بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

sezar1

عضو جدید
شعراي خوب كه خيلي زيادن

به نام بي نام او بيا تا شروع كنيم
در امتداد شب نشينيم و طلوع كنيم
مهم نيست چطور و چگونه و چند
بيا با يك تلنگر ساده رجوع كنيم
ببين كه خاك چگونه به سجده افتاده است
چرا غرور و تفاخر بيا تا ركوع كنيم

ساقيا بده جامي زان شراب روحاني تا دمي بيسايم زين حجاب جسماني


سلسله موي دوست حلقه دام بلاست هركه در اين حلقه نيست فارق از اين ماجراست


جانها در اصل خود عيسي دمند يك دمش زخمند و ديگر مرهمند


گر از انديشه تو گل گذرد گل باشي
ور بلبل بي قرار بلبل باشي
توخو جزيي و حق كل است
گر روزي چند انديشه كل كني
كل باشي

جمله بي قراريت از طلب قرار توست طالب بي قرار شو تا كه قرار آيدت
جمله بي مراديت از طلب مراد توست ورنه همه مردها همچو نثار آيدت

مي خور كه هركه آخر كار جهان بديد از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت

همه و همه زيبا هستند شعر ريتم و رقص كلمات هست كه به جان جلا ميده....


:gol::gol::gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه من غصه چرا؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد
یا زمینی را که ، دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست!
ماه من ، غصه چرا؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن

کار آنهایی نیست که خدا را دارند...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی ، مثل باران بارید
یا دل شیشه ایت ، از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست!
با نگاهت به خدا ، چتر شادی واکن
و بگو با دل خود : که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید نشانم می داد...

او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد، همه ی زندگی ام ،
غرق شادی باشد...
ماه من! غصه اگر هست ، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را باهم و با عشق بچین..
ولی از یاد مبر:
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاریست پر از یاد خدا!
و در آن باز کسی می خواند:

که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟!
 

شقایق21

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزمودم زندگی دشت غم است
شادیش اندوه و عیشش ماتم است
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دستخطی که تورا عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
خدایی را که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند
 

شاهده

عضو جدید
خوشا آنانکه جانــان می شناسند
طريق عشق و ايمان می شناسند
بسی گفـتيم وگفتند از شـهــيدان
شهيدان را شهـیدان می شناسند
 

star65

عضو جدید
یا رب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاهیت

از عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگرچه من نمانم
(لیلی و مجنون)
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرمشقهاي آب ، بابا يادمان رفت
رسم نوشتن با قلمها يادمان رفت

گل كردن لبخندهاي همكلاسي
با يك نگاه ساده حتي يادمان رفت

ترس از معلم ، حل تمرين، پاي تخته
آن زنگهاي بي كلك را يادمان رفت...

راه فرار از مشقهاي توي خانه
اي واي ننوشتيم آقا، يادمان رفت

آن روزها را آنقدر شوخي گرفتيم
جدّيت "تصميم كبري" يادمان رفت

شعر"خداي مهربان" را حفظ كرديم
يادش به خير، اما خدا را يادمان رفت

در گوشمان خواندند رسم آدميت
آن حرفها را زود اما يادمان رفت...

