دست‌نوشته‌ها

FahimeM

عضو جدید
میخوام شاکر باشم
بخاطر رویا
بخاطر عشق
بخاطر درد
بخاطر امید
بخاطر انتظار

بخاطر همه چیزایی که فرصت تجربه کردنشونو بهم دادی
هرچند گذرا
هرچند کم دوام!

میخوام شاکر باشم بخاطر چیزهایی که هنوز هست برای تجربه کردن!

میخوام شاکر باشم بخاطر پذیرفتنم با همه کاستی هام

میخوام شاکر باشم بخاطر هدیه نابت ، زنده گی


سپاس تو را خدای من
سپاس
 

shanli

مدیر بازنشسته
مثلا گاهي آدم به سرش ميزند..شب بيداريش گل ميكند..دراز ميكشد.. سايه هاي روي سقف را ميشمارد..مينشيند سايه هاي روي ديوار را ميشمارد..راه ميرود سايه هاي وجودش را ميشمارد.. با ديوار اتاقش حرف ميزند..اعتراف ميكند...اعتراف ميگيرد..ناراحت ميشود..بغض ميكند..عصباني ميشود..حس ميكند بهش خيانت شده..حس ميكند ديوار اتاقش باهاش روراست نيست.. زرنگ است..هواي گرم اتاق دورش حلقه ميزند..احساس خفگي ميكند..آب ميخورد.. به صفحه ي گوشي نگاه ميكند.. خاموشش ميكند..روشنش ميكند.. داد گوشي را در مياورد..پرتش ميكند..به ديوار ميخورد..زار ميزند..دراز ميكشد..به سقف خيره ميشود..سايه هاي روي سقف را ميشمارد..مينشيند سايه روي ديوار را ميشمارد..راه ميرود سايه هاي وجودش را ميشمارد..گاهي ادم به سرش ميزند..شب بيداريش گل ميكند..خودش را و تمام وجودش را مسخره ميكند
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
حرفهای ناگفتنی بماند
تلی از واژگان انباشته گشت در سرای دلم
نرم و محزون با هاله ای از اندیشه که بر گردش چنبره زده است
نگاه می کند ، دمی می نشیند و می رود
و چون واژگان به خروش آیند تا رها شوند
تلاطمشان را مهار سازد و برجایشان بنشاند
رد پای این نشت و بر خاستن ها بر سنگ فرش دلم عیان است
و جای دست اندیشه بر شانه های نازک واژگان درونم هویدا
و من نشسته ام به تماشای
شوریدگی واژگان وقت خفتن اندیشه
و آشوب اندیشه وقت شوریدگی واژگان
و خشم اندیشه این شوریدگی را رام می کند
و واژگان رام می شوند و دلم رام می شود و من رام می شوم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پیش انگاره

پیش انگاره

از میان پنجره پیدا بود انگار... از میان پنجره ای که زل زده بود بر بلندای بیابان...

پیدا بود از میانش، درونش که بی واژه می نگریست و می نگریست و نگریست نا دیگر نتوانست تاب بیارد نگریستن بی تابش را...
از میانِ میانش می شد دید، میانش را که وا مانده بود میانِ میانه های حیات، انگاری که حل نمی شد حد الفصل میانهء میان واره میان رویش...
باز، بازگشت که دیگر تاب نداشت باز تاب آوردن را که گیر افتاده بود در میانه... لرزش گرفت باز این میان..انگاری..نه! بس است دیگر.... اما نه! انگاری! انگاری حل شده بود وارفتگی میانش... باز میانشان میانه شده بود از میان ِخلل ِ آبی گونش...
حل نمی شد به این راحتی... نه نمی شد! نه این که بخواهد و نمی شد! نه! صرفا نمی شد... نه - شدن، شاید! حالا مهم نبود که چه میانه مانده بود در میانِ این نه و شدنِ در پیش اش! نه یی که شد می شد که دیگر شد نبود دیگر! بود؟...
; مگر نه اینکه شد بود که بشود؟! دیگر نا -شدنش چطور توجیه می شد درحالی که نا- شده به شدنِ نشدن اش می انجامید؟ .. چطور؟ کجا؟ ...باز ؟...دیگری را هم؟...
خزیده بود به نرمی... چنگ می انداخت بر شدنِ اش تا بهلد نا - بودنِ نشدنی ها را .. : "چه مدفون بود در میان ِ رنگین کمانِ سایه ها..."

از میان پنجره پیدا بود انگار... از میان پنجره ای که زل زده بود بر بلندای بیابان...

