد با استتار كامل وسايل و ادوات از ديد دشمن درامان مى مانديم. بالاخره شب پرواز فرا رسيد. شبى كه قرار بود فردايش براى عمليات به آب بزنيم. ساعت ده شب وارد آب شديم. قبل از ورود به آب خواستم با سيد فاطمى فرمانده روبوسى كنم و خداحافظى. كه سيد مى گفت: با هيچكدام خداحافظى نمى كنم سريعتر برويد خط دشمن را بشكنيد . آنجا شما را خواهم ديد.چون طول مسير غواصى ما بيشتر از ساير لشكرها بود به همين سبب مى بايست ما زودتر از ساير لشكرها وارد آب مى شديم. درست ساعت ده شب بود وارد آب شديم. خط قرار بود ساعت ۲ شكسته شود. خط شلمچه خط عجيبى است به طوريكه نظر كارشناسان آمريكايى اين بود كه اگر در اين منطقه هيچ عراقى نباشد ايرانى ها نمى تواند اينجا عمليات كنند.وقتى به خط اول رسيديم نتوانستيم حتى يك قبضه كلاشينكف هم پيدا كنيم. بين دو خط اول و دوم آب بود. خط اول دوشكا و چهار لول و دو لول بود.در خط دوم تانكها و خمپاره اندازها بودند. ساعت حدود يازده شب كه حركت به سوى دشمن را از آب شروع كرديم مى خواستيم از پتروشيمى از وسط بصره به دشمن حمله كنيم. محور لشكر ما از ساير لشكرها خطرناكتر بود. مى بايست ستون را نمى شكستيم و در يك ستون منظم پيشروى مى كرديم تا دشمن فكر كند يكنفر پيش مى آيد. اين فرمان تا آخر رعايت شد با آنكه آتش دشمن سنگين بود اما يك نفر از ستون خارج نشد. دشمن متوجه عمليات ما شده بود با آتش سنگين دوشكاها و چهارلول ها بايد عقب نشينى مى كرديم.
پيش رويمان ميدان مين بود نمى توانستيم به خط دشمن بزنيم مى بايست وسط آب متوقف مى شديم. بعد از اينكه برادران تخريب ميدان مين را باز كردند و احتمال خطر را به مقدار قابل توجهى كاهش دادند به طرف دشمن حركت كرديم و با شجاعت و خون دل خط دشمن را شكستيم ولى متأسفانه تمام معبر باز نشد و آتش ضربدرى دشمن برروى برادران مدام سنگينى مى كرد.
عده اى در وسط آب مانده بودند نمى توانستيم به عقب بكشيم فرمانده گروهان با سيد تماس گرفت و كسب تكليف كرد. سيد گفت: حتى اگر يك نفر هم زنده مى ماند عقب بكشيد. حاجى رضا با صداى بلند گفت: بچه ها دستور عقب نشينى داده اند.از آخر ستون آرام عقب بكشيد. چيزى درون بچه ها فروريخت. همه گريه شان گرفته بود. يكى از بچه ها چهره بر آب نهاد و با خداى خود زمزمه مى كرد. دشمن مدام آتش مى ريخت و در اين حال ما مى بايست عقب مى كشيديم.پيام رسيد كه روز ميلاد زينب است. با بى سيم اعلام كردند فرياد بزنيد يا زينب! و به خط دشمن بزنيد و علميات بايد امشب انجام گيرد. به دنبال اين دستور فرمانده گروهان گفت:اگر احساس كرديد كه شهيد يا مجروح مى شويد سعى كنيد پيكر خود را روى سيمهاى خاردار يا خورشيدى ها بيندازيد تا عبور براى بقيه ميسر شود. قرار شد از جناح راست ، لشكر ۷ ولى عصر و از جناح چپ لشكر ۵ نصر و ما از وسط عمليات را ادامه دهيم و اين درحالى بود كه كه در نهايت به همديگر ملحق مى شديم. هواپيماهاى عراقى مدام داشتند منور مى زدند و دوشكاهاى آنان ما را زمينگير كرده بودند. يكى از بچه هاى اطلاعات با اصابت دوشكا بر سرش به شهادت رسيده بود. قرار بود اگر كسى زخمى شود روى سيمهاى خاردار بخوابد و يا سرش را زير آب كنيم تا صدايش درنيايد.
همه نيروها به ستون درحالى كه طنابى در دستشان بود پيش مى رفتند. برادرى گلوله خورد و حتى آخ هم نگفت و خود آرام در آب فرورفت. سرانجام به خط دشمن رسيديم. مى خواستيم استراحتى كوتاه بكنيم. چشممان به ميدان مين افتاد كه كاملاً بازشده بود. يكى از نفربرهاى دشمن درست درآن محلى كه ما از آب بيرون آمده و به ساحل پاگذاشته بوديم توقف كرد.
يكى از بچه ها گفت: نفربر را بزنيم. دونفر از نيروهاى دشمن از نفربر پياده شدند. نمى شد با آرپى جى شليك كرد. چون آتش عقبه آن بچه ها را مى گرفت. يكى از بچه ها گفت: شما شليك كنيد من جلوى آتش عقبه مى ايستم. وقت كم بود، فرصت خداحافظى نداشتيم. نيروهاى دشمن دوباره سوار نفربر شدند. آرپى جى زن بلندشد و شليك كرد. نفربر به آتش كشيده شد. آن برادر هم به شهادت رسيد. بعد از انفجار نفربرجيب فرماندهى دشمن درحال فرار بود كه آن هم به درك واصل شد. آخرين نفرى كه پابه ساحل گذاشت روى مين رفت و شهيدشد و اين همان برادر دوقلوى آن عزيزى بود كه خودش را سپرآتش آرپى جى قرارداد.
ازسنگرجلويى دريك لحظه يك نفر بدون سر به طرف جاده فراركرد. با آرپى جى سرش را زده بودند. دو سه قدم جلورفت و تلوتلوخوران به زمين خورد. دشمن وحشت كرده بود و بدن او را با دوشكا سوراخ سوراخ كرد و من اينها را با چشمهايم ديدم. نزديكيهاى صبح بود.
حاج رضا بلندشو پشتم را با پاهايت مالش بده. حاج رضا تكان نمى خورد. از تمام بدنش خون مى آمد. پشتم به پشت حاجى بود. نگاه او به طرف عراقيها بود و نگاه من به طرف شلمچه. ناگهان خشايار زرهى را ديدم كه به طرف ما مى آمد. نمى توانستم صحبت كنم، چون دهانم پر از خون بود. به زحمت به حاجى فهماندم كه نيروى كمكى مى آيد. حاجى درحالى كه به شدت از درد مى ناليد، گفت: كمك مى خواهيم چيكار؟ كمكهايمان همه اين دور و بر خوابيده اند. خوش به حالشون! و تمام كرد. آفتاب كم كم داشت بالا مى آمد و شلمچه را روشن مى كرد. [/size]





 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
لغو مرخصي

لغو مرخصي







وقتي در ماه هاي آغازين جنگ ،بني صدر از اعزام نيرو به كردستان جلوگيري كرد،حاج احمد مجبور شد براي رفع اين نقيصه وحفظ عناصر موجود در مريوان به شيوه هاي مختلفي متوسل شود،از جمله سخت گيري در اعطاي مرخصي.
يكي از برادران نقل مي كند:ما در واحد ادوات كار مي كرديم و آموزش خمپاره ديده بوديم.مدت مأموريت مان در مريوان رو به اتمام بود و تصميم داشتيم به تهران برگرديم.يك روز پاي قبضه خمپاره انداز روسي مشغول جابجايي جعبه هاي مهمات بوديم كه حاج احمد به سراغمان آمد.
بعد از احوال پرسي به من گفت:«شنيدم مي خواي بري؟»
گفتم:«بله»
گفت:«توخجالت نمي كشي؟»
گفتم:«چطور برادر احمد؟خب،مأموريتمون تموم شده،حالا هم بايد برگرديم سر زندگيمون.»
حاج احمد دست انداخت شانه مرا فشار داد و گفت:«برادر،تو ظرف اين مدت لااقل هزار تا خمپاره زدي.هر گلوله دونه اي اين قدر قيمت داره.اگه روي هم حساب كنيم كلي از بيت المال خرج تو شده تا فوت و فن كارو ياد گرفتي.از هزار گلوله اي كه زدي ،نهصد تاي اون به هدف نخورده .همه ي اينها انجام شده تا تو كاردان شدي.حالا همين قدر بايد خرج يكي ديگه بشه و هزار گلوله خمپاره حيف كنه تا تازه بشه يكي مثل تو.روي همين اصل،براي حفظ بيت المال هم كه شده،برادر جون تو بايد توي جبهه بموني.»
اين برخورد بزرگوارانه حاج احمد چنان روي ما تأثير گذاشت كه شيفته مرام او شده و در مريوان ماندگار شديم.
.
.
.
.
:gol::gol::gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت وگو با دکتر تهمينه عرفانيان همسر شهيد چراغچي به مناسبت سالگرد شهادت
چراغ عشق در زندگي چراغچي
خراسان رضوي - مورخ پنج‌شنبه 1390/01/18 شماره انتشار 17804
نويسنده: گروه فرهنگي هنري



«قبل از شهادت هنگامي که همسرم شهيد چراغچي در بيمارستان بستري بود يکي از همان روزها کنارش بودم؛ دستش را گرفتم و گفتم«چشمهايت را باز کن دخترت فاطمه براي ديدنت آمده»او که بي حال و بي رمق بود دستم را فشرد و در همان حال قطره اشکي از چشمش جاري شد، آن لحظه بود که از اعماق درونم هم چون تمام مدت زندگي ام با او وجودش را مملو از عشق و محبت ديدم. دخترم فاطمه تنها يادگار همسرم است که هنگام شهادت پدرش ۳ماهه بود هميشه برايم اين درد دل را مي کند که چرا تا به حال نتوانسته چهره پدرش را حداقل در خواب ببيند...اين ها بخش هايي از «حرف دل»هاي دکتر تهمينه عرفانيان همسر سردار شهيد ولي ا... چراغچي است. او از زمان شهادت همسرش تا امروز که ۲6سال مي گذرد حتما بارها اين حرف ها را به زبان آورده است و شايد هم گاهي نتوانسته آن را بازگو کند اما حتما اين حرف ها را هميشه با «شهيد» به درددل مي نشيند. امروز سالگرد شهيد چراغچي است. وقتي پاي صحبت هاي دکتر تهمينه عرفانيان مي نشينم تا از شهيد چراغچي بشنوم آن چنان زنده و دلنشين از شهيد مي گويد که فراموش مي کنم ۲6سال از زمان شهادت همسرش گذشته است.ولي ا... پاييز سال۱۳۳۷ در محفل گرم و خانواده اي باايمان متولد شد. به سفارش پدرش در يکي از مدارس مذهبي شهر به نام نقويه ثبت نام کرد. روح کنجکاو او درگذر از دوران نوجواني او را با دردهاي عميق و جراحات دردناک اجتماع آشنا کرد با شروع انقلاب سر از پا نمي شناخت و همچون سرباز فداکار بي پروا به مبارزه عليه رژيم پرداخت. پس از انقلاب و آغاز جنگي تحميلي با اين که در رشته رياضيات دانشگاه بيرجند با رتبه اي خوب پذيرفته شده بود درس را رها کرد و راهي جبهه شد بعد در صدد ازدواج برآمد و خطبه عقدمان را در سال۶۱ امام(ره) خواندند.