فردا چكاره ميشوي ؟ موضوع انشاء
ساده نوشتيم آنقدر تا يادمان رفت

ديروز تكليف، آب بابا بود و خط خورد
تكليف فردا، نان و بابا ، يادمان رفت...
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردنه من مردنه یک برگ نبود،تورو به خدا بود؟؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟؟
این دله پر خون ولش؟؟
دلهوره ی گم کردنه گداره مارون ولش؟/
تماشایه پرنده ها بالایه کارون ولش؟؟
خیابونا سوت زدنا شپ شپ بارون ولش؟؟؟
دیوونه کیه؟؟عاقل کیه؟؟
جونوره کامل کیه؟؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست،دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم که دیدم
پرسیدم این آتش بازه تو آسمون معناش چیه؟؟
کناره این جوبه روون معناش چیه؟؟
این همه راز،این همه رمز،این همه سر و اسرار،معماس
آوردی حیرونم کنی؟؟که چی بشه نه والا
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟؟نه بلا
پریشونت نبودم؟؟من حیرونت نبودم؟؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهمه من چقد کمه
اتم تو دنیایه خودش حریفه صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو که وقته رفتنه
زنده یاد حسین پناهی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم .... دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا .... زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای ..... رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای..... رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای ..... پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی .... گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی ...... جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری ..... شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم ...... در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو ..... زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن ...... گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
............................................
.............................................
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
درجستجوی پدر
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در دست گرفته مچ دست پسرم را
یا رب، به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلهء پوک و سرو مغز پکرم را
هم دروطنم بار غریبی به سرودوش
کوهیست که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شدکه شکستند چنین بال و پرم را؟
رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گرخود نتوانست زودودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهوارهء مادر
کان گهرم یابم و مهد پدرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم ازان کوچهء مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر وشکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فروکشت
از آتش دل باقی برق وشررم را
چون بقعهء اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشت ازین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آنهمه یار و سر وهمسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی
تا شرح دهم قصهء سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب وشبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را نقوش و صورم را
کم کم همه را درنظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
این خندهء وصلش به لب آن گریهء هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این درد شبم خواهد و آن نالهء شبگیر
وان زمزمهء صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به درخانه رساندم
بستند به صددایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
برسینهء دیوار درخانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت "چه کردی،
در غیبت من عایلهء دربدرم را؟"
حرفم به دهان بود ولی ***که نگذاشت
تا بازدهم شرح فضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی
کز حق طلبم فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
ناگه، پسرم گفت: " چه میخواهی ازین در؟"
گفتم، "پسرم، بوی صفای پدرم را!"




استاد شهریار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج

ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است



 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای من ز جهان بریده ام
تا به کنار من بدی بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
چون به بهار سر کنم ناله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی
گفتم که در این سودا هشیار چه می‌جویی

گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما
گفتم نشدی بی‌دل دلدار چه می‌جویی

گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه
گفتم که برو طفلی خمار چه می‌جویی

گفتا ز چه بی‌هوشی بنمای چه می‌نوشی
گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی

گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی
گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می‌جویی

گفتا که وفاجویان خوابی است که می‌بینند
گفتم که خیال خواب بیدار چه می‌جویی
 
آخرین ویرایش:

زنبق

عضو جدید
من عاشق این شعرم
زندگی راهیست کوته شاد از آن باید گذشت
شوربخت است هر که از این ره هراسان بگذرد
سخت اگر پنداریش بی شک سخت است زندگی
هر که آسان گیردش البته آسان بگذرد.:gol:
 

aida_farhudi

عضو جدید
عالی بود

عالی بود

ماه من غصه چرا؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد
یا زمینی را که ، دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست!
ماه من ، غصه چرا؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی ، مثل باران بارید
یا دل شیشه ایت ، از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست!
با نگاهت به خدا ، چتر شادی واکن
و بگو با دل خود : که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید نشانم می داد...
او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد، همه ی زندگی ام ،
غرق شادی باشد...
ماه من! غصه اگر هست ، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را باهم و با عشق بچین..
ولی از یاد مبر:
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاریست پر از یاد خدا!
و در آن باز کسی می خواند:
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟!
با تشکر
خیلی دوست داشتنی ود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دور از تو دل می سپارم، چون ابر، نم نم به دریا
این جاده ها می رسانند، روزی تو را هم به دریا


انگار از صبح خلقت، شاعر گره خورده با موج
یا چتر دلتنگی اش را، گسترده آدم به دریا


دیشب که حزنی صمیمی، روی سرم سایه افکند
آوار کردم دلم را، سنگین تر از بم به دریا


وقتی شب از نیمه رد شد، بر دوش ساحل نشستم
با سایه روشن مرا برد، یک حس مبهم به دریا