پ.ن: نا- شدن نیز شدنی بیش نیست، انگار!
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مثلا گاهي آدم به سرش ميزند..شب بيداريش گل ميكند..دراز ميكشد.. سايه هاي روي سقف را ميشمارد..مينشيند سايه هاي روي ديوار را ميشمارد..راه ميرود سايه هاي وجودش را ميشمارد.. با ديوار اتاقش حرف ميزند..اعتراف ميكند...اعتراف ميگيرد..ناراحت ميشود..بغض ميكند..عصباني ميشود..حس ميكند بهش خيانت شده..حس ميكند ديوار اتاقش باهاش روراست نيست.. زرنگ است..هواي گرم اتاق دورش حلقه ميزند..احساس خفگي ميكند..آب ميخورد.. به صفحه ي گوشي نگاه ميكند.. خاموشش ميكند..روشنش ميكند.. داد گوشي را در مياورد..پرتش ميكند..به ديوار ميخورد..زار ميزند..دراز ميكشد..به سقف خيره ميشود..سايه هاي روي سقف را ميشمارد..مينشيند سايه روي ديوار را ميشمارد..راه ميرود سايه هاي وجودش را ميشمارد..گاهي ادم به سرش ميزند..شب بيداريش گل ميكند..خودش را و تمام وجودش را مسخره ميكند
گاهی آدم به سرش می زند
که می شود شب ها هم خوابید !؟
می توان چشم ها را بست وقتی که تن ها در فروشند !؟
می شود نشنید فریاد سرمای ناجوان مردانه ای که شب را تنگ می کند بر کودکان خیابان !؟
می شود در پتوی گرم بود و به خواب خوش رفت بی تفکر از خیال کابوس دیده های روزانه !؟
و کاش شب می شد حتی گاهی خوابید !
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ادم‌های ساده را دوست دارم. همان‌ها که بدی هیچ کس را باور ندارند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]همان‌ها که برای همه لبخند دارند. همان‌ها که همیشه هستند، برای همه هستند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آدم‌های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت‌ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بسکه هر کسی از راه می‌رسد یا ازشان سوءاستفاده می‌کند یا زمینشان می‌زند یا درس ساده نبودن بهشان می‌دهد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آدم‌های ساده را دوست دارم. بوی ناب "آدم" می‌دهن[/FONT]
آدم های کثیف را دوست دارم !
همان ها که یادآور می شوند رفتن آنچنان سخت نیست و ماندن چندان دلنشین !
همان ها که عمر نوح می کنند و هم قدرت سلیمان اند !
همان ها که یاد می دهند ، همان قدر که من صداقت آدم های ساده را حماقت خواندم ، آنها نیز برای من می خوانند!
همان ها که هر چه راهت راست تر باشد بیشتر تلاش می کنند کجت کنند و بیشتر پی می برم چقدر ضعیفم!
همان ها که یادم می آورند گاهی باید به او که بالاست نگاه کرد و تنها از هم او خواست و لاغیر !
 
آخرین ویرایش:

shahram1159

عضو جدید
آدم های کثیف را دوست دارم !
همان ها که یادآور می شوند رفتن آنچنان سخت نیست و ماندن چندان دلنشین !
همان ها که عمر نوح می کنند و هم قدرت سلیمان اند !
همان ها که یاد می دهند ، همان قدر که من صداقت آدم های ساده را حماقت خواندم ، آنها نیز برای من می خوانند!
همان ها که هر چه راهت راست تر باشد بیشتر تلاش می کنند کجت کنند و بیشتر پی می برم چقدر ضعیفم!
همان ها که یادم می آورند گاهی باید به او که بالاست نگاه کرد و تنها از هم او خواست و لاغیر !

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]بزرگترين نابکاري آن است که بپنداريم براي آنکه برترين باشيم بايد دست به ويرانگري چهره ديگران بزنيم . ارد بزرگ[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
بگو چگونه ترا بنویسم


چگونه ترا بسرایم؟


به اولین کلمه از نامت که می رسم


پای نوشتنم لنگ می شود


با من بگو!


کدامین عشق را باید به پایت ریخت؟


تو از کدامین سلاله ی نوری


که اینگونه سیمین وار


زمستان قلبم را پوشانده ای؟


دستت را به من بده


تا یکی شده را در فردا بخوانیم


تا بهار را احساس کنیم


قلبت را به من بده
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی پر حرف می شوم که سخنی برای گفتن نداشته باشم،آنگاه که سکوت می کنم لبریز از واژه های ناگفته ام.
آغاز سخن گفتن سر آغاز سوء تفاهم هاست،اگرچه به "از دل به دل راه است"ایمان کافی ندارم،اما شاید به عظمت سکوتم پی برند.
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
صورتکی مرا در دستانش میگیرد...مزه مزه می کند...من در یک دالان تنگ و خفقان آور اسیرم...مدام در گیر یک کشمکشم...گویی صورتک مرا در دهان گشادش قرار داده...جز به جز وجودم را میمکد...مرا به دیواره های اسارتم میکوبد...بالا و پایین...چپ و راست...من اما از این همه مدارا در وجودم متعجبم...نه حتی عصیانی...نه حتی اعتراضی...خواب و رویا میبینم...فکر میکنم تمام لذتهای دنیا وجود همین صورتک است که قسمتی از وجودش را خانه من ساخته...
او هر روز مزه مزه میکند...گوشت و خونم را می مکد...به دیواره ها میکوبد...و من با بلاهتی فرای تصور بشر میگویم مگر خوشبختی جز این لحظه های شاد است...بدیهایش را به خوبی هایش میبخشم...
روزی از وجودم چند گرمی باقی نمی ماند...دیگر تازگی مزه مزه ها از بین رفته...خون و گوشتم تجزیه شده...روح؟شوخی میکنی؟صورتک به روح اعتقادی ندارد حتی اگر روحم را نشانه گرفته باشد...
صورتک همه لحظات با هم بودن را تف میکند...
طعمه جدیدی یافته...گوشت و خون طعمه جدید رنگ تازگی دارد...روح طعمه؟
نه صورتک و نه طعمه جدید...اصولا به روح اعتقادی ندارند...
چه سیکل بی رحمی...تکرار و تکرار و من مضمحل....
 

samira.it

عضو جدید
هرگاه كه مي آيي
خانه ام ويران مي شود
صداي قدم هايت
تنها توفان ها را بيدار مي كند
ديگر نيا
دوستت نمي دارم
ماه ،پشت درختان كاج مي رود
و تو
با همين شعر تمام مي شوي .

امشب تمام قمار بازان مي بازند
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اول دلم برای خودم سوخت​
برای عمرم​
برای آنچه رفته و من در حسرت خیانتی ناباور سوخته بودم​
چرا من ؟​
من چه کردم !؟​
او چه داشت که من نداشتم !​
حق من بود ؟ نبود ؟ چرا؟ !...

تن فروش را دیدم​
خشم وجودم را گرفت​
گناه از او بود​
اگر او نبود من مرد خانه ام را داشتم ، او بود که مارا از هم جدا کرد​
آری ، سزایش مرگ است​
سنگسار​
هر آنچه با او کنند به سزاست​
خواستم تمام کنم زندگی کثیفش را​
ولی...​
یکی زودتر آمد ، التماس می کرد برایش​
مرد همه چیز داشت و تنها زن را می خواست برای ساعتی​
و زن هیچ نداشت و تتها همه امیدش یه پول بعد از آن یک ساعت بود​
چقدر بیچاره است​
دلم یرایش سوخت​
برای لذت نمی فروخت ، برای نان بود​
گناهی نداشت ، گناهش همه بی کسی بود

مرد را دیدم​
التماس می کرد​
همه چیز داشت ولی انگار بی او هیچ بود​
هر چه در توان داشت کرد تا دلش را راضی کند سوار شود​
دلم برایش سوخت​
برای آن حقارتی که می کشید که ساعتی را بگذراند​
برای آن وجودی که نداشت و به یاد آوردم​
پدر بچه های من هم !​
او هم آن قدر حقیر شده !​
او هم برای ساعتی این گونه خود را ارزانی کرده!​
چقدر حقیر شده​
چقدر دلم برایش سوخت​
دیگر دلم برای خودم نسوخت!​
 

shanli

مدیر بازنشسته
حس ميكنم يك چيزي غلط است يا من گير ِ بي خود ميدهم! اما ميدهم دست خودم نيست! من آدم گير بده اي هستم. مخصوصا وقتي آنچه كه حس ميكنم، با معادلات ذهني ام جور در نيايد! انقدر گير ميدهم كه ذهنم خود درگيري مزمن پيدا ميكند و خودم و حسم و هرچه كه توي ذهنم پيدا ميشود را به بيب ميدهد.اين بيب جاي بدي ست ومن بارها تصميم گرفته ام راجع بهش فكر نكنم اما نميشود. گاهي آدم به بيب نياز دارد تا داشته هاي توي ذهنش را حواله ي آنجا كند و بعد بنشيند با خيال راحت به نداشته هايش فكر كند!( البته جاهاي ديگري را هم در ذهنمان مد نظر داريم تا در مواقع اضطراري خيلي چيزها را به بعضي جاها حواله دهيم ولي به دليل كاملا" ساده ي دختر بودن نمي توانيم !!! ما كلا" از جنسيت خودمان رضايت كامل داريم فقط اين جور وقت هاست كه متاسف مي شويم چرا پسر نيستيم!)
به هر حال.. گفتيم تا شما هم در جريان كار باشيد كه ما اينروزها گير ميدهيم..بي خود يا با خودش به خودمان مربوط است..مهم اينست كه گير ميدهيم!