ازدواج با او برايم نعمت بود
دکتر تهمينه عرفانيان در ادامه گفت وگو، ازدواجش با شهيد چراغچي را نعمت و رحمت بزرگ در زندگي اش مي داند و مي گويد: هميشه فکر مي کردم با يک جانباز ازدواج کنم تا بتوانم دين خودم را به اسلام و انقلاب ادا کنم اما حالا «همسر شهيد چراغچي بودن» را نعمتي بزرگ از جانب خداوند مي دانم به طوري که اگر بخواهم عمرم را محاسبه کنم مي توانم بگويم آن ۳سالي که با شهيد چراغچي زندگي کردم از افتخارات زندگي ام است.او خيلي ساده اما صميمي مي گويد: شهيد چراغچي خيلي مهربان بود.

اخلاص در عمل
او اخلاص در عمل را ماندگارترين ويژگي همسر شهيدش مي داند و ابراز مي دارد: هنگامي که به شهيد چراغچي براي ادامه تحصيلش تذکر مي دادم همواره در جواب مي گفت: «تا وقتي جنگي هست و چنان چه امام نيز فرمودند جنگ در راس همه امور است، جبهه را ترک نخواهم کرد.»او اين گونه ادامه مي دهد: به طور معمول خانواده رزمندگان در آبادان، اهواز، ايلام و... مستقر مي شدند تا بتوانند با فاصله زماني کمتري ملاقات داشته باشند اما هر گاه که من به شهيد در اين باره اعتراض مي کردم که چرا من را به يکي از اين شهرها نمي بريد؟ مي گفت: «مي خواهم وقتي در جبهه هستم فقط براي جبهه باشم و وقتي به پشت جبهه مي آيم به خانواده رسيدگي کنم.»او اظهار مي دارد: شايد «اخلاص» يک واژه باشد اما درعمل است که زيبايي اش جلوه پيدا مي کند و من اين زيبايي را در شهيد چراغچي ديدم.دکتر تهمينه عرفانيان با بيان اين که چراغچي وجودش همواره مملو از عشق و اخلاص بود مي گويد: شهيد چراغچي در خانواده اي مرفه زندگي مي کرد و با توجه به اين که در آن سال ها کمتر جواني منزل و ماشين شخصي داشت، او از اين امکانات بهره مند بود و تمام شرايطي که مي توانست براي يک فرد دستاويز و سد راه شود وجود داشت همچنين او تحصيلات دانشگاهي داشت و در زمان جنگ حرف هايي مثل اين که کشور به متخصص نيز احتياج دارد زمزمه مي شد اما در همين حال او از رهبري اطاعت کرد و با عشق به خدا توانست به دنيا پشت پا بزند.

آخرين ملاقات
او مي افزايد: شهيد چراغچي هنگام زيارت قبر شهيدان در بهشت رضا مي ايستاد و مي گفت: «اين ها رفتند اما نمي دانم چرا من از قافله عقب ماندم» به طوري اين کلمات را با عشق ادا مي کرد که من اکنون نمي توانم آن حس و حال او را بيان کنم.او در ادامه با اشاره به آخرين ديدارش با شهيد چراغچي مي گويد: ۲۰بهمن ماه سال ۱۳۶۳ براي مرخصي آمده بود که در اولين روز مرخصي حاج باقر (قاليباف) که آن زمان فرمانده لشگر بود تماس گرفت و به ولي ا... گفت که فردا با اولين پرواز برگرد من از اين موضوع ناراحت شدم و او گفت که اگر بتواند يک روز بيشتر مي ماند.همسر شهيد چراغچي که با يادآوري اين خاطره اشک هاي چشمانش و بغض گلويش را از ما پنهان مي کند ادامه مي دهد: ۲۲بهمن سال۶۳ هنگام رفتن وقتي داشت بندهاي پوتين اش را مي بست پدرش از او پرسيد که براي عروسي برادرت که ۲روز ديگر است برمي گردي؟ و شهيد چراغچي در پاسخ در حالي که لبخندي بر لب داشت گفت: «اگر خدا قبولم نکرد، برمي گردم.»

ديدار با معشوق
او در ادامه گفت وگو به خاطره شهادت همسرش اشاره مي کند و مي گويد: شهيد چراغچي هميشه مي گفت: «تا گوشت هاي تنم کاملا آب نشود به ديدار خدا نمي روم».و در نهايت طبق نيت و علاقه اش به شهادت رسيد به طوري که در عمليات بدر و در منطقه هورالهويزه هنگامي که سرش را از بالاي خاکريز بالا آورده بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش مجروح شد در آن شرايط همه فکر کرده بودند که شهيد شده اما هنگامي که او را به عقب منتقل مي کردند متوجه صدايي از حنجره اش شده بودند و او را به بيمارستان اهواز و سپس به بيمارستان شهداي تهران منتقل کردند.او بعض گلويش را پنهان مي کند و ادامه مي دهد: همسرم ۲۱روز در حالت بيهوشي و کما بود و همه پزشکان مبهوت مانده بودند که چگونه او زنده است چرا که از جمجمه اش چيزي باقي نمانده بود و تغذيه هم نداشت و تنها پوست و استخوانش باقي مانده بود و سرانجام همان طور که دوست داشت در ۱۸فروردين سال۶۴ به شهادت رسيد.

 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز

قطعه ای از وصیت نامه شهید همت:
خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.
سيمهاي خاردار مانعند.
من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تازه کار بودم و هنوز خیلی چیزارو بلد نبودم ، اشتباه بزرگی کرده بودم و روی نگاه کردن به بقیه رو نداشتم ، به خصوص حسین ... حسین در عین اینکه از من خیلی بزرگتر بود ، هم بهترین دوستم بود و هم مسیول ارشد همه ما... با هزار حول وبلا وارد ساختمون شدم ، هر قدم که به اتاق نزدیکتر میشدم اظطراب واسترس وحس شرمندگی از بقیه وحسین بد جوری بادلم بازی میکرد.... باهزار بیم وامید در اتاق رو باز کردم و وارد شدم ، برعکس انتظار من ، دیدم خیلی گرم همه منو تحویل گرفتن و اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده...
اول خواستم بگم جریانو ، اما دیدم که اصلا فضا مناسب نیست و خوب نیست شادی رو خراب کنم و ضد حال بزنم، منم هیچی به روم نیاوردم و خلاصه مدتها گذشت از اون ماجرا..
دیگه حسینی وجود نداشت .. حسین مارو تنها گذاشته بود ، اما خودش به آرزوش رسید ه بود ...
یه روز وقتی راجب حسین با بقیه صحبت میکردیم ، از بقیه پرسیدم راستی چرا اونروز که من اومدم هیشکی هیچی به من نگفت؟؟ چرا همه خوب بودین...؟؟ بقیه از حرف من تعجب کردن که من راجب به چی حرف میزنم.... وقتی توضیح دادم که چیو میگم ، دوباره یاد حسین تو دلهای همه زنده شد... یاد مردونگیاش ، یاد معرفتاش ، یاد شرافتش.... من اونروز چیز بزرگی رو یاد گرفتم از حسین ، اون خواسته بود که به ما بفهمونه وقتی کسی اشتباهی کرد ، شما بپوشونینش ، به روش نیارین ، خوردش نکنین ... حسین به هیچکس چیزی نگفته بود و خودشم هیچ وقت به روم نیاورد که چیزی میدونه...
حسین یادگارای زیادی برای من گذاشت ، نه فقط برای من ، بلکه برای هر کی که میشناختتش...اما این یادگاریش بزرگترین یادگاری بود که از حسین به من رسید ... همیشه و هر کجا ، هر چیزی در مورد کسی فهمیدین ویااگه کسی اشتباهی کرد ،انگار نه انگار که چیزی میدونین ، هیچ وقت به روش نیارین ، هیچ وقت خوردش نکنین ، نزارین شکسته بشه ، نزارین حتی ذره ای آب تودلش تکون بخوره ، غرور و شخصیتشو همیشه حفظ کنین.... قطعا اون خودش یه روزی میفهمه ماجرارو مثل من ، و هم متنبه میشه و هم شرمنده اما هیچوقت خوردنمیشه و اینکه خودشم یه روزی با بقیه مثل حسین رفتار میکنه...

29 بهمن سالگشت پر کشیدن حسینه... روحش شاد


شادی روح همه شهدا صلوات...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]احمد به سمت كربلا پر كشيد![/h]
روز بعد براي مراسم تشييع و تدفين به تهران رفتيم. هجدهم آذرماه 1359 بود كه پيكر او را از مسجدالجواد(ع) ميدان هفت تير به سوي بهشت زهرا تشييع كردند و در قطعه 24 بهشت زهرا(س) به خاك سپردند. احمد كه همه عمرش را مديون ضمانت امام رضا(ع) مي دانست، با فراغ بال در آسمان ها مي خراميد و جولان مي داد. در حقيقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو مي دانست.





احمدم آن روز با تك تك اعضاي خانواده عكس يادگاري گرفت. حركاتش برايم اسباب نگراني و تشويش بود؛ اما او چيزي به ما نگفت تا اينكه هنگام عزيمت به ايلام، به پدرش گفت: «باباجان! اين آخرين ديدار است و شما ديگر مرا نمي بينيد، اگر كوتاهي داشتم مرا ببخشيد و حلالم كنيد.»
با شنيدن اين جملات قطرات اشك از چشمان پدرش سرازير شد. دست روي كمرش گذاشت و گفت: «پسرم كمر مرا شكستي؟»
احمد چون اشك و حالت پدر را ديد دست در گردن پدر انداخت و دست و روي پدر را بوسيد و گفت: «بابا شوخي كردم، من كه پيش شما هستم.»
بعد خداحافظي كرد و از ما جدا شد. در كوچه نگاهش مي كرديم تا از ما دور شد. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خيلي بي تاب بود و بيقراري مي كرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهيب زده بود كه احمدش پر كشيدني است و ديگر پا به «كياكيلا» نمي گذارد.
دو سه روز بعد، گوينده تلويزيون اعلام كرد كه يكي از خلبانان دلاور هوانيروز در منطقه ايلام به شهادت رسيد. نامي از احمد نبردند. به همسرم گفتم: «اين خلبان احمد بوده است. بي تابي هاي پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلويزيون خبر شهادت خلبان دلاور هوانيروز را اعلام كرد. من گريه مي كردم تا اين كه ابراهيمي استاندار ايلام زنگ زد و گفت: «مادر! احمد به سمت كربلا و هدفي كه داشت، پر كشيد.» همچون ساير مادران گريه امانم را بريده بود؛ اما بر اساس وصيت احمد خودم را پاييدم و گفتم: «راضي ام به رضاي خدا!»
روز بعد براي مراسم تشييع و تدفين به تهران رفتيم. هجدهم آذرماه 1359 بود كه پيكر او را از مسجدالجواد(ع) ميدان هفت تير به سوي بهشت زهرا تشييع كردند و در قطعه 24 بهشت زهرا(س) به خاك سپردند. احمد كه همه عمرش را مديون ضمانت امام رضا(ع) مي دانست، با فراغ بال در آسمان ها مي خراميد و جولان مي داد. در حقيقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو مي دانست.
در آن روز سرد پاييزي، جسم جدا شده از روح بلند احمد را به خاك بهشت زهرا(س) سپرديم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا(س) سربلند باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاك شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوي پيام آور كربلا نبود، بهانه اي براي نفس كشيدن نداشتم؛ اما تنها آرزو و مايه دلگرمي ام در تحمل اين فراق، شفاعت عزيزانم احمد و محمد و لطف خدا براي ديدار دوباره آنان در بهشت برين و سربلندي نزد سرور زنان عالم است، تا به او عرض كنم كه در تبعيت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا كردم؛ باشد كه پذيراي دو اسماعيلم باشي.
راوي: مادر خلبان شهيد احمد كشور​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهید ابراهیم هادی :: جاویدالاثر ::[/h]
شهید هادی در یکم اردیبهشت ماه سال 36 دیده به جهان گشود و پس از بیست و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب، در عملیات والفجر مقدمّاتی در منطقه فکه، بیست و دوم بهمن سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و همانطور که از خداوند می خواست، پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند.



خاطراتي بخوانيد از زندگي شهيد




ابراهيم و دوستانش جزء نخبگان و اولين كساني بودند كه به جبهه هاي حق عليه باطل رهسپار شدند. برادر و دو همرزم شهيد مي گويند ابراهيم كه زمان دبيرستان در مسابقات كشتي (آموزش و پرورش) شركت مي كرد و در ميان آموزشگاه هاي كشور به قهرماني رسيد، هيچ گاه ديده نشد به دنبال نقطه ضعف حريف خود باشد. او در ميدان نبرد كشتي گذشت مي كرد. اغلب كشتي گيرها براي آنكه پشت حريف خود را به خاك برسانند فيلم حريف را مي گذارند و نقطه ضعف هاي حريف را پيدا مي كنند و از همان نقطه ضعف براي ضربه كردن حريف استفاده مي كنند.
اما ابراهيم به نقطه ضعف حريف خود توجهي نداشت و مردانه كشتي مي گرفت. او در كميته الفتح، عمليات محافظت هاي شهري انجام مي داد و هنگامي كه جنگ شروع شد براي اعزام سر از پا نمي شناخت. يكي از رزمندگان از طرف سپاه ماموريت مي گيرد كه از جبهه گزارش تهيه كند. بعد از آنكه ماموريت او به اتمام رسيد به تهران بازگشت و طي جلسه اي گفت: جنگ شروع شده و قصرشيرين سقوط كرده و رزمندگان اسلام تا پاسگاه برار عزيز عقب نشيني كرده اند. سه روز از جنگ گذشته بود كه ابراهيم و دوستانش در خيابان 17 شهريور يك جلسه اي سرپايي تشكيل دادند تا براي رفتن به جبهه آماده شوند او در اين جلسه گفت: بايد كميته الفتح را جمع آوري كرده و نيروها را آماده نگه داشت تا زماني كه تشكيلات دستور دهند و با يك تجهيزات كامل به جبهه هاي حق عليه باطل رهسپار شويم. در كميته الفتح اكثر نيروها تحت امر ابراهيم هادي بودند. هنگامي كه دشت ذهاب دست نيروهاي عراقي بود تعدادي از رزمندگان به دليل عدم تجربه به اسارت عراقي ها درآمدند اما ابراهيم با يك نقشه طراحي شده و اصولي تر وارد نبرد با دشمن شد. ابراهيم با تعدادي از نيروهاي رزمنده كه حدودا ده الي پانزده نفر بودند براي شناسايي و آماده كردن نقشه به خاك دشمن نفوذ كرد و حدودا سه روز طول كشيد كه شناسايي به اتمام رسيد.
در واقع نفوذ به خاك دشمن و شناسايي مناطق دشمن يكي از كارهاي ابراهيم بود و به اين كار علاقه زيادي داشت. در ادامه آنها بعد از سه روز با نوشته هاي زياد و نقشه دقيق آمدند و نيروها را طبق نقشه تقسيم كردند.
آنها بدون آنكه تزلزلي داشته باشند با قدرت و يقين شروع به كار كردند زيرا شهادت را پذيرفته و مي دانستند در اين راه شهادت وجود دارد به همين دليل به هيچ چيز فكر نمي كردند. آنها در سرپل ذهاب كه تيپ 3 ابوذر هم بود مستقر شدند. منطقه شناسايي شد و آنها يكي يكي به سوي ارتفاعاتي كه گرفته بودند رفتند و در آنجا مستقر شدند تا به راحتي بتوانند در آنجا ديده باني كنند.
او خانواده اش را بسيار دوست مي داشت، با مرام و با معرفت بود. هركسي كه براي اولين بار با ايشان برخورد داشت از وزير گرفته تا كارگر، از انسانيت و اخلاق حسنه او تعريف و تمجيد مي كردند.
در گردان كساني بودند كه روساي قبيله و يا منطقه خود به حساب مي آمدند و هنگامي كه ابراهيم به همراه دوستانش نزد آنها مي رفت و سوالاتي از آنها مي كرد در عرض بيست دقيقه بزرگان منطقه كه اغلب از كساني بودند كه مردم براي دستبوسي نزدشان مي آ مدند مريد ابراهيم مي شدند.
و با چندين تن به طور مسلح ابراهيم را محافظت مي كردند و او را فرمانده مي ناميدند. در واقع صداقت، رفاقت، صفا و صميميت وي باعث مي شد كه آنها مريد او شوند.
ابراهيم با يك دمپايي و يك شلوار كردي و سر تراشيده در جبهه و شهر تهران رفت و آمد مي كرد و در عين سادگي و ساده زيستي كارهاي بزرگي انجام مي داد.
“روزگاري است كه در ميخانه خدمت مي كنم
در لباس فقر كار اهل دولت مي كنم”
اوكار يك دولت را مي كرد. حقوقش را در اختيار دوستانش قرار مي داد و به آنها مي گفت آن را در راه خدا براي مستضعفين خرج كنيد. هيچ گاه ديده نشد كه ايشان همراه خود پول داشته باشد. در واقع با پول قهر بود. تمام اموالش را در اختيار ديگران قرار مي داد. دوستان وي هنگامي كه سخاوتمندي و مردانگي او را مي ديدند عاشق و شيفته اش مي شدند و خصوصيات ابراهيم در روحشان رسوخ مي كرد.
او نيروهايي همچون شهيد علي خرم دل، اصغر وصالي و ... را تربيت كرد. براي مثال، علي خرم دل هنگامي كه مي خواست به منطقه برود موتورش را به دوستانش داد و به آنها گفت: اين آخرين تعلقي بود كه من داشتم و مي خواهم دل از آن بكنم تا ديگر در اين دنياي فاني چيزي نداشته باشم و با خيال راحت و فكر آسوده اين دنيا را ترك کنم....



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به من و تو نظر شد . خدا نظر کرد . به شهید هم خدا نظر کرد ولی انگار زیر نامه ی او امضایی از حسین علیه السلام هم به خط عشق اضاف هک شد . دنیای امروز دنیای نیازمندی ها و دردمندی هاست. دنیای گذر عمر است بی عشق به خدای سنجاقک و خدای پروانه های قشنگ. قاصدک ها خبرخوش دارند و شهیدان خبر از باغی از نور و رویایی از حضور . خبری از جشن حضور بندگان خوب خدا به همین زودی . و من و تو می دانیم کجای قصه هستیم ؟
ابراهیم، هادی است، نگاهی به زندگی شهیدی که خیلی وقت نیست که پروانه شده است و برای من و تو که در این زمانه پرهیاهو زندگی می کنیم حتما حرفهایی خواهد داشت که باید به گوش جان شنوفت .
زندگی ما مختص است به چک پاس کردن و چک برگشت زدن، اگر هم به این حد برسیم. و جزو آمار بیکاران وزارت کار هم نباشیم. و اینجاست که دیدن دریا می ارزد تا چند لحظه مسافر باشیم با مردی از مردان حق . و مسلماً ابراهیم ها، هادی هستند.

نام : ابراهیمنام فامیل: هادی
شهرت به شهادت شاید
پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. از پدر به خوبی یاد گرفته بود. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت.
ابراهیم یتیم شد.
زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد.
از شهرت و توانایی ورزشی اش همین بس که باستانی کار بود ، کشتی گیر ، والیبالیست و پینگ پنگ نیز خوب بازی می کرد. هر کدام را حرفه ای بلد بود.
هرکسی ظرفیت شهرت را ندارد واز مشهور شدن مهمتر آدم شدن است


در باستانی میاندار گود بود و در کشتی حرف برای گفتن داشت و بارها و بارها حکم قهرمانی گرفته بود. در والیبال در یک طرف زمین به تنهایی می ایستاد و در طرف دیگر تیمی را حریف بود و برای شکستش از راه دور و نزدیک می آمدند. در پینگ پنگ دو راکت به دست می گرفت. ولی همه ی اینها را ندید می گرفت، در حالی که از فدراسیون می آمدند برای دیدن.
یکبار برادرانش صبح زود جمعه تعقیبش کردند – به سالن ورزشی معروف شهر رسیدند.
ابراهیم برادرانش را ندید تا لحظه ای که صدایی از بلندگو ورزشگاه پخش شده بود: ابراهیم هادی جهت فینال مسابقات به تشک شماره ...
ابراهیم با تشویق زیاد برادرانش متوجه حضور آنها شد.
از تشویق آنها خوشحال نشده بود که هیچ بسیار بسیار ناراحت هم شده بود.
ابراهیم قهرمان شد.
در مسیر برگشتن به خانه برادران از ناراحتیش پرسیده بودند. از اینکه ما ، شما را تشویق کردیم چرا ناراحت شدید.
گفته بود: ورزش برای قوی شدن خوب است نه برای قهرمانی...
گفته بودند: مگر قهرمان شدن و مشهور شدن و همه ما را بشناسند بد است؟
کمی مکث کرد و گفت :
هر کسی ظرفیت شهرت را ندارد و از مشهور شدن مهمتر آدم شدن است .

روزی دیگر
صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .
محمود.ک با دوبنده ی ... .
از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.
همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.
ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.
در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.
با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.
بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.
حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟
با اعصبانیت گفتم : فرمایش .
گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.
حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .
سرم رو پائین انداختم و رفتم .
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم... .
ابراهیم همیشه اولین نفر به مدرسه می آمد وآخرین نفر نیز از مدرسه خارج می شد و همیشه هم اطرافش پر بود از دانش آموز. لباس مرتب می پوشید و با ظاهری آراسته در مدرسه حاضر می شد. دانش آموزان او را معلمی با اخلاق و پهلوان و قهرمان می شناختند و شیفته ی او بودند. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می رفت و اکثر بچه ها دور آقا ابراهیم جمع می شدند


کار پر دردسر تر
چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که با توجه به سوابق ورزشی و انقلابی ای که ابراهیم داشت به سازمان تربیت بدنی دعوت شد. ریاست سازمان تربیت بدنی ابراهیم را به عنوان مسول بازرسی سازمان برمی گزیند. ولی ابراهیم بعد از مدتی با صرف نظر از عملکردش و جایگاهش و با توجه به اینکه اعتقاد داشت اگر قراره انقلاب پایدار بمونه و نسل های بعدی هم انقلابی باشند، باید در مدرسه ها فعالیت کرد و آینده مملکت به دست کسانی سپرده می شود که شرایط دوران طاغوت را کمتر حس کرده اند. به همین جهت کار کم دردسر را رها و رفت سراغ کاری پر دردسرتر، با حقوقی کمتر و در مدرسه مناطق 14 و 15 تهران مشغول به تدریس شد.
ابراهیم موقعی که در یکی از مدارس محروم منطقه 15 مشغول به تدریس بود از جیب خودش مقداری پول به یکی از شاگردانش می داد تا هر روز زنگ اول برای کلاس نون و پنیر تهیه کند. ابراهیم نظرش این بود که اینها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا گرسنه به کلاس می آیند، دانش آموز گرسنه هم درس خوب نمی فهمد. این تنها خصیصه ابراهیم در طول تدریس نبود. ابراهیم همیشه اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر نیز از مدرسه خارج می شد و همیشه هم اطرافش پر بود از دانش آموز.
لباس مرتب می پوشید و با ظاهری آراسته در مدرسه حاضر می شد. دانش آموزان او را معلمی با اخلاق و پهلوان و قهرمان می شناختند و شیفته ی او بودند. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می رفت و اکثر بچه ها دور آقا ابراهیم جمع می شدند. حتی موقعی که نیاز دانسته بود جلسه پرسش و پاسخی راه انداخته بود و در همان سال اول تدریس اش یعنی سال تحصیلی 9-58 به عنوان دبیر نمونه انتخاب گردید.
فرآوری و تلخیص: علی اصغر معبادی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]دوست داشتن فرزند به روش شهید آبشناسان[/h]

یک روز چند تا از خانم‌های افسرها دور هم جمع شده بودند.
یكی‌‌شان می‌گفت: شوهر من آنقدر دخترم را دوست داره كه اگر دخترم نصف شب بگه من كنتاكی می خوام، میره و از هرجا كه شد برایش می خره




یک روز چند تا از خانم‌های افسرها دور هم جمع شده بودند. یكی‌‌شان می‌گفت: شوهر من آنقدر دخترم را دوست داره كه اگر دخترم نصف شب بگه من كنتاكی می خوام، میره و از هرجا كه شد برایش می خره.
گیتی گفت: جدی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگه اون هر وقت روز بگه كه من كنتاكی می‌خوام، بهش می‌گه با نفست مبارزه كن دخترم.

شهید حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه شمال غرب حمزه سیدالشهدا و فرمانده لشكر 23 نوهد، ارتش جمهوری اسلامی ایران در سال 1315 در تهران به دنیا آمد.
دوران کودکی را با تحصیل در مدرسه سپری كرد و در سال 1336 با اخذ مدرک دیپلم وارد دانشکده افسری شد.
در سال 1339 با درجه ستوان دومی فارغ‌التحصیل گشت و یک سال بعد دوره مقدماتی را به پایان رساند.
پس از آن، در اولین دوره «رنجر»، «دوره‌های عالی ستاد فرماندهی»، «دوره‌های چتربازی و تکاوری» در داخل و خارج کشور، شرکت نموده و تمامی این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به درجه سرهنگی ارتقاء یافت و فرماندهی «یگان جنگ های نامنظم در قرارگاه سیدالشهدای ارتش» را بر عهده گرفت.
شهید آبشناسان با تشکیل سپاه، نیروهای جدید را در«آموزشگاه سعدآباد» تحت تعلیم خود قرار داد و در سال 1363، مطابق حکم رسمی «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمینه‌های آموزش جنگ های نامنظم سپاه به وی واگذار گشت.



وى از اولین روزهاى جنگ تحمیلى به منطقه جنوب اعزام شد و موفقیت هاى بسیارى در جنگ هاى نامنظم کسب و اولین اسراى عراقى را به اسارت گرفت.
چندى بعد در یكی از عملیات ها از ناحیه کتف مجروح شد ولى براى مداوا در بهدارى توقف نکرد و از آن به بعد اهالى دشت عباس به وى لقب شهید صحرا را دادند.
ایشان به علت همین فداکارى و زحمت ها به فرماندهى قرارگاه حمزه سید الشهدا منصوب شد و با اتحاد صمیمانه ارتش و سپاه به پیروزى هاى چشمگیرى نائل شد که پیام تاریخى امام(ره) براى رزمندگان قرارگاه را در پى داشت.
حسن آبشناسان در عملیات پیرانشهر، سردشت و بانه، شرکت کرد و از هم‌رزمان نزدیک محمد بروجردی بود.
در سال 1364، در حالیکه فرماندهی لشكر 23 نوهد، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشكر 33 نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، همزمان با عملیات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت ترکش به شهادت رسید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : وبلاگ مرصاد




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]بهترین هدیه تولد دنیا...[/h]

بسم الله
چقدر ما اینگونه ایم وتولد گرفتن هایمان رنگ وبوی خدا را دارد؟زبان قاصر است از وصف هدیه تولد بهترین پدر دنیا به فرزندش!
مطالبی که می خوانید نامه ای است ازسردار شهید علی اصغر خنکداراز دلاوران لشکر خط شکن وخط نگهدار 25 کربلا به پسرش حمید به مناسبت روز تولدش ...

بسم الله الرحمن الرحیم
حمید قهرمانم سلام سلام گرم پدرت را از راه‌های دور و دراز و از پستی و بلندی‌های روزگار. از مكان‌های دور دست تابع جنگ بپذیر. فرزند دلبندم نمی‌دانم چه زمانی‌ این دست نوشته‌ها به تو می‌رسدو چه زمانی به آن‌‌ها آگاهی خواهی یافت ولی آن‌چه هست این كه آرزو دارم بعد از شهادتم در راه خدا، این كاغذها به دستت برسد و از آن‌ها استفاده كنی. فرزند دلبندم می‌دانم كه یتیمی درد بی‌درمان است و چشم انتظاری بسیار سخت و این كه تحمل این دو بسیار مشكل خواهد بود. ولی! جانِ من، حمید نازنین، از همین اكنون صدای بابا بابای تو در گوش‌ام طنین‌انداز است و شاید از همین لحظه كه این نگاره را می‌نگارم،دیگر چهره معصوم تو را نظاره‌گر نباشم و شاید كه به زودی گرد یتیمی بر چهره زیبای تو بنشیند و تو را در ماتم بی‌پدری بنشاند. فرزند قهرمانم پدرت را عفو كن زیرا كه نتوانسته‌ام حق پدری را بر تو ادا كنم و نتوانستم تو را در دامان خود به دلخواه خویش تربیت كنم و نتوانستم كانون خانواده را با بودن در كنارت گرم نگه دارم.22 بهمن آن‌قدر اوج و منزلت در جهان اسلام و سراسر گیتی پیدا كرد كه از ایام الله گردید. این را بدان كه قدرت الهی همیشه بر تمامی قدرت‌های شیطانی غالب و مظفر خواهد شد و از این جهت می‌باشد كه تو فرزندم باید قدرش را بدانی زیرا كه خداوند نصیبت كرد كه در چنین روزی پای به عرصه گیتی بنهی و ان‌شاءالله از سربازان واقعی آقا امام زمان (عج) و نایب برحقش خمینی روح الله باشی. بیش از این دیگر نمی‌خواهم قلم پراكنی كنم. صحبت‌هایم را جمع می‌كنم و به تو حمید عزیزم سفارش می‌كنم قرآن و امام و اسلام را فراموش نكنی. تقوا را پیشه خود ساز تا رستگار شوی. به امید آن كه با الهام از مكتب نجات بخش اسلام فقاهتی، رضای خدای را در زندگی خود كسب كنی و برای بنده‌ی گنه‌كاری چون من طلب آمرزش كنی. حمید جان تولدت مبارك. هدیه من برای روز تولدت سه صلوات است ان‌شاءالله بپذیری.
آن كه دوستدار توست
علی اصغر خنكدار 22بهمن 63
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب اروند

سياهي شب همه‌جا راگرفته بود. بچه‌ها آرام و بي‌صدا پشت سر هم به ترتيب وارد آب مي‌شدند.هركس گوشه‌اي از طناب را در دست داشت. گاه‌گاهي نور منورها سطح آب را روشنمي‌كرد و هر از گاهي صداي خمپاره‌هاي سرگردان به گوش مي‌رسيد. 30 متر بهساحل اروند يكي از نيروها تكان خورد.
خواست فرياد بزند كه نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوششچيزي زمزمه كرد. اشك از چشمان جوان سرازير شد، چشم‌هايش را به ما دوخت ودر حالي‌كه با حسرت به ما مي‌نگريست، گوشه‌ي طناب را رها كرد و در آبناپديد شد.
از مرد پرسيدم: «چه چيزي به او گفتي؟» با تأمل گفت: «گفتم نبايد كوچك‌ترينصدايي بكنيم وگرنه عمليات لو مي‌رود، اون وقت مي‌دوني جون چند نفر...عمليات نبايد لو بره» تمام بدنم مي‌لرزيد،‌ جوان در ميان موج خروشان اروندبه پيش مي‌رفت.

منبع: مجله طراوت
راوي: آقاي جابري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب كاربراتور
راه را گم كرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگي را مي‌شد تحمل كرد اما تشنگي را نه.
در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود. شلنگكاربراتور يكي از آن‌ها را با سرنيزه سوراخ كردم. آبش گرم بود، بدمزه وبدرنگ اما چاره‌اي نبود. هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرين لبخند

صبح با قايق رفت جلو.مدام خودش را نفرين مي‌كرد، كه چرا با گردان اسماعيل نرفته. به كنار اسكلهكه رسيد، جا خورد. بدنش لرزيد. بچه‌ها روي ميله‌هاي تيز خورشيدي درازكشيده بودند. صورت‌هايشان هنوز سبز نشده بود كه اين ميله‌ي تيز از كمرشانبيرون آمد.
خونابه زير شكم‌هايشان، اطراف ميله‌هاي خورشيدي را سرخ كرد. آب رفته بودكه خورشيدي‌ها سرشان آمده بود بيرون. اين‌ها بچه‌هاي گردان غواص بودند كهخورشيدي‌ها را بغل گرفته بودند تا پيكرشان روي آب شناور نشود و كمين دشمنمتوجه حضور نيروها نشود.
اشك در چشمانش حلقه زد، يكي از آن‌ها را مي‌شناخت. سربند سبز بر سر داشت.به زحمت انگشتان او را از لاي خورشيدي بيرون كشيد. نمي‌دانست گريه كند،داد بكشد، فقط سرش را به سر او نزديك كرد، هنوز لبخند بر لبش بود.

منبع: مجله فكه - صفحه: 9
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرين نفس
معمولاً در خطكانال‌هايي براي تردد نيروها حفر مي‌شد. آن روز بعد از يك درگيريطاقت‌فرسا در هنگام عبور از داخل كانال متوجه شدم، يكي از برادران رزمندهسرش را بين دو زانو گذاشته بود. به نظرم خواب آمد. دستي به روي شانه‌اشزدم و چند مرتبه گفتم: برادر بلند شو، اين جا جاي خواب نيست» جوابي نداد،فكر كردم او بايد چه‌قدر خسته باشد كه صداي من را متوجه نمي‌شود.
خواستم او را به پشت برگردانم تا راحت‌تر بخوابد. وقتي سرش را بلند كردمناگهان خون پرفشاري از ناحيه‌ي گلويش به بيرون پاشيد. گلوله دقيقاً بهگلويش اصابت كرده بود. چشم‌هايش نيمه‌باز بود و به من نگاه مي‌كرد. اوهنوز داشت جان مي‌داد. آخرين صداي نفس كشيدنش را شنيدم. از ترس چند قدم بهعقب برداشتم،‌ او پيش خدا رفت اما هنوز صداي آخرين نفس كشيدنش در ذهنمباقي مانده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دم خوارها

عمليات والفجر 3بچه‌ها چند اسير گرفته بودند. گويا هم‌زمان عراق تبليغات كرده بود كهنيروهاي ايراني خصوصاً پاسدارها آدم‌خوار هستند و اگر اسير شديد خودتان رابكشيد. به همين خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آن‌ها را به بسيجي‌هاتحويل دهند.
من هم بي‌خبر از اين قضيه ديدم دوتا از اين اسيرها لخت هستند. گفتم شايدبدن اين‌ها تا مقصد بسوزد كه چشمم به يك بلوز كار افتاد. تصميم گرفتم لختبشوم و زير پيراهنم را به آن‌ها بدهم تا يكي از آن دو بپوشد.
ناگهان ديدم همين‌ كه دكمه‌ها را باز كرده و نكرده بودم، زدند زير گريه وفكر مي‌كردند دارم لباسم را درمي‌آوردم تا آن‌ها را بخورم و بعد كه قضيهرا متوجه شدند، فرياد الموت الصدام سر دادند.

منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزب الله
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید جهان آرا

فریاد می زدم:یا رب العالمین بر ما ذلت و خواری را مپسندمحمد جهان آرا در سال 1333 در خانواده ای مذهبی در خرمشهر متولد شد. او كهدارای روحی ناآرام و تسلیم ناپذیر بود، از سن نوجوانی وارد عرصه فعالیتهایسیاسی شد. وی به دلیل هوش سرشار و اخلاق حسنه توانست همراه با جوانانانقلابی شهر اقدام به تشكیل گروهی به نام "ا...اكبر" نماید. این گروهجلساتشان را در مسجد امام جعفر صادق(ع) خرمشهر برگزار می كردند. آنانتوماری علیه رژیم شاه با مضمون "ما امضاكنندگان ذیل سوگند یاد می كنیم تالحظه مرگ لحظه ای از مبارزه علیه رژیم جبار پهلوی دست نكشیم" آماده و آنرا با خون خود امضا نمودند. بعد از مدتی گروه "ا...اكبر" با گروه"منصورون" آشنا شدند و به همراه آقا محسن در فعالیتهای چریكی ضد رژیم شركتنمودند. اقدامات مهم این گروه عبارت بودند از:حمل اسلحه از تهران به اهوازبه وسیله پیكان توسط شهید جهان آرا، شركت در ترور رئیس گارد دانشگاه جندیشاپور اهواز، حمل اسلحه و اعلامیه های ضد رژیم از اهواز به تهران(ماشین دراهواز توسط ساواك شناخته می شود و برادر بزرگ جهان آرا دستگیر می شود.)فعالیت سیاسی در اراك توسط محمدعلی و برادر كوچكترش علی(كه منجر به درگیریو شهادت علی می گردد.) در همین سالها یكی از خواهران محمد به علت حجاباسلامی در دبیرستان از طرف ساواك دستگیر و چندماهی در زندان تحت بازجوییمأموران رژیم قرار می گیرد. محمد پس از پیروزی انقلاب با جمع آورینوجوانان و جوانان مسلمان و انقلابی شهر، اقدام به تشكیل كانون فرهنگی درخرمشهر نمود، و از رهگذر این اقدام توانست هر چه بیشتر به تربیت وسازماندهی نیروهای فعال بپردازد. با شروع جنگ تحمیلی محمد وارد مرحله ایتازه از زندگی سیاسی شد. او با تشكیل سپاه خرمشهر و جذب نیروهای مؤمن(كهبیشتر از جوانان متعهد كانون فرهنگی انتخاب شدند.) توانست مقاومت دلیرانهای در مقابل نیروهای پیاده و زرهی دشمن نماید. محمد پس از عقب نشینی ازخرمشهر، در محلی به نام "محرزی" و چند نقطه دیگر اقدام به عملیات پدافندیو گسیل نیرو به داخل خرمشهر برای شناسایی مواضع دشمن و عكسبرداری وفیلمبرداری از تحركات نیروهای كفر نمود. اقدامات محمد در خرمشهر از لحاظسیاسی، نظامی و تبلیغاتی اهمیت بسیاری داشت، تا آنجا كه یكی از مسؤولاناعلام كرد:"دشمن خیال كرده كه خرمشهر را در اختیار دارد، ما لحظه به لحظهاو را زیر نظر داریم و فیلمهای فعالیتهای آنها نزد ماست" شهید جهان آرا درمورد یكی از صحنه های حماسه خرمشهر می گوید:امیدی به زنده ماندن نداشتیم.مرگ را می دیدیم، بچه ها توسط بی سیم شهادت نامه خود را می گفتند و یك نفرپشت بی سیم یادداشت می كرد. صحنه خیلی دردناكی بود، بچه ها می خواستندشلیك كنند، گفتم:"ما كه رفتنی هستیم حداقل بگذارید چندتا از آنها را بزنیمو بعد بمیریم." تانكها همه اطراف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدنآنها به فاصله صدوپنجاه متر دستور آتش دادم. چهار آرپی.جی7 داشتیم. بابلند شدن از گودال اولین تانك را بچه ها زدند. دومی در عقب نشینی بود كهبه دیوار یكی از منازل بندر برخورد كرد. جیپ فرماندهی پشت سر، نیز دندهعقب گرفت. با مشاهده عقب نشینی تانك بلند شدم و داد زدم ا...اكبر،ا...اكبر،... حمله كنید، كه دشمن پا به فرار گذاشت. جانباز عزیز جنگ برادرمحمد نورانی درباره حماسه مقاومت خرمشهر می گوید:وارد حیات مدرسه شدم. بویباروت شدید می آمد، در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشوراست، همین طوربچه ها در خون خودشان می غلتند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهیدجهان آرا با جیپ تازه رسیده بود، گفتم:دیدی همه بچه ها را از دست دادیم.در حالی كه بشدت متأثر شده بود، مثل كوه استوار و مصمم گفت:اگر بچه ها رادادیم، اما امام را داریم. ان شاءا... امام زنده باشد. در پرتو همیناقدامات بود كه در خرداد سال 61 رزمندگان توانستند دشمن را از خاك پاكخرمشهر بیرون برانند. محمد در مهرماه سال 1360 به علت سقوط هواپیما، زمانیكه از شلمچه به سوی تهران پرواز می كرد، به آرزوی دیرینه اش -شهادت،رسید.وصیتنامه از روزی كه جنگ آغاز شد تا لحظه ای كه خرمشهر سقوط كرد من یك ماهبه طور مداوم كربلا را می دیدم، هر روز كه حمله دشمن بر برادران سخت می شدو فریاد آنها با بی سیم مرا از كار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود بهاتاق می رفتم، گریه را آغاز می كردم و فریاد می زدم یا رب العالمین بر مامپسند ذلت و خواری را.​
تولد و كودكي
به سال 1333 در خانواده‌اي مستضعف، مسلمان، متعهد و دردكشيده در خرمشهرمتولد شد. پايبندي خانواده او (بويژه پدرش) به اسلام عزيز باعث گرديد كهاز همان كودكي عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمدريشه دواند. از همين ايام وي تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگيري قرآن مجيدپرداخت.

فعاليتهاي سياسي – مذهبي
فعاليتهاي سياسي – مذهبي شهيد جهان‌آرا از شركت در جلسات مسجد امامصادق(ع) خرمشهر شروع شد. واز همان زمان مبارزه جدي او عليه طاغوت آغاز شد.در سال 1348 – در سن 15 سالگي – تحت تاثير جنبش اسلامي به رهبري حضرت امامخميني(ره) همراه عده‌اي از دوستان فعال مسجدي‌اش وارد مبارزات سياسي شد.ابتدا به برپايي جلسات تدريس و تفسير قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنكه درمبارزات انجمنهاي اسلامي دانش‌آموزان نيز شركتي فعال داشت. در اواخر سال1349 همراه برادرش به عضويت گروه مخفي حزب‌الله خرمشهر درآمد. افراد اينگروه با هم ميثاقي را نوشته و امضاء كردند و در آن متعهد شدند كه تحترهبري حضرت امام خميني(ره) تا براندازي رژيم منفور پهلوي از هيچ كوششيدريغ نكرده و از جان و مال خويش براي تحقق اين امر مضايقه نكنند. بعد ازآن، براي عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازي، روزه مي‌گرفتند و بهانجام عباداتشان متعهد بودند. اين گروه براي انجام نبردهاي چريكي، يكسرياز ورزشها و آمادگيهاي جسماني را در برنامه‌هاي روزانه خود قرار دادهبودند تا در ابعاد جسماني و روحاني افرادي خود ساخته شوند. در سال 1351اين تشكل به وسيله عوامل نفوذي از سوي رژيم منحوس پهلوي شناسايي شد و شهيدجهان‌آرا، به همراه ساير اعضاي آن دستگير گرديدند. پس از مدتي شكنجه وبازجويي در ساواك خرمشهر، سيد محمد به علت سن كم به يكسال زندان محكوم وبه زندان اهواز منتقل گرديد. مدتي كه در زندان بود در مقابل شديدترينشكنجه‌ها مقاومت مي‌كرد، به همين جهت دوستانش هميشه از طرف او خاطر جمعبودند كه هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد كرد. ايشان با اخلاق و رفتارپسنديده و حسن برخوردش، عده‌اي از زندانيان غيرسياسي را نيز به مسيرمبارزه و سياست كشانده بود.
پس از آزادي از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعاليت خود ادامه داد و ساواكاو را احضار و تهديد كرد تا از فعاليتهاي سياسي و اسلامي كناره‌گيري كند.تهديدي بي‌نتيجه، كه منتهي به نيمه مخفي شدن فعاليتهاي او و دوستانشگرديد.
پس از اخذ ديپلم (در سال 1354) براي ادامه تحصيل راهي مدرسه عالي بازرگانيتبريز شد و براي شكل‌گيري انجمن اسلامي اين مركز دانشگاهي تلاش نمود. دراين زمان در تكثير و پخش اعلاميه‌هاي امام امت(ره) و نيز انتشار جزوه‌ها وبيانيه‌هاي افشاگرانه عليه سياستهاي سركوبگرانه رژيم فعاليت مي‌كرد. درسال 1355 به دليل ضرورتي كه در تداوم جهاد مسلحانه احساس مي‌كرد به گروهمنصورون پيوست. از همين دوران بود كه به دليل ضرورتهاي كار مسلحانه مكتبي،ناچار به زندگي كاملاً مخفي روي آورد.
سال 1356 مامور جابجايي مقاديري سلاح از تهران به اهواز شد. در حالي كهگروه توسط عوامل نفوذي ساواك شناسايي شده و گلوگاههاي جاده تهران – قمتوسط مامورين كميته مشترك ضدخرابكاري كنترل مي‌شد، وي ماهرانه خودرو حاملسلاحها را از تور ساواك عبور داد و به اهواز رساند با همين سلاحها محمد ودوستانش دست به اجراي تعدادي عمليات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب كارگرانشركت نفت در اهواز) زدند. در كنار فعاليتهاي مسلحانه، امور سياسي – تبليغيرا نيز از ياد نمي‌برد و دامنه فعاليتهايش را به شهرهاي تهران، قم، يزد،اصفهان و كاشان گسترش داد.
در تاريخ 2/2/1357 سيدعلي جهان‌آرا، برادر سيدمحمد نيز توسط ساواك به شهادت مي‌رسد.
فعاليتهاي دوران انقلاب
در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصميم مي‌گيرد تا به منظور گذراندن آموزش و كسب تجارب نظامي
بيشترهمراه با عده‌اي از دوستان خود به سوريه و اردوگاههاي مقاومت فلسطين برود.شهيد حجت‌الاسلام سيدعلي اندرزگو مسئوليت اعزام سيد محمد و دوستانش راعهده‌دار مي‌شود. پس از اعزام گروهي از ياران محمد و همزمان با راهي شدنخود او، كشتار مردم تهران در ميدان ژاله سابق توسط رژيم صورت مي‌گيرد كهمحمد را از رفتن به خارج منصرف مي‌نمايد. او تصميم مي‌گيرد در ايران بماندو به مبارزه در شرايط حاد آن دوران ادامه دهد.
در پاييز سال 1357 در پي اعزام تانكهاي ارتش رژيم شاه به خيابانهاي اهوازو كشتار مردم، سيد محمد و دوستانش تصميم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهركننده مي‌گيرند. در يك درگيري سنگين با نيروهاي زرهي رژيم، حدود 30 نفر ازمزدوران و چماقداران شاهنشاهي را مجروح مي‌كنند و سالم به مخفي‌گاه خويشباز مي‌گردند. با پيروزي انقلاب اسلامي در بيست و دوم بهمن 1357 سيد محمدپس از دو سال و نيم زندگي مخفي به خرمشهر باز مي‌گردد.تشكيل كانون فرهنگي نظامي خرمشهر
به منظور حراست از دست‌آوردهاي فرهنگي، سياسي انقلاب اسلامي و تلاش در جهتتعميق و گسترش آنها و جلوگيري از تحقق توطئه‌هاي عوامل بيگانه، كه با طرحمساله قوميت و مليت سعي در ايجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسير انقلابداشتند، شهيد جهان‌آرا همراه عده‌اي از ياران خويش كانون فرهنگي نظاميانقلابيون خرمشهر را تشكيل داد تا با بسيج مردم و نيروهاي جوان و تشكلحركت سياسي‌شان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئه‌هاي دشمنانآماده نمايد.
شهيد جهان‌آرا خود مسئوليت شاخه نظامي كانون را عهده‌دار گرديد و با توجهبه تجربيات و آگاهيهاي نظامي، به آموزش برادران و سازماندهي آنان پرداخت وبا عنايت به اطلاعاتي كه از جنگ چريكي و شهري داشت، شهر را به چندين منطقهتقسيم كرد و مسئوليت حفاظت از هر منطقه را به عهده تيمهاي مشخص نظاميگذارد كه شاخه نظامي كانون به عنوان واحد اجرايي دادگاه انقلاب عملمي‌كرد. كانون توانست به ياري دادگاه انقلاب، عده‌اي از عمال حكومت نظاميو برخي از سرمايه‌داران بزرگ را، كه عوامل مزدور بيگانه توسط آنان كمكمالي مي‌شدند، دستگير و به مجازات برساند.

تشكيل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئه‌ها
شهيد جهان‌آرا در شكل‌گيري سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسي داشت و ابتدا مدتي مسئوليت واحد عمليات را به عهده گرفت.
در آن زمان با توجه به ضعف عملكرد دولت موقت در تامين خواسته‌هاي طبيعي واوليه مردم محروم منطقه،‌ گروهكهاي چپ و راست تلاش داشتند تا با طرحضعفهاي ناشي از حكومت ستمشاهي، نظام و كل حاكميت آنرا زير سئوال برده ومردم را نسبت به انقلاب و رهبري آن بدبين و به مقابله با آن بكشانند.جريان منحرف و وابسته «خلق عرب» نيز به عنوان يكي از ابزارهاي استكبارجهاني، در منطقه قد علم كرده بود تا براي اشاعه اهداف استكبار، باپشتيباني حزب بعث عراق، اعلام موجوديت نمايد و عملاً با طرح اختلاف شيعه وسني،‌ براي تجزيه خوزستان و رويارويي همه جانبه با نظام جمهوري اسلاميايران برخيزد. شهيد جهان‌آرا در اين شرايط به فرماندهي سپاه خرمشهر منصوبشد.
شهيد جهان‌آرا با بكارگيري پاسدارن انقلاب و همكاري مردم، اين آشوب راسركوب و با عناصر فرصت‌طلب قاطعانه برخورد كرد و به لطف خداي تبارك وتعالي بساط اين گروهك ضدانقلابي برچيده شد. از اقدامات مهم و حياتي شهيددر اين زمان، تشكيل يك واحد عمراني در سپاه بود؛ زيرا جهادسازندگي در اينشهر هنوز راه‌اندازي نشده بود. ايشان برادران سپاه را براي حفاظت ازدست‌آوردهاي انقلاب و ايستادگي در مقابل عوامل بيگانه تشويق و ترغيبمي‌كرد تا به خدمت و امداد برادران روستايي و عرب ساكن در نقاط مرزي كه درمعرض تهاجم فرهنگي عوامل بيگانه قرار داشتند، بشتابد و با كار عمراني وفرهنگي زمينه‌هاي عدم پذيرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقويت كنند. درواقع وي دو عامل فقر و جهل را زمينه اساسي فعاليت ضدانقلاب در منطقهمي‌دانست و با درك اين مساله ضمن تكيه بر مبارزه پيگير عليه عوامل بيگانه،به ضرورت كار فرهنگي و تامين نيازهاي مردم منطقه اصرار فراوان داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قش شهيد در خنثي‌سازي كودتاي نوژه
شهيد جهان‌آرا در جريان كودتاه نوژه به منظور جلوگيري از هرگونه حركت واقدام ضدانقلاب در پايگاه سوم دريايي خرمشهر، از سوي شوراي تامين استانخوزستان به سمت فرماندهي اين پايگاه منصوب گرديد و به كمك نيروهاي مومن ومعتقد، تا تثبيت اوضاع و كشف بخشي از شبكه كودتا در ميان عناصر نيرويدريايي، اين مسئوليت را عهده‌دار بود. ايشان ضمن اينكه با زيركي و درايتدر خنثي كردن اين توطئه عمل مي‌كرد، در بين پرسنل نيروي دريايي نيز ازمقبوليت خاصي برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهاي اصوليوانقلابي او شده بودند.
حماسه خونين‌شهر
در غروب روز 31 شهريور 1359 شهر خرمشهر را زير آتش گرفتند و مطمئن بودندكه با دو گردان نيرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خوددرآورند و بعد از آن، از طريق پل ذوالفقاريه، به آبادان
دسترسيپيدا كنند و در فاصله كوتاهي به اهواز رسيده و خوزستان عزيز را از كشورجمهوري اسلامي جدا نمايند. اما پيش بيني متجاوزين بعثي به هم ريخت و آنهادر مقابل مقاوت دليرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زيادي از توان نظاميخود را (بيش از دو لشكر) در اين نقطه، زمين گير كرده و 45 روز معطل شوند ودر نهايت پس از عبور از دو پل كارون و بهمنشير، آبادان را به محاصره درآورند. شهيد جهان آرا در مورد يكي از صحنه هاي اين حماسه عاشورايي ميگويد:«اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي ديديم. بچه ها توسط بي سيمشهادتنامه خود را مي گفتند و يك نفر پش بي سيم يادداشت مي كرد. صحنه خيليدردناكي بود. بچه ها مي خواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم،حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانكها همه طرف را ميزدند و پيش مي آمدند. با رسيدن آنها به فاصله صد و پنجاه متري دستور آتشدادم. چهار آرپي جي داشتيم، با بلند شدن از گودال، اولين تانك را بچه هازدند. دومي در حال عقب نشيني بود كه به ديوار يكي از منازل بندر برخوردكرد. جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقبنشيني تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر، ... حمله كنيد؛ كهدشمن پا به فرار گذاشته بود...»
جانباز عزيز جنگ، برادر محمد نوراني در اين باره مي گويد:«وارد حيات مدرسهشدم. بوي باروت شديد مي آمد. در داخل ساختمان ديدم قتلگاه روز عاشورا است.همين طور بچه ها در خون خودشان مي غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بيرون،شهيد جهان آرا تازه رسيده بود. گفتم: ديدي همه بچه ها را از دست داديم! درحالي كه شديداً متأثر شده بود، مثل كوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها راداديم اما امام را داريم، ان شاء الله امام خميني(ره) زنده باشد.»آنهابادست خالي در حالي كه اسلحه و مهمات نداشتند و سياست بازاني چون بني صدرملعون و مشاورين جنگي او معتقد بودند كه خرمشهر و آبادان ارزش سياسي –نظامي ندارد، بايد زمين داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندانشجاعانه قدم به قدم و كوچه به كوچه با مزدوران بعثي جنگيدند و به فرمانرهبر و مقتداي خود، مردانه ايستادگي كردند و با توجه به اينكه پاسدارانسپاه خرمشهر كم بودند با عده اي از مردم مسلمان و مؤمن، مانع اشغال شهرشدند. تا اينكه رزمندگان، خودشان را در گروه هاي كوچك (در حد دسته وگردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهي اين سردار دلاور اسلام عليه دشمنوارد عمل شدند.
در اين مرحله شهيد جهان آرا با سازماندهي مناسب نيروهاي سپاه و مردمي و بهكارگيري به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نيروهاي عراقي تنگ كرده بود.اما فشار دشمن هر روز بيشتر مي شد و ادوات و تجهيزات جنگ زيادي را واردعمل مي كرد.
برادري تعريف مي كند:«روزهاي آخر اين مقاومت بود كه بچه‌ها با بي سيم بهشهيد جهان‌آرا اطلاع دادند كه شهر دارد سقوط مي‌كند. او با صلابت به آنهاپيام داد كه بايد مواظب باشيم ايمانمان سقوط نكند.»
شهيد جهان‌آرا مي‌گفت: «آرزو مي‌كنم در راه آزاد كردن خونين‌شهر و پاككردن اين لكه از دامان جوانان شهيد شوم.» او و همرزمانش با توكل به خدا،خالصانه جانفشاني كردند. در برابر دشمن ايستادند و با فرهنگ شهادت‌طلبي دربرابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت كردند و زير بار ذلت نرفتند و يكبارديگر حماسه حسيني را در كربلاي ايران اسلامي تكرار نمودند.
سردار غلامعلي رشيد در ارتباط با اين حماسه به لحاظ نامي مي‌گويد: «مقاومتدر خرمشهر نه تنها در وضعيت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقيم داشت،بلكه در سرنوشت كلي جنگ نيز تاثير گذاشت و باعث تاخير حمله عراقيها بهاهواز گرديد و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادرعزيز شهيد جهان‌آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبداللهالحسين(ع) و يارانش به ما آموخت كه چگونه بايد در برابر دشمن مردانهجنگيد.»

ويژگيهاي اخلاقي
شهيد جهان‌آرا در كنارفعاليتهاي گسترده نظامي، به مسئله خودسازي و جهاد با نفس و كوششهاي عرفانيدر جهت تقرب هرچه بيشتر به خداوند با تلاوت پيوسته قرآن، دعا و تلاش برايافزايش ميزان آگاهيهاي سياسي و اجتماعي توجه ويژه‌اي داشت.
از قدرت تجزيه و تحليل بالايي برخوردار بود و نفوذ كلام عجيبي داشت.
خوش خلقي، قاطعيت، خلوص، تقوي، توكل، فداكاري، اعتماد عميق به ولايت فقيه و حضرت امام(ره) و خستگي‌ناپذيري از خصوصيات بارز وي بود.
بهبرادران مي‌گفت: «انقلاب بيش از هرچيز براي ما يك امتحان الهي و يك آزمايشتاريخي و اجتماعي است و در جريان آن امتحان بايد رنج، محروميت، مصايب وناملايمات را با آغوش باز بپذيريم و در برابر آشوبها و فتنه‌ها با خلوص وشهامت، محكم بايستيم و از طولاني شدن دوران امتحان و افزايش سختيها وناملايمات نهراسيم، زيرا علاوه بر اينكه خود را از قيد افكار شرك‌آلود ووابستگيها، پاك و خالص مي‌كنيم، ريشه و نهال انقلابمان عميق و استوارترمي‌شود و از انحراف و شكست مصون مي‌ماند.» در مبارزات، هيچ‌گاه به مسيرانحرافي گام ننهاد و هميشه از محضر علما و روحانيون كسب فيض مي‌كرد. عشق وعلاقه زيادي به حضرت امام خميني(ره) داشت و تكه كلامش اين بود: من مخلص وچاكر امام هستم. از جمله سخنانش اين بود كه: مادامي كه به خدا اتكا داريمو رهبريت بزرگي چون امام داريم، هيچ غمي نداريم. سيد محمد داراي روحيه‌ايعرفاني بود و بسياري از اوقات ديده مي‌شد كه در حال راز و نياز با خدايخود است. زماني كه در زندان به سر مي‌برد، از نماز شب غفلت نمي‌كرد.
تواضع و فروتني در سيد موج مي‌زد. با وجود اينكه فرماندهي سپاه خرمشهر رابه عهده داشت خود را يك بسيجي مي‌دانست و در حالي كه فرماندهي قاطع بوداما رابطه عاطفي و برادرانه خود را با نيروهاي تحت امر حفظ كرده بود. اوبه تربيت كادرهاي كارآمد توجه خاصي داشت و در رشد دادن نيروهاي مردمي،تلاش چشمگيري نمود. صبر و استقامت، فداكاري و شهادت‌طلبي از خصايص بارزيبود كه وجود سيد را بسان شمعي در انقلاب ذوب نمود و جان شيرينش را فدايجانان كرد.
نحوه شهادت
در ساعت 30/19 دقيقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عملياتثامن‌الائمه) يك فروند هواپيماي سي-130 از اهواز به مقصد تهران در حركتبود تا بدن پاك و مطهر شهدا را به خانواده‌هايشان و مجروحين عزيز جنگ رابه بيمارستانها برساند، كه در منطقه كهريزك تهران دچار سانحه شد و سقوطكرد. از جمله شهداي اين سانحه تيمسار سرلشكر شهيد ولي الله فلاحي (جانشينرئيس ستاد مشترك آجا)، سرتيپ شهيد موسي نامجو (وزير دفاع)، سرتيپ خلبانشهيد جواد فكوري (مشاور جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سردار سرلشكر پاسدارشهيد يوسف كلاهدوز (قائم مقام فرماندهي كل سپاه) و سردار سرلشكر پاسدارشهيد سيد محمد علي جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند. شهيد سيد محمدعلي جهان‌آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداكاري خالصانه در سخت‌ترينشرايط، به آرزوي ديرين خود رسيد و به شرف شهادت نايل آمد.

روحش شاد
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
امام جماعت

امام جماعت







هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.
.
.
.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطرات کوتاه از شهیدان ...[/h]
نماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظرگرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیکبودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم میفهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لبگفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.
راوی: حسن نگارستانی
***

عادت تدارکاتی
هدایای مردمی به تدارکات گردان رسیده بود. در میان آن ها دو نوع خرما وجودداشت. خرمای مرغوب درجه یک و خرمای درجه دو.تدارکاتی ها عموماً هوایفرماندهی را داشتند و هر چه فرماندهان توصیه می کردند که ابتدا بسیجی هارا تامین کنید، باز هم نمی توانستند این خصلت را فراموش کنند.
مسئول تدارکات طبق عادت، خرمای مرغوب را به سنگر فرمانده گردان برده بود.
روزی بر حسب اتفاق وارد سنگر فرماندهی شدم.کارتن خرما وسط بود. یک خرما برداشتم؛ به دهان بردم و بدون این که منظوری داشته باشم،گفتم:
به به ... به شما خرمای درجه یک داده اند. مثل ما نیستید که ... وضعتان خوب است. بلافاصله پرسید: مگر به شما خرما نداده اند؟
گفتم:چرا داده اند؛ ولی این کیفیت را ندارد.
ناگهان رگ های گردنش متورم شد. با چهره ی برافروخته دست زیر کارتن هایخرما زد.همه را برداشت و به طرف سنگر تدارکات دوید. با عصبانیت فریاد زد:
به چه حقی به خودت اجازه داده ای که خرمای مرغوب را به سنگر فرماندهی بیاوری؟
احمد آقا عبداللهی خرماها را گذاشت ویک کارتن از همان خرمای درجه ی دو برداشت و به سنگر فرماندهی آورد.
راوی:مجید مخدومی

دنبال شهادت باشید
بعد از شهادت فرمانده گردان 410،کنار پیکرش نشسته بودیم و گریه می کردیم.علی عابدینی از راه رسید. همین که آن وضع را دید، گفت: ما آمده ایم کهشهید بشویم؛ شما گریه می کنید که چرا حاج احمد شهید شد.
همه را حرکت داد. همان طور که جلو می رفتیم، صدایش را می شنیدیم که میگفت: این سعادتی است که نصیب همه ی ما نمی شود.شما باید دنبال شهادت باشید.
راوی: محمد کاظمی
***

مثل امام حسین(علیه السلام)

با تانک های عراقی درگیر بودیم.یکی از تانک ها آتش گرفت. سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله ور بیرون انداخت.
کاملاً گیج بود.کمی به راست و چپ رفت. ناگهان ایستاد و قمقمه ی آب را به سمت دهانش برد.
یکی از بچه ها او را نشانه رفت. اکبر دست زیر اسلحه اش زد و گفت: مگر نمی بینی ؟آب می خورد؟
اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:
شما مثل امام حسین(علیه السلام)باشید؛ نه مانند دشمنان امام حسین (علیه السلام).
راوی: رضا محمدی
***

بیت المال
هلی کوپتر عراقی امان بچه ها را بریده بود و دائم منطقه را بمب باران می کرد.
حسین رفت سراغ موشک مالیوتکای بچه های لشکر 25کربلا، آن را گرفت و به طرف هلی کوپتر شلیک کرد.
ولی هلی کوپتر مسیرش را عوض کرد؛ از منطقه دور شد و دیگر برنگشت.
حسین تا دو روز با کسی صحبت نمی کرد. می گفت :آن موشک مال بیت المال بود و می بایست به هدف بخورد. من بیت المال را تلف کردم.
***

جواب غذاخوردن
شهید حسن سلطانی هر وقت از خط بر می گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف هایبچه های مخابرات را می شُست و چادرشان را تمیز می کرد. عاشق کار کردن بود.به من می گفت: اگر اینجا کاری نیست، من به جای دیگری بروم ؛چون باید جوابغذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم.
راوی: حمید شفیعی
***


گریه ی امام جمعه
بین مسئولین شهر اختلافاتی به وجود آمده بود که حسین از آن ناراحت بود.یکشب همه ی مسئولین شهر در خانه ی فرمانده سپاه جمع شده بودند.
حسین(سردار شهید نادری) بلند شد و به بچه های سپاه که یک طرف اتاق نشستهبودند، اشاره کرد و شروع کرد به صحبت کردن:« من قسم می خورم همه ی این بچهها شهید می شوند؛ من هم شهید می شوم. ولی از شما می خواهم دست از اختلافاتبردارید.»
بعد از صحبت های حسین، امام جمعه گریه می کرد و می گفت: خاک بر سرما. یکعمر توی حوزه زحمت کشیدیم، حالا یک جوان با قاطعیت می گوید من شهید می شومو ما را نصیحت میکند که دست از اختلاف برداریم.
***

اولین تکبیر
در شب 22 بهمن رادیو اعلام کرد که مردم ساعت نُه شب به روی پشت بام ها بروند و فریاد الله اکبر سر دهند.
از سر شب باران شروع به باریدن کرد. انگار از آسمان سیل می آمد.تمام کوچههای دِه صفدر میربیک پرشده بود از آب. چیزی به ساعت نُه شب نمانده بود کهقاسم گفت: بلند بشید برویم.
توی آن باران نمی شد قدم از اتاق بیرون گذاشت. قاسم گفت: برویم مسجد امشب همه باید تکبیربگن.
مادرم اول از همه حاضر شد. راه افتادیم. باران سیل آسا فرو می ریخت. مادرمنمی توانست راه رود.قاسم جلوی پایش نشست روی زمین و گفت:«یا الله ،کول شوبریم.»
وقبل از اینکه مادرم عکس العملی نشان دهد، او را به پشت گرفت و تند رفتطرف مسجد.آن شب، اولین تکبیر از حنجره ی قاسم خارج شد. بعد یک یک خانه هافریاد سردادند.آن شب،شبِ پیروزی بود.
راوی: فاطمه میر حسینی
***

زندگی ساده و فقیرانه
موقعی که به خاطرجراحت شدیدش در یکی از بیمارستان های تهران بستری بود، منهم مدتی با او بودم. او با بدنی مجروح و زخمی، دست از تلاش و مبارزه بانفس برنمی داشت. درآن شرایط که دکترها به او اجازه ی حرکت نمی دادند، اوبلند می شد؛ به سختی وضو می گرفت و نمازش را نشسته می خواند. در آن روزها،جز اینکه زودتر خوب شود و در جبهه حضور داشته باشد، به هیچ چیز فکر نمیکرد.
راوی: محمد علی مختارآبادی
منبع: شمیم عشق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زو



من و مسعود علی‌جانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشكر كربلا بودیم. بعداز این‌كه از هم جدا شدیم با نامه با یكدیگر ارتباط داشتیم. یك‌بار عكسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینه‌ی پشت عكس تصویر یك پاسدار بدون سربود كه جای سر در بدنش شمع روشن كرده‌بودند.
برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامه‌ام پرسیدم. پاسخداد: « دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر در بدن نداشته ‌باشم و مشت‌هایم گره كرده‌باشد »
چندی بعد به زیارت پیكر خونینش شتافتم. پیكر بی سر و مشت‌های گره كرده‌اش اشك را در چشمانم جاری ساخت. بدنم می‌لرزید. همان‌جا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.

منبع: ماهنامه سبزسرخ

صلوات یادتان نرود


قبل از عملیات بدر، گردان مالك را برای آمادگی به تپه‌های روبروی پادگان دوكوهه برده بودند، من تداركاتچی گردان بودم. یك دفعه به خودم آمدم دیدم،بچه‌ها دارند از راهپیمایی برمی‌گردند. با عجله رفتم، ترتیب شربت را بدهم.دیگ چهار دسته‌ای داشتیم، پر از آبش كردم و كلی هم شكر داخلش ریختم.
مانده بود آبلیمو، كه دستپاچه شدم و قوطی ریكا را به جای آبلیمو توی دیگ خالی كردم. البته به اندازه‌ی یك لیوان. وقتی متوجه شدم كه كار از كارگذشته بود. خدایا چه كنم، آن را مزه مزه كردم، نه الحمدلله خیلی قابل تشخیص نبود. حسابی هم زدم و دادم به خلق الله و گفتم: «صلوات یادتان نرود».

منبع: سالنامه یادیاران
دیدارفرزند



پدر همیشه دوست داشت به جز من فرزند دختر دیگری داشته باشد و خداوند به اوخدیجه را عطا كرد. یك‌بار در نامه‌اش نوشت: «برایم بنویسید، خدیجه چه شكلی شده، چگونه می‌خندد و چگونه گریه می‌كند. برایش در نامه از خدیجه نوشتم،اما پدر هیچ وقت نامه را نخواند. او در عملیات بدر در حالی‌كه دست بر سینه با صدای بلند به امام حسین (ع) سلام داده بود، آسمانی شد.
پیكرش را به خانه آوردند. مادر خدیجه را نزدیك تابوت برد. ناگهان پدر درمقابل چشمان ناباور مردم چشم باز كرد و به دخترش خیره شد. مردم یكدیگر راكنار می‌زدند تا این صحنه را ببینند. خدا كه شوق پدر را برای دیدار خدیجه می‌دانست یك لحظه به او مرحمت نمود تا چهره‌ی زیبای فرزند را به چشم ببیند.

منبع: كتاب نوازشگران جان

اذان مشكوك


تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت كه چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود.
یكی از روزهایی كه برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر كرد. اما صدا مشكوك و نامأنوس به گوش مِی‌رسید.
شخصی را فرستادیم كه بفهمد چه كسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی كه متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» یكی ازبچه‌ها سیم بلندگو را دنبال كرد و متوجه شد كه مؤذن از شدت سرما به زیرپتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند.

منبع: كتاب خاطرات آفتابی
راوی: ابوالفضل كارآمد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خورشید در جبهه

دريكي از سفرهاي ايشان به كردستان در سال1360 ابتدا به سنندج تشريف آوردند وبعد به مريوان رفتند در خط مقدم جبهه در دزلي فكر مي‌كنم كه در آبان ماه بود به محض ورود با برادران رزمنده در سنندج ديدار كردند و در بلوار شبلي براي رزمندگان سخنراني فرمودند. در آن روزها افراد كمي به كردستان مي‌آمدند و يك حالت غربت و مظلوميتي بر آنجا حاكم بود چون جنگ شروع شده بود و همه حواسها به آنجا بود و كسي سراغي از بچه‌هاي رزمنده در كردستان نمي‌گرفت، ولي آن حضور آقا اثرات عجيبي در روحيه رزمندگان داشت در آن ديدارها آقا كه رئيس‌جمهوري و رئيس شوراي عالي دفاع بودند با يك صميميت ومهرباني با بچه‌ها مي‌نشستند و در خطوط مقدم و خطرناك‌ترين نقاط حضور پيدامي‌كردند اين شهامت و جوشش، رزمنده‌ها را به وجد مي آورد و آنان را بهدفاع از مرزهاي كشور ترغيب مي‌كرد در منطقه دزلي كه دشمن متوجه حضور ايشان شده بود با انواع توپ و هواپيما آن جا را زير آتش گرفت اما آقا با خونسردي و بي‌اعتنا به هياهوي دشمن به بازديدهاي خود ادامه مي‌داد.

منبع: كتاب خورشيددرجبهه
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكبار توفيق زيارت آقا در لشگر 33 المهدي پيدا كرديم، ايشان با روحيه بسياربشاش و با محبت بسيار زيادي به رزمندگان اسلام براي سركشي آمده بودند درهمان روزها هم امام جمعه محترم شهرستان جهرم به جبهه تشريف آورده بودند،ما در نمازخانه لشگر كه گنجايش بسيار بالايي داشت و دهها هزار نفر را درخودش جاي مي‌داد مجلسي گذاشتيم تا از بيانات مقام معظم رهبري استفادهكنيم، سالن نمازخانه مملو از رزمندگان بود كه از روي شوق و علاقه بهمعظم‌له براي ايشان ابراز احساسات مي‌كردند. آن شب شب بسيار خاطره انگيزيبود و ايشان در لشگر ماندند و براي فرمانده گردانها جلسه خصوصي گذاشتند،در آن جلسه مطالب مهم و ارزنده‌اي را متذكر شدند و بعد كه وقت تمام شدايشان فرمودند كه برويم سر سفره كه همه بچه‌ها هستند، عرض كرديم : حاج آقابه ميمنت قدوم شما براي همه پرسنل از همين غذا تهيه شده مي‌ترسيم كه آنجابرويم و ازدحام و محبت بچه‌ها كار دست ما بدهد، ايشان فرمودند : ما اينطوري به دلمان نمي‌چسبد بايد همه دور هم باشيم. ما مجبور شديم در خدمتامام جمعه محترم جهرم رفتيم و همه با بچه‌هاي رزمنده غذا خورديم آقا وقتيدر ميان بچه‌ها قرار مي‌گرفتند گويي همه آنان از يك بسيجي ساده و معموليتا فرماندهان عالي‌رتبه فرزند ايشان هستند با يك لذت روحاني با آنان حرفمي‌زدند يا غذا مي‌خوردند مي‌نشستند و برمي‌خاستند.

منبع: كتاب خورشيددرجبهه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكروز آقا به «لشگر41ثارالله» تشريف آوردند، بعد از پذيرش قطعنامه بود وبراي بچه‌ها سؤال‌هايي وجود داشت لذا سؤال مي‌كردند و آقا با متانت پاسخمي‌دادند، در اين جلسه پرسش و پاسخ، بچه‌ها تحت تأثير سخنان آقا قرارمي‌گرفتند و مي‌گفتند: ما خيلي از مسائل را نمي دانستيم، آقا در آنصحبت‌ها فرمودند: ما فقط با عراق نمي‌جنگيم تأسيسات و امكاناتي كه دشمنانبراي عراق تهيه ديده بودند ما نداشتيم، دشمن ما غير از سلاح‌هاي شيمياييسلاح‌هاي خطرناك‌تر ديگري هم داشت، او پشتيباني و حمايت سازمان‌هايبين‌المللي را هم داشت، به طوري كه شما ديديد در حلبچه و جاهاي ديگر چگونهعليه مردم غير نظامي سلاح‌هاي ممنوعه را به كار برد و هيچ‌كسي هم به اواعتراض نكرد.

منبع: كتاب خورشيددرجبهه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کهن سال ترین دلاور...





آقای رودباری و پسرش اکثرا توی جبهه ها در کنار هم بودند.رودباری
پدر،کهن سال ترین شهید استان قزوین است،این دو در عملیات نعل
اسبی فاو بودند،که عملیات مهم و سختی بود.چرا که این دو منطقه
برای عراقی ها اهمیت داشت و می دانستند که اگر ایران آن را بگیرد
بچه ها می روند برای طلائیه و کار عراق تمام خواهد شد،اما متاسفانه
عملیات لو رفته بود.
این منطقه به شکل نعل اسبی بود و ما بایستی در عملیات که در پیش
بود این خط را صاف می کردیم.شبی که عملیات شد پسر آقای
رودباری شهید و پیکر مطهرش برای تشییع به قزوین منتقل شد.
فرمانده ما که از موضوع باخبر شد به پدر شهید رودباری اجازه داد که
برای تشییع فرزندش به مرخصی برود اما او گفت:"من احساس می کنم
قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم،لذا اصلا دوست نداشت به
مرخصی برود،اما با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتنش
بی میل بود،قبول کرد و مسافر قطار شد،اما هنوز قطار چند کیلومتری
بیشتر به جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی به قصد انهدام قطار،آن را
بمباران کرده و رودباری پدر،تنها مسافری بود که توی قطار به شهادت
رسید و پیکر مطهرش را همراه فرزندش تشییع کردند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
خاطره یک جانباز از اولین سحری زندگیش[/h]
خاطره یک جانباز از اولین سحری زندگیش

ایسنا:حجت کردی جانباز شیمیایی ۳۰ درصد اعصاب و روان با نقل خاطره‌ای از ماهمبارک رمضان در جبهه گفت: اولین سحری زندگی‌ام را در زیر گلوله توپ وخمپاره خوردم.

وی افزود:اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان مارا جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضانخطاب به رزمندگان گفت:آنهایی مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یاتوانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیانا درجریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطناست و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.

وی ادامه داد: در آن زمان به خاطر اینکه با سن پائینوارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در اینهنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساسبدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متاثر شدم. در همین افکارغوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم ... . که ناگهانفرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و بااراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار برابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سختن گفته شد احساس شعففراوانی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرمنوشتم و موضوع را توضیح دادم.

این جانباز ۳۰ درصد دوران دفاع مقدس در ادامه گفت: درهمان شب، اولین سحری زندگی‌ام را با صدای شلیک توپ‌ها و موشک‌اندازها برایدفاع از میهن آغاز کردم. سحری‌مان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یکلیوان چای بود. معمولا در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمی‌یافتیم بهگونه‌ای که روزهایی متمادی پیش می‌آمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سختمجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علتکه فکر می‌کرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع می‌شویم بیشترینحملات را به مواضع ما می‌کرد.
وی گفت:اولین سالی که روزه گرفتم همین سالبود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولا داوطلبانه برای تهیه بساط سحریبیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آنروزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتنندارم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره ای از امداد غیبی در جنگ

خاطره ای از برادر بسیجی تقی مهدوی ظفرقندی:


هر کسی یک روز به جبهه رفته باشد می تواند از خاطره ی آن روز کتابیبنویسد. من خود دو مورد از امدادهای غیبی خدمت شما می خواهم عرض کنیم کهخودم با چشمان خود آنها را دیده ام. یکی درباره ی خواست شهیدان می باشد کههر چه از خدا می خواستند برآورده می شد و دیگری امدادهای غیبی بود که بهکمک رزمندگان در موقع لزوم می آمد.
آخرین باری که شهید عباس مهدوی عازم جبهه بود در پادگان ولی عصر(عج) تهرانبعد از گفتگو و صحبتهایی که شد فرمود که من دوست دارم اگر شهید شدم همچونحضرت زهرا(س) قبرم مخفی باشد و مفقود بمانم که همینگونه هم شد. وی در عملیات خیبر در منطقه ی طلائیه به شهادت رسید که تا به حال هم خداوند به خواست او عمل کرده و پیکر مطهرش پیدا نشده است.

در طول عملیات کربلای 5 از طرف برادران وحید و طاهری به ما مأموریت دادندکه یک جاده در جزیره ی مینو احداث شود. ما بلافاصله در آبادان مستقر شدیمو به اتفاق دیگر دوستان جهت بررسی به محل کار رفتیم. جاده ای بسیار باریکو باتلاقی بود که به اروند رود منتهی می شد. به محض رسید ن به لب اروندرودگلوله باران شروع شد و به مقر برگشتیم و قرار شد شب کار کنیم شب اول با دوکامیون که یکی از رانندگان برادر مرسلی بود کار را آغاز کردیم. در آن شببه علت تاریکی یکی از کامیونها داخل یکی از نهرها رفته و باعث شد کارمتوقف شود. پیرامون این مسئله صحبتهایی که با برادران کردیم، قرار شد باکمپرسی نیسان کار را ادامه دهیم. فردا شب کار را شروع کردیم، با توجه بهاینکه عراقی ها کاملاً بر ما دید داشتند محل را زیر آتش آرپی جی 7 وتیربار قرار دادند. به هر حال اولین کمپرسی آمد و بار خود را خالی کرد ورفت. هوا تاریک بود، دومین کمپرسی که آمد مورد آتش تیربار و آرپی جی 7قرار گرفت. من فرمان دادم که بار را به جای مناسب بریزید. اما آتش زیادبود و من سنگر گرفته بودم که خودرو ناگهان به داخل یک چاله ی بزرگ افتاد،طوری که دو چرخ جلو نیسان آزاد و یک متر بلند شده بود. دشمن مرتب آتش میریخت با این حال من به راننده گفتم شما داخل خودرو بنشین تا من خودرو رااز پشت بلند کنم و از چاله بیرون بیاید. من قسمت عقب را گرفتم و با یک یاعلی به طور معجزه آسا بیرون آمد. با اینکه دشمن ما را می دید و می خواستخودرو را منهدم سازد، ولی ناکام ماند.

برگرفته از کتاب حماسه هشت سال دفاع مقدس​
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجده بر آب

سجده بر آب

شهید مرتضی بشارتی نقل می کرد و می گفت:در شب 21 ماه مبارک رمضان سال 62 برای شناسایی مواضع دشمن بعثی داخل هور شدیم و تا نزدیکی سنگرهای دشمن جلو رفتیم. در آنجا با کمال تعجب دیدیم در دو سنگری که رو به روی ما بودند ، در یک سنگر برای شهادت حضرت علی علیه السلام عزاداری و گریه و زاری می کردند و در سنگر دیگر جشن و شادی و پایکوبی داشتند و صدای تند موسیقی عربی بلند بود.در این لحظات ناگهان مشاهده کردیم از سه طرف ، نیروهای گشتی عراقی در حال حرکت به طرف ما هستند و با قایق های تند روی خود هر لحظه به ما نزدیکتر می شوند تا ما را اسیر کنند.هر چند احساس می کردم چند لحظه بیشتر با اسارت فاصله ندارم اما نگران لو رفتن منطقه ای بودم که در آینده برای عملیات در نظر گرفته شده بود.
دلم خیلی شکست.
همانطور که داخل قایق نشسته بودم ، سرم را خم کردم و روی آب به حالت سجده قرار گرفتم و زیر لب آیه ی شریفه ی ((و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون)) را زمزمه می کردم که اسیر دشمن نشویم.
وقتی سرم را بالا آوردم تا ببینم جریان از چه قرار است ، احساس کردم گویی زمان کاملا متوقف شده است چون نه تنها هیچ صدایی به گوش نمی رسید بلکه هیچ کس هم در اطراف ما دیده نمی شد بلا فاصله و به سرعت پارو زنان خودمان را حدود سیصد متر به عقب کشاندیم بعد از لحظاتی دوباره سر و صدای عراقی ها بلند شد
ولی به لطف الهی و نصرت حضرت حق از محاصره ی آنها خارج شده بودیم.
 

Similar threads

بالا