آنجا یک برادر و خواهر به نام واسیا و کاتیا زندگی می کردند، هر دو یک گربه داشتند. یک روز تابستانی گربه آنها ناپدید شد. بچه ها همه جا را گشتند اما او را پیدا نکردند. یک روز نزدیک انباری مشغول بازی بودند که صدای میو را شنیدند. واسیا به بالای انباری که پشت انبار بود رفت و کاتیا در پایین منتظر ماند و دنبال واسیا رفت و پرسید پیداش کردی؟ اما واسیا پاسخی نداد. بعد از مدتی، واسیا گریه کرد من زد را پیدا کردم – متوجه شدم که چند بچه گربه دوست داشتنی با او هستند – کاتیا به سمت خانه دوید و کمی شیر برداشت. و او آماده کرد و بعد بچه گربه ها را به خانه برد، وقتی بچه گربه ها کمی بزرگ شدند، هر کدام از بچه ها یکی از آنها را گرفتند و به خانه بردند. بچهها به آنها غذا میدادند و با آنها بازی میکردند. یک روز بچهها در جاده مشغول بازی بودند و گربهها را با خود بردند. باد میوزید و باد شدیدتر میشد و گاهی در جاده پخش میشد. بچه گربه ها با آنها بازی می کردند و بچه ها نیز با آنها بازی می کردند. آنها تماشا کردند و خوشحال شدند....