سر می گذارم دوباره، بر وسعت شانه هایش
ابری ترین شعرها را، هی می نویسم به دریا


گفتم تو را می سرایم، دیدم غزل جا ندارد
اندوه پهناورم را، با گریه گفتم به دریا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
-"به کجا چنین شتابان ؟"
گوَن از نسیم پرسید .
-" دلِ من گرفته زینجا ،
هوس ِ سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟"
-" همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم ... "
-" به کجا چنین شتابان ؟ "
-" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم . "
-" سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویر ِ وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران ،
برسان سلام ِ ما را ."
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای ماه شب دریا ای چشمه زیبائی
یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده
در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبائی

افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند
غوغای شبابست و آشوب تماشائی

سیمای تو روحانی در آینه دریاست
ارزانی دریا باد این آینه سیمائی

زرکوب کواکب راخال رخ دریا کن
بنگار چو میناگر این صفحه مینائی

با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز
ای زهره شهر آشوب ای شهره به شیدائی

چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن
گو در نوسان آید ناقوس کلیسائی

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي که عقل و هوش و جام و جامه در بستان توست
شهريار عاشقان چون برده در دستان توست
اي سپيده آي و بر دل مرهمي زن چاره ساز
چاره ساز و مرهم دل صورت زيباي توست
تا به کي در دوري ات بايد بسوزم همچو شمع
آتش و نور و فروغ از عشق بي همتاي توست
بين حقيقت ها ز عشق و عاشقي در چهره ام
شهريارت همچو گويي در خم چوگان توست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلف تو تکیه بر قمر دارد
لب تو لذت شکر دارد

عشق این هر دو این نگار مرا
با لب خشک و چشم تر دارد

پرس از حال من ز زلف خبر
زانکه از حالم او خبر دارد

آنکه روی تو دید باز از عشق
نه همانا که خواب و خور دارد

خاک پای ترا ز روی شرف
انوری همچو تاج سر دارد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می اید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست

در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از زخم پدیدست که بازوش تواناست

از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

از روی شما صبر نه صبرست که زهرست
وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست

آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیشست ولی تا ز برای که مهیاست

گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
 

1.1.1368

عضو جدید
من کلا شعر دوست دارم شعر یوسف گمگشته حافظ و مخصوصا این بیتش:
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمی گویم در این عالم
گرم پو، تابنده ، هستی بخش ، چون خورشید باش
تا توانی ، پاک ، روشن ، مثل باران ، مثل مروارید باش
 
آخرین ویرایش:

Mahsa A

عضو جدید
کوچه

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل خوش از آنیم که حج میرویم​


غافل از آنیم که کج میرویم





كعبه به دیدار خدا میرویم ؟​



او که همینجاست کجا میرویم ؟






حج بخدا جز به دل پاک نیست​



شستن غم از دل غمناک نیست



دین که به تسبیح و سر وریش نیست


هرکه علی گفت که درویش نیست




صبح به صبح در پی مکر و فریب


شب همه شب گریه و امن یجیب




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا پرسي كه چوني ، چونم اي دوست ؟

جگــــــر پر درد و دل پر خــونم اي دوست

حديـــث عـاشقي بر مــن رهـــــــــا كـن

تو ليلـي شو كه من مجنـونم اي دوست

به فــريــادم ز تــو هــر روز ، فـــــــــــــرياد

ازيــن فريــــــــــاد روز افـزونم اي دوست

شنيــــدم عــاشقـــــــــان را مي نــوازي

مگر مــن زان مــيان بيـرونم اي دوست؟

نگفتــي گـــر بيفتي گيــــــرمت دست؟

ازيـــن افــــــتــاده تر كاكنونم اي دوست؟

غـــزلهـــــاي نظامي بر تـــو خوانم

نگيرد در تو هيچ افسونم اي دوست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا