@spacechild@
عضو جدید
خدا هرگز زنده نبوده است...خدایی وجود ندارد...هیچ خدایی وجود نداشته است.
من اعتقادای خودمو میگم...در مورد خدا.نه از این توهم ذهنی(=خدا)بدی دیدم...نه سرچیزی باهاش لج کردم...نه!فقط ایمان دارم که وجود نداره.
حالا چرا؟!
همه ما داریم نفس میکشیم...راه میریم..کار میکنیم...خلاصه این که روزمونو شب می کنیم...ولی زندگی چی؟ زندگی می کنیم؟!
زندگی شادی وخندست.زندگی هنره.ربطی به جامعه ما نداره..هیچ کس بلد نیست زندگی کنه.زندگی به هشیاری..هوشمندی...صبر و تحمل نیاز داره اما اونایی که بلد نبودن این چیزها رو درون خودشون به وجود بیارن..در واقع اونایی که فلج بودن...خدا رو به وجود آوردن...و در نتیجه اون پیامبران و بهشت.توی همه مذاهب چیزی که در مورد زندگی گفته میشه ترک کردنشه...اونا ما رو با بهشت آشنا می کنن و این یعنی این که لذت هایی که تو توی زندگی که الان داری و می تونی لمسشون کنی رو ترک کنی و به امید بهشت بمونی.
ولی ما نمی تونیم چیزی رو ترک کنیم بدون این که چیز بزرگ تر و با ارزش تری رو در عوضش به دست نیاری.پس خدا ساخته می شه...یک توهم کاملا انسانی.
دنیا رو ترک کن...خدا در دستان توست...به بهشت میری.
خدا اختراعی به دلیل وجود ترس هست...به خاطر ناکامی در زندگیش...از روی طمع.
یه نفر که نتونه نسبیت اینشتین رو درک کنه به طور طبیعی ردش می کنه یا دست کم قبولش نمی کنه..یه عکس العمل برای پوشاندن ناتوانیش.خدا ساخته فکر کسانی هست که هنر عشق و هنر زندگی کردن رو بلد نبودند.
درست مثه این می مونه که شما روی یه سنگ ایستاده باشید لبه یه پرتگاه.اگه تکون بخورید میفتید.هیچ راهی وجود نداره...شما چه کار میکنید؟!
امیدوار می مونید که یه نفر یه انسان پیدا شه و بتونه به شما کمک کنه...نجاتتون بده...فریاد میزنید وکمک میخواید ولی اونجا هیچ کسی نیست که به شما کمک کنه...اگر هم باشه ارتفاع شما اون قدر زیاده که نمی تونه بهتون برسه...ممکنه خودشم با شما بیفته..پس نمیاد...و باز شما توی ذهنتون دنبال یه موجود قدرتمند تر می گردید...کسی که بتونه هر کاری رو انجام بده...بتونه به کمک شما بیاد بدون این که خودش چیزیش شه...اینجا خدا ساخته می شه...و شما به امید این که خدا وجود داره شروع می کنید به دعا کردن..دعا کردن...دعا کردن...دست آخر خستتون میشه میخواید بشینید یا جای پاتونو عوض کنید و تعادلتون به هم می خوره و می افتید.خدا هم احتمالا داشته صبحونشو می خورده.
اما چیزی که شما اونجا فراموش کرده بودید...قدرت مغز خودتون بوده.کافی بود قبلش یه کم روش کار کرده بودید...قبل از این که تو یه همچین موقعیتی قرار بگیرید و می تونستید با کمک اون حتی سنگ رو ثابت نگهش دارید...این چیزیه که اثبات شده...اثبات تجربی.
آخرش این که...به جز زندگی خدایی وجو نداره
و به جز عشق نیایشی وجود نداره.
من اعتقادای خودمو میگم...در مورد خدا.نه از این توهم ذهنی(=خدا)بدی دیدم...نه سرچیزی باهاش لج کردم...نه!فقط ایمان دارم که وجود نداره.
حالا چرا؟!
همه ما داریم نفس میکشیم...راه میریم..کار میکنیم...خلاصه این که روزمونو شب می کنیم...ولی زندگی چی؟ زندگی می کنیم؟!
زندگی شادی وخندست.زندگی هنره.ربطی به جامعه ما نداره..هیچ کس بلد نیست زندگی کنه.زندگی به هشیاری..هوشمندی...صبر و تحمل نیاز داره اما اونایی که بلد نبودن این چیزها رو درون خودشون به وجود بیارن..در واقع اونایی که فلج بودن...خدا رو به وجود آوردن...و در نتیجه اون پیامبران و بهشت.توی همه مذاهب چیزی که در مورد زندگی گفته میشه ترک کردنشه...اونا ما رو با بهشت آشنا می کنن و این یعنی این که لذت هایی که تو توی زندگی که الان داری و می تونی لمسشون کنی رو ترک کنی و به امید بهشت بمونی.
ولی ما نمی تونیم چیزی رو ترک کنیم بدون این که چیز بزرگ تر و با ارزش تری رو در عوضش به دست نیاری.پس خدا ساخته می شه...یک توهم کاملا انسانی.
دنیا رو ترک کن...خدا در دستان توست...به بهشت میری.
خدا اختراعی به دلیل وجود ترس هست...به خاطر ناکامی در زندگیش...از روی طمع.
یه نفر که نتونه نسبیت اینشتین رو درک کنه به طور طبیعی ردش می کنه یا دست کم قبولش نمی کنه..یه عکس العمل برای پوشاندن ناتوانیش.خدا ساخته فکر کسانی هست که هنر عشق و هنر زندگی کردن رو بلد نبودند.
درست مثه این می مونه که شما روی یه سنگ ایستاده باشید لبه یه پرتگاه.اگه تکون بخورید میفتید.هیچ راهی وجود نداره...شما چه کار میکنید؟!
امیدوار می مونید که یه نفر یه انسان پیدا شه و بتونه به شما کمک کنه...نجاتتون بده...فریاد میزنید وکمک میخواید ولی اونجا هیچ کسی نیست که به شما کمک کنه...اگر هم باشه ارتفاع شما اون قدر زیاده که نمی تونه بهتون برسه...ممکنه خودشم با شما بیفته..پس نمیاد...و باز شما توی ذهنتون دنبال یه موجود قدرتمند تر می گردید...کسی که بتونه هر کاری رو انجام بده...بتونه به کمک شما بیاد بدون این که خودش چیزیش شه...اینجا خدا ساخته می شه...و شما به امید این که خدا وجود داره شروع می کنید به دعا کردن..دعا کردن...دعا کردن...دست آخر خستتون میشه میخواید بشینید یا جای پاتونو عوض کنید و تعادلتون به هم می خوره و می افتید.خدا هم احتمالا داشته صبحونشو می خورده.
اما چیزی که شما اونجا فراموش کرده بودید...قدرت مغز خودتون بوده.کافی بود قبلش یه کم روش کار کرده بودید...قبل از این که تو یه همچین موقعیتی قرار بگیرید و می تونستید با کمک اون حتی سنگ رو ثابت نگهش دارید...این چیزیه که اثبات شده...اثبات تجربی.
آخرش این که...به جز زندگی خدایی وجو نداره
و به جز عشق نیایشی وجود نداره.