پ.ن:ما نميدانيم دوباره چه مرگمان شده كه دراين روزها در همه ي جنبه هاي زندگي مشغول در جا زدن و فراتر از آن پسرفت هستيم ! ما نميدانيم اين چه اخلاق گ...ي است كه ما داريم كه يا در حال اوجيم يا در حال فرود و حد وسط نداريم !

 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رنگ که ندارد، بی‌رنگ هست، گاه که می‌نویسم، شاید رنگی داشته باشد، اما دیده نمی‌شود، دستت را که پس کشیدی، دیگر نمانده‌ام، هستم، ولی چیزی از کم باقی نمی‌ماند
چشم‌هایم به رنگ ِ آتش، دیگر دستانم توان ِ بالا آمدن ندارد، پاهایم توان ِ راه رفتن ندارد
معادله‌ی ساده‌ایست، توان را می‌گویم! خیلی ساده‌ست
همه بی‌رنگ، حتا دلتنگی‌هایم برای نوشتن، برای تو!
و مانده‌ام تو چگونه زنده‌ای وقتی معنای ِ این همه را نمی‌فهمی!
 

nmd

عضو جدید
تو نیستی اما هستی
و من هستم اما نیستم
میدانم که نیست ها با تو هست میشوند
و من باید اول نیست شوم
اما
تو آیا میدانی چقدر سخت است نیست شدن؟؟؟
آیا میدانی من سخت محتاج تو ام برای نیست شدن؟
بیش از برای هست شدن!!!!
.
.
.
که می فهمد چه میگویم
نکند خیال کنند اراجیف می گویم
یا با کلمات بازی میکنند
یا......
بگذار هرچه میخواهند فکر کنند
اینان که خدایشان انفاسشان است
اینان که مرادشان هوایشان است
اینان که هر وقت میخواهند میبینند
اینان که میخواهند تا نبینند
اینان که مرا در نانم میبینند
اینان که عقلشان در پی دلشان است نه دلشان در پی عقلشان
اصلا چه حقیرند اینان
چه نیازی است که بفهمند یا نه
فقط کاش تو بفهمی
کاش.....​
 
آخرین ویرایش:

nmd

عضو جدید
[FONT=&quot]ادم‌های ساده را دوست دارم. همان‌ها که بدی هیچ کس را باور ندارند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]همان‌ها که برای همه لبخند دارند. همان‌ها که همیشه هستند، برای همه هستند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]آدم‌های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت‌ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]بسکه هر کسی از راه می‌رسد یا ازشان سوءاستفاده می‌کند یا زمینشان می‌زند یا درس ساده نبودن بهشان می‌دهد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]آدم‌های ساده را دوست دارم. بوی ناب "آدم" می‌دهن[/FONT]

آدم های کثیف را دوست دارم !
همان ها که یادآور می شوند رفتن آنچنان سخت نیست و ماندن چندان دلنشین !
همان ها که عمر نوح می کنند و هم قدرت سلیمان اند !
همان ها که یاد می دهند ، همان قدر که من صداقت آدم های ساده را حماقت خواندم ، آنها نیز برای من می خوانند!
همان ها که هر چه راهت راست تر باشد بیشتر تلاش می کنند کجت کنند و بیشتر پی می برم چقدر ضعیفم!
همان ها که یادم می آورند گاهی باید به او که بالاست نگاه کرد و تنها از هم او خواست و لاغیر !



ومن هردو گروه متفرم
گروه اول بزرگترین درد زندگی را بر من تحمیل میکنند
آنگاه که میبینم اما نمیتوانم
و چه دردیست دیدن و نتوانستن
و گروه دوم بزرگترین اروزی زندگیم را از ان خود کرده اند
که کاش انچه با گروه اول میکنند با من کنند
تا درد دیدن و نتوانستن نداشته باشم
و چنان که میبایست رفتار کنم
 

FahimeM

عضو جدید
گاهی کسی را آنقدر دوست میداری که آرزو داری نطفه ای ازو در وجودت رشد کند و این.. فقط یک آرزو می ماند!
 

*mahda*

عضو جدید
کاش این ثانیه ها گذر از حادثه ی تلخ تبسم یک مرد در سراپرده ی یک خانه ی متروک نبود...
جملاتی که مینویسم مال خودم وقتی این جمله را نوشتم که عشقم...
 
بالا